کد مطلب : ۳۴۵۲۱
چرا حسین علیه السلام قیام كرد؟
محمد تقى شریعتى
براى افراد بشر، بلكه هر موجود زنده، یك ولادت و یك مرگ است؛ ولادت طبیعى و مرگ طبیعى. اما براى مردان بزرگ، دو ولادت و دو مرگ است؛ نوابغ عالم یك ولادت دارند، مانند دیگران كه از مادر متولد مى شوند، و یك مرگ دارند كه روح از این بدن جدا مى شود. این ولادت و مرگ عمومى است و طبیعى و همگانى.
یك ولادت اختصاصى است، آن ولادت از موقعى شروع مى شود كه این فرد نابغه وارد فعالیت هاى ثمربخش خویش مىشود و آثارى از این فعالیت در جوامع بشرى مى گذارد. این ولادت ثانوى است؛ بر حسب سعه شخصیت ها و عظمت روح ها و اهمیت فعالیت ها. این ولادت مدت ها و گسترشش فرق مى كند. فردى در حدود محدود آثارى از خود به جاى مى گذارد و مدتى این آثار مى ماند و بعد محو مى شود، یعنى مرگش فرا مى رسد و انسانى دیگر است كه فعالیت هاى ثمربخش او سراسر كره را فرا مى گیرد. سعه وجودى او حد و اندازه ندارد، حدود را در هم مى شكند و مرگش یا بسیار طولانى است یا اینكه اصلاً مرگ ندارد، تا جهان باقى است او داراى حیات است.
علما زنده اند
دانشمندان و علماى حقیقى نمى میرند. «معرفة العلم دین یدان به، به یكسب الانسان الطاعة فی حیاته و جمیل الاحدوثة بعد وفاته.»48 مولى دست كمیل را گرفت و به گورستان رفت و در آنجا در فضیلت علم مطالبى فرمود. از جمله اینكه: علم دینى است كه مردم آن دین را اتخاذ مى كنند. آدمى در زندگى به وسیله علم فرمانبرى دیگران را نسبت به خویش و نام نیك را بعد از مرگ كسب مى كند.
«هلك خزّان الأموال وهم أحیاء والعلماء باقون ما بقى الدهر، اعیانهم مفقودة وأمثالهم فی القلوب موجودة.»49 آنانكه در زندگى ثروت مى اندوزند، به هنگام زندگى مرده اند، اما علما تا روزگار باقى است جاودانند. خود از بین مى روند، ولى یادشان و نامشان و آثارشان و پرتو روح بزرگشان در قلوب مردم زنده است.
شنیدید كه امیرالمؤمنین فرمود: علما همواره زنده اند، قرآن هم مى گوید:
«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِى سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَ تَام بَلْ أَحْیآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ»50؛ مپندارید كه شهداى راه دین مرده اند، آنها زندگان جاویدند [نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند].
پس حسین علیه السلام از دو وجه و از دو جنبه حیات دارد: از یك سو عالم است «والعلماء باقون ما بقى الدّهر»51 دیگر اینكه شهید راه خدا است و سرور شهداى راه دین و آزادى است.
معنى آزادى
آزادى به دو معنى است: یكى تعبیر سیاسیون است، آنها هر چه مى خواهند تعبیر كنند، تعبیر خوبهاشان خوب است و بدهاشان بد، ولى منظور دینداران از آزادى همان آزادى است كه قرآن مى گوید و پیغمبرها براى آن مى آیند:
«وَیضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَْغْلَلَ الَّتِى كَانَتْ عَلَیهِمْ»52؛ پیغمبرها مى آیند تا بار سنگین گناه و كفر و غل و زنجیرهاى عقاید و اوهام فاسد و باطل را از دست و پاى افكار و اندیشه ها و عقول مردم باز كنند.
پس پیغمبرها براى آزادى مردم از بدبختى این جهان و عذاب آن عالم مى آیند. «اللهمّ فكّ رقبتى من النّار.»53 براى آزادى مردم از افكار شیطانى، از هوا و هوس، از دام شیطان، و براى آزادى مردم از آتش جهنم و از بدبختى و بیچارگى عالم بعد، این است معنى آزادى.
شهید راه آزادى
پس اگر ما مى گوییم سیدالشهداء شهید راه آزادى است، مراد این معنى است. نویسنده مصرى، عبدالرحمان الشرقاوى، كتابى نوشته به نام محمّد رسول الحرّیة (محمّد پیغمبر آزادى) كه بسیار كتاب خوبى است.
پس حسین شهید راه دین و راه آزادى است. نه تنها شیعه باید به نام حسین ببالد، بلكه آزادمردان دنیا باید به این نام شریف افتخار كنند. اتفاقاً روز ولادت حسین، هر دو ولادتش یكى شده و این عجیب است. سوم شعبان روز ولادت ابى عبداللَّه است بنا به قولى كه عمل مى شود، و در همین روز نیز حسین وارد مكه مى شود.
به سوى مكه
سوم شعبان روز ولادت و روز ورود حسین به مكه است؛ یعنى روز آغاز فعالیت هاى ثمربخشى كه تا قیام قیامت باقى خواهد بود.
حالا چرا ورود به مكه را من منشأ مى گیرم؟ نه حركت از مدینه را؟ براى اینكه حركت از مدینه فقط براى این بود كه زیر بار بیعت نرود و در پناه خانه خدا بتواند كارهایش را شروع بكند. اینجا هنوز شروع به مبارزه نكرده بود؛ اینجا فقط زیر بار بیعت نرفت، وارد مكه كه شد، شروع كرد تا افكار و اذهان مردم را روشن كند؛ زیرا كه روز شهادت پدرش و مخصوصاً پس از بر كنار رفتن برادرش حضرت حسن علیه السلام، معاویه با قدرت مطلقه اش و دشمنى با اسلام و به خصوص با امیرالمؤمنین علیه السلام، با تمام قوا در راه تحریف اسلام و افكار مسلمین كوشیده بود.
سقراط در زندان مى گفت: بیست سال تمام به من تهمت زدند. اگر بخواهند من دفاع كنم باید بیست سال به من مجال بدهند تا بتوانم. ولى بیست سال تهمت زدن یك جمعیت قوى و نیرومند با دفاع بیست دقیقه اى یك مرد، آن هم در زندان، برابر نتواند بود و این دفاع مؤثر واقع نخواهد شد. ولى ببینید فرزند پیغمبر در آن مدت كم چگونه بنى امیه را رسوا كرد.
گریه هدف نبود
هنگامى بود كه این مطلب بر گوش ها سخت گران بود. بعضى از اشخاص، البته نه تیپ علما و نه وعاظ و دانشمندان، بلكه دیگرانى كه هر چه به خلاف عادت و رسم مى بینند «كلُّ بدعةٍ ضلالةٌ»54 را درباره اش جارى مى كنند، هیاهو مى كردند. اما حالا، افكار خیلى باز است و گاهى هم مردمان روشنى را مى بینم كه از منبرها به گوش مردم مى خوانند كه هدف قیام سیدالشهداء را نباید این قدر تنزل داد و منحصر به گریه كرد.
قریب بیست سال پیش گفتن این مطلب دشوار بود، ولى خوشبختانه همیشه مستمع ما مردم دانشمند و اهل فضل و تحصیل كرده هاى قدیم و جدید بودند؛ اینها مرد استدلالند، نه تابع تقلید. هدف تا این حد نباید تنزل بكند.
البته این مطلب باز با این فرق دارد كه كسى بخواهد بگوید كه بر سیدالشهداء گریه باید كرد یا نه؟ اینها را فقط یا اشخاص مغرض با هم خلط مى كنند یا مردم بسیار نادان.
به شهادت همه كسانى كه با این مجلس و با سخنرانى هاى بنده آشنا هستند، نیك مى دانند كه به هنگام یادآورى دردهاى جانكاه حسین بن على علیه السلام خود بیش از هر كس دیگر متأثر مى شوم و قادر نیستم از ریزش اشك خوددارى كنم. بنده حتى نمى توانم در مقاتل مطالعه صحیح بكنم، چون كه منقلب مى شوم. من نمى توانم با گریه مخالفت كنم و نمى خواهم بگویم خداى نخواسته نباید بر حسین گریه كرد، بلكه مى گویم آن چشمى كه بر ابى عبداللَّه نگرید و آن دلى كه نسوزد چشم و دل بشر نیست. اما این مطلب با این جدا است كه سیدالشهدا شهید شد تا مردم دور یكدیگر بنشینند و گریه كنند و آمرزیده شوند!
آمرزش گناه
سال هاى سال، علماى اسلام و نویسندگان و بزرگان و دانشمندان اسلامى با مسیحیت مبارزه كردند و گفتند: این افسانه كه براى حضرت مسیح ساخته اند كه خدا پسرش را فرستاد تا او را بكشند و مردم از زیر بار گناه و روسیاهى بیرون بیایند، در تمام كتب ردیه اسلام بر مسیحیت فراوان است. از مسلمین كه با این عقیده و سخن مخالفت مى كنند و مى گویند عقلانى نیست، نشر چنین فكرى ناراحت كننده است. از پیروان كتابى كه مى گوید:
«مَن یعْمَلْ سُوءًا یجْزَ بِهِ»55؛ «فَمَن یعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیرًا یرَهُ وَمَن یعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یرَهُ»56؛ «وَ أَن لَّیسَ لِلْإِنسَنِ إِلَّا مَا سَعَى»57.
به علاوه این كتاب آسمانى همواره به تفكر و تعقل امر مى كند و بیش از همه ادیان و شرایع به عقل ارزش و اهمیت مى دهد. این شایسته نیست كه بگویند سیدالشهداء آمد شهید شد، بعد مردم بنشینند، گریه كنند و گریه كه كردند تمام گناهانشان آمرزیده مى شود!
سه گونه گناه
على، پدر حسین، روى منبر فریاد مى زند: «الا وإنّ الظّلم ثلاثة: فظلم لا یغفر وظلم لا یترك وظلم مغفور لا یطلب»58؛ سه نوع گناه است: گناهى كه ابداً آمرزیده نمى شود. «فَالشرك باللَّه» براى خدا شریك قائل شدن است. و دیگر گناهى است كه انسان را با «استغفر اللَّه ربى وأتوب الیه» رها نمى كنند. «ظُلم العباد بعضهم بعضاً. القصاصُ هُناك شدید، لیس هو جَرحاً بالمدى ولا ضرباً بالسیاط»59. آنكه به بنده خدایى ظلم كرده، تا كیفر نبیند رهایش نمى كنند. گفتگوى یك تازیانه زدن، یك كارد زدن و كسى را مجروح كردن نیست. كیفر گناهى كه ستم به دیگران است، آنچنان مجازاتى است كه مجازات تازیانه زنى و زخمزنى در برابرش كوچك است. پس این محال است كه امیرالمؤمنین این چنین فریاد بزند، بعد حضرت صادق علیه السلام بیاید بفرماید كه اگر به اندازه ریگ هاى بیابان از این جور گناهان داشته باشى، یعنى به مردم ظلم كرده باشى، با گریه آمرزیده مى شود!
