تاریخ انتشار
دوشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۸۲ ساعت ۰۱:۳۰
۰
کد مطلب : ۸۴۴۱

تو پيشتر ز رسولان، رسول حق بودى!

شماره سوم ماهنامه خیمه - ربیع الاول 1424 - اردیبهشت 1382

در مدح عصاره ى خلقت، حضرت ختمى مرتبت(ص)

* غلامرضا سازگار «ميثم»

تو نازنين دو عالم، فرشته يا بشرى

ستاره اى به زمين، آفتاب يا قمرى

به خوبى همه خوبان روزگار قسم

كه هر چه خوب كنم وصف تو، تو خوب ترى!

رواق ديده و محراب ابرويت گويند:

كه هم تو كعبه ى دل، هم تو قبله ى نظرى

نماز نافله ى شب به رؤيت تو خوش است!

كه عاشقان خدا را ستاره ى سحرى

به هر چمن كه گذر مى كنم، تو سرو چمن؛

به هر طرف كه نظر افكنم تو جلوه گرى

چگونه وصف تو را با زبان شعر كنم

كه از تغزّل و از قطعه و قصيده، سرى!

تو را مقايسه با دلبران روا نبوَد

كه دلبران جهان ديگرند و تو دگرى!

به لاله زار نبوّت كه باغ سبز خداست

تو اولين شجرستى و آخرين ثمرى

تو پيشتر ز رسولان، رسول حق بودى

تو تا خداست خدا، هم چنان پيامبرى!

منم كه با تو و پيوسته از تو بى خبرم

تويى كه از دل «ميثم» هماره با خبرى



بتاب اى مه كعبه در اين شام جدايى

* غلامرضا سازگار «ميثم»

نديديد كه او هست، نگوييد چرا نيست

نپرسيد كجا هست، بپرسيد كجا نيست!

چو جان است به پيكر، چو نور است به ديده

هم از جسم برون نيست، هم از ديده جدا نيست

به هر فرد بوَد يار و به هر جمع بوَد شمع

كه گفته ست كه آن گمشده در جمع شما نيست؟!

تجلّى گه خود ساخت دل و ديده ى ما را

ببينيد كه بيرون ز دل و ديده ى ما نيست

به ميقاتِ و به كعبه، به مسعى و به مروه

كه حتّى به صفا، بى قدم يار، صفا نيست

مرا داغ فراقى ست، مرا درد درونى ست

كه جز خاك ره يار، بر اين دردْ دوا نيست

بتاب اى مه كعبه در اين شام جدايى

كه هجران تو بر دل از اين بيش روا نيست

به شمشير تو با دست خداوند نوشته

به غير از تو كسى منتقم خون خدا نيست

نه ليل و نه نهارى، نه صبح و نه مسايى

كه چشمان تو گريان به ياد شهدا نيست

اميد دل «ميثم» همه عمر به عالم

به جز وصل تو شد و تذكره ى كرب و بلا نيست



اى تمام علم، حرفى از تمام مكتبت

در مدح قرآن ناطق، حضرت امام جعفر بن محمّد الصادق(ع)

* غلامرضا سازگار «ميثم»

اى اساتيد دو گيتى، طفل ابجد خوان تو

نور دلها تا ابد از مشعل عرفان تو

علم هستى گوهرى از بحر بى پايان تو

عقل و عشق و روح، محو و مات و سرگردان تو

آفرينش در كنار سفره ى احسان تو

جانِ جمال عالم استى، جان ما قربان تو!

اى تمام علم، حرفى از تمام مكتبت

اى مسيحاى سخن را روح از ياد لبت

بوده درسى بر بشر، هر لحظه ى روز و شبت

يك جهانْ توحيدْ پنهان در نواى ياربت

نور دانش مى فشاند تا قيامت كوكبت

صد فلك انوار پيدا در لب خندان تو

اى كه در مخلوق سر تا پا جمال خالقى

خود زبان حق و قرآن را زبان ناطقى

درد بى درمان جانها را طبيب حاذقى

تا ابد استاد انسان ها كما فى السابقى

صدق را مصداق و مولانا امام صادقى

راستى مانند گل مى رويد از بستان تو

كرسى تدريس تو در سينه، ايمان پرورد

هم چنان «هارون مكى»ها مسلمان پرورد

«مؤمن طاق» و «هشام» و «ابن نعمان» پرورد

چون «ابوحمزه» چراغى بس فروزان پرورد

هم «مفضّل» هم «ابان» هم «ابن حيّان» پرورد

مى دمد انوار دانش از لب «حمران» تو

رازهاى ناشنفته درّ مكنون توأند

اهل دانش تا قيام حشر، مديون توأند

هر كجا علمى فرا گيرند، ممنون توأند

علم و تفسير و اصول و فقه، مرهون توأند

چار اصل محكم از منشور قانون توأند

بوده اين هر چار را سر در خط فرمان تو

بى خزان مانده است و مى ماند بهار علم تو

«مجلسى»ها لاله اى از لاله زار علم تو

«شيخ طوسى» شهروَندى از ديار علم تو

صاحب «كافى»ست مرغ شاخسار علم تو

هر فقيهى قطره اى از جويبار علم تو

دست شان از دور و از نزديك بر دامان تو...



