کد مطلب : ۳۴۵۱۳
از شهادت تا اسارت
محمّد ابراهیم آیتى
روز پنجشنبه دوم ماه محرّم سال شصت و یكم از هجرت امام حسین علیه السلام در یكى از نواحى نینوى به نام كربلا فرود آمد. فرداى آن روز عمر بن سعد بن ابى وقّاص زُهرى با چهار هزار نفر از كوفه رسید و در مقابل امام جاى گرفت. عمر بن سعد از قریش و از طایفه بنى زهرة بن كلاب و خویش نزدیك حضرت آمنه، مادر بزرگوار رسول خدا بود. پدرش سعد بن ابى وقّاص از پنج نفرى است كه در آغاز بعثت رسول خدا به وسیله آشنایى با ابى بكر به دین اسلام درآمدند، و نام او در تاریخ اسلام و فتوحات اسلامى پر آوازه است. عمر بن سعد كسى نزد امام فرستاد كه چرا به عراق آمده اید؟ امام در جواب فرمود عراقیان خود مرا با نوشتن نامه خوانده اند. اكنون اگر از آمدن من كراهت دارید به همان حجاز باز مى گردم. ابن سعد نامه اى به ابن زیاد نوشت و آنچه را امام فرموده بود گزارش داد. ابن زیاد گفت اكنون كه چنگال هاى ما به سوى او بند شده است امید نجات و بازگشتن به حجاز دارد، دیگر گذشت و راهى براى وى باقى نمانده است. آنگاه به ابن سعد نوشت: نامه ات را خواندم و آنچه را نوشته بودى فهمیدم. از حسین بن على بخواه كه خود و همه همراهانش براى یزید بیعت كنند و آنگاه كه بیعت به انجام رسید، ما هم هر چه خواستیم نظر خواهیم داد.
پشت سر نامه دیگرى از ابن زیاد رسید كه آب را به روى حسین و یاران وى ببندد تا قطره اى از آن ننوشند. و عمر بى درنگ عمرو بن حجّاج را به فرماندهى چهار هزار سوار فرستاد كه میان ابا عبداللَّه و آب فرات حایل شدند و راه آب را بر امام و اصحابش گرفتند، و این پیشامد سه روز پیش از شهادت امام روى داد. امام علیه السلام از ابن سعد خواست كه با وى ملاقات كند و شبانه در میان دو سپاه ملاقات كردند و مدتى با هم سخن گفتند. و چون عمر بن سعد به اردوگاه خویش بازگشت، نامه اى به ابن زیاد نوشت كه خدا نائره جنگ را خاموش كرد و با هم توافق كردیم و امر امّت به خیر و صلاح برگزار شد؛ اكنون حسین بن على آماده است كه به حجاز باز گردد، یا به یكى از مرزهاى اسلامى روانه شود، و آنگاه جمله اى را هم به عنوان دروغ مصلحت آمیز براى رام كردن ابن زیاد نوشت.
با رسیدن این نامه ابن زیاد نرم شد و تحت تأثیر پیشنهادهاى ابن سعد قرار گرفت؛ امّا شمر بن ذى الجوشن كه حاضر بود، گفت اشتباه مى كنى. این فرصت را غنیمت شمار و دست از حسین بن على، كه اكنون بر وى دست یافته اى، بر مدار كه دیگر چنین فرصتى به دست نخواهى آورد. ابن زیاد گفت راست مى گویى، پس خودت رهسپار كربلا باش و این نامه را به ابن سعد برسان كه حسین و یارانش بدون شرط تسلیم شوند، و آنگاه ایشان را به كوفه فرستد و گرنه با ایشان بجنگد. و اگر هم ابن سعد زیر بار نرفت و حاضر نشد با حسین ابن على جنگ كند، تو خود فرمانده سپاه باش و گردن او را بزن و سرش را براى من بفرست.
آنگاه به ابن سعد نوشت كه من تو را نفرستاده ام تا با حسین بن على مدارا كنى، و نزد من از وى شفاعت كنى، و راه سلامت و زندگى او را هموار سازى؛ اكنون ببین اگر خود و یارانش تسلیم شدند، آنها را نزد من بفرست و اگر امتناع كردند، بر آنها حمله كن تا آنان را بكشى و بدنها را مثله كنى؛ یعنى گوش و بینى ببرى؛ چه ایشان سزاوار این كار مى باشند. و اگر حسین بن علىّ كشته شد، سینه و پشت او را پایمال ستوران كن، چه او مردى ستمگر و ماجراجو و حق ناشناس است. و مقصودم از این كار آن نیست كه پس از مرگ صدمه اى به او مى رسد، امّا حرفى گفته ام و عهد كرده ام كه اگر او را بكشم، لگدكوب اسبها كنم. اكنون اگر به آنچه دستور دادم عمل كردى، تو را پاداش مى دهم، و اگر به این كارها تن ندادى از كار ما و سپاه ما بر كنار باش و لشكریان را به شمر بن ذى الجوشن واگذار كه ما به وى دستور داده ایم.
در این موقع كه ابن زیاد این فرمان خطرناك را نوشت و به شمر داد، عبداللَّه بن ابى المَحل بن حَزام، برادرزاده امّ البنین، برخاست و گفت اى امیر! عمّه زاده هایم عبّاس و عبداللَّه و جعفر و عثمان پسران على بن ابیطالب با برادرشان همراه آمده اند. اگر ممكن است براى ایشان امان نامه اى بنویس! گفت: بسیار خوب!
راستى، اختلاف فكر و تشخیص تا كجا! پسر دایى ابى الفضل به گمان خود خدمتى بزرگ به عمّه زاده هاى خود انجام مى دهد و براى آنان از ابن زیاد امان نامه اى مى گیرد. آیا آنها از این خطّ امان استفاده كنند؛ یعنى برادر و سَروَر و امام خود را بگذارند و پى زندگى خود بروند؟!
امّا موقعى كه غلام عبداللَّه همین امان نامه را به كربلا آورد و پسران امّ البنین را خواست و به آنها گفت دایى زاده شما - عبداللَّه - براى شما امان نامه اى فرستاده شاید گمان مى كرد كه چشم پسران امّ البنین با این امان روشن مى شود! امّا پسران امیرالمؤمنین علیه السلام همداستان در جواب وى گفتند: سلام ما را به دایى زاده ما برسان و به او بگو ما را نیازى به امان ابن زیاد نیست - «امان اللَّه خیرٌ من امان ابى سمیة»؛ امان خدا از امان نوه سمیه بهتر است. و هنگامى هم كه شمر به كربلا رسید و نامه را به عمر سعد داد، بینشان گفتگویى رد و بدل شد و بالاخره، عمر سعد فرمان امیر را خود قبول نمود. شمر از نظر خویشاوندى با مادر این جوانان، ایشان را به امان اعلام نمود و جواب شنید.
آنگاه عمر سعد بر مركب خود سوار شده، در مقابل لشكر خود ایستاد و گفت: «یا خیل اللَّه اركبى وبالجنّة ابشرى»! عجب! این جمله از گفته هاى رسول خدا است و در یكى از غزوات بود كه رسول خدا در مقام دعوت و دفاع از حریم اسلام به اصحاب خود گفت و همین تعبیر را ابن سعد در عصر تاسوعا علیه فرزند رسول خدا و جانشین به حقّ او و عزیزان و فرزندان او به كار برد. گفت: «یا خیل اللَّه»، اى سواران خدا، سوار شوید و بدانید كه جاى شما بهشت است! در این موقع امام علیه السلام در جلو خیمه خود دست به شمشیر گرفته و سر به زانو گذاشته به خواب رفته بود كه ناگاه هیاهوى سپاه نزدیك شد و زینب كبرى سراسیمه نزد برادر دوید و گفت: برادر! مگر هیاهوى سپاه را نمى شنوى كه نزدیك رسیده است؟ امام علیه السلام سر از زانو برداشت و گفت: هم اكنون رسول خدا را به خواب دیدم كه به من گفت تو نزد ما میایى! زینب با شنیدن این سخن از برادر لطمه به صورت زد و گفت: اى واى! امام فرمود: لیس لك الویل؛ خواهرم واى بر تو نیست. آرام باش خدا تو را رحمت كند! در این موقع عبّاس بن على علیهما السلام رسید و گزارش نظامى به عرض رسانید و گفت: «یا اخى قد اتاك القوم»: آقا دشمن رسیده است! چه باید كرد؟ امام برخاست و فرمود: یا عبّاس، اركب بنفسى انت؛ برادرم عبّاس - جانم به قربانت - خود سوار شو بپرس كه چرا در این موقع حمله كرده اند و چه پیشامدى به تازگى روى داده است؟ عبّاس با بیست نفر سوار از جمله زهیر بن قین و حبیب بن مظهّر اسدى در مقابل سپاه دشمن رفتند و پرسیدند كه سبب حمله ناگهانى چیست؟ گفتند: دستورى از امیر ما رسیده است كه باید هم اكنون تسلیم شوید یا با شما جنگ كنیم. عبّاس گفت: شتاب نكنید تا من خدمت ابا عبداللَّه برسم و مطلب را به عرض امام برسانم! همراهان عبّاس در جلو سپاه دشمن ماندند و ایشان را موعظه مى كردند تا عبّاس نزد برادر آمد و مطلب را به عرض رسانید. امام فرمود: برگرد و اگر توانستى تا بامداد فردا براى ما مهلت بگیر، باشد كه ما امشب براى پروردگار خود نماز بخوانیم و دعا كنیم و در پیشگاه پروردگار آمرزش بخواهیم! خدا مىداند كه من نماز خواندن و قرآن خواندن و زیاد دعا كردن و استغفار كردن را دوست دارم.
به هر صورتى بود آن شب را به امام و یاران امام تا بامداد فردا مهلت دادند و امام هم از این فرصت كوتاه استفاده كرد و خود را براى شهادت آماده ساخت و یاران خود را بار دیگر امتحان كرد تا اگر كسى تاكنون از عاقبت این قیام بى خبر مانده است، اكنون بداند كه جز شهادت و فداكارى راهى در پیش امام نیست. و هر كس نه براى شهادت مانده است باید برود و میدان فداكارى را براى رادمردان از جان گذشته خالى گذارد.
امام چهارم، زین العابدین، علىّ بن الحسین علیهما السلام كه در این سفر همراه پدر بود مى گوید: هنگامى كه پدرم، نزدیك شب یاران خود را فراهم ساخت و در انجمن ایشان سخن مى گفت، با اینكه من مریض بودم، نزدیك وى رفتم تا گفتار وى را بشنوم. پس شنیدم كه با یاران خود چنین مى گفت:
این خطبه را خطیبى ایراد مى كند كه با كمتر از صد نفر، گرفتار بیش از بیست هزار دشمن شده است و مهلت او هم تا بامداد فردا بیش نیست و نیك مى داند كه مرد تسلیم شدن و بیعت كردن و زیر بار فرومایگان رفتن نخواهد بود و نیك مىداند كه دشمن هم، دست از وى بر نخواهد داشت و كار وى با دشمن جز با جنگ و نبرد فیصله نخواهد یافت و با این ترتیب شهادت خود و یارانش به دست مردم عراق كه براى كشتن وى فراهم آمده اند قطعى است. امّا با كمال اطمینان روحى و قدرت قلب و آرامش خاطر با یاران خویش سخن مى گوید و به آنان تذكّر مى دهد كه فردا، روز شهادت است و اصرار مى ورزد كه هر یك از شما دست یكى از اهل بیت مرا بگیرید و از این ورطه بیرون روید و آنگاه در شهرهاى خود پراكنده شوید تا خدا به شما گشایش دهد. چه این مردم مرا تعقیب دارند و اگر بر من دست یافتند به دیگرى كارى ندارند.
امام خطبه خود را چنین آغاز كرد:
خدا را به نیكوترین وجهى سپاسگزارم و در عافیت و گرفتارى او را ستایش مى كنم. خدایا تو را سپاس مى گزارم كه ما را به پیامبرى سرافراز كردى، و قرآن را به ما آموختى و ما را در دین و احكام آن فقیه و دانا ساختى، و براى ما گوش ها و دیده ها و دلها قرار دادى، و ما را از آلودگى شرك بر كنار داشتى، پس ما را شكرگزار نعمتهایت قرار داده! راستى كه من اصحابى با وفاتر و بهتر از اصحاب خود، و خویشانى نكوكارتر و مهربانتر از خویشان خود نمى شناسم. خدا همه تان را جزاى خیر دهد! گمان مى كنم كه روز نبرد ما با این سپاه رسیده. من همه را اِذن رفتن دادم و آزاد گذاشتم؛ همگى بدون منع و حرج راه خود را در پیش گیرید و از این تاریكى شب استفاده كنید!
شیخ مفید و طبرى و ابوالفرج و ابن اثیر كه این خطبه را نقل كرده اند، هیچ ننوشته اند كه در این موقع كسى از اصحاب رفته باشد. رفتنی ها پس از رسیدن خبر شهادت مسلم و هانى و قیس بن مسهر و عبداللَّه بن بقطر در همان بین راه متفرّق شده بودند و دست غیب، بر سینه نامردان زده بود و از حریم قدس ابا عبداللَّه علیه السلام دور شده بودند. و مورّخان بزرگ بعد از خطبه شب عاشوراى امام جز اظهار فداكارى و پایدارى از یاران امام چیزى ننوشته اند. همگى مى نویسند كه چون خطبه امام به پایان رسید و اصرار ورزید كه مرا تنها بگذارید و همه تان به سلامت از این گرفتارى برهید، پیش از همه یاران وى برادران و فرزندان و برادرزادگان امام و پسران عبداللَّه بن جعفر و پیش از همه شان عبّاس بن امیرالمؤمنین، همصدا گفتند: چرا برویم؟ براى اینكه بعد از تو زنده بمانیم؟ خدا چنان روزى را پیش نیاورد كه تو كشته شوى و ما زنده باشیم!
سپس امام علیه السلام رو به فرزندان عقیل كرد و گفت: اى فرزندان عقیل، شما را همان كشته شدن مسلم بس است! شما را آزاد گذاشتم، بروید! گفتند: سبحان اللَّه! مردم چه خواهند گفت اگر ما بزرگ و سرور خود را و بهترین عموزادگان خود را بگذاریم و برویم و همراه ایشان تیر و نیزه و شمشیرى به كار نبریم و ندانیم كه كار آنها با دشمن به كجا رسید؟ به خدا قسم چنین كارى نخواهیم كرد بلكه جان و مال خانواده خود را در راه خدا و یارى تو مى دهیم و همراه تو مى جنگیم تا ما هم به سرافرازى شهادت برسیم! زشت باد آن زندگى كه پس از تو بى تو باشد!