مثلاً كاسبى و یك عمر گوش مردم را بریده اى، كارمند ادارهاى و یك عمر از مردم رشوه گرفته اى، صاحب قدرتى، زوردارى، یك عمر توى سر مردم زده اى، از زبانت و از دستت و از قلمت و از علمت مردم رنج برده اند، آزار كشیده اند، ضرر دیده اند، هزارها شیعه حسین را آزار داده اى، بعد گریه كنى، گناهانت آمرزیده مى شود؟! این معقول است آقایان؟
اینجا است كه باید دید گناه قابل آمرزش چیست؟ خود مولى بیان فرموده است: «فظلمُ العبدِ نفسهُ عند بعض الهَنات»60. این ظلم به نفس و گناه مربوط به خود آدم است، در بعضى كارهاى كوچك (گناه صغیره).
هدف بعثت
همه مى دانیم كه هدف بعثت انبیا، به خصوص شخص محمد بن عبداللَّه [ص] در این آیه ذكر شده است:
«هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الْأُمِّیینَ رَسُولًا مِّنْهُمْ یتْلُواْ عَلَیهِمْ ءَایتِهِ وَ یزَكِّیهِمْ وَ یعَلِّمُهُمُ الْكِتَبَ وَ الْحِكْمَةَ»61.
پیغمبر قبل از آنكه حتى تعلیم احكام بدهد، وظیفه اش تزكیه است. اول باید دل ها را بیدار كند؛ نور فطرت را در این دل ها روشن نماید و صفحه جانها را از شرك، پلیدى و اغراض نفسانى پاك كند و بعد به ایشان تعلیم دهد. براى اینكه شخص آلوده، اگر علم هم بیاموزد، علم او چون شمشیر در دست زنگى مست است. پس اول تزكیه است و هدف هم تزكیه و تصفیه است.
پاكى و پاكیزگى، پایه اسلام است
این حدیث معروف «بُنى الإسلام على النّظافة» را باید این جور تعبیر كرد كه مراد از نظافت، به معنى اعم است. تنها نظافت پوست بدن نیست، نظافت قلبى هم هست، نظافت مغزى هم هست، همه را باید پاك كرد. اسلام بر چنین نظافتى پایه گذارى شده است. اولین كلمه اسلام، كلمه توحید (لا اله إلّا اللَّه) است. قبل از اینكه توحید را بر دل ها بنشاند، اول باید شرك را بزداید و دل ها را از آلودگى شرك تنظیف كند. پس بناى نخستین اصل دین بر تطهیر و نظافت از شرك است، بعد مى رسیم به فضایل اخلاقى. تا اول فردى از اعتیادات و زشتى ها و رذایل اخلاقى - كه به آن دچار است - تطهیر نشود، آیا این امید هست كه به فضایل اخلاقى آراسته گردد؟ ابداً. مردى كه به او مى گویند: بیا برویم به همراه پیغمبر جهاد نماییم، آن مرد مى گوید: اگر بیایم آنجا من نسبت به زنها ضعف نفس دارم و چشمم به آن زن هاى زیبا مى افتد، نمى توانم خوددارى كنم و نمى روم.
از غزوه تبوك جمعى از منافقان و سه نفر از مؤمنین تخلف كردند62. «وَ عَلَى الثَّلَثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُواْ حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَیهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَ ضَاقَتْ عَلَیهِمْ أَنفُسُهُمْ»63.
گویا در همین قضیه بود كه یكى از متخلفین چنین عذرى آورد. پیغمبر دارد مى رود، ایستاده اید كه چه؟! این هم بهانه شد؟ این آدم مى تواند مجاهد باشد؟ روشن است كه نمى تواند؛ چون تا اول این شخص تطهیر اخلاقى نشود نمى تواند آراسته به فضایل اخلاقى گردد.
امور عبادى هم این چنین است. كتب فقه را هم كه بگشایید، در ابتدا بحث از طهارت و وضو و غسل و تیمم است و بعد مى رسد به نماز و عبادت. بلكه مى توان گفت نماز هم خود، طهارت و تطهیر است. امیرالمؤمنین در نهج البلاغه خطبه اى راجع به نماز دارد. در آنجا مى فرماید: پیغمبر نماز را تشبیه به چشمه آب گرمى كرد كه اگر انسان در [هر روز] پنج هنگام در آن شستشو كند، آیا در بدنش چركى به جا مى ماند؟ نماز این چنین است. زكات هم تطهیر در امور مالى و اقتصادى است. مسلمانان تا مال خود را از حقوق فقرا پاك نكنند، نمى توانند از آن استفاده كنند. لفظ زكات به معنى تطهیر و پاكیزه كردن است و همچنین و همچنین ... .
پس «بنى الإسلام على النّظافة» در تمام مراحل است. هم در مرحله اعتقادى است، هم در مرحله اخلاقى، هم در مرحله عبادى است و هم در سایر مراحل و هم در امور زندگى و اجتماعى.
هدف را از یاد نبرید
پس پیغمبر براى تزكیه مى آید. این هدف نبوت است و پیش از تعالیم احكام و قرآن از تزكیه آغاز مى كند. «وَیزَكِّیهِمْ وَیعَلِّمُهُمُ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ»64 این هدف بعثت است. حال هر روایت، هر حدیث، هر توسل، هر تیمن، هر ثواب و هر مستحبى كه با این هدف جور بیاید، درست است و اگر مخالف این هدف بود، درست نیست. دیگر این دو دو تا چهار تا است.
پیغمبر براى تزكیه مى آید، درست؟ پس باید تمام اعمال، از واجبات و مستحباتى كه مسلمان پیرو این پیامبر انجام مى دهد، به این هدف كمك كند و اگر با هدف مناقض بود، غلط است و در این شكى نیست.
حالا ما در این شفاعت، زیارت و گریه به مردم چه مى گوییم؟ هنگامى كه مى خواهیم مردم را به زیارت تشویق كنیم و به شفاعت امیدوار سازیم و یا به گریه و زارى بر حسین و احیاى امر آل محمد صلى الله علیه وآله واردشان كنیم، اگر نتیجه این اعمال تزكیه مى شود، درست است و هدف نبوت است؛ اما اگر در این طریق نبود، اشتباه است و نادرست درك كرده ایم و باید در فكر خویش تجدید نظر نماییم.
آخر اینكه نمى تواند درست باشد كه پیغمبر براى تزكیه و بعد سیدالشهدا - العیاذ باللَّه - براى شیوع اعمال فساد بیاید، آیا چنین اندیشه اى درست است؟ آن بزرگوار كشته شود براى اینكه مردم در ارتكاب گناه گستاخ تر گردند؟ در هفته یك بار براى حسین مجلس روضه خوانى به پا كند و بعد هر جنایتى كه مى خواهد انجام بدهد! به كربلا برود و بعد هر غلطى كه مى خواهد بكند! راستى آیا عقل سلیم اینها را قبول مى كند؟ قبول كنید كه این خلاف هدف بعثت است.
حسین علیه السلام راجع به قیامش چه مى گوید؟
حال بیایید ببینیم خود سیدالشهدا چه مى گوید. مطلب بسیار روشن است. از روزى كه از مدینه حركت كرده تا روزى كه كشته شده، مطالب جزء به جزء محفوظ است و شما كمابیش مى دانید - نزدیك بیست سال است این مطالب در كانون65 تشریح و تكرار مى شود - مى خواهد از مدینه بیرون بیاید؛ اول به كنار قبر پیغمبر مى رود و با آرامگاه آن بزرگمرد تاریخ بشریت وداع مى كند. در آنجا است كه مى گوید: یا رسول اللَّه، یا جداه، مى دانى براى من چه پیش آمده، من دچار چه گرفتارى و مخمصه اى شده ام و باز تو مى دانى من رواج كار نیك را دوست دارم و از شیوع زشتى بیزارم.66
پس حالا با امرى مواجه شده ام كه زشتى ها را شایع خواهد كرد و در عین حال مبارزه با چنین كارى برایم خطر جانى دارد، این را مى دانم. گریه مى كند و خوابش مى برد و در خواب پیغمبر به او امر به رفتن مى كند. آرى تو باید قیام كنى و خدا مى خواهد تو را كشته ببیند، برو.
من فهرست وار نقل مى كنم. اینها را دیگر حفظید و بیشتر از من مى دانید. بعد مى خواهد حركت كند، برادرش محمد حنفیه - كه عذرهایى براى حركت دارد - یا خود سیدالشهدا دستور داده كه در مدینه بماند، جلویش را مى گیرد.
ما حق فضولى در خصوص جناب محمد حنفیه نداریم، براى اینكه این قدر هست كه سیدالشهدا به او با نظر احترام مى نگرد. به او نمى توانیم ایراد كنیم كه چرا در ركاب برادر حركت نكرد؟ مخصوصاً نوشته اند حضرت به او فرمود: تو در مدینه بمان و كارهاى اینها را به من گزارش بده.67
وصیت حسین علیه السلام
سیدالشهدا هنگام بیرون آمدن از مدینه، وصیتى نوشته و به برادرش محمد حنفیه مى دهد. در آن وصیت علت و هدف نهضت را به خوبى و روشنى بیان فرموده است؛ آنجا چنین مى نویسد: «هذا ما أوصى به الحسین بن على إلى اخیه المعروف محمدٍ الحنفیة ...68».
بعد در اینجا سیدالشهدا شهادتى دارد كه بسیار تأثرانگیز است كه من مطلبى درك مى كنم. «انّ الحسین یشهد أن لا إله إلّا اللَّه».
هر چند عرضه كردن عقاید بر پیغمبر و امام یا قبور پاكشان دستور و معمول بوده و ممكن است عمل سیدالشهدا را به منظور تعلیم دیگران فرض كنیم؛ ولى آنچه از این بیان در آن موقعیتِ به خصوص، به ذهن مى آید و به ظن قوى و نزدیك به قطع، مى توان گفت این است كه شجره خبیثه بنى امیه و دستگاه حكومت منحوس و ستمگر آنان بى شرمى و رذالت را به آنجا رسانده بودند كه نه تنها در تبلیغات مسموم و مسخره و سراپا دروغشان امامت ابى عبداللَّه را انكار داشته، بلكه در ایمان و اسلامیت فرزند پیغمبر تشكیك و تردید مى نمودند. این است كه آقا سیدالشهدا با این بیان و بیانات و اعمال دیگرى كه حتى روز عاشورا گفت و كرد، از ساده ترین و بى اطلاعترین افراد رفع شبهه نمود. این مطلب جانكاه را شب عید و در مجلس جشن و سرور نخواسته ایم ذكر كنیم، بگذریم كه این بحث مناسب امشب نیست، باشد براى وقت دیگر...