اى سپيد روى من پاى در ركاب كن

به تسلى دل مردم مظلوم عراق

* محسن حسن زاده ليله كوهى

خون گريست آسمان سالها و سالها

تا برويد از زمين آخرين نهالها

در ميان جنگلى غرق در دَرندگى

پايمال گرگها خالى از غزالها

تا كنون چنين گذشت بعد از اين قسم به عشق

عرصه تنگ مى شود بر شما شغالها

آن زمان كه بشكنند اين سكوت محض را

اسبها و شيهه ها، نعره ها و يالها

آن زمان كه پر كند از پر سپيد ما

آسمان تيره را ازدحام بالها

واى من چقدر عشق ناگزير مانده است

در ميان غربت بهترين خيالها

اى سپيد روى من پاى در ركاب كن

تا برآيد آفتاب از سياه چالها

ديگران مترسكند بلكه كار كار توست

اى كبوترى ترين پاسخ سؤالها

اى امام عاشقان كار را تمام كن

غيرتى نديده ام زير اين عقالها



... افسوس

نذر حضرت موعود(عج)

در پرده نشستن از تو از ما افسوس

يك هفته گذشت باز هم با افسوس

امسال كه جمعه روز عاشورا بود

گفتيم مى آيى، آه! امّا افسوس...



...بهانه ى «گل زهرا» گرفته است

* سيّد محمّد باباميرى

بغضى درون حنجره ام جا گرفته است

تنهائى ام بدون تو معنا گرفته است

چيزى شبيه جادوى چشمت - كه ديدنى ست -

در كنج خلوت دل من پا گرفته است

باور نمى كنى نكن امّا بدان كه سخت

كارم ز عشق پاك تو بالا گرفته است

عشقم كشيده با تو كمى درد دل كنم

آخر دلِ من از غم دنيا گرفته است

بر گرد اى زلال محبّت كه دورى ات

حال تمام آينه ها را گرفته است

در پهنه ى دلم غم تو موج مى زند

حتّى براى تو دلِ دريا گرفته است

يكبار هم شده تو به حرفم بها بده

اين دل بهانه ى «گل زهرا» گرفته است



بيكران آيينگى

* مهدى ركنى

تو را آغازى نبود

و آغاز تو را نهايتى

هر چند كه در آينه

خيرى كثير را

تكرار شدى

*

حضور تو

مژده اى بود رويش روشنىِ تا هميشه را

آينه اى را تكرار كردى

كه

جمال خورشيد را

به چشم خويش قاب مى كرد

هر چند كه

شبح كينه ها دستى شد

و سنگى

و آينه را به تكرار شكستن برد

امّا آينه

هر چند شكسته تر

آينه تر

تو از ازل آيينه اى

از سلاله ى خير كثير

كه تمامت روشنى را جار مى زنى

و هر شاخه درخت باور تو

در سياهى جنگل غفلت

سمت خورشيد حقيقت را

فرياد مى كشد و تو روشنى را

و ستاره را به بيعتى سبز فرا مى خوانى ...

ستاره ها در آينه ى نگاهت

خورشيد را به نماز خواهند ايستاد

*

در بيعتى تا هميشه

نامت

هماره

رودى از پرنده و بهار را

به بيكران آئينگى مى برد





تو مى آيى

* حسين دارند

اگر چه از تو دورم، از غمت لبريز لبريزم

بهار مهربان من! ببين! پاييز پاييزم

تو با يك قاب قوسين از حضور عشق سرشارى

من آن جبريل معذورم كه اينجا بال مى ريزم!

من از خاكستر بال كبوتر، بى تو فهميدم

كه تا صبح قيامت از جنونت برنمى خيزم

چنان از گريه ام آرامش دريا به هم خورده است

كه حتّى دشمنان هم مى دهند از گريه، پرهيزم!

«تو مى آيى» - پرستوها كه برگشتند، مى گفتند -

نگاهم را، ز سقف آسمان، هر شب مى آويزم

به زير سايه ى چشمت، اگر روزى بياسايم

تمام آسمان را پيش پايت سبز مى ريزم



باران بيافرين

* نعمت اللّه شمسى پور

بر شانه ى من است اندوه آسمان

با چشم من بخوان! با روح من بمان!

تو نبض رويشى، در زمهرير خاك

اى بيكران سبز! اى سبز بيكران!