آنگاه مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: ما اگر دست از یارى تو برداریم و تو را تنها بگذاریم عذر ما نزد خدا چه خواهد بود؟ به خدا قسم نمى روم و از تو جدا نمى شوم تا نیزه خود را در سینه دشمنانت بكوبم و تا بتوانم شمشیر خود را از خونشان سیراب كنم و آنگاه كه هیچ سلاحى در دست من نباشد كه با ایشان بجنگم سنگبارانشان كنم! به خدا قسم كه ما دست از تو بر نمى داریم تا خداوند بداند كه در نبودن پیغمبرش حقّ فرزند او را رعایت كرده ایم! به خدا قسم اگر بدانم كه من كشته مى شوم و سپس زنده مى شوم و آنگاه مرا به آتش مى سوزانند و سپس زنده مى شوم و در آخر خاكستر مرا به باد مى دهند و هفتاد مرتبه به این صورت مى میرم و زنده مى شوم از تو جدا نخواهم شد تا در راه تو جان دهم و چرا این كار را نكنم با آنكه یكبار كشته مى شوم و پس از آن براى همیشه سرفراز و سعادتمند و سربلند خواهم بود! چون سخنان مسلم بن عوسجه به پایان رسید، زهیر بن قین بجلى برخاست؛ همان مردى كه روزى مخالف ابا عبداللَّه بود و در بین راه عراق از امام دورى مى گزید و نمى خواست كه اصلاً با وى ملاقات كند. امّا چه باید كرد كه خدا مى خواست كه زهیر در راه او به همراه امام به شهادت رسد و تا ابد سرفراز باشد و نام نیك افتخارآمیز او زینت بخش تاریخ عاشورا شود.
زهیر برخاست و گفت: به خدا قسم دوست دارم كه كشته شوم و سپس زنده شوم و آنگاه دیگر بار كشته شوم تا هزار بار و این وسیله اى باشد كه خدا تو را و جوانان اهل بیت تو را حفظ كند و شما زنده بمانید!
دیگران هم در این حدود سخنان ابراز داشتند و امام درباره آنان دعاى خیر كرد و به خیمه خود بازگشت.
امام چهارم مى گوید: شبى كه پدرم در بامداد آن به شهادت رسید، بیمار بودم و عمّه ام زینب از من پرستارى مى كرد. در این حال پدرم در خیمه مخصوص خود خلوت كرد و تنها جَون بن جَون، غلام سابق ابوذر غفارى، با وى بود و شمشیر پدرم را دست كارى مى كرد و اصلاح مى نمود و پدرم مى فرمود:
یا دهر افٍّ لك من خلیل
كم لك بالإشراق والأصیل
من صاحبٍ ولا طالبٍ قتیل
و الدّهر لا یقنع بالبدیل
و انّما الأمر الى الجلیل
و كلّ حىٍّ سالك سبیلی
دو بار یا سه بار شعرها را تكرار كرد و من فهمیدم چه مى گوید و بر مراد پدرم وقوف یافتم. مراد ابا عبداللَّه از این اشعار اشاره به پایان رسیدن دنیا و بى وفایى و بى مهرى آن بود كه روزى مانند دوستى مهربان به روى انسان مى خندد و مردمى را فریفته قیافه مساعد خویش مى سازد، چنانكه گویى همیشه بر وفق مراد خواهد گذشت، امّا ناگهان قیافه خود را تغییر مى دهد، از بى مهرى و بى وفایى دم مى زند و كامى را كه روزگارى با شهد خویش شیرین داشته است با شرنگ خود تلخ مى سازد و دوستان و یارانى را كه گمان مى شد همیشه دوست خواهند بود و در اوضاع مساعد دم از ارادتمندى و دوستى و یگانگى مى زدند، همه را مى راند؛ بلكه بسیارى از همان دوستان را به صورت دشمنانى خونخوار و جنگجو در مقابل انسان قرار مى دهد. كسى نمى داند كه فردا چه بر سر او خواهد آمد و عزّت و قدرت و سلامت را كه به او داده اند كى از او خواهند گرفت؟ چه كسى بود كه در بازى با روزگار خود را نباخت؟ كدام زورمند بود كه نسیم حوادث تاب و توانش را نساخت؟
امام علیه السلام ضمن اشعار خود مى گوید كه در بامداد پسین فردا چه مردانى به شهادت مى رسند. حوادث روزگار را كه نمى توان از خود به دیگرى حواله كرد و دیگرى را به جاى خود در مسیر حوادث ایام گذاشت. پایان كار به دست خداست. هر زنده اى باید این راه را طى كند. نه تنها من و یاران من امروز با قیافه نامساعد روزگار روبرو شده ایم، بلكه دنیا در مقابل هر كس روزى چنان قیافه اى خواهد گرفت.
امام چهارم مى گوید: مقصود پدرم را فهمیدم كه از شهادت خویش خبر مى دهد و گریه راه گلوى مرا گرفت، امّا خود را ضبط كردم و خاموش ماندم و دانستم كه بلا نازل شده است. امّا عمّه من زینب همان چه را من شنیدم شنید و چون آن زن بود و زنان عادتاً رقّت قلب دارند و بى تابى مى كنند، نتوانست خود را ضبط كند و از جاى برخاست و همچنان بى چادر و روپوش نزد برادر رفت و گفت: واى از بى برادرى! كاش كه پیش از این مرده بودم! امروز است كه بى مادر و بى پدر و بى برادر مى شوم، اى جانشین گذشتگان و اى پناه باقى ماندگان! امام خواهرش را نگران و پریشان دید و فرمود: «یا اخیة لا یذهبنّ بحلمك الشّیطان».
مى توانم بگویم این گفتار امام درس است براى خواهرش زینب؛ درسى كه او را براى آینده دشوار كوفه و شام آماده مى سازد؛ درسى كه رهبرى این قیام را پس از شهادت امام تا بازگشتن اهل بیت به مدینه در عهده زینب قرار مى دهد و این امانت الهى را به او مى سپارد. امام فرمود: خواهر جان! مبادا شیطان حلم تو را ببرد؛ یعنى خود را بشناس و شخصیت خود و ارزشى را كه در این قیام عظیم براى تو قائل شده اند فراموش نكن! كارى كه تو باید انجام دهى از كارى كه من انجام مى دهم آسانتر نیست و تنها با عظمت روحى و شخصیت و معنویتى كه از تربیت هاى على و فاطمه كسب نموده اى و از آن پدر و مادر به میراث برده اى مى توانى این وظیفه را به انجام رسانى. اگر بخواهى امشب با شنیدن اشاره اى به شهادت برادر بیتابى كنى و در مقابل یك سخن تأثّرانگیز خود را ضبط نكنى، كى مى توانى خواهرم ماجراى فردا را ببینى و تحمّل كنى و در عین حال با شكیبایى و بزرگى روح در بازار كوفه، در پایتخت كشور اسلامى، یعنى دمشق، سخنرانى كنى و ناگفته ها را بگویى و نهفته ها را آشكار سازى و پرده از روى نیرنگ هاى دشمنان اهل بیت برگیرى و در مركز خلافت و حكومت آل ابى سفیان مردم را به حقایق امر متوجّه سازى و نقشه تبلیغات نارواى آنها را با یكى دو سخنرانى نقش بر آب سازى؟
امام این درس كوتاه و در عین حال پر معنى را به خواهر داد و خودش هم متأثّر شد و اشك در چشمان وى حلقه زد و فرمود: چه كنم خواهر؟! مى بینى چه وضعى پیش آمده است؟! مى بینى چه سپاهى براى كشتن من فراهم آمده اند؟! زینب سخنانى تأثّرانگیز گفت و لطمه به صورت زد و گریبان چاك زد و بیهوش افتاد. امام خواهر را به هوش آورد و با زبان، ثبات رأى و استقامت و پایدارى را با تفسیر بیشترى تكرار كرد و گفت: خواهر جان! آرام باش! تقوى را از دست مده! شكیبایى را فراموش مكن! مگر نه آن است كه اهل زمین مى میرند، اهل آسمانها باقى نمى مانند و هر چیزى مى میرد به جز خدایى كه مردم را به قدرتش آفریده است و روزى همه آنان را زنده مى كند و خود یگانه و نهان است؟ خواهر جان! جدّ من بهتر از من بود، پدرم بهتر از من بود، مادر و برادرم بهتر از من بودند و بر هر مسلمان است كه از رسول خدا پیروى كند.
امام بعد از اینگونه تسلیت ها فرمود: خواهر جان! تو را قسم مى دهم و به این قسم عمل كن! در مصیبت من گریبان پاره مكن روى مخراش، واویلا مگو!
شب عاشورا سپرى شد؛ شبى كه دیگر در تاریخ بشریت قابل تكرار نیست. چه شخصیت هایى كه در آن شب در راه خدا تن به شهادت داده بودند و انتظار بامداد را مى كشیدند تا دین خود را نسبت به رسول خدا و امیرالمؤمنین ادا كنند و دیگر قابل تكرار نیستند! روزگار كى تواند چنان شخصیت هایى را دوباره به ظهور آورد؟ و شرایطى كه این شخصیت ها در آن شرایط پیدا شده اند و تا آن حدّ تكامل یافته اند دیگر تكرارپذیر نیست؛ یعنى اگر دوباره قرآنى نازل شود و پیغمبرى به عظمت خاتم انبیاء صلى الله علیه وآله مبعوث شود و پدر و مادرى مثل على و فاطمه موجود آید و محیطى مانند محیط زندگى اهل بیت عصمت علیهم السلام فراهم گردد و شرایط پیدایش هفده نفر جوانان بنى هاشم كه به گفته امامشان در روى زمین براى آنها مانندى نبود، همه اش فراهم شود و موجبات ظهور مردانى، مانند حبیب بن مظهر اسدى و دیگر یاران ابا عبداللَّه، به وجود آید و علاوه، چنان خطرى كه در آن تاریخ از ناحیه بنى امیه براى اسلام به وجود آمده بود اسلام را تهدید كند و از هر جهت اوضاع مساعد و نامساعد با همان وضعیت سال شصت و یك هجرت تكرار شود، در این صورت شب عاشورا و شب یازدهم محرم چنان قابل تكرار خواهد بود.
شب عاشوراى امام و یاران وى به نماز و استغفار و دعا و تفریح سپرى شد و بامداد روز پرافتخار آنان فرا رسید. شیخ مفید در كتاب ارشاد و طبرى در تاریخ مى نویسند كه امام علیه السلام بعد از نماز صبح صفوف یاران خود را كه سى و دو نفر سواره و چهل نفر پیاده بودند مرتّب ساخت زهیر بن قین را فرمانده میمنه و حبیب بن مظهر را فرمانده میسره قرار داد. پرچم را هم به دست برادرش عبّاس سپرد.
عمر بن سعد نیز در بامداد آن روز صفوف لشكر خویش را مرتّب ساخت. فرماندهى میمنه را به عمرو بن حجّاج زبیدى، فرماندهى میسره را به شمر بن ذى الجوشن، فرماندهى سوارگان را به عزرة بن قیس احمسى، فرماندهى پیادگان را هم به شبث بن ربعى و پرچم را دست غلام خود داد. امام علیه السلام روز عاشورا چندین بار در مقابل مردم سخن گفت و خطبه خواند، امّا روز خود را با دعا شروع كرد و پیش از آنكه خطبه اى بخواند یا با دشمن سخنى بگوید، صداى خویش را به راز و نیاز برداشت و توفیق و هدایت و ارشاد را از خدا مى خواست. دعاى امام و خطبه هاى امام همه اش در نهایت فصاحت و بلاغت و رسایى سخن ایراد شده است و از روحى آرام و مطمئن و نیرومند كه گویى همه این سپاه دوستان و ارادتمندان اویند و براى یارى وى فراهم شده اند، حكایت مى كند. با اینكه این خطیب و این سخنران مى داند كه بعد از این خطابه ها و سخنرانی ها او را مى كشند و با سى هزار سر نیزه بر او مى تازند؛ خطیبى كه تشنه است و قطره آبى در اختیار او نیست كه لب تر كند؛ خطیبى كه مى داند زنان و فرزندان او ساعتى بعد به دست دشمنان گستاخ و بى عاطفه اسیر مى شوند؛ خطیبى كه قطعاً غذاى كافى نخورده است و گرسنه است - هر چند روز عاشورا روى حمیت و فتوّت، اظهار گرسنگى نكرد و فقط اظهار تشنگى مى كرد - (امام سجّاد گفت: پسر دختر پیغمبر را كشتند در حالى كه لبش تشنه و شكمش گرسنه بود.) راستى عجیب است خطیبى تشنه، خطیبى گرسنه، سخنرانى در مقابل چندین هزار دشمن كه براى كشتن وى آماده اند، سخنورى كه از هر جهت موجبات ناراحتى و نگرانى و پریشانى خاطر او فراهم است! امّا با این وضع سخن بگوید، فصیح بگوید، بلیغ بگوید، با كمال آرامش روحى و اطمینان خاطر و قوّت قلب بگوید، محكم و متقن سخن بگوید، كمتر اظهار بیچارگى و دل شكستگى و فروتنى كند، هر چه یاران او كشته شوند و اطراف او خالىتر شود سخنش بیشتر اوج بگیرد، قدرت روحى او بیشتر جلوه كند، آرامش خاطر او بیشتر خود را نشان دهد؛ در كجاى تاریخ بشر مى توان این چنین خطیب و سخنورى پیدا كرد؟ خطیب پر و بال شكسته اى، خطیب بى كس و تنهایى كه وضع موجود در وضع خطابه او هیچ تأثیر نكند و آن همه موجبات ناراحتى و نگرانى و پریشانى آرامش روحى، او را به هم نزند، نگرانى پیدا نكند، اضطراب و تشویش خاطر بر او چیره نگردد.
بامداد عاشورا سواران دشمن به سوى امام حمله بردند امام دست به دعا برداشت و فرمود:
اللّهمّ انت ثقتى فی كلّ كربٍ وانت رجائى فی كلّ شدّةٍ وانت لى فی كلّ امرٍ نزل بى ثقة وعدّة، كم من همٍّ یضعف فیه الفؤاد وتقلّ فیه الحیلة ویخذل فیه الصّدیق ویشمت فیه العدوّ، انزلته بك وشكوته الیك رغبةً منّى الیك عمّن سواك ففرّجته عنّى وكشفته فأنت ولىّ كلّ نعمةٍ وصاحب كلّ حسنةٍ ومنتهى كلّ رغبةٍ.
پروردگارا! در هر گرفتارى محلّ وثوق و اعتماد من تویى و در هر سختى به تو امیدوارم! در هر مشكلى كه براى من پیش آید تنها وسیله و چاره من تویى! چه بسیار دوستان یارى نمى كردند و دشمنان زبان به شماتت مى گشودند، امّا چون امید خود را از غیر تو بریدم، تنها چاره آن را از تو خواستم، به من فرج و گشایش دادى و آن مشكل را از من دور ساختى! هر نعمت و نیكى از تو به ما رسد و همه چیز را باید از تو خواست!