«وإنّى لم أخرج أشراً ولا بطراً ولا مفسداً ولا ظالماً وإنّما خرجت لطلب الإصلاح فی أمّة جدّى صلوات اللَّه علیه، أرید أن آمر بالمعروف وأنهى عن المنكر69»، من روى هوا و هوس بیرون نیامدم، براى افساد نیامدم، براى ستمگرى و سركشى و طغیان قیام نكردم، قصد فسادانگیزى در زمین ندارم، من براى اصلاح آمدم، طالب صلح و صلاح هستم، قیام كردم و به پا خاستم، چون مى خواهم براى این امتى كه سر تا پایش به فساد آلوده شده است، قدمى اصلاحى بردارم. مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم. «وأسیر بسیرة جدّى صلى الله علیه وآله وأبى علىّ بن أبى طالب70». روش جد و پدرم را مى خواهم دنبال كنم و همان راه را ادامه بدهم.
در مكه چه كرد؟
بعد وارد مكه مى شود، در تمامى مدتى كه در مكه است، از سوم شعبان كه وارد مكه مى شود تا گذشت رمضان و شوال و ذى القعده و فرا رسیدن هشتم ذى الحجه، در مكه مى ماند، بى كار؟ نه، قبلاً گفتیم، مى آید اینجا، حوزه اى است، جمعیت از اقطار و اكناف شهرهاى اسلامى - كه خبر ورود حسین را به مكه مى شنوند - مى آیند. سیدالشهدا از فرصت استفاده مى كند و حقایقى را كه عمّال بنى امیه برایشان وارونه جلوه داده و با تبلیغات مسموم اسلام را طور دیگر معرفى كرده اند، روشن مى كند و پرده ها را عقب مى زند و به مردم مى فهماند كه حق چیست. بعد خطبه اى در مسجدالحرام مى خواند: «خطّ الموت على ولد آدم مخّط القلادة على جید الفتاة71» الخ. (و متأسفانه مجال بحث در این خطبه عجیب نیست).
تا اینكه به سوى كربلا حركت مى كند و در برخورد به حرّ و هنگام ورود به كربلا باز خطبه اى دارد.
خطبه كوتاه و پر معنى
«إنّه قد نزل بنا من الأمر ما قد ترون وإنّ الدنیا قد تغیرت و تنكّرت وأدبر معروفها واستمرّت حذّاء ألا ترون أنّ الحقّ لا یعمل به وإنّ الباطل لا یناهى عنه لیرغب المؤمن فی لقاء ربّه72». دنیا جور دیگرى شده است. دنیایى كه محمد صلى الله علیه وآله درست كرده تا حالا كه بچه اش روى كار است.
«تغیرت وتنكرت وأدبر معروفها73» دنیا دگرگون و زشت و ناپسند شده و اصلاً نیكى از آن رخت بربسته است. انسان براى چه زنده است؟ آدم مؤمن براى این زنده است كه بتواند به هدف خلقت برسد و بر طبق آن عمل كند.
«وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنسَ إِلَّا لِیعْبُدُونِ»74 براى اینكه مردم را به معرفت و پرستش پروردگار وادارد و خودش او را بشناسد و بپرستد. آن پرستش یا به صورت نماز و عبادت و دعا است، یا به صورت خدمت به مردم و بندگان خدا. اگر روزگار طورى شد كه دیگر این آدم معتقد و مؤمن نتواند قدم خیرى بردارد، حیاتش دیگر به چه دردى مى خورد؟ این حیات به درد او نمى خورد؛ ولو تمام لذایذ زندگى برایش فراهم باشد.
«ألا ترون أنّ الحقّ لا یعمل به» نمى بینید كه دیگر به حق عمل نمى شود؟ نمى بینید كه دیگر كسى، كسى را از باطل منع نمى كند؟ این كار نتیجه اش چیست؟ نتیجه چنین كارى این است كه آدم مؤمن، عاشق مرگ مى شود، آرى عاشق مرگ!
«لیرغب المؤمن فی لقاء ربّه» براى اینكه دیگر خلاص شود از این زندگى سراسر فساد، سر تا پا خیانت، سر تا پا منكر، رهایى یابد، با این گفتار مردانه خطبه را ختم فرمود: «فإنّى لا أرى الموت إلّا سعادة والحیاة مع الظّالمین إلّا برماً» یعنى من مرگ را با این وضع جز سعادت و زندگى با ستمگران را جز دلگیرى و ملامت نمى بینم.
تمام خطبه هاى سیدالشهدا را و تمام كلمات ابى عبداللَّه را كه شما نگاه كنید، بر اساس این دو كار است. اینجا مطلب زیاد است و یك چیزى هست كه نه بنده مى توانم آن را درست بپرورانم، نه تازه بعد از پروراندن براى همه كس عملى است، بلكه براى خود گوینده هم نیست. چه جور فردى مى شود كه بتواند به راه حسین برود و مردانه مرگ را پیشواز كند!
توجیهات و پرده پوشى جنایات
شما دیده اید یك جانى را كه بگوید: آقا! بنده جانى هستم؟ شما قضایاى چنگیز را بخوانید. چنگیز هم خودش را یك مصلح مى دانست، فرعون هم خودش را طرفدار دین مى داند و مى ترسد كه موسى دین مردم را خراب كند (پناه بر خدا از این جنس دو پا). از این جهت با او مخالفت كند و نظر دیگرى ندارد: «إِنِّى أَخَافُ أَن یبَدِّلَ دِینَكُمْ أَوْ أَن یظْهِرَ فِى الْأَرْضِ الْفَسَادَ»75 به موسى كارى ندارم، من مى ترسم او بیاید دین شما را از دستتان بگیرد یا فساد راه بیندازد. حضرت سجاد مى فرماید: هیچ آدم بدكارى نیست كه كار بد را همین طور رو باز انجام دهد. اول یك پرده اى از اصلاح رویش مى كشد، ولو رقیق؛ یك تأویلى مى كند، ولو كوچك؛ بعد آن كار را مى كند. عرض كردم اگر با اشخاص جانى محشور باشید، اقاریر مردم جانى را كه گاهى محاكمه مى شوند، در روزنامه و امثال اینها بخوانید، مى بینید هیچ فرد جانى نیست كه اعتراف كند من جنایت انجام دادم. نه! همان جنایت پیشه اى كه آدم مى كشد، تأویل مى كند.
پیروى از هوس ها بدون توجه
به آنهایى مى رسیم كه نیت پاك دارند و مى خواهند كارى انجام دهند. در این مرحله آدم جانى نیست و نیت جنایت هم ندارد، عمل جنایت آمیز هم نمى خواهد بكند، آدمى است پاك، شریف، با نیت خیر، اما این را نباید فراموش كرد كه هر كس خواه ناخواه تمایلاتى دارد، چه خوب و چه بد. این را قبول ندارید كه هر كس تمایلاتى دارد؟
خوشا به حال آن كسانى كه وظیفه دینی شان را با تمایلاتشان وفق مى دهند. اینها خیلى خوشبختند كه تمایلشان را وفق مى دهند. مثلاً مى خواهد خدمت كند، مى رود معلم مى شود، كشاورز مى شود، مبلّغ مى شود، واعظ مى شود، نویسنده مى شود، اما این كارها با مذاقش هم جور است. یعنى مثلاً معلمى را دوست دارد، خوب به نیت خیر هم مىرود، قلباً خوشش مى آید و از نظر انجام وظیفه هم كار مى كند. در همین گونه كارها قصد قربت را نباید از یاد برد.76 تا اینجا این شانسى است براى افراد.
مخالفت هوس ها و تكلیف
ولى همیشه این جور نیست، بلكه اكثراً غیر از این است. امیرالمؤمنین فرمود: هیچ طاعت و عبادتى نیست مگر اینكه از روى كراهت انجام مى شود و هیچ معصیتى نیست مگر اینكه از روى میل. پیغمبر فرمود: بهشت به مكاره و جهنم به هوس ها پیچیده شده است. بنده موظف مى شوم بیایم اینجا حرف بزنم، در صورتى كه طبعاً به كلى مایل به حرف زدن نیستم. اینجا چه باید بكنم؟ اینجا باید نفس خودم را و تمایلات خودم را بكشم و بشكنم تا وظیفه ام را بتوانم انجام دهم. از آقایان معذرت مى خواهم، مثال ها را محدود مى زنم، براى اینكه مى خواهم به صورتى باشد كه دیگر هیچ حرفى از آن درنیاید.
اینجا وظیفه یك مسلمان چیست؟ قدم اول، بعد از آنكه خودش را از تمایلات خودش خالى كرد، كوشش در تشخیص حق از باطل است. آرى قدم اول ... بسیار عجیب است! انسان اغلب از این مطلب غفلت دارد، مخصوصاً در انجام وظایف دینیش، این دو با هم خلط مى شود. شیطان هم در اینجا مداخله مى كند: كارى را كه به عنوان هوس نفسانى انجام مى دهد، به حساب خدا و پیغمبر مى گذارد و منت77 مى نهد كه انجام وظیفه كرده است. باید به خدا پناه برد، این مرحله بسیار عجیبى است.
پایدارى و راست روى
پیغمبر صلى الله علیه وآله فرمود: «شیّبتنى سورة هود78»؛ سوره هود مرا پیر كرد. پیغمبر كه چنین بگوید، حساب من و شما معلوم است. مگر سوره هود چه دارد؟ «فَاسْتَقِمْ كَمَآ أُمِرْتَ»79؛ آنچنان كه مأمورى استقامت به خرج بده. آرى این مرحله است، به قدرى این مرحله لغزشگاه عظیم و عجیبى است كه باید از آن به خدا پناه برد.
خدا مى داند گاهى به من یك حال سوء ظن به كارم دست مى دهد كه فكر مى كنم هر كار خیرى را، ولو اینكه در میان اتاق خلوت انجام بدهم، نمازى بخوانم، مطالعه اى بكنم، یك تحقیق علمى یا یك كار دیگر، باز گوشه و كنارش را مىسنجم كه اندیشه باطلى با آن نیامیزد، بسیار دشوار است. حالا آنچه اكثریت از آن غافلند همین است.
بنده ترسو و بزدل مى خواهم گوشه اى بگیرم، هیچ حرف نزنم و هیچ كارى نكنم، هى زندگى حضرت حسن را مى بینم، آن جوان رشید و شجاع مى گوید: سیدالشهدا، این حساب را باید كرد كه حضرت حسن آن صبر تلخ عجیب را در آن مدت طولانى كرد و آن خون دل ها را خورد، براى اینكه من بى عرضه بعد ایشان را شاهد قرار بدهم و چنین پندارم كه راه او را دنبال مى كنم؟! و سیدالشهدا آن مجاهده مردانه را كرد كه بعد این جوان از آن سوء استفاده بكند؟ باز توجه داشته باشید كه من نه صبر و شكیبایى را، نه مجاهده و مبارزه را مى خواهم تخطئه كنم، فقط مطلب من این است كه باید با نیت پاك و تشخیص وظیفه كار كرد و هر چه مى كنیم براى خدا بكنیم، حال اگر مثال بد زده ایم یا شما نمى پسندید، عوض كنید.