سپس امام علیه السلام بر شتر خود سوار شد و با صدایى هر چه رساتر كه بیشترشان مى شنیدند فریاد كرد: اى مردم عراق گفتارم را بشنوید و در كشتنم شتاب نورزید تا شما را به آنچه بر من واجب است موعظه كنم و عذر خود را در آمدن به عراق بازگویم. آنگاه اگر عذر مرا پذیرفتید و سخنم را باور كردید و از راه عدل و انصاف با من رفتار نمودید، راه خوشبختى خود را هموار ساخته اید و شما را بر من راهى نباشد، و اگر هم عذر مرا نپذیرفتید و از راه عدل و انصاف منحرف شدید، كشتن من پس از این باشد كه پشت و روى این كار را با دیده تأمّل بنگرید و از روى شتابزدگى و بى فكرى به چنین كارى بزرگ دست نبرید. پشتیبان من خدایى است كه قرآن را فرستاده است؛ خدا بندگان شایسته خویش را سرپرستى مى كند. چون سخن امام به اینجا رسید آواز گریه و شیون از خواهران و دختران كه صداى وى را مى شنیدند بلند شد. پس به برادرش عبّاس و پسرش على گفت: بروید و این زنان را خاموش كنید كه پس از این، گریه بسیار خواهند كرد! و چون صداى پرده نشینان حریم عصمت و طهارت آرام شد، خدا را سپاس گفت و بر فرشتگان و پیامبران خدا درود فرستاد. از هر سخنورى كه پیش از وى بوده است یا پس از وى بیاید شیواتر و رساتر سخن گفت و مردم كوفه را مخاطب ساخت و گفت: اى مردم، مرا بشناسید! ببینید كه من كه هستم؟ آنگاه به خود آیید و خود را ملامت كنید و نیك بیندیشید كه آیا كشتن و پامال كردن حرمت من براى شما جایز است؟ مگر من دختر زاده پیامبر شما نیستم؟ مگر وصىّ پیغمبر شما و عموزادهاش و نخستین كسى كه به خدا ایمان آورده و رسول او را در آنچه خدا آورده بود تصدیق كرد، پدر من نیست؟ مگر حمزة بن عبدالمطّلب سیدالشهداء عموى پدرم نیست؟ مگر جعفر بن ابوطالب همان شهیدى كه دو بال دارد و با فرشتگان خدا پرواز مى كند عموى من نیست؟ مگر نشنیده اید كه رسول خدا درباره من و برادر من گفته است كه این دو پسرم دو آقاى جوانان بهشتى اند؟ اگر مرا در نقل این حدیث راستگو بدانید و آنچه مى گویم حق است چه بهتر! به خدا قسم از روزى كه دانسته ام خدا دروغگو را دشمن دارد دروغ نگفته ام و اگر هم گفتار مرا باور ندارید و مرا تكذیب مى كنید، هنوز كسانى از اصحاب رسول خدا در میان شما هستند كه اگر از آنان بپرسید به شما خواهند گفت.
از جابر بن عبداللَّه انصارى یا ابو سعید خدرى یا سهل بن سعد ساعدى یا زید ابن ارقم یا انس بن مالك بپرسید تا شما را خبر دهند، كه خود این سخن را از رسول خدا درباره من و برادرم شنیده اند. آیا همین حدیث كافى نیست كه شما را از كشتن من باز دارد؟ سپس فرمود كه اگر در این حدیث شبهه اى دارید، آیا مى توانید در اینكه من پسر دختر پیغمبر شمایم شبهه كنید. به خدا قسم در میان مشرق و مغرب، از شما و غیر شما، پسر دختر پیغمبرى جز من نیست! راستى بگویید كه آیا كسى از شما را كشته ام و خون او را مى خواهید؟ مالى از شما برده ام و آن را مطالبه مى كنید؟ یا جراحتى بر شما وارد كرده ام و براى تلافى آن قیام كرده اید؟ هر چه امام از اینگونه سخنان گفت پاسخى نشنید و كسى در مقام جواب برنیامد. ناچار كسانى را نام برد و روى سخن را به آنها كرد و فرمود: اى شبث بن ربعى و اى حجّار بن ابجر و اى قیس بن اشعث و اى یزید بن حارث! مگر شما خود به من نامه ننوشته اید كه میوه ها رسیده است و زمین ها سبز و خرّم شده و سپاهیان عراق براى جان نثارى تو آماده اند، پس هر چه زودتر رهسپار شو؟
طبرى مى نویسد كه در جواب امام گفتند: ما نامه اى ننوشته ایم و از آنچه مى گویى بى خبریم. راستى پستى و ناجوانمردى بشر به كجا مى رسد كه همان مردمى كه امام خود را با نامه هاى فراوان فرا خوانده اند و آن نامه ها را امضا كرده اند با كمال بى شرمى در پاسخ وى بگویند كه ما نامه اى ننوشته ایم و دعوتى نكرده ایم!
در اینجا یكى از این عنصرهاى فرومایه را به شما معرّفى مى كنم تا ببینید كه كار بشر در بى ارادگى و دنیاپرستى و بوقلمون صفتى به كجا مى رسد و ببینید كه مردمى واقعاً مى توانند هر بامداد در قیافه اى جز آنچه دیروز بودهاند در میان اجتماع ظاهر شوند و روزى براى خدا و روزى بر خدا شمشیر بكشند و روزى یار على باشند و روزى دشمن او! روزى كشنده امام حسین باشند و روزى خونخواه او! شبث بن ربعى، یعنى همین مردى كه اكنون یكى از فرماندهان سپاه عراق است و از كشندگان امام حسین علیه السلام، روزى مؤذّن سجّاح بود و هنگامى كه این زن در میان قبیله بنى تمیم ادّعاى پیغمبرى كرد، شبث مؤذّنى او را قبول كرد و آنگاه كه كار سجّاح به رسوایى كشید، شبث اسلام آورد و در موقع كشته شدن عثمان در كشتن وى دست به كار بود. سپس از اصحاب على علیه السلام به شمار آمده، بعدها بر همان على ابن ابیطالب خروج كرد و در ردیف دشمنان وى قرار گرفت و همراه خوارج بود. روزى هم از خارجى بودن توبه كرد و كنار رفت. در سال 61 هجرى در كشتن امام و یاران وى شركت داشت و از افراد مؤثر در این امر بود. روزى هم كه مختار بن ابى عبید ثقفى به خونخواهى امام علیه السلام قیام كرد، شبث كه خود از كشندگان امام بود در انتقام گرفتن از كشندگان امام با مختار همكارى و همراهى داشت. بعداً رئیس پلیس كوفه شد، در كشتن مختار بن ابى عبید نیز دست داشت و در حدود سال 80 هجرى درگذشت. چنین مردمى كه كمتر بهرهاى از معنویت و روحانیت ندارند، كجا مى توانند از روح ملكوتى حسین بن على استفاده كنند و كجا ممكن است كه از انعكاس شعاع هاى نفس مطمئنه امام در نفوس بى استعداد تباه شده خود بهره مند گردند؟ سخن امام علیه السلام در مقابل اینان به اینجا رسید كه گفت: نه، به خدا قسم مانند بیچارگان و فرومایگان دست بیعت به اینان نمى دهم و چون بندگان از میدان نبرد با زورگویان نمى گریزم و از شرّ شما مردم و هر متكبّرى كه ایمان به روز حساب نیاورده است به پروردگار خویش پناه مى برم! تدریجاً مقدّمات شروع جنگ فراهم شد و عمر بن سعد تیرى به كمان گذاشت به سوى سپاه ابا عبداللَّه رها كرد و گفت: نزد امیر ابن زیاد شاهد باشید كه من پیش از همه جنگ را شروع كردم. جنگ تا حدود ظهر به شدت ادامه داشت و بیشتر اصحاب امام به شهادت رسیدند و امام نماز ظهر را با بقیه اصحاب خود به صورت نماز خوف یعنى دو ركعت به جاى آورد و بعد از نماز جنگ همچنان ادامه یافت تا آنكه از جوانان بنى هاشم كسى باقى نماند و آنان هم یكى پس از دیگرى به شهادت رسیدند و حتى پسران خردسال و شیرخوارگان هم فیض شهادت را یافتند و تدریجاً همان ساعتى فرا رسید كه جریان تاریخ اسلام را تغییر داد و در نخستین صفحات تاریخ افتخار شهادت را براى اینان نوشت. قطعاً همین طور است و روزى مانند روز حسین بن على نیست و سلام علیه یوم ولد ویوم یموت ویوم یبعث حیاً.
كسانى كه روز عاشورا همراه امام علیه السلام به شهادت رسیده اند به تحقیق معلوم نیست كه چند نفر بوده اند، امّا مشهور آن است كه هفتاد و دو نفر به شهادت رسیده اند.
طبرى مى نویسد كه از اصحاب امام حسین هفتاد و دو نفر به شهادت رسیدند. شیخ مفید مى نویسد كه عمر بن سعد در همان روز عاشورا سر امام علیه السلام را نزد عبیداللَّه بن زیاد فرستاد و دستور داد كه سرهاى شهداى اصحاب و اهل بیت را جدا كردند و همه آنها هفتاد و دو سر بود. در زیارت ناحیه مقدّسه نیز كه در اقبال سید بن طاووس نقل شده است نام هفتاد و دو نفر از شهدا ذكر شده است و این زیارت كه تاریخ صدور آن از ناحیه مقدّسه سامراء سال دویست و پنجاه و دو مى باشد باید از ناحیه مقدّسه امام حسن عسكرى علیه السلام شرف صدور یافته باشد نه از ناحیه مقدّسه امام زمان علیه السلام؛ چه در این تاریخ یعنى سال دویست و پنجاه و دو هنوز امام زمان تولّد نیافته بود و هشت سال دیگر یعنى تا سال دویست و شصت هجرى پدرش امام یازدهم علیه السلام زنده بود. در این زیارت نام هفده نفر شهداى بنى هاشم و سپس نام پنجاه و پنج نفر شهداى اصحاب ذكر شده است. راستى باید در كار این هفتاد و دو نفر بیشتر دقیق شد و به این منوال پاسخ داد كه چگونه این جمعیت كم توانستند این نهضت عظیم زنده جاوید را به وجود آورند. اگر حسین و یاران او هدف دنیوى مى داشتند و مانند بسیار از افراد عادى مردم در راه یك هدف مادّى كشته مى شدند امكانپذیر نبود كه در دنیا این عظمت را به دست آورند. به علاوه، قیافه خود این قیام نشان مى دهد كه قیامى مادّى و آلوده به اغراض دنیوى و شخصى نیست. اهمیتى كه این قیام در تاریخ اسلام، بلكه تاریخ دنیا، پیدا كرد براى همان بود كه پیش از این گفته شد و شرح داده شد؛ براى آن بود كه اوضاع و احوال جهان اسلام آن روز براى امام ایجاد وظیفه كرد و چنان تشخیص داد كه باید به پا خیزد و از جان خویش بگذرد و حفظ اسلام را وابسته به همین قیام دانست.
امام حسین علیه السلام در راه یك هدف عالى قیام كرد؛ در راه اینكه یزید بر سر كار نباشد و او بر سر كار باشد قیام نكرد؛ یعنى نه طرفدار شخص خود بود و نه دشمن شخص یزید؛ طرفدار حقّ بود به هر صورتى و در هر قیافه اى كه ظاهر مى شد؛ در مقابل باطل قیام كرد، چه یزید در رأس آن باشد یا دیگرى. این هفتاد و دو نفر كه با شخص امام هفتاد و سه نفر مى شوند براى آن قیام كردند كه دین در تاریخ زنده بماند و اگر چنین نبود به همان نتیجه هم نمى رسیدند؛ براى آنكه قیام نكردند كه گناهانشان آمرزیده شود. حساب اینان از مردمى كه عمرى گناه مى كنند جداست؛ نه آنكه ثروت ها از مال حرام مى اندوزند و سپس با یك كربلا رفتن یا مكّه رفتن همه را درست مى كنند و قسمتى از آن مال هاى حرام را هم وقف مى كنند تا اینكه خدا از قسمت هاى دیگر صرف نظر كند. این هفتاد و دو نفر اغلب نه گنهكار بودند و نه بزهكار. رهبر این قیام كه امام علیه السلام باشد معصوم بود و از هر گناه كوچك یا بزرگ در تمام عمر بر كنار. جوانان بنى هاشم هم مردانى با تقوى بودند و مقامى در حدود عصمت داشتند. اصحاب امام هم در عبادت و تقوى و دین دارى برگزیدگان زمان خود بودند. آیا اینان چنانكه بسیارى از مردم گمان كرده اند به مقام شهادت رسیدند تا سنگرى براى گنهكاران امّت باشند؛ یعنى اگر پیش از این مسلمانان یا شیعیان با ناراحتى و نگرانى گناه مى كرده اند، پس از شهادت امام علیه السلام و یارانش خاطرشان آسوده باشد و با اطمینان كامل هر چه مى توانند گناه كنند و هر چه مى توانند مردم را فریب دهند و از حساب و عذاب خدا هم بیمى به خود راه ندهند كه امام حسین علیه السلام براى شفاعت گنهكاران كشته شد، امام به شهادت رسید تا گناه امّت بخشیده شود، مردم گناه كردند و گناه خواهند كرد و كفّارهاش را امام داد و كار درست شد. عیسى علیه السلام به دار رفت و مسیحیان گنهكار آسوده شدند؛ امام حسین هم كشته شد و گنهكاران امّت را بیمه كرد.
نعوذ باللَّه! این توجیه و این طرز فكر كه شاید مورد پسند بیشتر عوام باشد درست نقطه مقابل هدف واقع امام علیه السلام در این نهضت است؛ یعنى او قیام كرد تا مردم بیشتر از خدا بترسند، بیشتر از آثار گناه كه در دنیا و آخرت دامنگیر گنهكاران مى شود برحذر باشند، بیشتر به انجام فرائض مذهبى توجّه كنند، قیام كرد تا بساط گناه بر چیده شود و دست مردم از منكرات كوتاه گردد و روحیه تقوى در مردم زنده شود، به پا خاست تا امر به معروف كند و نهى از منكر كند، جلو مفاسد و معاصى را بگیرد، و ترس از خدا را در دلها قوّت دهد، و مردم را به سوى خدا توجّه دهد، اثر تربیت قرآن و تعلیمات آن به وجود آید. چنین ملّتى است كه دروغ نمى گوید، خیانت نمى كند، در هر كارى كه انجام مى دهد درستكار است، با شجاعت است، با شهامت است، جز خدا را پرستش نمى كند، جز به حقّ تن در نمى دهد، جز زیر بار قانون و حرف حساب نمى رود. امام كشته نشد تا به مردم بگوید كه بعد از شهادت من نیازى به راست گفتن و امانت داشتن و عبادت كردن و تحصیل مال حلال و پرهیز از كارهاى حرام و رعایت حقوق مردم نیست. من كشته شدم تا شیعیان من از این ناراحتى ها آسوده باشند و عمرى با آسودگى خیال گناه كنند؛ این طرز فكر براى مسلمانان شرم آور است و روح مقدّس شهداى راه خدا را كه تنها در راه مبارزه با گناه و بى دینى به شهادت رسیده اند رنج مى دهد. هیچ امكانپذیر نیست كه كسى با دورى از خدا به امام نزدیك شود و با خشم پروردگار امام را خشنود سازد و سهمى از معصیت را براى امام كنار بگذارد تا خدا نتواند از وى بازخواست كند.
مردمى كه این طور فكر مى كنند نه تنها به اسلام و روح نهضت ابا عبدالله خیانت كرده اند، بلكه مى توان گفت اینان دستگاهى با سرمایه شهادت امام در مقابل حلال و حرام خدا و ثواب و عقاب پروردگار به راه انداخته اند. بدا به حال مسلمانى كه نماز نخواند یا روزه نگیرد یا حقوق مردم را رعایت نكند یا به ارتكاب كارهاى حرام، آلوده گردد یا از طریق ربا خوردن و كسب حرام زندگى كند و آنگاه دلخوش باشد كه من مرید امام حسینم! از این مسلمانان باید پرسید تو چرا مرید امام حسین شده اى كه نه تو كارهاى امام حسین را خوش دارى و نه او كارهاى تو را خوش دارد؟ او راست مى گفت و تو دروغ مى گویى، او امانت داشت و تو خیانت مى كنى، او شب عاشورا را مهلت گرفت تا شبى را به نماز و دعا و استغفار و تلاوت قرآن بگذراند اما شبهاى تو بیشتر به گناه و كارهاى ناپسند مى گذرد، او در راه خدا از هر چه داشت صرف نظر كرد و تو در راه خدا از پشیزى نمى گذرى. بسیارى از مردم كه مرید امام حسین علیه السلام شده اند از این رو است كه او را نشناخته اند و تصوّر كرده اند كه مى شود با یك سلام و تعارف امام را طرفدار خود ساخت؛ عیناً مثل بسیارى از مردم كه بى جهت منتظر ظهور امام زمان علیه السلام نشسته اند و هیچ نمى دانند كه ظهور امام صرفه آنها نیست، و آن امامى كه آنها تصوّر مى كنند هرگز ظهور نخواهد كرد؛ و آن امامى كه ظهور مى كند، پولها و كارها را بین مریدهاى خود تقسیم نخواهد كرد.
اگر كسى معنى پیامبرى و امامت را نیك بشناسد به اینگونه اشتباهات گرفتار نمى شود و براى پیغمبر و امام در مقابل دستگاه خدا حسابى باز نمى كند و مى داند كه بزرگى پیغمبر و امام بر پایه بندگى خدا استوار است و جز از راه بندگى پروردگار نمى توان از پیغمبر و امام بهره مند شد. امام حسین علیه السلام روز عاشورا با آن همه گرفتارى و با آنكه دشمن حاضر نشد جنگ را براى نماز خواندن چند دقیقه اى هم تعطیل كند، در همان گیر و دار جنگ، نماز ظهر خود را به جماعت خواند و دو نفر از یاران خود، یعنى زهیر بن قین بجلى و سعید بن عبداللَّه حنفى را فرمود تا پیش روى وى بایستند و سینه ها را سپر كنند و جلوى حمله دشمن را بگیرند، تا امام نماز خود را بخواند. این امام چگونه راضى مى شود و چگونه مى تواند راضى شود كه كسى به جاى نماز براى وى عزادارى كند و یا به اطمینان شفاعت و طرفدارى او واجبات را انجام ندهد و حرامها را مرتكب شود؟ عزادارى امام علیه السلام باید مردم را دین شناس كند، به خدا نزدیك سازد، از گناه و معصیت بر كنار دارد، علاقه به دین را در آنان شدیدتر كند، روح توحید را در ایشان زنده كند و بدانند كه مجالس عزاى ابا عبدالله تنها موقعى باعث خوشنودى خدا و قبول و موجب اجر و ثواب اخروى است كه در حدود بندگى خداى تعالى به انجام رسد و مشتمل بر دروغ و حرامى نباشد؛ چه خدا را از راه گناه نمى توان عبادت كرد و حرام را نمى توان مقدّمه عبادت قرار داد. خداى متعال عملى را قبول مى كند كه در حدود تقوى به انجام رسد و هر عملى كه این طور باشد و مورد قبول پروردگار قرار گیرد در اصلاح نفس انسان اثر دارد و مرحله اى انسان را پیش مى برد. امكانپذیر نیست كه كارى خوب انجام گیرد و در باطن و روح انسان اثرى باقى نگذارد؛ همان اثر نیك كار نیك است كه در مرحله اى به صورت ثواب اخروى ظهور مى كند و تا عمل در روح انسان اثر نیك نگذارد معنى ندارد كه داراى ثواب باشد، و همچنین تا در روح انسان اثر بد نداشته باشد معنى ندارد كه داراى عقاب اخروى باشد. چه در اشتباهند مردمى كه كارهایى به ظاهر نیك انجام دادهاند و كمتر اثرى در روح ایشان نداشته است و هیچ آنها را جلو نبرده است و در همان مرتبه نازله روحى كه بودهاند مانده اند و در عین حال گمان مى كنند كه ثواب هایى بى شمار براى ایشان آماده است. كارهاى خوب باید انسان را تربیت كند و سیر و سلوك دهد و بر صلاح و سلامت باطن انسان بیفزاید و رذائل اخلاق را ریشه كن سازد و به جاى آنها فضائل اخلاق را در وجود انسان رشد دهد و نیرومند سازد. هرگاه این اثرها بر كارهاى خوب مترتّب نشد باید دانست كه آنها كارهاى خوب نبوده و بر خلاف دستور به انجام رسیده و چه بسا كه بر خلاف آنچه تصور مى شده آثار بدى هم در نفس انسان داشته است. «فَمَن كَانَ یرْجُواْ لِقَآءَ رَبِّهِى فَلْیعْمَلْ عَمَلاً صَلِحًا».
در ماه محرم سال شصت و یك هجرى در سرزمین عراق در كنار رودخانه فرات واقعه اى روى داد كه در آن روز به لحاظ تاریخى بسیار جزئى و كوچك و كم اهمیت مى نمود. سپاهى عظیم كه از طرف دستگاه خلافت اسلامى اموى تجهیز شده بود جمعیتى را كه شماره آنان به صد نفر نمى رسید محاصره كرد و تحت فشار قرار داد تا براى خلیفه وقت بیعت كنند و در مقابل امر وى تسلیم شوند، و چون این جمعیت اندك تن به بیعت ندادند و تسلیم نشدند جنگى سخت در گرفت كه مدت آن بسیار كوتاه بود و در كمتر از یك روز كار یكسره شد و همه افراد آن سپاه مختصر كشته شدند، و چنان گمان مى رفت كه این حادثه تاریخى هم مانند صدها حوادث نظیر آن و مهمتر از آنكه در تاریخ بشر روى داده است و مى دهد در گوشه اى از تاریخ ثبت شود و در اثر مرور زمان در ردیف حوادث كهنه و مرده تاریخ قرار گیرد.
هنگام وقوع این حادثه وضع زندگى مسلمانان جریان عادى خود را از دست نداده بود و هر كس به كار روزانه زندگى خود سرگرم بود؛ كسبه مسلمان به كار و كسب خود مشغول بودند، مسجدهاى مسلمین دائر بود و نمازها به جماعت برگزار مى شد و خطیبان اسلامى در بالاى منبر سخن از حلال و حرام، بهشت و دوزخ، ثواب و عقاب و دیگر موضوعات مذهبى مى گفتند؛ تنها فصلى كه در میان نبود بحث در پیرامون این حادثه به ظاهر بى اثر و زودگذر بود. تنها دستگاه خلافت بود كه به دو منظور جریان این واقعه را آن هم به اجمال و ابهام به نواحى كشور اسلامى آن روز گزارش داد: یكى آنكه مردم از كشته شدن سران نهضت مخالف دستگاه خلافت آگاه شوند و از پیشامدى كه براى ایشان شده است عبرت بگیرند و دیگر نظایر این قیام تكرار نشود؛ دیگر آنكه دستگاه خلافت خود را در این جریان محق و بى گناه نشان دهد و سران قیام را مردمانى ماجراجو و فتنه انگیز - و هر چند حسین بن على علیه السلام در رأس آنان قرار گرفته باشد - برخلاف حق و زورگو معرفى كند. نه تنها دستگاه خلافت بنى امیه و هواخواهانشان بلكه حتّى بیشتر مسلمانان آن روز جریان حادثه را به نفع كشندگان امام حسین علیه السلام تعبیر مى كردند و تصور مى شد كه نه تنها اینان به شهادت رسیدند بلكه دیگر كسى از اهل بیت و جز آنان یاراى مخالفت با یزید را نخواهد داشت و دلهاى جریحهدار از شهادت امام هم پس از اندك زمانى در اثر مرور زمان التیام خواهد یافت.
اینان نمى دانستند كه این فاجعه چند ساعته در اثر جوهر خالص حقیقى كه در بر دارد و در اثر انطباق كامل بر واقعیات عمیق مبارزه حق و باطل، با گذشت زمان بر وسعت و عظمت و تأثیرات روز افزون آن افزوده خواهد شد. در تاریخ وقوع این حادثه، فقط چند نفرى از اهل بیت عصمت و طهارت بودند كه مى توانستند این واقعه را ارزیابى كنند و از آثارى كه بعد از این در میان مسلمانان و در تاریخ اسلام خواهد داشت سخن بگویند و مردم را از اشتباهى كه بدان گرفتارند تا اندازه اى بیرون آورند و همین چند نفر بودند كه توانستند با سخنان خود پرده از روى خبط دستگاه خلافت و اشتباه مردم بردارند و مردم را متوجّه كنند كه این شهیدان آرام خفته روى خاك با دشمن چه كرده اند و این سرهاى بریده روى نى در آینده تاریخ چه غوغایى به پا خواهند كرد. اینان بودند كه به عنوان اسیرى به این شهر و به آن دیار رفتند و مسیر فكرى مردم را تغییر دادند و ساحت مقدّس شهیدان خود را از هر گونه اندیشه اى جز اندیشه حق و سعادت مردم تبرئه كردند.
اینجا سؤالى است كه باید به آن توجّه كرد و به آن پاسخ داد سؤال این است: چطور شد كه فاجعه شهادت امام حسین علیه السلام كانون و مركز تمام حوادث تاریخى اسلام و همه قیام هاى دینى شد و هیچ قیامى و نهضتى و شهادت دسته جمعى دیگرى نتوانست مانند قیام ابا عبداللَّه الحسین علیه السلام در دنیا عظمت پیدا كند و این فاجعه از همه فاجعه هاى تاریخ اسلام پیش افتاد؟ در غزوه احد كه در شوّال سال سوم هجرى، در میان رسول خدا و مسلمانان از طرفى و مشركان مكّه از طرف دیگر، نزدیك شهر مدینه روى داد و هفتصد نفر مسلمان در مقابل سه هزار دشمن، در اثر اشتباهى كه روى داد و چهل نفر از مسلمین فرمانده خود را اطاعت نكردند، پس از غلبه و پیروزى بر دشمن شكست خوردند و بیش از هشتاد نفر به شهادت رسیدند و حتى پس از شهادت، بدن هاى غالب آنها مثله شد و وضع بدنها به جایى رسید كه خواهرى بدن برادر خود را جز به وسیله خللى كه در انگشت وى بود نشناخت. در عین حال، غزوه احد و شهادت هفتاد تا هشتاد نفر مسلمان مجاهد، عظمت فاجعه كربلا را پیدا نكرده است. واقعه شهداى فخّ كه عده اى از فرزندان رسول خدا در زمان هادى عبّاسى نزدیك مكه معظمه به شهادت رسیدند، و همچنین واقعه شهادت شانزده نفر سادات حسنى كه در زندان هاشمیه كوفه به دستور منصور دوانیقى زندان شدند و یكى بعد از دیگرى در آنجا مردند و منصور اجازه نداد كه مرده آنها را دفن كنند و پس از آنكه همگى مردند، دستور داد كه سقف زندان را بر سر شانزده نفر فرزندان رسول خدا كه در زندان مرده بودند خراب كردند و آنها را غسل ندادند و كفن نكردند و به خاك نسپردند و فاجعه هاى دیگر تاریخ اسلام از این قبیل، اینها هیچكدام فاجعه كربلا نمى شود و نام هیچ یك از این شهدا جاى نام امام حسین علیه السلام را نمى تواند بگیرد؛ حتى نام حمزة بن عبدالمطلب عموى بزرگوار رسول خدا را كه در احد به شهادت رسید و از طرف خدا و رسول «سیدالشّهداء» لقب یافت، نمى توان به جاى نام ابا عبدالله گذاشت و اثر این را از آن انتظار داشت.
ما نمى خواهیم و شاید نتوانیم به این سؤال جواب كامل و جامعى بدهیم، امّا مى توان گفت قطع نظر از شخصیت رهبر این قیام كه قطعاً جهت جلو افتادن آن از باقى قیام ها است، یكى از مهمترین و مؤثرترین عوامل و علل پیش افتادن نهضت حسینى و قیام ابا عبدالله علیه السلام فصلى است كه پس از گذشتن كار و شهادت امام و یارانش بدان ضمیمه گشت؛ فصلى كه خود دشمن در به وجود آوردن آن اصرار ورزید و ندانسته موجبات رسوایى خود را فراهم كرد و در نتیجه، به وسیله اسیران اهل بیت علیهم السلام از طرفى و كشندگان ابا عبدالله علیه السلام از طرف دیگر، حقیقت و ارزش این قیام به دنیا معرّفى گردید. دشمنان امام تا توانستند پس از شهادت شهیدان و تمام شدن كار، هرزگى كردند و بدن هاى شهدا را لخت كردند، لباس ها را به غارت بردند، به خیمه ها ریختند و اثاث اهل بیت را غارت كردند، خیمه ها را آتش زدند، خواستند بیمار را در بستر بیمارى بكشند، بدن ها را زیر سم اسبها انداختند و لگدكوب كردند، سرها را بالاى نیزه ها برافراشتند، با اسیران داغدیده تندى و درشتى كردند، بر لب ها و دندان هاى امام خود چوب زدند. این هرزگی ها كه همه اثرش به زیان دشمن بود و مردم را بیشتر به واقع امر آشنا مى ساخت از كربلا شروع شد و تا شام ادامه یافت و شخص یزید در این هرزگی ها شركت كرد و سهمى را نیز خود به عهده داشت.
از طرفى دیگر اسیران اهل بیت با كمال بزرگى و بزرگوارى و چنانكه گویا هیچ كارى نشده و هیچ مصیبتى ندیده اند و برخلاف تشخیص غالب مردم آن روز كه اینان را شكست خورده و از میان رفته و از هستى ساقط شده مى پنداشتند، هر جا رفتند از پیروزى خویش و رسوایى دشمن سخن گفتند، و روزى كه بیشتر مردم دشمنان را پیروز و پیشرفته مى دانستند، اینان خود را سرافراز و كامیاب، و دشمن مغرور خود را بدبخت و رسواى تاریخ معرّفى كردند و برخلاف پیش بینى مردم انقراض بنى امیه را اعلام مى كردند.