داستان منافقى به نام قزبان معروف است. او در جنگ احد شركت كرد و هفت تن از مشركان را كشت و به زمین افتاد. قتادة بن نعمان گفت: خوش باد تو را شربت شهادت. او گفت: من براى خدا و دین نجنگیدم كه شهید باشم، پیغمبر فرمود: قزبان از اهل آتش است. و نیز داستان آن مرد اعرابى كه دنبال خر گمشده اش به میدان جنگ رسید و اتفاقاً تیر خورد و مرد. بعضى گفتند: شهید راه خدا شد، پیغمبر فرمود: نه بلكه در راه الاغش كشته شد.
همه باید به خدا پناه ببریم و نیك بیندیشیم تا اینكه ببینیم چه باید كرد؟ وظیفه را تشخیص بدهیم، ما حق فضولى در كار امام نداریم كه یكى را بر دیگرى برگزینیم. «كُلّهُم نورٌ واحد»80، ولى اگر فرض كنیم حضرت حسن و حضرت سیدالشهدا و فرد عادى باشند و ما از نظر تاریخى بخواهیم درباره شان قضاوت كنیم، كار كدامشان مشكل تر است؟ این حساب از دست بیشتر مردم در مى رود. چرا در مى رود؟ براى اینكه زمان ها فرق مى كند، روحیات فرق مى كند.
روحیات مختلف
زمانى كه حضرت حسن در آن زیست مى كند، یك عرب عادى، نه امام، یك عرب عادى چون غیرت، حمیت داشت و وضع ساختمان وجودى آن مردم و همچنین سوابق زندگی شان آنچنان بوده كه جنگ بین آنها كارى عادى بوده است، یك عرب ساده موقعش كه مى شد حاضر بود با سهولت جنگ را شروع كند، بكشد و كشته شود، اما این عرب زیر بار زور نمى توانست برود، این برایش غیر قابل تحمل بود.
پادشاه نجران و گداى عرب
شما در خلافت عمر داستان آن گدا و پادشاه نجران را نگاه كنید كه روزى در مكه قدم مى زد. مرد گدایى رسید و از او چیزى خواست؛ طورى شد كه او كشیده اى بر گونه گدا نواخت. گدا از او به نزد خلیفه شكایت برد. پادشاه نجران - كه هم تازه مسلمان است و هم پادشاه - به وسیله عمر احضار مى شود.
عمر مى گوید: حكم اسلامى این است كه باید در مقابل كشیده اى كه زده اى، كشیده اى بخورى. شاه اندیشید این مرد لات گدا كه براى یك فلس به من چسبیده، حالا مثلاً پنج قران به او مى دهم و راضیش مى كنم. با این امید به عمر گفت: بسیار خوب رضایت او را جلب مى نمایم. عمر گفت: همین جا باید راضیش كنى. او به گدا رو كرد و گفت: مثلاً بابا بیا این یك تومان را بگیر و برو. گدا گفت: اگر حق دارم یك كشیده به تو مى زنم. شاه مقدار را بالا برد: پنج تومان، ده تومان، صد تومان، اما گدا گفت: ابداً، اگر حق من قصاص است، كشیده را مى زنم و پولت را هم نمى خواهم. شاه دید چاره اى ندارد، به خلیفه گفت: آیا مهلت در اسلام جایز است یا نه؟ خلیفه گفت: آرى. گفت: فردا براى قصاص مى آیم. همان شب هم فرار كرد و بعد با یك جمعیت به جنگ اسلام آمد. مقصود من این است كه خوب به روحیه عرب توجه بفرمایید.
تحمّل فوق الطاقة حضرت حسن علیه السلام
آن وقت كسى مثل فرزند على علیه السلام، فرزند پیغمبر صلى الله علیه وآله كسى كه در زمان خودش شجاعترین مرد روى زمین بود و در جنگ ها با پدرش شركت داشت، اصلاً اگر ضربه شصت حسن نمى بود، شاید شتر عایشه را نمى توانستند از پاى درآورند، در این چنین جنگ هایى كه از طرف مرگ مى بارید، یك وقت مى دیدند سیدالشهدا از یك طرف و حضرت حسن از طرف دیگر به قشون حمله مى كنند. امیرالمؤمنین فریاد مى زند: «إملكوا عنّى هذا الغلام لا یهدنى فإنّنى أنفس بهذین من الموت». این دو بچه را بگیرید، دریغم مى آید كه كشته شوند. «لئلّا ینقطع نسل رسول اللَّه صلى الله علیه وآله81» چون اگر اینها كشته شوند، نسل پیغمبر قطع مى شود، اینها را حفظ كنید.
حضرت حسن آدمى نبود كه عبایش را به سرش بكشد و برود توى مسجد نماز بخواند و كارى به مملكت و ملت و مصالح اجتماع نداشته باشد و حالا بگوییم خوب اشكالى ندارد، یك چنین مرد رشید و بزرگوارى است، چه مى توان كرد؟ حالا اقتضاى روزگار این است، معاویه زمامدار باشد و با كمال بى حیایى مدتى دراز فرمانروایى كند.
حضرت حسن در مسجد نشسته و آن خطیب نانجیب و خطباى مزدور و رذل روى منبر مى روند و به مولى على بن ابى طالب بد مى گویند و دشنام مى دهند و حضرت هم تحمل مى كند. آیا این مطلب قابل تقلید است؟ این را كه كسى نمى تواند تقلید كند.
سیدالشهدا كه شب عاشورا به حضرت زینب گفت: پدر و برادرم از من بهتر بودند، مگر تعارف مى كرد؟ سیدالشهدا در اینجا مصلحت را در قیام مى بیند و قیام مى كند؟ روزى را به وجود مى آورد كه درباره اش گفته شده و باید گفته شود كه: «لا یوم كیومك یا حسین82».
اما سیدالشهدا و قیامش تفسیر دارد كه تفسیرش را كنار مى گذارم و فقط در چند جمله به اختصار بیان مى نمایم و به عرایضم خاتمه مى دهم.
درباره این قیام و هدف قیام، زیاد صحبت شده است. در كتاب هاى بزرگان و علماى گذشته و نویسندگان عصر حاضر و فضلا، مطالب زیادى هست. اما هر كس طرز استنباط به خصوصى دارد. بنده این را به جایى مستند نمى كنم، استنباط شخصى خودم است. آقایان هم اگر نخواهند بپذیرند، حاضرم با هم بنشینیم و صحبت كنیم.
حكومت اسلام83
در اسلام هیچ امرى بعد از اصول دین، یعنى توحید و نبوت و معاد، بالاتر از زمامدارى و حكومت نیست؛ هیچ امرى بدون استثنا. زیرا امر به معروف و نهى از منكر - كه جمیع اعمال خیر و همه نیكى ها نسبت به آن بسیار كوچك است - فقط به حكومت حق و عدل، زنده و معمول و با حكومت جور مرده و متروك مى شود.
از این جهت پروردگار حكیم به صریح قرآن، اطاعت فرمانروایان به حق را در ردیف فرمانبرى از ذات اقدس خود و پیغمبرش واجب ساخته است و از این لحاظ كوچك ترین اختلافى میان فرق اسلامى نیست و اختلاف فقط در مصداق است؛ یعنى اینكه فرمانروا چه كسى باید باشد و چگونه معین شود. آن هم با تأكید و تثبیت داستان غدیر. ممكن بود پیغمبر به عنوان جانشینى و وصایت، مثل اینكه سیدالشهدا حضرت سجاد را انتخاب كرد و حضرت رضا علیه السلام امام محمد تقى را انتخاب كرد، آنجا معین كند حضرت امیر را و وقت رحلتش بگوید: ودایع امر امامت را به تو سپردم. آن داستان را چرا درست كردند و چرا خداوند به پیغمبر صلى الله علیه وآله فرمود و طبق بعضى از تفاسیر، چند مرتبه آیه «یأَیهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَیكَ» نازل شد؟
پیغمبر ملاحظه مى كرد تا در غدیرخم كه «یأَیهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَیكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ یعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ»84 آمد كه خداوند هم به او تأمین داد و هم تهدید كرد، حالا على را بعد از خودش مى خواهد زمامدار كند. این كار را كرد و نه تنها به على اكتفا ننمود و بعد از على هم باز یك یك خلفا و زمامداران امت اسلامى را تعیین كرد و پشت سر هم، دوازده نفر را نام برد، نه یك دفعه، بلكه مكرر در مكرر كه امثال كمال الدین صدوق و بسیارى كتب دیگر اختصاص به این موضوع دارد.
دوازده نفر محدود براى زمان غیر محدود
یك اشكالى است در این مورد كه مى گویم. اشكال این است كه یك عده اهل سنت و دیگران اعتراض مى كنند كه چطور پیغمبر براى یك زمان نامحدود، دوازده نفر محدود را معین كرده است؟ حالا با فرض اینكه این دوازده نفر پشت سر هم مى آمدند و كسى هم مزاحمشان نمى شد و زمام كار را هم در دست مى گرفتند، بالاخره این عده معدود تمام مى شوند، پس چطور پیغمبر براى زمانى نامحدود، افرادى محدود معین مى كند؟
باید عرض كنم كه اصول تربیتى یك حسابى دارد. اگر جامعه اى را كه پیغمبر به وجود آورده بود، آن دوازده نفر، یكى بعد از دیگرى، افراد صالحى مثل خاندان عترت، زمام كشور اسلامى را در دست مى گرفتند، بشر در این چند پشتى كه بر او مى گذرد به قدر كافى اصلاح شده بود.
اینكه ما به لشگركشى هاى خلیفه دوم اعتراض داریم كه زود قشون اسلامى را پخش كرد و نیروى متمركزى را كه پیغمبر درست كرده بود پراكنده ساخت، علتش همین است. زیرا هدف پیغمبر این بود كه به تدریج افراد را تربیت كند تا این افراد به جورى كه پیغمبر تربیت مى كرد، بعد مى توانستند هم ممالك را فتح كنند و هم دل ها را فتح كنند. او عجله كرد و این نیرو را به سرعت متفرق نمود.
اینها ممالك را فتح كردند، اما دلها ناگشوده ماند. چون تربیت مدت مى خواهد. اگر بعد از پیغمبر صلى الله علیه وآله، على علیه السلام و بعد از على، حسن علیه السلام بعد از او حسین علیه السلام تا به حضرت ولى عصر - صلوات اللَّه علیه - پشت سر هم، زمام كشور اسلامى را در دست مى گرفتند، اینها یك بسط عدالتى مى دادند و آن تعلیمات عالیه اسلام را به طورى به مردم مى آموختند كه نسل بشر در عرض این دوازده پشت عوض مى شد و بیشتر از این هم لازم نبود؛ همچنان كه آثارش را در مدت اندكى كه شخص پیغمبر زمام كار را در كف با كفایت خود گرفت و در مدت چهار سال و چند ماهى كه على علیه السلام زمام كار را در دست داشت، جهانیان دیدند و تاریخ ضبط كرد.
حكومت مخصوص خداست
پس از این مرحله كه بگذریم، بیاییم روى این امر كه پیغمبر زمامدار است، نه به عنوان اصالت، بلكه نیابت و خلافت. باز تكرار مى كنم: چون در اسلام حاكم خدا است، وقتى كه خوارج فریاد زدند: «لا حكم إلّا للَّه، لا لك ولأصحابك یا على»؛ یعنى حكومت خدا را است، نه مال تو و یارانت، منظور خوارج همین بود. على نگفت اینها بى خود مى گویند، حاكم منم. على گفت: «كلمة حق یراد بها الباطل». فرمود: اینكه حكومت در اسلام حق خدا است حرف حق است، اما منظور خوارج باطل است: «ولكن هؤلاء یقولون لا إمرة الّا للَّه». اینها وقتى كه مى گویند: حاكم جز خدا نیست، قصدشان این است كه امیر و فرمانروا بر بشر غیر خدا نیست. «وانه لابدّ للنّاس من أمیر برّ أو فاجر»85. خدا كه ممكن نیست - العیاذ باللَّه - به صورت بشرى در میان مردم بیاید و زمام كار آنها را در دست بگیرد و فرمانروایى كند. ابداً جامعه بشرى بدون فرمانروا نمى تواند باشد. پس در اسلام و قوانین اسلام حاكم خداست.
نایب آن حاكم و خلیفة اللَّه پیغمبر است. پیغمبر در اجراى حكومت حق خلیفة اللَّه است؛ یعنى نیابت و جانشینى خدا را مى كند در زمامدارى، والّا اصل حاكم در قوانین اسلامى خدا است، بعد پیغمبر، نه به عنوان اینكه خلیفه خدا است حاكم است.
تأكید پیغمبر راجع به زمامدار بعد از خودش
پیغمبر مى خواهد از دنیا برود. شما ببینید در هیچ امرى به اندازه امر زمامدارى على پافشارى كرده است؟ از چندین سال، بلكه از ایام اول بعثت، حتى وقتى از طایف بر مى گردد، با اینكه شكست مى خورد و كتكش زده و سنگ به پایش مى زنند، قبیله اى با كمال قدرت از او پذیرایى مى كنند. عرض مى كنند: آقا ما از تو طرفدارى مى كنیم، ولى به شرطى كه اگر پیشرفت كردى، بعد از تو ما زمام كار را در دست بگیریم. مى فرماید: این دست ما نیست، بلكه دست خدا است و او باید معین كند.
برگردیم به مدت ها قبل از این واقعه، سالهاى اول، بلكه اولین روز دعوت از خویشان و نزدیكانش، وقتى آیه «وَ أَنذِرْ عَشِیرَتَكَ الْأَقْرَبِینَ»86 مى رسد، پیغمبر اقوامش را صدا مى كند و ضمن اعلام بعثت و نبوتش این مطلب را به آنها مى گوید كه: «اول كسى كه به من بگرود، او وصى و جانشین من و وزیر من است».
دستور پروردگار راجع به زمامداران بعد از پیغمبر
لحن این آیه را ملاحظه كنید: «یأَیهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَیكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ یعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ»87.
ملاحظه بفرمایید آقایان شما همه اهل علم اید. در هیچ جاى قرآن این لحن، با این طنطنه و این طمطراق نیست كه در امر زمامدارى و وصایت على است. در چند كلمه كوتاه، نكاتى از این آیه را به عرض آقایان مى رسانم. اولاً معلوم مى شود اگر مطلبى كه باید پیغمبر [به مسلمین] برساند، به قدرى با عظمت و اهمیت است كه اگر آن تبلیغ نشد، مثل این است كه پیامبرى و رسالتش را ابلاغ نفرموده است. ثانیاً از بیان آیه به خوبى معلوم مى شود پیغمبر از رساندن آن بیم داشته و از مردم مى ترسیده است كه خدا تأمین داده است. ثالثاً به اتفاق جمیع علما و مفسرین شیعه و محققین منصف از اهل سنت، آیه مذكور در حجّةالوداع نازل شده است. پس موقعى كه مشركین شكست یافته و جمیع احكام اسلام به تمام و كمال تبلیغ و تعلیم شده است، در این صورت غیر از امر ولایت و وصایت - كه شرط قبولى اعمال است - آیه شریفه قابل حمل بر معنى دیگرى است و ترس آن بزرگوار جز از مسلمان ها، بلكه صحابه كبار خودش نیست كه مى ترسد در امر خلافت على اخلال نموده و وحدت و حقایق دین را بر هم زنند و از میان ببرند.
سوره مائده و امر وصایت و پیشوایى
من یك ماه مبارك رمضانى در همین شهر (مشهد) در ولایت سخن مى گفتم كه رفقا به خاطر دارند. آن سال براى مدرك، مثل همیشه و به عادت مألوف، به قرآن زیاد مى پرداختم. یك مطلبى آن سال برایم پیش آمد و بعد هم در تفاسیرى كه دستم افتاد، ندیدم، فرصت هم نكردم مطلب را دنبال كنم و بدبختانه فراموش مى كنم كه تمام تفاسیر را نگاه كنم. شاید این مطلبى كه مى گویم، باشد. من به سوره مائده كه نگاه مى كردم، این آیه كه مورد گفت و گو است و آیات دیگر مربوط به ولایت و جانشینى پیغمبر كه در این سوره است، وقتى همه سوره را نگاه كردم، دیدم تمام این سوره اساساً بحث راجع به وقایع ناگوار و حوادث دلخراش بعد از رحلت پیغمبر است. اما با یك وضع عجیبى، این مطالب را با احكام فرعى، به طرز مخصوصى مخلوط كرده است كه باعث تعجب بسیار است.
آخر، یكى از راه هایى كه خداوند قرآن را حفظ مى كند، همین است. درست است كه براى صیانت كلام خود اعمال قدرت مى كند، البته این یك راهش مى باشد، اما راه دیگرش هم این است كه وسایل را جورى فراهم مى آورد كه همان دشمنان هم مجبور نمى شوند چیزى را [از قرآن] بردارند و یا حذف كنند. درست دقت بفرمایید، معنى این آیه كه محققاً ما قرآن را نازل كردیم و قطعاً ما آن را نگه دارنده ایم. «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحَفِظُونَ»88 یكى همین است كه خدا به قدرت خودش حفظ مى كند؛ یكى هم اینكه وسایل را بر مى انگیزد و از جمله وسایل همین است كه یك امر را بگوید، ولى در ضمن تواریخ و در حدیث از دیگران و با احكام فرعى.
این سوره با دستور وفاى به عهد آغاز شده، ولى بعد از جمله اول، بلافاصله به حكم فرعى مى پردازد. اولش مى گوید: «أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ»89، پس از آن مى گوید: «أُحِلَّتْ لَكُم بَهِیمَةُ الْأَنْعَمِ» بعد تمام سرگذشت انبیا را نقل مى كند و پیمان شكنى هایى كه یهود بعد از موسى كردند. بعد آنچه مسیحى ها بعد از عیسى كردند و سرگذشت نقباى بنى اسرائیل. تمام این حوادث را در اینجا نقل مى كند. واقعاً عجیبْ سوره اى است و چنانچه آقایان به این سوره مراجعه فرمایند، مى یابند كه اصلاً تاریخ بعد از رحلت پیغمبر را در ضمن قصه و تاریخ گذشتگان و احكام فرعى در این سوره بیان كرده و كاملاً هم روشن است.
عمل نكردن به وصیت پیغمبر
پیغمبر از دنیا رفت و با این همه اهمیت و عظمت امر وصایت، زیر بار وصیت پیغمبر نرفتند. آیا على اینجا چه وظیفه اى دارد؟ چون امر دایر است كه از خلافت اسلامى صرفنظر كند یا از خود اسلام از ریشه و به كلى چشم بپوشد. چون عوامل و موجباتى كه آنجا وجود داشت، جورى بود كه اگر امیرالمؤمنین دست به شمشیر مى برد، اسلام ریشه كن شده بود. براى آنكه اسلام در دل ها هنوز جا نگرفته بود و هنوز دشمنان اسلام انتظار اختلاف را داشتند و هنوز قیام هاى مرتدین، یكى بعد از دیگرى، و قیام مسیلمه كذاب و دیگران در جزیرة العرب در پیش بود. و در وقایع و ابتلائات دیگر، اگر در خود مدینه هم كه مركز حكومت اسلامى بود، اختلافى بین سران ایجاد مى شد، اصلاً اسلام ریشه كن شده بود.
اینجا بود كه وقتى حضرت زهرا به حضرت امیر گفت كه چطور در خانه نشستى، در این بین بانگ اذان بلند شد. مولى گفت: دوست دارى این بانگ همواره باشد یا نه؟ گفت: بلى. فرمود: اگر دوست دارى باقى بماند، من باید صبر و تحمل نمایم. ولى مى دانید چه كار شد؟ وقتى زیر بار این وصیت نرفتند، دیگر اینچنین نبود كه بگویند پیغمبر وصیت كرده یا نكرده، بیایید هر طور دلمان مى خواهد عمل كنیم؟ چنان پخته و سنجیده و مدبرانه عمل كردند كه نه تنها مسلمان هاى ساده آن زمان، بلكه متجاوز از دو ثلث مسلمین عصر ما آنان را مصیب دانسته و عملشان را تصویب مى نمایند. از وصایت اعراض كردند، اما به یك اصل دیگر اسلامى پناه بردند، اصلى بسیار استوار كه قرآن گفته و پیغمبر در حیاتش به آن عمل فرموده است. ولى افسوس و صد افسوس كه وسیله مقاصدى دیگر شد. در امر خلافت در جایى كه نص وجود دارد كه نباید به شورا متوسّل مى شدند.
توسّل به شورا
پیغمبر صلى الله علیه وآله به شورا اهمیت مى داده و در حیاتش عملاً شورا را محترم مى شمرده است. در قضیه احد، بنابر نقل تواریخ، وقتى در اقلیت قرار گرفت و جوان ها بیشتر مى گفتند برویم بیرون [از شهر جنگ كنیم]، مى پذیرد؛ با اینكه پیغمبر رأى بیرون آمدن نداشت و دوست داشت كه در مدینه بمانند، ولى با اصحاب مشورت فرمود و از همه رأى گرفت، دید اكثریت را آنها بردند. گفت: برویم بیرون. وقتى پیغمبر مى آید به منزل كه لباس جنگ و سفر بپوشد، پیرمردهاى فهمیده، جوان هاى احساساتى را ملامت مى كنند كه در برابر پیغمبر اظهار نظر كردید و بر خلاف رأى پیغمبر رأى دادید. آنان پشیمان مى شوند، مى گویند: مى خواستیم خلوص و اخلاص خودمان را به پیغمبر عرض بكنیم كه حاضریم از مدینه بیرون برویم و از جانمان بگذریم، ما دیگر این را توجه نداشتیم كه با این پیشنهاد ضمناً با رأى پیغمبر هم مخالفت مى شود، حالا عذرخواهى مى كنیم. وقتى كه [پیامبر] مى آید بیرون، اینها شروع مى كنند به عذرخواهى كردن. پیغمبر مى فرمایند: نه! رأى [اكثریت] را محترم بشمارید، حالا كه تصمیم گرفتید، بروید. مى روند و شكست هم مى خورند. ببینید شورا را عملاً این قدر محترم شمرده است.