من معتقدم كه اگر ابن سعد و ابن زیاد، هر چند براى مصلحت خود، پس از شهادت امام علیه السلام و یارانش نسبت به اهل بیت پیغمبر اظهار ادب و احترام مى كردند و آنان را در همان مصیبتى كه خود به وجود آورده بودند تسلیت مى گفتند و از دفن شهدا مانع نمى شدند، بلكه آنها را پیش از كشته هاى خود دفن مى كردند، و اهل بیت را از همان كربلا با احترام و تجلیل و تكریم به مدینه مى فرستادند، و هرزگی هاى دشمنان از طرفى، و تبلیغات عمیق تكان دهنده اهل بیت از طرفى دیگر پیش نمى آمد، البته شهادت امام علیه السلام و فاجعه كربلا به این صورت در دنیا منعكس نمى شد و دشمنان امام هم تا این پایه بى آبرو و رسوا نمى گشتند. این هم كار خدا بود كه دشمنْ خود با زور و جبر مبلغانى توانا را به عنوان اسیرى ببرد و در شهرها بگرداند و به آنها فرصت دهد كه براى مردمى كه بیشتر تماشاگر این حادثه اند سخن بگویند و خود را به آنان معرفى كنند و همه جا رسول خدا را به عنوان پدر یا جدّ خود نام ببرند. نخستین فرصتى كه به دست اهل بیت آمد و توانستند داد سخن بدهند روز دوازدهم محرم بود كه آنها را وارد شهر كردند. دیدن شهر كوفه براى اهل بیت بسیار غم انگیز بود، چرا كه بیشتر مدت خلافت امیرالمؤمنین علیه السلام در این شهر گذشته بود و دختران امیرالمؤمنین در سال 41 همراه برادرشان، امام حسن علیه السلام از كوفه به مدینه رفته بودند و اكنون پس از بیست سال به صورت اسیرى وارد شهرى مى شدند كه در حدود چهار سال آنجا سلطنت كرده بودند. مردم عراق كه در جنگ هاى جمل و صفین و نهروان اصحاب و یاران على علیه السلام بوده اند، اكنون فرزند وى را كشته اند و فرزندان دیگر او را اسیر كرده اند؛ اما سخنوران اهل بیت - چنانكه گویى از مدینه و حجاز به كوفه و عراق آمدهاند تا سخن بگویند و براى همین است كه مردم در كوچه و بازار فراهم گشته اند - كار خود را از همان روز دوازدهم آغاز كردند و هر كدام به نسبت سخن گفتند و آنگاه كه مجال سخن گفتن در بازار و دم دروازه را از دست دادند و دیگر جمعیتى جز در مجلس ابن زیاد در اختیارشان نبود، همانجا - اگر چه به عنوان جواب دادن به سؤال هاى ابن زیاد - حرف خود را مى زدند و كار خود را مى كردند و آنگاه به زندان كوفه برمى گشتند. خطبه ها و سخنان این گویندگان شجاع و بى نظیر در سینه هاى مردم جا گرفت، دلها را تكان داد، تشخیص مردم را عوض كرد، اشكها را جارى ساخت و مردم را به اشتباه بزرگشان توجه داد، احساسات مردم را برانگیخت، مردم را به ارزش این قیام متوجه ساخت، مجال تحریف این حادثه را از دست دشمن گرفت، فاجعه كربلا را به همان صورتى كه بوده است ثبت تاریخ كرد، تشنگى هاى اهل بیت را ثبت كرد، هرزگی هاى دشمن را ثبت كرد، وضع روحى اصحاب و یاران امام علیه السلام را چنانكه بود در قیافه تاریخ نشان داد، این سطر را به نام على بن الحسین علیه السلام ثبت تاریخ كرد: «ما كه بر حقیم از مردن چه باك داریم»، این جمله را به نام قاسم بن الحسن بر جبهه تاریخ نوشت: «مرگ در كام من از عسل شیرین تر است»، قیافه اخلاص و نطق هاى مسلم بن عوسجه را در این سطر مجسم ساخت: «ما اگر از یارى تو دست برداریم و در اداى این وظیفه كوتاهى كنیم نزد خدا چه عذرى خواهیم داشت، به خدا قسم كه تا زنده ام دست از یارى تو بر نمى دارم تا در راه تو جان دهم و پیش از همه یارانت كشته شوم»، یك دنیا عظمت روحى و شخصیت و مردانگى سعید بن عبدالله حنفى را كه امام علیه السلام به او اجازه رفتن داده بود در این جمله خلاصه كرد: «به خدا قسم اگر كشته شوم سپس زنده شوم باز مرا به آتش بسوزانند آنگاه خاكسترم را به باد دهند و هفتاد بار این كار به سرم آید از تو جدا نخواهم شد تا در این راه به شهادت رسم»، نام بِشر بن عمرو حضرمى را با یك جمله افتخارآمیز در تاریخ شهداى اسلام جاوید ساخت: «اى حسین بن على درندگان بیابان مرا زنده پاره پاره كنند، اگر از تو جدا شوم و حال تو را از دگران پرسنده باشم. چرا در حال تنهایى و بى كسى دست از یارى تو بردارم؟ هرگز چنین كارى نخواهد شد»، حُسن عاقبت را در این جمله جلوه گر ساخت: «آیا مى شود كه من پسر پیغمبر را در دست دشمن گرفتار بگذارم و خود راه سلامت و عافیت را در پیش گیرم؟ خدا چنان روزى را نیاورد!»، نام دیگر شهداى بزرگوار عاشورا با جملههاى ذیل كه نمودار عظمت و اخلاص و شهامت بى نظیر آنها است ثبت تاریخ كرد:
عمرو بن قرظه انصارى در حال جان دادن گفت: «اى پسر پیغمبر آیا وفا كردم و وظیفه خویش را انجام دادم؟»؛
حبیب بن مظهر اسدى بر سر بالین مسلم بن عوسجه اسدى گفت: «مسلم خوشا به حالت كه پیش از ما بهشت مى روى»؛
مسلم بن عوسجه روى خاك گفت: «حبیب! من كه رفتم، اما تو دست از یارى امام برمدار»؛
ابو ثمامه ساعدى نزدیك ظهر گفت: «اى حسین بن على! چه خوب بود كه ما نماز ظهر را با تو مى خواندیم آنگاه به شهادت مى رسیدیم».
اگر خطبه ها و سخنرانى هایى كه در شام كردند نبود و اگر مجال سخن گفتن در مجلس ابن زیاد و یزید به دست خواهر و فرزند امام حسین نمى آمد، بسیار مشكل بود كه جریان شهادت امام و یاران وى به صورت كنونى در صفحه تاریخ ثبت شود و دست تحریف و خیانت، قیافه روز عاشورا را برخلاف آنچه بوده است منعكس نسازد؛ و حتى جمله اى را كه غلام سیاهى به امام گفته است كه «مرا از شهادت محروم نكن و بگذار با این روى سیاه رو سفید باشم» از یاد نبرد. راستى، كمتر فصلى از تاریخ مى توان یافت كه تا این حد بدون تحریف و بیش و كم و به اتفاق مورخان در بیشتر جزئیات به ثبت رسیده باشد و به تحقیق، مى توان گفت كه تاریخ عاشوراى ابا عبدالله علیه السلام یكى از روشن ترین و بى شبیه ترین فصول تاریخ است و هیچ دستى نتوانسته است این واقعه تاریخى را بر خلاف آنچه بوده است تحریف كند و بنویسد. مانند شیخ مفید و طبرى و ابوالفرج اصفهانى جزئیات این فاجعه را چنانكه بوده است به اتفاق كلمه نوشته اند و چنانكه گفتیم جهتش آن است كه دشمن بسیار اشتباه كرد و ندانسته اصرار ورزید كه جریان این حادثه به وسیله اسیران اهل بیت كه خود شاهد جریان روز عاشورا بوده اند و بیشتر از هر كس مى توانند آن را تشریح و توصیف كنند در مركز عراق كه كوفه باشد و در مركز شام یعنى دمشق و سپس در مركز حجاز یعنى مدینه گفته شود و روزى على بن الحسین علیهما السلام در بازار كوفه، و روزى دیگر در مسجد جامع دمشق، و مدتى بعد در كنار مدینه با مردم سخن بگوید و آنان را چنان در جریان قضیه قرار دهد كه گویى خود در سرزمین نینوا و روز عاشورا بوده اند.
البته روزى كه یزید از این پیشامدها پشیمان شد و درست دریافت كه آوردن زنان و كودكان اسیر به كوفه و شام چه اشتباهى بود و چه بهتر كه كار او و اهل بیت با همان شهادت به انجام مى رسید و حساب دیگرى باز نمى شد و مجال سخن گفتن در بازارها و انجمن هاى عمومى به دست آنان نمى افتاد، اما بسیار دیر شده بود و دیگر امكانپذیر نبود كه سخن ها به سینه ها باز گردد و منظره هایى كه مردم دیده اند و خطبه هایى كه شنیده اند، نادیده و ناشنیده گرفته شود و اشخاصى را كه با صداى بلند در سر بازارها فریاد كرده اند - فرزندان پیغمبر كه آیه تطهیر درباره شان نازل شده است - دیگر بار خارجى (یعنى مرتد) بدانند و فتنه انگیزى آنها را باور كنند و كشتن آنها را جایز شمارند. اهل بیت عصمت و طهارت، برخلاف غالب مردم كه اگر به مصیبتى گرفتار شوند در كتمان آن اصرار مى ورزند و آن را از مردم نهفته مى دارند، اصرار داشتند كه تا ممكن است مردم را از آنچه بر سر ایشان آمده است آگاه سازند؛ بدین جهت بود كه در هر فرصتى جزئیات جریان عاشورا را براى مردم بیان مى كردند و حتى براى امام حسین علیه السلام كه بالاترین فضیلت هاى اسلامى و بشرى را دارا بود، غالباً همان فضیلت شهادت عنوان مى شد. امام چهارم با مردم كوفه سخن گفت و در مقابل آنان خطبه خواند و پس از آنكه با اشاره اى مردم را خاموش كرد و آرام ساخت چنین فرمود: «اى مردم! هر كس مرا مى شناسد كه شناخته است و هر كس مرا نمى شناسد، اكنون نام و نشان خود را براى وى مى گویم. منم پسر آن كسى كه با وى بى حرمتى كردند و آنچه داشت ربودند و مال او را به غارت بردند و زنان و فرزندان او را اسیر كردند».
راستى، اگر امام چهارم در این فرصت كوتاه، سخن از چپاول و غارتگرى و هرزگی هاى مردم عراق را به میان نمى آورد و یكى دو روز بعد از جریان حادثه، كه هنوز دستگاه خلافت گرم بود و نمى فهمید كه چه خاكى بر سر خویش كرده است و با دست خود چه گورى براى خود كنده است، جزئیات واقعه را و بى حرمتی هاى دشمن را بر سر بازار علنى نمى ساخت، بعید نبود كه قضایا را در تاریخ اسلام طورى دیگر جلوه مى دادند و حتى مى گفتند و مى نوشتند كه بردن اهل بیت به كوفه و شام از نظر تجلیل و تكریم و تسلیت بوده و به هیچ وجه عنوان اسیرى و دستگیرى و جبر و زورى در كار نبوده است. اما امام چهارم علیه السلام در همان سطر اول خطبه خود، تاریخ صحیح عاشورا را گفت و در سینه هاى مردم نوشت و همان گفته ها و شنیده ها و نوشته ها در قرن سوم در تواریخ عمده اسلامى نوشته شد و كار از آن گذشت كه حتى خلفاى آینده بنى امیه كه تمام قدرت و نیروى دستگاه خلافت را به دست داشتند بتوانند یك سطر آن را جابجا كند و لااقل مسئله غارت كردن خیمه ها یا حتى بردن لباس هاى تن امام را از صفحه تاریخ بردارند و این رسوائی هاى شرم انگیز را از یاد مسلمانان ببرند. اهل بیتِ اسیرِ امام بودند كه این قدرت را از دست بنىامیه گرفتند و كارى كردند كه نه تنها راه تحریف قضایا بر روى دشمن بسته شد، بلكه جزئیات ناجوانمردى هاى كشندگان امام ثبت تاریخ شد و حتى نام هر كس كه هرزگى و ناجوانمردى كرده بود در صفحه تاریخ نوشته شد.
مگر شیخ مفید و طبرى ننوشته اند كه هر چه لباس بر تن امام مانده بود، همه را پس از شهادت به غارت بردند؟ پیراهن امام را اسحاق بن حیوه از تن وى درآورد؛ زیرجامه امام را بحر بن كعب تمیمى برد؛ عمامه امام را اخنس بن مرثد برد؛ شمشیر امام را مردى از بنى دارِم گرفت؛ و برد قطیفه امام را قیس بن اشعث بن قیس كِندى برد و بعدها در كوفه او را قیس قطیفه مى گفتند؛ كفش امام را مردى از قبیله اود كه نام او اسود بود از پاى امام درآورد. سپس به خیمه ها ریختند و هر چه اثاث و جامه و شتر بود، همه را بردند و حتى هرزگى را به آنجا رساندند كه چادر از سر زنان مى كشیدند. این جزئیات تاریخ را كه نوشت و كه ثبت كرد؟ همان خطبه ها و همان سخنرانی هاى اهل بیت بود كه چهره تاریخ عاشورا را تا این حد صریح و بى پرده به روى صفحات تاریخ آورد. تاریخ نه تنها نام ابن زیاد را كه به ابن سعد دستور داد تا بدن امام را لگدكوب اسب ها كند ضبط كرد، بلكه جریان آن را با تمام جزئیات، چنانكه بوده است، منعكس نمود. و همان مفید و طبرى و دیگران نوشته اند كه ابن سعد هنگامى به خیمه ها رسید كه مى خواستند امام چهارم را بكشند و دستور داد كه كسى متعرّض این بیمار نشود و دیگر كسى در خیمه ها مزاحم این زنان داغدیده نباشد. و چون جریان غارت خیمه ها را به وى گفتند دستور داد كه هر كس هر چه از اینان برده است باید به ایشان پس دهد، اما احدى از ایشان چیزى پس نداد. پس ابن سعد براى اجراى فرمان ابن زیاد و لگدكوب ساختن بدن مطهر امام علیه السلام داوطلب خواست و شاید هم احتیاط مى كرد كه اشخاصى را معین كند و دستور دهد، مبادا زیر بار این ننگ و رسوایى نروند - اما چه احتیاط بى جایى و چه احتمال بى موردى!! به گفته مورخان بزرگ، ده نفر داوطلب شدند و با كمال عشق و علاقه بر اسب ها نشستند و آنچه را مى خواست انجام دادند و عجب این است كه نام این فرومایگان هم در تاریخ ثبت شده است و مورخان اسلامى همه شان را با نام و نشان معرفى كرده اند. طبرى و مفید فقط دو نفرشان را نام بردند و مى گویند از این ده نفر یكى اسحاق بن حیوه حضرمى بود كه پیراهن امام را به غارت برد و دیگرى اخنس بن مرثد حضرمى كه عمامه از سر امام ربود. اگر امام چهارم به عذر بیمارى و خستگى راه اسیرى و افسردگى روحى از آنچه در صحنه عاشورا دیده است دم در كشیده بود و سخنان بازار كوفه را نگفته بود و ام كلثوم و زینب، دختران امیرالمؤمنین علیه السلام و فاطمه، دختر امام علیه السلام هم در بازار كوفه سخن نمى گفتند و مجال تحریف تاریخ را از دست دشمن نمى گرفتند، كجا بنى امیه اجازه مى دادند كه این رسوایی ها و این بدبختی ها و این ناجوانمردی ها در تاریخ اسلام نوشته شود و بنى هاشم براى همیشه حریف خود را از میدان دین دارى و انسانیت و مكارم اخلاق و طرفدارى از مردم مسلمان برانند؟ در آن روزى كه این سخنرانی ها ایراد مى شد و این خطبه ها به گوش مردم مى رسید، جز خود آن گویندگان كه نیك مى دانستند چه مى گویند و چه مى كنند و در ارزیابى سخنان خود هیچگونه اشتباهى نمى كردند، بقیه مردم نمى توانستند دریابند كه این خطابه هاى اهل بیت گاهى در بازار و دم دروازه ها، گاهى در مجلس عمومى و گاهى در مسجد و با مسلمانان نمازگزار، تاریخ عاشورا را چگونه خواهد ساخت و در آینده نزدیك فهم و تشخیص مردم را تا چه حد عوض خواهد كرد.
بیشتر مردم بیش از این نمى فهمیدند كه مردمى پدر كشته و داغدار از فشار مصیبت سخنى مى گویند و ناله اى مى كنند و اشكى مى ریزند و شاید احتمال نمى دادند كه این گفتارها دنباله همان نقشه خدایى است كه سهمى است كه اینان در جریان این نهضت عظیم و عمیق به عهده دارند؛ و كار امام بدون این شرح و تفسیرى كه به وسیله این گویندگان گفته مى شود به كمال خویش نمى رسد. و راستى، خطر آن است كه فردا این قیام خدایى را كه پاكترین مردان اسلام رهبرى آن را به عهده داشته اند، جنبشى مادّى و نهضتى آلوده به اغراض دنیوى نشان دهند و براى همیشه حقیقت امر بر مسلمانان و نسل هاى آینده شان پوشیده بماند و جز چند صفحه تاریخِ سفارشىِ تحریف شده در اختیار آنها نباشد. همین حساب ها بود كه على بن الحسین علیهما السلام را از بیمارى و سوگوارى كه داشت، و زینب كبرى و خواهر و برادرزاده اش را از اسیرى و داغدارى فراموش داد و به جاى آنكه قیافه مردمانى بیچاره و داغدار و دست به دامن دشمن به خود بگیرند با قیافه هایى كه نمودار تصمیم و اراده و پیروزى و موفقیت و تعقیب مبارزه بود به تبلیغ پرداختند و از هر فرصتى هر چند كوتاه استفاده كردند تا آنجا كه اگر كسى از روى ناشناسى و گمراهى به آنان فحش و ناسزا هم مى گفت باز آن را فرصتى مغتنم مى شمردند و به همین بهانه با وى سخن مى گفتند و مرد ناسزاگو را چنان منقلب مى كردند كه همان جا توبه مى كرد و با اهل بیت همصدا مى شد و از آنچه گفته بود توبه مى كرد.
هوشیارى اهل بیت كارى كرد كه فحش ها و ناسزاگویی ها هم در جریان منافع ایشان قرار گرفت و غنیمت مى شمردند كه اگر چه به عنوان بدگویى هم شده كسى با آنها سخن بگوید و یا در مقام شماتت آنها برآید تا بتوانند حرف خود را بگویند و پرده هاى اشتباه مردم را بالا زنند.
امام چهارم در مقابل مردم كوفه پس از آنكه سطرى از هرزگی هاى دشمن را ثبت تاریخ كرد چنین فرمود: «منم پسر همان كسى كه او را در كنار رودخانه فرات سر بریدند، امّا بى آنكه او خونى ریخته باشد یا حقى به گردن او باشد»؛ یعنى او را بى گناه كشتند. «منم پسر آن كس كه او را به قتل صبر كشتند و پس از آنكه دیگر نیروى جنگ و مقاومت نداشت و ناتوان افتاده بود بر سر او ریختند و او را به شهادت رساندند و همین افتخار ما را بس است». امام چهارم با این جمله مردم را ناچار ساخت كه در جریان شهادت امام بیشتر بررسى كنند؛ چه تنها كشته شدن را نمى توان افتخارى به حساب آورد، آن هم افتخارى كه دیگر با داشتن آن نیازى به افتخار دیگرى نباشد. على بن الحسین علیهما السلام مى فرماید: ما را همین افتخار بس كه خون ما را ریختند و مال ما را بردند و نسبت به ما هرزگى و بى احترامى كردند و زنان و فرزندان ما را اسیر كردند. امام مى خواهد مردم را متوجه كند كه این قیام براى چه بود و رهبر این قیام چه مى خواست و چه كرد. اگر حساب این بود كه او هم مى خواست خلیفه شود و چون خلافت را دیگرى برده بود ناراحت بود و جان بر سر آرزوى خلافت نهاد و مال و جانش در این راه به باد رفت، چنین كشته شدنى نه تنها مایه افتخار نیست، بلكه موجب شرمندگى است و كجا مى شود كه امام چهارم به آن افتخار كند و بگوید كه همین افتخار ما را بس است؟!!
من معتقدم كه این جمله باعث تعجب مردم شد كه چگونه این پیشامدها موجب چنین افتخارى است! مگر كم مردم كشته مى شوند؟ و مگر در مبارزه هاى سیاسى كم جانها به باد مى رود؟ و مگر در فتنه ها و آشوب هاى اجتماعى كم مال و زندگى و اثاث مردم به غارت مى رود؟ این چه افتخارى است كه مال انسان را ببرند و خانه انسان را آتش بزنند و عزیزان انسان را بكشند؟! اینها مصیبت است؛ نه مایه افتخار. و از طرفى دیگر این جمله مردم را به تحقیق و كنجكاوى و بررسى بیشترى وادار كرد، تا جاى این قیام و ارزش آن را در تاریخ اسلام پیدا كنند و راستى بنگرند كه اینان چه مى گفتند و حرف حسابشان چه بود و چرا مانند باقى مردم و دیگر مسلمانان آرام و خاموش ننشستند و چرا هیچ یك از پیشنهادهاى دستگاه خلافت را نپذیرفتند؟ چه عیبى داشت كه امام حسین علیه السلام با یزید بیعت مى كرد و با كمال احترام در میان مسلمانان زندگى مى كرد و آن همه عزیزان خود را كه از دست داد براى خود نگه مى داشت و جان بر سر این مخالفت و مبارزه نمى گذاشت؟ امام چهارم با این جمله هایى كه گفت گوش هاى مردم را براى شنیدن آماده ساخت و اندیشه ها را برانگیخت و مردم خفته اى را بیدار كرد. بیشتر مردم شاید مى گفتند: خوب شد كه این دسته را كشتند و زندگى مردم به وضع عادى خود باز آمد و راه هاى عراق كه چندى بسته بود باز شد و رفت و آمد كه چندى به سختى انجام مى گرفت به حال عادى برگشت. اما در میان افكار این مردم، امام چهارم یكباره فریاد مى كند كه ما را كشتند و هر چه داشتیم به غارت بردند و ما را همین افتخار بس! این تعبیر مردم را تكان مى دهد و انگیزه اى براى تحقیق و كاوش بیشترى در ایشان پدید مى آورد.
امام چهارم سپس فرمود: «اى مردم! شما را به خدا قسم، آیا مى دانید كه روزى به پدرم نامه ها نوشتید و او را فریب دادید، و عهد و پیمان خود را با او محكم ساختید و سپس خود به جنگ وى برخاستید؟ هلاكت باد شما را از این توشه اى كه براى خود پیش فرستادید! و رسوایى باد شما را از این تدبیر ناپسندى كه بر آن استوار گشتید! فرداى قیامت كه شما را با رسول خدا روبرو كنند، چگونه با او روبرو خواهید شد و با چه دیده اى به او خواهید نگریست - آنگاه كه شما را مخاطب سازد و بگوید شما كه فرزندان مرا كشته اید و نسبت به من بى احترامى كرده اید از امت من نیستید؟» همین چند جمله امام، فكر مردم كوفه را دگرگون ساخت و چهره خندان مردم كه بیشتر به منظور تماشاى اسیران بیرون آمده بودند، گرفته شد، عقده گلوها را گرفت، اشك در چشم ها حلقه زد. هر چه مردم مى خواستند خود را ضبط كنند، امكانپذیر نبود و بالاخره ناله مردم از گوشه و كنار جمعیت بلند شد. جمله هایى توبیخ آمیز به یكدیگر مى گفتند؛ یكى مى گفت چه كار بدى كردید و خود را هلاك ساختید، دیگرى گفت چه مى شود كرد و فعلاً چه كارى از دست ما ساخته است. بار دیگر امام علیه السلام در میان موجى از اشك و آه مردم فرمود: «خداى رحمت كند مردمى را كه نصیحت مرا قبول كنند و سفارش مرا درباره خدا و رسول خدا و اهل بیت پیغمبر به كار بندند؛ چه بر ما است كه از رسول خدا پیروى كنیم».
با همین خطبه كوتاه چنان انقلابى در مردم پدید آمد كه فریادها بلند شد: اى فرزند رسول خدا! ما همگى سخنت را مى شنویم و تو را فرمان مى بریم و عهد و پیمان تو را به كار مى بندیم و از تو روى بر نمى تابیم و به دیگرى روى نمى آوریم. هر چه خواهى بفرما كه براى اجراى آن آماده ایم. با هر كه مى جنگى خواهیم جنگید و با هر كه سازگارى سازگاریم و حتى براى دستگیرى یزید دست به كار مى شویم و از مردمى كه بر تو ستم روا مى دارند بیزاریم. از این گفته هاى مردم كوفه كه ابن طاووس نقل مى كند چنان بر مى آید كه هنوز مقصود امام را نفهمیده اند و شاید تصور مى كنند كه او هم سر جنگ دارد و پى قشون و سپاه مى گردد. اینان هنوز نمى دانستند كه از نظر قیام و نهضت و شهادت كار به انجام رسیده است و دیگر نیازى به جنگ و خونریزى و شمشیر كشیدن نیست. آنچه مانده است و باید به انجام رسد، همین سخنرانی ها و خطبه ها و گفتارها است كه تنها وسیله منعكس كردن جریان عاشورا در تاریخ اسلام و در افكار مسلمین است. علاوه بر این، پیمان و عهدى كه با امام چهارم مى بستند و این اطمینانى كه به او مى دادند بیشتر از پیمانى كه با پدرش امام حسین بسته بودند و اطمینانى كه به او داده بودند ارزش نداشت و به هیچ وجه قابل اعتماد و اطمینان نبود و سنخ همان بیعتى بود كه با مسلم بن عقیل بسته بودند و همان نامه هایى كه به امام علیه السلام نوشته بودند.
لذا امام چهارم فرمودند: «هیهات هیهات ایها الغدرة المكرة حیل بینكم وبین شهوات انفسكم اتریدون ان تأتوا الىّ كما أتیتم الى ابى من قبل كلّا وربّ الرّاقصات فانّ الجرح لما یندمل، قتل ابى صلوات اللَّه علیه بالامس واهل بیته معه، ولم ینس ثكل رسول اللَّه وثكل ابى وبنى ابى ووجده بین لهاتى ومرارته بین حناجرى وحلقى وغصصه تجرى فی فراش صدرى ومسألتى أن تكونوا لا لنا ولا علینا».
ولا غرو ان قتل الحسین فشیخه
قد كان خیراً من حسین وأكرما
فلا تفرحوا یا اهل كوفان بالّذى
اصیب حسین كان ذلك اعظما
قتیل بشطّ النهر روحى فداؤه
جزاء الّذى ارداه نار جهنّم
ثمّ قال: «رضینا منكم رأساً برأس فلا یوم لنا ولا یوم علینا».
هرگز! هرگز! اى بى وفایان و پیمان شكنان! هرگز كامروا نباشید! آیا مى خواهید كه با من همان رفتار كنید كه با پدران من كرده اید؟ نه! به خدا قسم، هنوز زخم دل بهبود نیافته! دیروز پدرم و جوانانش به شهادت رسیدند. هنوز داغ رسول خدا و داغ پدر و برادرانم را فراموش نكرده ام و اندوه آن راه نفس بر من گرفته است و تلخى آن در كام من جاى دارد و غصه هاى گلوگیر آن به حلق و سینه من فشار مى دهد. از شما همان خواهم كه نه با ما باشید و نه بر ما. كشته شدن حسین بن على هم عجیب نیست؛ مگر پدرش على را كه بهتر بود نكشته اند؟ اى مردم كوفه! شما بودید كه على را كشتید. جانم فداى پدرى باد كه در كنار فرات به شهادت رسید و كیفر كشندگان او دوزخ است! سپس فرمود: ما از شما سر به سر راضى هستیم كه نه روزى بر له ما باشید و نه روزى بر علیه ما.
امام چهارم دیگر سخن نگفت و فرصتى براى سخن گفتن به دست نیاورد تا روزى كه اهل بیت را به مجلس رسمى و عمومى ابن زیاد آوردند. آنجا هم فرصتى كوتاه به دست امام آمد و آن را از دست نداد و با چند جمله اى هر چند كوتاه در مجلس اثر گذاشت.
امام چهارم را بر ابن زیاد عرضه داشتند (یعنى بر وى عبور دادند) و نزد او به پا داشتند. از امام پرسید: تو كیستى؟ گفت: على بن الحسین. گفت: مگر خدا على بن الحسین را نكشت؟ امام فرمود: برادرى داشتم كه نام او هم على بود و مردم او را كشتند. یعنى گناه را به خدا نسبت مده و بى ربط مگو! كشنده على بن الحسین در كربلا مردم بودهاند، نه خدا. ابن زیاد گفت: این طور نیست! خدا او را كشت! امام در پاسخ وى قرآن تلاوت كرد: «اللَّه یتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا»؛ یعنى جانها را در هنگام مرگ خدا مى گیرد، اما كشنده او خدا نیست. ابن زیاد از اینكه جوانى اسیر و بیمار چند بار سخن او را برگرداند به خشم آمد و گفت: تو هنوز رمق دارى كه در جواب من ایستادگى كنى؟ او را ببرید و گردنش را بزنید! در آنجا اگر چه زینب كبرى بسى پریشان و نگران شد، اما امام چهارم تنها پاسخى كه به ابن زیاد داد این بود كه فرمود: اگر مرا كشتى، این زنان را با كه خواهى فرستاد؟ و سپس فرمود: پس از كشتن من مردى پرهیزكار و مسلمان همراه این زنان بفرست كه با ایشان به دستور اسلام رفتار كند.
امام چهارم حتى یك جمله از این قبیل نگفت كه «خواهش مى كنم، مرا نكش» یا «لطفاً از كشتن من صرف نظر فرما»؛ بلكه فرمود: هرگاه من كشته شدم مردى بى تقوى و نامسلمان همراه این زنان مفرست.422
در شام هم چند فرصتى به دست امام آمد و از هر كدام در حدود امكان استفاده كرد. در بازار دمشق كه على بن الحسین اسیر و گرفتار بود، ابراهیم بن طلحة بن عبیدالله تیمى جلو آمد و از راه شماتت به امام سجاد گفت: اى على بن الحسین! در این مبارزه پیروزى با كه بود؟ یعنى چه خوب شكست خوردید و چه دشمنان شما خوب پیروز شدند. امام در پاسخ وى فرمود: اكنون كه وقت نماز مىرسد، اذان بگو و اقامه بگو تا بدانى و خوب بفهمى كه پیروز كیست و مبارزه به نفع كدام طرف بوده است؛ یعنى تو خود كه از طایفه تیم قریش هستى و شاید به جهاتى از شكست بنى هاشم خشنود مى شوى و لذّت مى برى تا مسلمان هستى به حكم اسلام باید هم در اذان و هم در اقامه بگویى: اشهد انّ محمّداً رسول الله. و فرزندان و وارثان این محمّد كه بدون نام بردن و درود فرستادن بر او نماز هیچ مسلمانى پذیرفته نیست ماییم نه دیگران و تا روزى كه اسلام برقرار است عزّت افتخار ما آل محمد پایدار و برقرار خواهد بود. این جمله كوتاه عجیب را هم امام چهارم در پاسخ یك نفر فرمود و شاید هم آرام و بى صدا فرمود؛ اما همین جمله هاى آرام و بى صدا در تاریخ صدا مى كند و عكس العمل نشان مى دهد و گاه یك جمله است كه كتابها و سخنرانی ها و مقاله هاى بسیار مهم به وجود مى آورد و هر چند در آن موقع نه ابراهیم نه طلحه و نه دیگران نمى توانستند سر از این حساب ها درآورند و از كمیت این جمله كوتاه گذشته به كیفیت آن توجّه كنند. امّا خود امام چهارم مى دانست كه اگر براى گفتن همین یك جمله به شام آمده بود و در این سفر جز این سخن كوتاه را نمى گفت، براى تأمین مقصودى كه در نظر است، همین جمله كافى است و آنان كه امروز نمى توانند به این حسابها برسند در آینده بسیار نزدیك بر نقشه حسین بن على علیه السلام و یاران و اهل بیت او آفرین خواهند گفت.