خود قرآن دستور «وَشَاوِرْهُمْ فِى الْأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ»90 به شخص پیغمبر مى دهد و درباره مسلمین هم در ضمن اینكه مى گوید: مؤمنان كسانى هستند كه توكل دارند و نماز مى خوانند و انفاق مى كنند، مى گوید: «وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَینَهُمْ»91.
اینها وقتى وصایت را نپذیرفتند، دیگر هم چنین نبود بروند و هر طور شد، به دلخواه خود كار كنند، بلكه به یك اصل محكم اسلامى چسبیدند كه اصل شورا بود. چه كارى كردند! عجیب. اصل شورا حالا فورمالیته بود، ولى بود.
مگر همه مشورت ها در دنیا واقعى است؟ آن موقع هم فقط جنبه ظاهرى داشت، نه واقعى. بروز این نوع اعمال ناشى از حس جاه طلبى است كه از قوى ترین غرایز است. چه بدبختى ها كه به روزگار آدمى زادگان نیاورده و چه مفاسدى و جنایاتى را ایجاد نكرده است؟
بارى اینها رفتند داستان منزل سعد بن عباده را درست كردند. اولاً مقدمات این كار را پیش از رحلت پیغمبر و تخلف از جیش اسامه و ماندن در مدینه و داستان جلوگیرى از نوشتن پیغمبر و غیر آنها، استادانه و سیاستمدارانه، فراهم كردند؛ ولى ساعت رحلت آن بزرگوار، آن پیرمرد بسیار مدبر، «اولى» نبود و پیش زنش در خارج مدینه رفته بود. رفیقش با هوشیارى و موقع شناسى مخصوص ایستاد بالاى سر مردم. مردم را توى مسجد معطل كرد.
انكار مرگ پیغمبر
آرى عمر فریاد مى زد كه پیغمبر نمرده است، پیغمبر بر مى گردد و نزد خدا رفته و به آسمان صعود فرموده است و باز خواهد گشت؛ همچنان كه موسى چهل روز از مردم كناره گرفت و پیش خدا رفت؛ هر كس معتقد به مرگ پیغمبر باشد، گردن خواهم زد و دست و پایشان را قطع خواهم كرد، اصلاً هر كس بگوید پیغمبر خدا مرده، مسلمان نیست و منافق است. از این قبیل سخنان مى گفت و مردم را تهدید مى كرد و مردم هم گیج بودند. براى اینكه پیغمبر از دنیا رفته بود و نمى دانستند عاقبت این امر چه مى شود. تا اولى رسید، دست زد به شانه اش و به او اعلام كرد كه پیغمبر مرده است.
آنگاه به گوشه دیگر مسجد رفت و با مردم سخن گفت. جمعیت عمر را رها كرده، دور او جمع شدند و او هم فریاد زد: اى مردم! هر كه به خدا معتقد است، او زنده است و هر كس به محمد ایمان آورده، او مرد. سپس آیاتى از قرآن تلاوت كرد: «أَفَإِین مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَبِكُمْ»92 و نیز: «إِنَّكَ مَیتٌ وَ إِنَّهُم مَّیتُونَ»93.
عمر با شنیدن این آیات خاموش شد و سخن رفیقش را پذیرفت و گفت: گویا من این آیات را نشنیده بودم! بله، او راست مى گوید، من غفلت داشتم، پیغمبر مرده است. پس از مذاكرات مطلع شدند كه در منزل سعد بن عباده خبرى و اجتماعى است. روى به آنجا نهادند. من فهرست وار سخن مى گویم و به شتاب رد مى شوم. چون مستمعین اینجا بااطلاع و تاریخ دانند و خودشان از من بهتر مى دانند.
داستان انتخاب دو خلیفه
سرانجام رفتند و داستان منزل سعد بن عباده درست شد و یك مرتبه آقا را از آنجا بیرون آوردند و با عنوان خلیفه رسول اللَّه بردند بالاى منبر پیغمبر. حالا از آقایان بپرسید كه این چه جور شورایى است؟ كدام مردم و كجا رأى دادند؟ على علیه السلام همین را گفت و چه خوب گفت كه: آخر اى صحابه كبار! شما وقتى با انصار (مسلمین مدینه) گفت وگو مى كنید، مى گویید: پیغمبر مایل بود كه خلیفه اش از خویشان و بستگان مهاجرش باشد، اما باز در مقابل خویشان و نزدیكان پیغمبر به شورا متوسل مى شوید؟
فإن كنت بالشّورى ملكت أمورهم
فكیف بهذا والمشیرون غیب
وإن كنت بالقربى حججت خصیمهم
فغیرك أولى بالنّبىّ وأقرب94
یعنى اگر تو به سبب خویشى با پیغمبر، مدعى خلافت را مغلوب كردى، پس غیر از تو سزاوارتر و نزدیكتر به پیغمبر است، و اگر به شورا امر حكومت این مردم را در اختیار گرفتى، پس به این شورا استناد مى كنى كه رأى دهندگانش ناپدیدند! چه كسى رأى داد و چه كسانى انتخاب كرده اند؟ كجا نخبه ها و صالحان خبردار شدند؟
در هر صورت، عنوان شورا بود و اسمش را شورا گذاشتند و آقا هم شد خلیفه! قدرت را هم كه در دست گرفته اند، چه كسى مى تواند دم بزند و اعتراض كند؟ هر چه بود، شد. پس از دو سال ریاست، تا خواست برود، دومى را انتخاب كرد. دومى گفت كه رأى مردم؟ ابداً! خوب خلیفه این جورى صلاح دانسته، چه مى گوید؟ البته هر چه خلیفه صلاح دانسته درست است.
جز عده معدودى كه در رأس آنها أمیرالمؤمنین بود - كه خون دل مى خوردند و دم نمى توانستند بزنند و با فرض اعتراض، دادشان به جایى نمى رسید - بقیه تسلیم بودند. سكوت هم كه دلیل رضایت است، به علاوه، از مردم رأى (بیعت) گرفتند.
پس دومى را هم مردم تصویب كردند، با اینكه ابوبكر اعتنایى هم به مردم نكرده و خلیفه بعد از خود را تعیین و نصب كرد. امیرالمؤمنین در خطبه شقشقیه مى فرماید: «فیا عجباً بینا هو یستقیلها فی حیاته، إذ عقدها لآخر بعد وفاته لشدّ ما تشطّرا ضرعیها95» یعنى شگفتا كه او در آن میانه كه از مردم در زندگیش مى خواست كه وى را از خلافت و فرمانروایى معاف دارند، ناگاه عروس خلافت را براى دیگرى عقد بست. چه خوب امر فرمانروایى را بین خودشان قسمت كردند كه سهمى براى دیگرى نماند و كسى در آن طمع نكند.
تشكیل شورا و انتخاب عثمان
نوبت به سومى كه رسید، خلیفه هوشیارى به خرج داد. شورا را درست كرد به شوراى رسمى. اگر در اولى و دومى اسم بیعت بود و نام رأى بود، اینجا دیگر شورا حسابى و رسمى است و مجلس شورا است، حالا دیگر حرفتان چیست؟ چه كسى جرأت دم زدن دارد؟ پیغمبر هم تا دم مرگ از اینها راضى بود، خیلى هم راضى بود، پس این دلیلش كه اینها باید باشند. بسیار خوب آقا بفرمایید كه پیغمبر فقط از اینها راضى بود و از بقیه امت راضى نبود.
آقا «اثبات شىء نفى ما عداه نمى كند». در تسمیه هم اطّراد و انعكاس شرط نیست. ما كه نمى توانیم تمام آنهایى را كه پیغمبر از آن راضى باشد بیاوریم نماینده كنیم. حالا اینها را آورده ایم. اینها نیز باید سه روز بنشینند و خلیفه را انتخاب كنند. و اگر سه نفر این طرف بودند و سه نفر آن طرف، یا اختلافى میانشان واقع شد، هر طرف عبدالرحمان بن عوف باشد، درست است؛ براى اینكه خویش عثمان است، اما بقیه اعضا شورا، سعد بن ابى وقاص رأیش در اختیار عبدالرحمان و مخالف سرسخت امیرالمؤمنین است و طلحه هم طرفدار عثمان هست؛ اینجا عثمان این طور انتخاب شد. ما نمى خواهیم تفصیل شورا را اینجا بیاوریم. همین قدر به همین اشاره اكتفا مى كنیم.
خلافت مولاى متقیان على بن ابى طالب
مردم آمدند على را انتخاب كردند. على وصیت دارد، ولى امان از اینكه مردمى یك راه باطلى را بروند، پیغمبر هم حریفشان نیست، تا چه رسد به على! امیرالمؤمنین وصیت دارد، ولى شما نگاه كنید در امر انتخاب خودش، حضرت از وصیتش دم نمىزند، اتكا مى كند به انتخاب. دقت بفرمایید چرا؟ براى اینكه این پیشرفته است، دیگر این شورا پیشرفته است، دیگر رأى مردم پیشرفته است، و با این كیفیت چه بگوید؟ بگوید من وصیت دارم! اینها باطل بوده است؟ مگر پیش مى رفت؟
داستان تراویح (نماز مستحبى را با جماعت خواندن)
على كه مى آید توى مسجد مى بیند نماز مستحبى را با جماعت مى خوانند. مى فرماید: پیغمبر این را بدعت شمرد، نماز مستحبى را با جماعت نخوانید. مردم مى گویند: «وا عُمرا وا إسلاما!» حالا چرا؟ یك روز خلیفه دوم آمده دیده است اینها این جور نماز مى خوانند، گفته: بدعت است، اما بدعت خوبى است، بخوانید. با این حال على نمى تواند این بدعت را بردارد. چون مى بیند در حینى كه گرفتار خوارج است، گرفتار معاویه است، حالا بیاید داستان نماز مستحبى با جماعت خواندن را هم یك بلوا درست كند؟ پس على نمى توانست در اینجا از وصیت سخن به میان آورد.
نامه على به معاویه
نامه اى هم كه به معاویه نوشته در نهج البلاغه آمده است. ملاحظه بفرمایید: اصلاً صحبتى از وصیت نكرده است، بلكه مى گوید:
«همان مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بیعت كردند، با من نیز بیعت كردند، پس نه آنكه حاضر است مى تواند سر خود باشد و نه كسى كه غایب است حق رد كردن دارد. شورا حق مهاجرین و انصار است. اگر بر مردى اجتماع كرده، وى را پیشوا بنامند، این پسندیده و درست است96».
ملاحظه مى فرمایید چطور حضرت به انتخاب استناد مى كند. چرا؟ براى اینكه اینها وصیت را جورى از بین برده اند كه دیگر امیرالمؤمنین نمى تواند جز با خواص اصحابش و جز در موارد مخصوص از آن سخن به میان آورد.