فرصت دیگرى در بازار شام به دست امام چهارم آمد و آن هنگامى بود كه اهل بیت را بر در مسجد دمشق، همان جا كه معمولاً اسیرها را نگاه مى داشتند، به پا داشته بودند و مراسمى هم در میان ایشان بود. پس یكى از پیرمردان شام رسید و گفت: «الحمدلله الذى قتلكم واهلككم وقطع قرون الفتنة»؛ شكر خدا را كه شما را كشت و از میان برد و شما مردم فتنه انگیز را نابود ساخت. آنگاه در دشنام دادن و ناسزا گفتن به اهل بیت كوتاهى نكرد. امام چهارم صبر كرد تا هر چه مى خواست گفت و گفتار وى به پایان رسید. آنگاه امام روى سخن با او داشت و جوابش داد. چه جوابى؟ بد گفت؟ نه! ناسزا گفت؟ نه! از وى گله كرد كه چرا فحش مى دهى؟ نه! امام چهارم در این موقع هم بیمار بود و هم مسافر بود و رنج راه از كوفه تا دمشق را دیده بود و هم داغدیده و مصیبت زده بود؛ به علاوه به شهرى وارد شده بود كه در آن تاریخ، كانون دشمن و دشمنان آل عصمت بود. این مرد شامى هم، دشنام ها داد، ناسزاها گفت، اظهار خوشحالى كرد و خدا را بر آنچه پیش آمده بود شكر و سپاس گفت. چه كس مى تواند با این همه موجبات ناراحتى و عصبانیت از جا در نرود و عصبانى نشود و سخنى تند و ناروا در مقابل آن همه نارواهایى كه شنیده است نگوید؟ هر كه باشد نمى تواند خود را ضبط كند؛ امّا امام چهارم مانند یك معلم مهربان دلسوز و مانند كسى كه از این مرد شامى جز مهربانى و احترام و ادب چیزى ندیده است، با كمال خوشرویى و نرمخویى از وى پرسید كه قرآن بلد نیستى؟ گفت: چرا! فرمود: این آیه را نخوانده اى «قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَیهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى»؟ گفت: چرا! فرمود: خویشان پیغمبر صلى الله علیه وآله به خدا قسم ما هستیم! یقین دارم امام چهارم با همین یك سؤال، دل آن پیرمرد را از جا كند و در ضمیر او غوغایى به پا كرد. سپس سؤال كرد: این آیه را نخوانده اى در قرآن «وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُو»؟ گفت: چرا! فرمود: از این آیه هم مراد خود ما هستیم. باز پرسید: این آیه را نخوانده اى «إِنَّمَا یرِیدُ اللَّهُ لِیذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ وَ یطَهِّرَكُمْ تَطْهِیرًا»؟ گفت: چرا! فرمود: پس ماییم آن اهل بیتى كه خدا شهادت به طهارت و عصمت ایشان داده است. مرد شامى دست به دعا برداشت و سه مرتبه گفت: خدایا توبه كردم و از كرده خویش پشیمانم! خدایا من از دشمنان آل محمّد و از كشندگان اهل بیت رسول خدا بیزارم! چطور بود كه من قرآن مى خواندم و به این آیه ها توجّه نداشتم؟!
فرصت دیگرى كه به دست امام چهارم افتاد در مجلس رسمى یزید بود؛ هنگامى كه براى اولین بار اسیران اهل بیت را بر وى وارد كردند. امام چهارم كه از كوفه تا آنجا زیر زنجیر بود فرمود: یزید تو را به خدا قسم چه گمان مى برى، اگر پیغمبر خدا ما را به این حال بنگرد؟ این جمله بسیار مؤثر بود و قابل توجه! در اثر همین جمله یزید دستور داد كه زنجیر را از امام چهارم برداشته و در اثر همین جمله هر كس آنجا بود منقلب شد و گریه كرد. از اینها مهمتر، تعبیر امام بود كه یزید را به نام او خطاب كرد و بر حسب آنچه معمول بود او را امیرالمؤمنین نگفت. آرى! این سند ارزنده را هم در تاریخ اسلام ثبت كردند كه ما اهل بیت پیغمبر صلى الله علیه وآله، حتّى زیر زنجیر و در موقع اسیرى هم، به یزید امیرالمؤمنین نمى گوییم و او را به جانشینى رسول خدا صلى الله علیه وآله و خلافت پیغمبر نمى شناسیم. این شما و این تاریخ اسلام؛ از اسیران اهل بیت یك نفر نبود كه یزید را جز به نام او بخواند.
بهترین فرصتى كه در شام به دست امام چهارم آمد، روزى بود كه خطیب رسمى بالاى منبر رفته بود. براى مردم در بدى على بن ابیطالب و فرزندان او و خوبى معاویه و فرزندان او داد سخن مى داد كه امام چهارم به یزید فرمود: به من هم اجازه مى دهى روى این چوبها بروم و سخنانى چند بگویم كه هم خدا را خشنود سازم و هم براى شنوندگان موجب اجر و ثواب باشد؟ در همین سخن كوتاه امام لطیفه هایى بسیار شیرین نهفته است و مى توان گفت گفتنی هاى خود را امام در همین جمله كوتاه خلاصه كرد؛ چه اولاً، تعبیر به منبر نكرد. فرمود: اجازه بده بالاى این چوبها بروم؛ یعنى نه هر چه را به شكل منبر بسازند و روى آن كسى برود صحبت كند مى توان آن را منبر گفت. این چوبها وسیله اى است براى از میان بردن منبرها و این خطیب گوینده دین به دنیا فروخته اى است كه راضى شده است مخلوقى از او خشنود و خدا بر وى خشمناك باشد و جاى او دوزخ است. سپس امام فرمود: مى خواهم سخنانى بگویم كه خدا را خشنود كند؛ یعنى آنچه بر زبان این خطیب مى گذرد موجب خشم خداست؛ یعنى با بدگویى به مردى مانند على بن ابیطالب نمى توان خدا را خشنود ساخت. مى خواهم سخنانى بگویم كه براى شنوندگان موجب اجر و ثواب باشد؛ یعنى شنیدن آنچه این خطیب مى گوید جز گناه و بدبختى براى این مردم اثرى ندارد و جز انحراف مردم ثمرهاى بر آن بار نمى شود. مردم اصرار مى كردند كه یزید اجازه دهد و او با اصرار امتناع مى ورزید و آخر گفت: اینان مردمى هستند كه در شیرخوارگى و كودكى دانش را به خوردشان داده اند و اگر او را مجال سخن گفتن دهم مرا رسوا مى كند. اصرار مردم كار خود را كرد و امام چهارم پا به منبر گذاشت و چنان سخن گفت كه دل ها از جا كنده شد و اشك ها فرو ریخت و شیون از میان مردم برخاست و ضمن خطابه خویش جاى اهل بیت را در حوزه اسلامى مشخص نمود و چنین فرمود: اى مردم شش چیز را خدا به ما داده است و برترى ما بر دیگران بر هفت پایه استوار است: علم نزد ماست؛ حلم نزد ماست؛ جود و كرم نزد ماست؛ فصاحت و شجاعت نزد ماست؛ دوستى قلبى مؤمنین مال ماست (یعنى به زور و جبر نمى توان مردم را ارادتمند و دوست و طرفدار خویش ساخت، خدا چنان خواسته است كه مردمان با ایمان ما را دوست بدارند و نمى شود با هیچ وسیله اى جلوى این كار را گرفت و كارى كرد كه مردم دیگران را دوست بدارند و ما را دشمن بدارند). برترى ما بر دیگران هم بر این هفت پایه استوار است: پیغمبر خدا، محمّد صلى الله علیه وآله از ماست؛ وصى او، على بن ابیطالب از ماست؛ حمزه سیدالشهداء از ماست؛ جعفر طیار از ماست؛ دو سبط این امت حسن و حسین از ما مى باشند؛ مهدى این امت و امام زمان از ماست. یعنى اوّل باید یزید برود! و این افتخارات را اگر مى شود، از ما اهل بیت سلب كند و به نام خود ثبت نماید و آنگاه با ما درافتد؛ و گرنه تا روزى كه افتخارات اسلام به دست ما است، چگونه مى توان ما را گمنام یا بدنام ساخت و حق ما را به دیگران داد و دل هاى متوجه به ما را به دیگران متوجه ساخت.
سپس امام خود را معرفى كرد و كار به جایى رسید كه ناچار شدند سخن امام را قطع كنند و دستور دادند تا مؤذّن اذان بگوید. امام هم ناچار سكوت كرد و باز از فرصتى كه پیش آمد استفاده كرد؛ یعنى چون مؤذّن گفت «اشهد انّ محمّداً رسول الله»، عمامه از سر برگرفت و گفت: اى مؤذّن تو را به حق همین محمّد كه خاموش باش! سپس رو به یزید كرد و فرمود: آیا این پیامبر ارجمند بزرگوار جدّ تو است یا جدّ ما؟ اگر بگویى جدّ تو است همه مى دانند كه دروغ مى گویى و اگر مى گویى كه جدّ من است پس چرا پدرم را كشتى و مال او را به غارت بردى و زنانش را اسیر كردى؟ سپس دست برد و گریبان چاك زد و سخن را تا آنجا ادامه داد كه مردم را منقلب ساخت و با پریشانى متفرّق شدند.
تاریخ نهضت و قیام مقدس حضرت ابا عبدالله الحسین علیه الصلاة والسلام یكى از پر افتخارترین فصول تاریخ اسلام است، و این دوره كوتاه كمتر از یك سال، هر چند از نظر كمیت و طول زمان بسیار كوتاه و زودگر بوده اما از نظر كیفیت و آثارى كه بر آن بار شد، بسیار پر اثر و جاوید و زوال ناپذیر است. مى توان مبدأ این دوران كوتاه تاریخى را از اواخر ماه رجب سال شصتم هجرى، مقارن حركت ابا عبدالله علیه السلام از شهر مدینه به طرف مكّه قرار داد و پایان آن را هم بازگشت اهل بیت عصمت و طهارت به مدینه طیبه دانست. هر چند تاریخ ورود اهل بیت به مدینه معلوم نیست و نمى دانیم كه چند ماه در شهر دمشق اقامت كرده اند و كى از شام رهسپار مدینه گشته اند و چه مدّتى در راه شام تا به مدینه بودهاند. امّا اجمالاً مى توان مطمئن بود كه از حركت اهل بیت از مدینه در ماه رجب هنوز یك سال تمام نمى گذشت كه امام چهارم با خاندان عصمت و طهارت پس از گذراندن دوران اسارت به مدینه بازگشتند و مستقیماً از شهر دمشق راه مدینه را در پیش گرفتند.
امّا داستان آمدن اهل بیت را از شام به طرف عراق و رسیدن آنان در اربعین یعنى روز بیستم ماه صفر به كربلا را به هیچ وجه نمى توان باور كرد، یا سندى قابل اعتماد براى این افسانه تاریخى به دست داد. اهل بیت عصمت در ماه رجب سال 60 از مدینه به مكّه رفته اند و در ماه ذیحجه همان سال از مكّه رهسپار عراق شده اند و در محرّم سال 61 پس از شهادت امام علیه السلام و یاران بزرگوارش به عنوان اسیر به كوفه رفته اند و پس از آنكه مدتى در كوفه گرفتار بوده اند، طبق دستورى كه از شام رسید، آنان را به شام فرستادند و از آنجا هم، بعد از مدتى كه معلوم نیست، به مدینه طیبه بازگشته اند. و حق آن است كه تاریخ حركت اهل بیت از كوفه به شام و تاریخ رسیدن آنان به شهر دمشق و مدّت توقف اسیران آل عصمت در مركز حكومت یزید و تاریخ حركت آنان از دمشق به طرف مدینه و تاریخ ورود آنان به شهر مقدّس مدینه هیچ كدام از اینها به درستى معلوم نیست و نمى دانیم كه هر یك از این وقایع و حوادث در چه تاریخى روى داده است و اگر كسى اصرار ورزد و بخواهد كه از روى شواهد تاریخى احتمال را ترجیح دهد و تاریخ هر یك از این حوادث را هر چند به حدس و گمان، نه از روى یقین، تحقیق كند مى تواند بگوید كه اهل بیت امام حسین علیه السلام پس از آنكه در روز دوازدهم محرّم سال 61 هجرى وارد كوفه شدند، در حدود یكماه یعنى تا حدود بعد از نیمه ماه صفر، در كوفه زندانى بوده اند و یكى دو روز پیش از اربعین آنان را به شام فرستاده اند و چنانكه بعضى نوشتهاند در حدود نیمه ماه ربیع الاوّل وارد دمشق شده اند.
امّا دیگر نمى توان گفت كه تا كى در دمشق مانده اند، و كى از آنجا حركت كرده اند و در چه تاریخى به مدینه رسیده اند. و راستى اگر مدركى قابل اعتماد و استناد مى داشتیم كه اسیران اهل بیت در چهلم شهادت امام به كربلا آمده اند مى گفتیم كه این امر در موقع رفتن به شام بوده است نه در موقع برگشتن از شام؛ چه اگر چنانكه بعضى نوشته اند اهل بیت را در حدود سه روز بعد از نیمه ماه صفر كه دستور حركت دادن ایشان از شام رسید به شام فرستاده باشند هیچ بعید به نظر نمى رسد كه از طریق كربلا بگذرند و روز بیستم ماه صفر آنجا باشند و آرامگاه مقدس عزیزان و شهیدان خود را زیارت كنند و آنگاه رهسپار دمشق گردند. امّا انصاف این است كه براى همین سخن هم مدركى قابل اعتماد نداریم و فقط شواهدى و مؤیداتى در گوشه و كنار تاریخ مى توان به دست آورد. امّا احتمال آنكه اهل بیت روز اربعین وارد شام شده باشند یا در چنان روزى به مدینه رسیده باشند یا در آن روز از دمشق به طرف مدینه حركت كرده باشند، هیچ كدام از این مطالب را نمى توان باور كرد و چه بهتر كه در ایام عاشورا و اربعین اسمى از این گونه مطالب بى مأخذ برده نشود و به همان چه بوده است و روى داده است و مأخذ آن در دست ما است اكتفا شود. نه امام چهارم از شام به عراق آمده است و نه اهل بیت عصمت در بازگشت از شام به كربلا آمدهاند و نه جابر بن عبدالله انصارى و عطیة بن سعد بن جناده عوفى در زیارت اربعین خود با امام چهارم و اهل بیت عصمت و طهارت ملاقات كردهاند و در هیچ یك از روایات مربوط به زیارت جابر و عطیه نامى و اثرى از ملاقات این دو بزرگوار با امام سجّاد علیه السلام و اهل بیت در كار نیست و قصّه پردازان آن را ساخته و پرداخته اند. تنها گفته سید بن طاووس رحمه الله در لهوف است كه برخلاف شواهد تاریخى و جغرافیایى، اهل بیت را در بازگشتن از دمشق از دو راهى عراق و حجاز (كه علماى جغرافى هم آن را نمى شناسند) رهسپار عراق مى كند و روز چهلم عاشورا به كربلا مى آورد. البته سید بن طاووس مردى است بسیار بزرگ و بزرگوار كه علامه حلى رحمه الله به صدور كرامات از ایشان اعتراف مى كند و جلالت قدر ایشان قابل تردید و تأمّل نیست، امّا براى این گفتارشان نمى توان ارزش تاریخى قائل شد و معلوم نیست كه خود سید هم به این مطلب ضعیف و بى مأخذ معتقد بوده است.