در خطبه هایى هم كه مولى در موضوع خلافت و امارت ایراد فرموده است، غالباً به شایستگى و لیاقت و شرایط و وظایف زمامدار پرداخته اند. آن هنگام مسئله خلافت روى غلطك افتاده و وصایت در میان مردم فراموش شده بود. در خطبه شقشقیه هم كه پرده ها را عقب زده و ستم ها و جنایات را صریح و روشن گفته است، باز سخن وصایت نیست كه نیست. حتى در آخر مى فرماید: «اگر مردم جمع نمى شدند و وظیفه ایجاب نمى كرد، قبول زمامدارى نمى كردم، ولى چون جمعى حاضر شدند و با بودن ناصر عذر برداشته مى شود و نیز اینكه خداوند علما را موظف ساخته كه اگر سیرى مفرط ستمگر و گرسنگى شدید مظلوم را دیدند ساكت ننشینند، به این جهات خلافت را پذیرفتم97».
خلافت حسن بن على علیه السلام
امیرالمؤمنین به شهادت رسید و نوبت فرزند ارشدش حسن است. باز سخن از بیعت است و انتخاب. ابن عباس مى آید روى منبر در مسجد كوفه و مى گوید: ایها الناس! حسن بن على علیه السلام مردى است شایسته و لایق، شما او را مى شناسید. پدرش چنین و چنان بود و فضایل حضرت امیر و محاسن و مزایاى حضرت حسن را بازگو مى كند. باز صحبت وصیت نیست. یعنى وضع را جورى پیش آوردند كه نمى توانند خاندان پیغمبر صحبت از وصیت98 كنند؛ دیگر باید به شورایى كه جا افتاده تكیه كنند. پس حالا كه حسن بن على لایق و شایسته است، بروید و به او رأى بدهید.
مردم آمدند و به حسن بن على رأى دادند. او هم شد خلیفه. آن وجود مقدس دست به كار شد و امور كوفه را رو به راه كرد. دو نفر جاسوس كه معاویه فرستاده بود، در همان روزهاى اول آنها را گرفتند و اعدام كردند. قشون را مجهز كرد و رفت به جنگ معاویه. در اینجا حوادثى پیش آمد و مطالبى بر حضرت ظاهر گردید كه معلوم شد در این جنگ اصحابش به او خیانت خواهند كرد و یقین كرد كه كار پیش نمى رود99 كار را رها كرد، ولى با شرایط.
صلح امام حسن علیه السلام و معاویه
صلح امام حسن علیه السلام مبنى بر این بود كه معاویه را امیرالمؤمنین نداند و نخواند و اصلاً اطاعتى از او نكند. او حق اینكه امرى به حسن بن على بكند نداشته باشد. به پدر بزرگوارش توهین نكنند و دشنام ندهند. شیعه ها در زمان او مرفه باشند، بعد از خودش دیگرى را انتخاب نكند و شرایطى دیگر كه همه مى دانید؛ براى حفظ خون مسلمان ها آمد و از حق مسلّم خویش دست برداشت.
خلاصه موضوع خلافت
سرانجام وصیت رفت، یك شوراى نیمبند و ناتمام و فورمالیته درست شد. براى اینكه شوراى اولى كه در اصحاب شورا از خواص اصحاب پیغمبر و افراد ممتاز صحابه، مانند سلمان و ابوذر و مقداد و مخصوصاً از بنى هاشم، كسى نبود، ولى به هر حال این شورا جا افتاد. اما در خلافت دومى فقط انتخاب یك فرد بود، بلكه باید آن را انتصاب نامید، زیرا اولى بعد از مرگش دومى را نصب كرد، ولى چون مردم قبول كردند و بیعت نمودند، گفتند: این رأى مردم هم هست و در مرحله سوم چند نفر را دومى معین كرده بود، ولى باز اسمش شورا بود و بالاخره سومى انتخاب شد.
سومى كه از بین رفت، تمام جمعیت آمدند و به على دست دادند و شورایى به راستى اساسى و معتبر بود. زیرا در هیچ وقت و هیچ یك از ادوار خلافت، این ازدحام100 در مدینه نشده بود و با این حرص و ولع و اشتیاق به طور طبیعى كسى را كاندید و انتخاب نكردند.
على از دنیا رفته و حسن آمده است. حسن هم با رأى مردم زمامدار شد؛ پس این هم درست. و چون مى خواستند در زمان ایشان جنگ كنند، قراردادشان بر این شد كه حضرت حسن زمامدارى را بگذارد كنار؛ همین و بس.
دقت بفرمایید، معاویه اینجا یك بهانه دارد براى اینكه بر مردم عوام و بىخبر اشتباه كارى كند. اگر چه حضرت حسن خلافت را به او واگذار نكرده و او را خلیفه نشناخته و زمامدار به حق ندانسته است، ولى همین قدر بوده كه جنگ را متاركه كرده و خودش دست از حق خودش برداشته و رفته كنار. ولى خوب وقتى قدرت در دست معاویه آمده، پول هم در دست او هست، با تهدید و تطمیع مطلب را به مردم این جور فهمانده كه مردم رأى دادند و حضرت حسن بن على هم حقش را به من واگذار كرد و در خود شام هم - كه تسلط و نفوذش به آنجا قابل انكار نیست - مردم با كمال میل به او رأى داده بودند. تا اینجا درست مطلب را داشته باشید. حضرت حسن پس از قرارداد صلح، شیعیان عراق مرتباً آمدند دنبالش كه قیام كند، ولى حضرت نپذیرفت و قیام نكرد تا از دنیا رفت.
پس از رحلت امام حسن علیه السلام
بعد از رحلت امام حسن، نوبت به برادرش سیدالشهدا علیه السلام رسید و باز مردم كوفه و شیعیان وى را به قیام خواندند. او فرمود كه چون برادرم قرارداد صلحى با معاویه بسته، من قرارداد برادرم را محترم مى شمارم.
به عقیده من منشأ اختلاف شیعه و سنى اینجا است. جاه طلبى بزرگان اصحاب - كه به خلافت رسیدند - و حكومت هاى جور اموى و عباسى نگذاشتند كه مردم حقیقت مطلب را دریابند.
حكومتى كه مال خدا است و كتابش و قانونش در میان مردم است، به تعبیر امروزى و روشن «حكومت قانون» است. بعد پیغمبر خلیفه خدا است و مبلّغ و مبین و مجرى قانون خدا و بعد باید جانشینان پیغمبر، كه داراى وصایت و وراثت101 بودند و به حكم «اهل البیت أدرى بما فی البیت102» قانون را بهتر مى فهمند و بهتر اجرا مى كنند و معصوم از خطاى علمى و عملى هستند، در مصدر امور باشند. ولى اینها را نگذاشتند و به شورا متوسل شدند. این مردمى كه تربیت شده پیغمبر بودند و داستان غدیر را دیده و تأكید پیغمبر را در این باره و حتى قلم و كاغذ خواستن ایام رحلتش را شنیده بودند، گفتند كه شوراى چى؟ و رأى چى؟ مگر پیغمبر در موضوعاتى هم كه حكم صریح داشت و وحى درباره اش نازل شده بود، باز هم با كسى مشورت مى كرد؟ امر خلافت كه مخصوص است و شورا بر نمى دارد. ولى گفتند: رأى مردم، براى مردم این طور اشتباه كارى و تلبیس نمودند و دیگرانى از غیر خاندان پیغمبر آوردند روى كار و خواه ناخواه این مطلب جا افتاده است.
حال ببینیم در اینجا امیرالمؤمنین ساكت شدند؟ چه كار كرده؟ امیرالمؤمنین تا این حد كار را دنبال كرده و مهم شمرده كه دختر پیغمبر را شبانه سوار كرده، درِ خانه مهاجر و انصار برده و خودش خطبه خوانده و زهرا آمده با پهلوى شكسته خطبه خوانده كه به مردم حالى كنند كه آقا این امر وصایت بوده، اینها از بین برده اند، خیال نكنید كه این حكومت شورا حق است.
تا آنجا كه على توانسته پافشارى كرده كه بفهماند این عمل انحراف است. ماهها هم در این مجادله و مبارزه به سر برده، بعد كه دید خطرى متوجه خود اسلام است و از این طرف هم مخالفتش را به مردم اعلام كرده و به همه فهمانده كه این روش حق نیست دیگر اجباراً و اضطراراً و براى رعایت دین و مصالح عالیه اسلام رها كرد، نه به این صورت كه به كلى رها كند، بلكه باز هم دنبالش بود. ولى آن مبارزه شدیدى كه در آن شش ماه اول پیش گرفته بود، دیگر به آن شدت103 نبوده است. و چون طرف مشورت آنها قرار مى گرفته، با آنها همكارى هم مى كرده تا مملكت اسلام پیش برود.
بدعت تازه
سپس یك طرح دیگرى پیش آمد و شورا هم شد هیچ. چون به هنگام شورا مردم باید رأى بدهند و باز مسلمین باید باشند و در كار خلافت و حكومت دخالت نمایند و این خودش تقریباً حكومت ملى مى شود و حكومت مردم بر مردم.
ولى معاویه صاف و راست، پسر نااهل نالایق مشروبخوار میمون باز خودش را انتخاب كرد.
حكومتى كه مال خدا بود و پیغمبر جانشین و خلیفه او، و بعد از او باید به امام و وصى پیغمبر واگذار شود، حالا برگشته به اشخاص دیگر از طریق شورا و حالا شورا برگشته به یك حكومت مطلقه ارثى استبدادى محض كه به هیچ صورتى مسلمین در آن دخالت ندارند. نتیجه این انتخاب كه نه مجلس شورایى در برابر هست، نه چیز دیگرى معلوم است؛ مخصوصاً با توجه به این نكته كه یزید یك زمامدار و ملك نیست، بلكه خلیفه خدا و جانشین پیغمبر خدا و امام و پیشواى دینى مردم نیز هست و خلاصه بر مسند خلافت اسلامى تكیه زده است.
انتخاب یزید با پول و زور
معاویه پسرش را با پیشنهاد مغیره انتخاب كرد. این حاكم، حاكم مطلق مردم و یك زمامدار مستبد محض است. هر كه هم نفس مى كشد، سر و كارش با شمشیر و تهدید است و یا تطمیع. یك عده را كه به كلى تطمیع كردند با پول یا مقام و منصب یا وعده و آنها هم كه اهل تطمیع نیستند و با تهدید صرف هم تسلیم نمى شوند، معاویه مى آید در مدینه شمشیر در بالاى سرشان نگاه مى دارد كه قبول بكنند.
در اینجا باید گفت: باز خلیفه اول، باز خلیفه دوم كه مقامى داشتند و خدماتى در اسلام كرده بودند، بلكه باید گفت: باز خلیفه سوم، ولى این معاویه و پدرش كه از روز اول مخالفت هاى شدیدى با اسلام و قرآن و پیغمبر كرده بودند تا وقتى كه در فتح مكه تظاهر به اسلام كردند، «ما أسلموا ولكن استسلموا وأسرّوا الكفر104».
حسین علیه السلام سكوت را جایز ندانست
سیدالشهدا علیه السلام دید كه اگر در اینجا سكوت كند، معنى سكوتش این است كه این روش هم طبق مقررات اسلام است و آن را تصویب و امضا نموده است. چون اصل حكومت در اسلام، آن طور كه خدا معین و قرآن تصریح نموده، حكومت قانون است. سیدالشهدا - صلوات اللَّه علیه - قیام كرد تا با قیام خودش به مردم بفهماند كه این روش، روش اسلامى نیست. خلافت اسلامى مقامى است بسیار بزرگ، هم دینى هم دنیایى. خلیفه اسلام باید بتواند قدم جاى قدم پیغمبر بگذارد. او هم زمامدار و هم پیشوا و رهبر دینى امت است، ولى شجره خبیثه بنى امیه، معاویه و یزید و جانشینانشان، مردمى هستند جائر و ستمگر و غاصب و اعمالشان را نباید در ردیف اعمال مسلمین و احكام اسلامى قرار داد، تا چه رسد به اعمال پیشوایان دین. بلكه باید گفت: حسین اسلام را زنده كرد و حتى انحرافات بعد از پیغمبر و حكومت شوراى قلّابى و حكومت غاصبانه دیگران را نیز به مردم شناساند و امروز حتى در خود پایتخت یزید و معاویه هم دیگر كسى نیست از اهل تحقیق و انصاف كه طرفدار معاویه یا یزید باشد. سیدالشهدا - صلوات اللَّه علیه - با قیامشان این امر را كه امر كلى بود، احیا كرد؛ با هزار و یك فواید دیگرى كه حالا نمى توانم وقت آقایان محترم را بگیرم.
خدا را به حق محمد و آل محمد صلى الله علیه وآله قسم مى دهم كه همه ما را از شیعیان ابى عبداللَّه محسوب فرماید.
خدایا به همه ما بصیرت بیشتر و توفیق بهتر در راه شناسایى حقایق اسلام و قرآن عنایت فرما.
خدایا ابواب رحمت و علمت را به روى ما بگشا و جهل و فساد و اختلاف را از پیكره جوامع اسلامى بزداى.105
پاورقی....................
48) نهج البلاغه، حكمت 147.
49) همان.
50) سوره آل عمران، آیه 169.
51) بحارالانوار، ج 1، ص 187، ح 4.
52) سوره اعراف، آیه 157.
53) كافى، ج 4، ص 402، ح 2.
54) كافى، ج 1، ص 56، ح 8.
55) سوره نساء، آیه 123.
56) سوره زلزال، آیات 7 - 8.
57) سوره نجم، آیه 39.
58) نهج البلاغه، خ 175.
59) همان.
60) همان، خ 176.
61) سوره جمعه، آیه 2.
62) داستان سه نفرى كه در غزوه تبوك همراه پیغمبر نرفتند، در سوره توبه یاد شده است. جمعى از منافقان بهانه آوردند، ولى این سه نفر از مؤمنین مستبصرین بودند كه نفاقى از آنها دیده نشد. آنها كعب و مرارة بن ربیع و هلال بن امیه بودند.
63) سوره توبه، آیه 118.
64) سوره آل عمران، آیه 164؛ با خواندن آیات آنان را از آلودگى شرك و گناه پاك كند و به آنان قرآن و احكام بیاموزد.
65) مقصود، كانون نشر حقایق اسلامى است كه استاد شریعتى خود مؤسس آن بود و اغلب سخنرانى هایش را در آنجا ایراد مىكرد.
66) بحارالانوار، ج 44، ص 328، ح 2. «اللهمّ هذا قبر نبیك محمّد صلّى اللَّه علیه وآله وأنا ابن بنت نبیك وقد حضرنى من الأمر ما قد عِلِمتَ اللهم انّى احبُ المعروف وأنكر المنكر».
67) همان. «أما أنت یا أخى فلا علیك أن تقیم بالمدینة فتكون لى عیناً لا تخفى عنّى شیئاً من أمورهم».
68) همان.
69) همان.
70) همان.
71) در این خطبه نیز حقایقى و پیشگویى هایى هست كه موقعیت سیدالشهدا و هدف نهضت او را روشن مى كند.
72) بحارالانوار، ج 44، ص 192، ح 4.
73) هم در عبارات این خطبه كوتاه، اندك اختلافى و هم در جایى كه ایراد شده اختلاف است.
74) سوره ذاریات، آیه 56.
75) سوره غافر، آیه 26؛ «من مى ترسم [موسى] دین شما را تغییر دهد یا در زمین فساد كند».
76) بحارالانوار، ج 20، ص 227. داستان امیرالمؤمنین معروف است كه وقتى عمرو بن عبدود آب دهان به صورتش انداخت، حركت كرد و پس از مدتى دوباره براى كشتنش برگشت و فرمود: خواستم كارم براى خدا باشد، نه براى خشم خودم.
77) یمُنُّونَ عَلَیكَ أَنْ أَسْلَمُواْ قُل لَّا تَمُنُّواْ عَلَىَّ إِسْلَمَكُم بَلِ اللَّهُ یمُنُّ عَلَیكُمْ أَنْ هَدَلكُمْ لِلْإِیمَنِ» (سوره حجرات، آیه 17).
78) وسائل الشیعة، ج 6، ص 172، ح 7659.
79) سوره هود، آیه 112.
80) بحارالانوار، ج 26، ص 169.
81) نهج البلاغه، خطبه 207.
82) بحارالانوار، ج 45، ص 218، ح 46؛ منظور از نام بردن حضرت حسن، جواب اشكالى بوده است كه در میان مردم شایع و مشهود است كه چرا حضرت سیدالشهدا با یاران اندك قیام كرد و حضرت حسن با انصار و لشگریان بیشتر و مجهزتر به جنگ نپرداخت. اگر چه پاسخ هاى زیادى به این اشكال داده شده است، ولى من مطلب را بسیار روشن تصور مى كنم. جنگ كردن سیدالشهدا تا آخرین ساعت، حالت دفاعى داشته، نه حمله و خودش در خطبه روز عاشورا تصریح فرمود كه این زنازاده فقط پا جفت در میان دو كار ایستاده است: ذلت بیعت و جنگ. یعنى پیشنهادهاى مرا براى جلوگیرى از خونریزى نپذیرفت. ولى معاویه و همكاران مدبر و سیاستمدارش، كاغذ سفید امضا شده براى حضرت حسن مى فرستند كه هر نوع شرایطى مى خواهد بنویسد. پس اختلاف رفتار معاویه و یزید است كه صلح و جنگ حسین و حسن را به وجود آورد، نه اختلاف رفتار حسین و حسن. اگر حسین در شرایط برادرش بود، راضى به خونریزى نمى شد و اگر حضرت حسن هم در وضع برادرش قرار مىگرفت، جنگ مى كرد.
83) حكومت اسلامى - كه به خلافت تعبیر مى شود - حكومتى است دینى؛ یعنى خلیفه و حاكم، هم مرجع دینى و هم زمامدار است و آن خلافت موقوف به بودن امام یا پیغمبر یا نایب خاص امام است و نمىتوان انتظار آن شرایط را از احكام اسلامى امروزى داشت.
84) سوره مائده، آیه 67.
85) نهج البلاغه، خطبه 20.
86) سوره شعراء، آیه 214.
87) سوره مائده، آیه 67.
88) سوره حجر، آیه 9.
89) سوره مائده، آیه 1.
90) سوره آل عمران، آیه 159؛ «و با آنان مشورت كن در كار، پس هرگاه تصمیم گرفتى بر خدا توكل كن».
91) سوره شورى، آیه 38. قرآن كریم در این آیه و قبل و بعدش اوصاف مؤمنین را بیان مى كند.
92) سوره آل عمران، آیه 144.
93) سوره زمر، آیه 30.
94) نهج البلاغه، حكمت 190.
95) همان، خ 3.
96) نهج البلاغه، نامه 10.
97) همان، خ 3.
98) الارشاد، ج 2، ص 39؛ بحارالانوار، ج 44، ص 334 / ب 37. حتى سیدالشهدا در نامه اى كه در جواب مردم كوفه مى نویسد، مى فرماید: «فلعمرى ما الإمام إلّا الحاكم بالكتاب القائم بالقسط ...» سخن از لیاقت است، نه از وصیت.
99) پس اینكه مى گویند: چرا حسن قیام نكرد، بى اساس است. زیرا چه قیامى بالاتر از اشغال منصب خلافت و تجهیز سپاه و حركت براى جنگ با دشمن. ولى بعد از ظهور آثار خیانت، به علاوه سستى و تفرق و نفاق و اختلاف رأى عراقى ها و وحدت و اتفاق و صمیمیت و پشتكار مردم و موافقت معاویه با هر نوع شرایط براى صلح، آن بزرگوار جنگ را مصلحت ندید. بر عكس سیدالشهدا، خود پیشنهاد مراجعت به مدینه یا رفتن به یكى از مرزها را داد، اما عبیداللَّه نپذیرفت.
100) امیرالمؤمنین علیه السلام در محرم 36 هجرى به خلافت رسید. در این ماه حُجاج بعد از فریضه حج به مدینه بازگشته بودند، انقلاب بر ضد عثمان هم باعث اجتماع و ازدحام فوق العادهاى در مركز خلافت شده بود، خود مردم مدینه و نواحى هم بودند.
101) ولهم خصائص حق الولایة وفیهم الوصیة والوراثة» نهج البلاغه، خطبه 2؛ درباره آل محمدصلى الله علیه وآله.
102) بحارالانوار، ج 78، ص 273.
103) عمل امیرالمؤمنین شخص را به یاد آن داستانى مى اندازد كه از قضاوت هاى آن حضرت درباره دو زن نقل شده است كه با هم درباره پسر بچه اى اختلاف داشتند. مولى دستور فرمود غلامش شمشیر را بلند كند و فرمود: طفل را دو نیم كن و به هر یك نیمى بده. یكى از آن دو زن سراسیمه و با شتاب بچه را از آغوش رها كرد و گفت مال آن زن است و آن دیگرى آرام و بى اضطراب بود. حضرت فرمود: كودك از همان اولى است كه نمى تواند ببیند فرزندش كشته شود و مى خواهد سالم بماند، ولو در آغوش دیگرى. امیرالمؤمنین هم وقتى خطر را متوجه دین دید، گفت: دین سالم بماند، ریاست و خلافتش از آن دیگرى باشد. آرى دلسوزى محمدصلى الله علیه وآله به على علیه السلام براى دین، از پدر و مادر به فرزند بیشتر بوده است. از این جهت پیغمبر فرمود: «انا وعلىّ ابوا هذه الأمّة». بحارالانوار، ج 16، ص 95.
104) نهج البلاغه، نامه 16.
105) محمد تقى شریعتى، امامت (چاپ اول: تهران، مؤسسه تحقیقات و توسعه علوم انسانى، 1385)، ص 476 - 508.