در هر صورت، این مطالب تحقیق و بررسى مى خواهد و اصولاً این طرز فكر، یعنى پذیرفتن هر مطلبى بدون هیچگونه تحقیق و بررسى، و اظهار نظر در آن مطلب بلاى تحقیق و آفت خوب فهمیدن حقایق است. اگر سید بن طاووس رحمه الله در زمان ما هم مى بود و توفیق معاصر بودن با این عالم جلیل را مى داشتیم، باز هم در این مطلب به ایشان رجوع نمى كردیم و گفته ایشان آن هم در كتابى كه به شهادت اهل تحقیق در جوانى و اوائل كار ایشان نوشته شده براى ما ارزش تاریخى نداشت. این فكر بسیار عامیانه و جاهلانه است كه هر گفته و نوشته اى را از هر كس و هر كتاب صحیح و بى اشكال بدانیم. راه تحقیق و اظهار نظر در مطالب تاریخى و جز آن همیشه براى اهل نظر و اهل تحقیق باز است و تنها كسى كه هر چه گفته است یك سر مو هم برخلاف نبوده است از نظر عموم مسلمین جهان، شخص رسول خدا صلى الله علیه وآله است و از نظر شیعه امامیه رسول خدا و صدیقه طاهره و دوازده امام معصوم علیهم السلام كه عصمت آنان به دلیل عقل و نقل به اثبات رسیده است.
با همه آنچه اشاره كردیم باید توجه داشت كه تاریخ نهضت ابا عبدالله الحسین علیه السلام نسبت به بسیارى از فصول تاریخ از تحریف مصون و محفوظ مانده است و این قیام به قدرى صریح و روشن و غیر قابل انتظار بوده است كه حتى دشمنان امیرالمؤمنین على بن ابیطالب علیه السلام و امام حسن علیه السلام در مقابل آن سر تعظیم فرود آورده اند و زبان به ستایش آن گشوده اند و هر كس براى نوشتن و نگارش این فصل از تاریخ اسلام قلم به دست گرفته است؛ طبرى مورّخ باشد یا ابوالفرج اصفهانى یا ابن واضح كاتب و یا شیخ مفید، رهبر عالیقدر شیعیان در اواخر قرن چهارم، جز بر مبناى عظمت و بزرگى و شجاعت و صراحت و مردانگى و حرّیت و آزادمنشى و جوانمردى رهبر این قیام چیزى ننوشته اند؛ چه نهضت و قیام ابا عبدالله در سال 60 و 61 هجرى در زمینه اى و به صورتى انجام یافت كه مى توان گفت مجال تحریف را از دست همان كسان كه شاید از تحریف تاریخ بیم و هراسى نداشتند گرفت و نتوانستند این فصل مقدّس تاریخ را تحریف كنند و چهره درخشان قیام ابا عبدالله را به صورتى دیگر جلوه دهند.
كسانى كه فصلى از تاریخ را تحریف مى كنند یا شخصیتى را برخلاف آنچه هست جلوه مى دهند، در صورتى دست به چنین كارى مى زنند كه زمینه را براى آن مساعد ببینند و راهى براى مشتبه ساختن امر بر مردم پیدا كنند. امّا بسیار مى شود كه حتّى مخالف و دشمن هم نمى تواند جز از بزرگى و بزرگوارى كسى سخن بگوید و جز به پاكى و پارسایى او را بستاید. دشمنى ابوسفیان اموى در سال هفتم هجرت با رسول خدا صلى الله علیه وآله مقتضى بود كه تا ممكن است نزد امپراطور روم شرقى از رسول خدا بدگویى كند و امانت و راستگویى و بزرگوارى وى را نهفته دارد و رسول خدا را مردى جاه طلب و دروغگو معرّفى كند، اما مجال این كار را پیدا نكرد و برخلاف میل و مصلحت خود ناچار زبان به ستایش رسول خدا گشود و بهتر از هر دوست و مسلمانى او را به بزرگى و بزرگوارى معرّفى كرد.
در اواخر سال ششم و اوائل سال هفتم هجرى بود كه رسول خدا صلى الله علیه وآله پادشاهان و زمامداران مجاور شبه جزیره عربستان را به وسیله نامه هایى كه فرستاد به دین اسلام دعوت فرمود و چنانكه صاحب طبقات مى نویسد در محرّم سال هفتم هجرت در یك روز شش سفیر رسول خدا با شش نامه از مدینه رهسپار شدند: عمرو بن امیه ضمرى با نامهاى براى نجاشى امپراطور حبشه؛ دحیة بن خلیفه كلبى با نامهاى براى قیصر پادشاه روم شرقى؛ عبدالله بن حذافه سهمى با نامه اى براى خسرو پرویز پادشاه ایران؛ حاطب بن ابى بلتعه با نامه اى براى پادشاه اسكندریه مصر؛ شجاع بن وهب اسدى با نامه اى براى حارث بن ابى شمر غسّانى پادشاه شام؛ سلیط بن عمرو با نامه اى براى هودة بن على حنفى پادشاه یمامه. دحیة بن خلیفه كلبى نامه امپراطور روم شرقى را به او رساند و چنانكه در كتاب هاى انسان العیون و سیره نبویه تاریخ طبرى و كامل ابن اثیر نوشته شده قیصر در مقام كنجكاوى برآمد و دستور داد كه مردى از اهل حجاز پیدا كنند و نزد وى آورند تا درباره محمد از وى تحقیق كند. اتفاقاً در این موقع ابوسفیان و جماعتى از قریش براى تجارت به شام رفته بودند و آنان را در بیت المقدّس نزد قیصر روم بردند و در مجلس رسمى وى بار یافتند. قیصر رو به مردان قریش كرد و گفت: كدامیك از اینان با این مردى كه خود را پیامبر خدا مى داند خویش نزدیكتر است؟! ابوسفیان گفت: من از همه با وى خویشتر و نزدیكترم. و همین طور هم بود، چرا كه در آن كاروان در میان مردان قریش كسى جز ابوسفیان از بنى عبد مناف نبود. قیصر گفت: با محمّد چه نسبتى دارى؟ ابوسفیان گفت: عموزاده من است. قیصر گفت: نزدیك بیا! سپس دستور داد تا همراهان ابو سفیان را پشت سر وى قرار دادند و آنگاه رو به مترجم خود كرد و گفت: به همراهان ابوسفیان بگو این مرد را پیش روى شما نشاندم تا درباره آن مردى كه خود را پیامبر خدا مى داند از وى پرسش كنم، و شما را هم پشت سر وى نشاندم تا اگر دروغى بگوید روبروى او نباشید و شرم نكنید و دروغ او را رد كنید. ابوسفیان خودش بعدها مى گفت: به خدا قسم اگر بیم آن نداشتم كه دروغ مرا رد كنند، دروغ مى گفتم امّا حیا كردم و برخلاف میل و مصلحت خود راست گفتم. قیصر از ابوسفیان پرسید و گفت: این مرد مدّعى نبوت در میان شما داراى چگونه اصل و نسبى است؟ ابوسفیان گفت: مردى است در میان ما داراى اصل و نسب شریف و بزرگوار. قیصر گفت: پیش از وى دیگرى در میان شما چنین ادعایى كرده است؟ ابو سفیان گفت: نه! قیصر گفت: پیش از آنكه خود را پیامبر خدا بداند و چنین سخنى اظهار كند، شده بود كه دروغى بر مردم بگوید؟ ابو سفیان گفت: نه! قیصر گفت: از پدرانش كسى پادشاه بوده است؟ ابوسفیان گفت: نه! قیصر پرسید: در عقل و فهم و درایت چگونه است؟ ابو سفیان گفت: در عقل و فهم و درایت او هرگز نقصى ندیده ام. قیصر پرسید: مردمان متعین و اشراف به او ایمان مى آورند یا مردم متوسط و ضعیف؟ گفت: مردمان متوسط و ضعیف. قیصر پرسید: پیروان او رو به فزونى هستند یا روز به روز كمتر مى شوند؟! ابو سفیان گفت: روز به روز بر شماره آنان افزوده مى شود. قیصر پرسید: مى شود كسى از ایشان از دین اسلام بدش آید و مرتد شود؛ یعنى پس از مسلمان شدن از مسلمانى برگردد؟ ابوسفیان گفت: نه! قیصر گفت: آیا محمد عهدشكنى و بى وفایى هم مى كند یا نه؟ ابوسفیان گفت: تاكنون از وى عهدشكنى و بى وفایى ندیده ایم و اكنون هم با وى عهد و پیمانى بسته ایم كه نمى دانیم در آینده چه خواهد كرد (مراد ابوسفیان عهدنامه ده ساله حدیبیه بود). قیصر گفت: تاكنون با وى جنگ هم كرده اید؟ ابوسفیان گفت: آرى! قیصر پرسید: جنگ شما و او چگونه برگزار شده است؟ ابوسفیان گفت: به نوبت، گاه ما پیروز مى شدیم و گاه او پیروز مى گشت. در جنگ بدر او بر ما پیروز شد، و من در آن جنگ حضور نداشتم. امّا پس از آن در سال بعد، یعنى در جنگ احد، به شهرشان حمله بردیم و شكم ها را شكافتیم و گوش و بینیها را بریدیم! قیصر گفت: این مرد شما را به چه كارهایى امر مى كند؟ ابوسفیان گفت: به ما دستور مى دهد كه تنها خدا را پرستش كنیم و چیزى را شریك وى قرار ندهیم و ما را از پرستش بتهایى كه پدران ما مى پرستیدند باز مى دارد و ما را به نماز خواندن و صدقه دادن و به راستگویى و پارسایى و پاكدامنى و وفاى به عهد و پیمان و امانت دارى امر مى كند. قیصر كه همین مقدار سؤال و جواب را درباره تحقیق و بررسى و شخصیت رسول اكرم كافى دانست، رو به ابوسفیان كرد و گفت: اصل و نسب وى را از تو پرسیدم و گفتى كه او در میان شما مردى است با اصل و نسب و شریف و بزرگوار و پیامبران خدا باید در میان قبیله خود اصیل و شریف باشند. و از تو پرسیدم كه آیا پیش از وى كسى در میان شما چنین ادّعایى كرده و دم از نبوّت زده است و خود گفتى كه تاكنون میان شما چنین كسى و داراى چنین ادّعایى نبوده است؛ البته اگر كسى از پیش چنین ادعایى كرده بود مى گفتم این شخص هم همان چه را پیش از وى گفته اند تقلید مى كند. سپس پرسیدم كه آیا پیش از آنكه چنین سخنى اظهار كند و خود را پیامبر بداند، شده است كه بر مردم دروغ بگوید و تو خود اعتراف كردى كه چنین چیزى نبوده است و هرگز بر كسى دروغى نگفته است و من از همین راه فهمیدم كه نمى شود او از دروغ گفتن بر مردم پرهیز كند و آنگاه بر خدا دروغ بگوید. و از تو پرسیدم كه آیا از پدران او كسى پادشاه بوده است، تو گفتى كه در میان پدران او كسى پادشاهى نداشته است؛ البته اگر كسى از پدرانش پادشاه مى بود، مى گفتم این مردى است كه در جستجوى پادشاهى پدرانش قیام كرده است. آنگاه از تو پرسیدم كه آیا اشراف و زورمندان مردم به وى ایمان مى آورند، یا ضعفاى مردم، گفتى كه ضعفا بیشتر به وى ایمان مى آورند و پیروان پیامبران خدا همیشه همین ضعفا بوده اند (یعنى طبقه محروم و زحمتكش، نه مردمى كه از وضع موجودى كه بر محور منافع مشروع و نامشروع آنان گردش مى كند كاملاً رضایت خاطر دارند و در مقابل هر كس كه بخواهد از طریق ایجاد انقلاب صحیح چهره اجتماع را عوض كند و قیافه زندگى مردم را تغییر دهد كارشكنى و دشمنى مى كنند). آنگاه قیصر گفت: باز از تو پرسیدم كه آیا بر شماره پیروان محمّد و مسلمانان افزوده مى شود یا تدریجاً كم مى شوند، گفتى كه روز به روز بر شماره آنان افزوده مى شود و ایمان به خدا و پیامبران بر حق همین طور است؛ یعنى روز به روز طرفداران بیشترى پیدا مى كنند تا به حدّ كمال برسد. و از تو پرسیدم كه آیا كسى مى شود از ایشان از دین اسلام بدش آید و مرتد شود و پس از مسلمانى اسلام را رها كند، تو گفتى كه چنین چیزى پیش نیامده است و راه ایمان این طور است، زیرا هر گاه دل به وسیله ایمان گشایش یافت و به ایمان خرسند گردید، دیگر شرح صدر مانع است كه دلتنگى و دلسردى از ایمان پیش آید. سپس از تو پرسیدم كه آیا میان شما و او جنگى روى داده است، گفتى كه جنگ هایى میان شما و او روى داده و پیروزى شما بر یكدیگر به نوبت بوده است؛ گاه او بر شما پیروز مى شد و گاه شما بر او پیروز مى گشته اید. پیامبران خدا هم چنین بوده اند و گاه گرفتار مى شده اند؛ امّا سرانجام، پیشرفت و پیروزى آنان قطعى است. آنگاه از تو پرسیدم كه شما را به چه چیزهایى امر مى كند و در پاسخ من گفتى كه شما را به نماز خواندن و صدقه دادن و پارسایى و پاكدامنى و وفاى به عهد و امانتدارى امر مى كند و خود اعتراف كردى كه او اهل غدر و مكر و بى وفایى نبوده و نیست و شأن پیامبران خدا چنین است كه غدر و مكر و بى وفایى نمى كنند و من از این پرسش و پاسخها یقین كردم و دانستم كه او پیامبر خدا است. این بود نمونه اى از بیچارگى و زبونى دشمن در مقابل شخصیتى كه نمى توان آن را تحریف كرد.423
پاورقی....................................
422) در لهوف سيد چنين است كه بعد از آنكه عبيدالله دستور قتل على بن الحسين را داد و زينب كبرى(ع) شنيد فرمود: «يا ابن زياد انّك لم تبق منّا احداً فان كنت عزمت على قتله فاقتلنى معه»؛ اى پسر زياد اگر مى خواهى او را شهيد كنى مرا قبل از او به قتل رسان! امام(ع) فرمود: عمه جان! آرام باش، من خود بدو جواب دهم. آنگاه رو به ابن زياد كرده فرمود: «ابالقتل تهدّدنى يا ابن زياد أما علمت انّ القتل لنا عادة وكرامتنا الشهادة»؛ اى پسر زياد! مرا به قتل مى ترسانى؟ مگر نمى دانى كه عادت و سيره ما كشته شدن است و شهادت براى ما كرامت مى باشد.
423) محمّد ابراهیم آیتى، بررسى تاریخ عاشورا (چاپ نهم: تهران، نشر صدوق، 1375)، ص 102 - 146.