اى تك درخت عشق، در وسعت زمين

اى جارى اميد در رگ رگِ زمان!

خشكيده دست رود، درياست تشنه، زود

باران بيافرين! اى ابر مهربان!

اينجا هواى خاك، دلگير و غم فزاست؛

تا خود مرا بخوان، آن سوى كهكشان



اگر آينه نبود، فهم تو غير ممكن بود

* فرج اللّه فكورى

بارها ديده بودمت

آن چنان كه آب را در آب

آسمان را در آبى

و سبز را در عشق

غبار، آينه را تهمت بست

وگرنه

زمان ما بى امام نيست

اى سكوت بلند گوشهايمان كر باد

اگر خاموشى ات را نشنويم

كجايى كه ديدارت محض است

پاهايمان خشت است و دستهايمان بى تكليف

اگر مى دانستم از كدام سمت مى رويى

پيامبر گلها را وحى مى دادم

تا گلها را به مقدس ترين خاك بشارت دهد

درختان برگ ريزان دورى تواند

و قرنهاست كه ايستاده اند

تا جمالت را زانو زنند

شاخه ها سلامتى ات را هر لحظه در قنوت اند

بيابانها فراق تو را ترك خورده اند

وخروش مى كنند درياها اضطراب دورى ات را

زمين، آينه دار حضور توست

تا عظمتت را بر كهكشانها ناز برد

*

فراموشى ديده ى دشمنان توست

تا بشريت را به خنده فريب دهند

ما چراغانى مى كنيم يادت را

تا پادشاه شهر كوران بداند

كه چشمهايمان را فرشى ساخته ايم

تا هر چشمى چراغى باشد بر مقدم ظهور تو

و در چراغانى ات مى زداييم ياد خويش را

هر روز روز تولد توست

و هر كه به تو قدم زند

كوچه اش بن بست است

و مسيرش تب آلود

اگر كسى نيست ميان غلامانت كه شعر بدوزد بر بلنداى قامتت

من فداى تو مى شوم

هر چند غلام تو خود معشوق شعر ماست.

*

عصمت خالِ خاندان توست

و تو

خالِ خاندانِ عصمتى

پيچ زلف تو صراط المستقيم ماست

تو

پيداترين گنج پنهان مايى

اگر آيينه نبود، فهم تو غير ممكن بود

غبار، آينه را تهمت بست

وگرنه زمان ما بى امام نيست

اگر حيا نبود

مى شكستند آينه ها هر چه زشت را.

*

تو روزه دار قرنهايى

و تنها كسى كه بيشترين نماز را اقامه كرده است.

تو تنها شب نشين غم تنهايى خويشى

كه غصه ات باران را آفريد

اگر كه اشك ما گرانبهاست،

به حرمت باران توست

وگرنه شورى اشكهايمان را دليلى نيست.

*

ما بزرگتر از قلبمان مى تپيم

چون تو، وارث آن ظهرى

كه لاله ها مشق عشق كردند

و آغاز شد خشم ستارگان با سياه چاله ها.

نگاه مى كنى و مى گذرى

و ما همچنان

فرو مى رويم گريبان غفلت خويش را.

تو كشف حقيقتى

تو آتش بسِ آشوبى

اشاره مى كنى و تاريخ تمام مى شود

سلام مى دهى و مى روى.



* كوتاه و گويا

شعر: شعور يا شعار

* سيّد محمّد جواد شرافت

حتما شنيده ايد كه «آن سخن كز دل برآيد لاجرم بر دل نشيند» و خوب مى دانيد كه بعضى اشعار از سال ها و يا قرن ها پيش تا امروز جاى خود را در مجالس اهل بيت(عليهم السلام) باز كرده اند و به قول معروف با دل شنونده خود بازى مى كنند و مجلسى نيست كه بدون خوانده شدن آنها تمام شود.

امّا راز ماندگار شدن اين اشعار، همين از دل برآمدنشان است و اينكه از عمق احساسات زلال شاعر خود جارى شده اند به زبانى ديگر شاعر حرفى را كه مى زده باور داشته و معرفت در اين اشعار حرف اول را مى زده البته شعرهاى از اين دست انگشت شمار بوده و هر شعرى نتوانسته اينگونه باشد. بلكه شعرهايى هم بوده اند كه توفيق خوانده شدن در يك مجلس را هم نداشته اند. شعرهايى كه بيان حرف هايى است كه شاعر حتى يك لحظه به معنايشان فكر نكرده. شعرهايى كه شعور در آن جاى خود را به شعار داده. شعرهايى كه مضامينشان براى خود شاعر هم هضم نشده و صرفا بازى با كلمات است. صد البته از چنين اشعارى توقع ماندگار شدن نبايد داشت چون حرف دل شاعر خود نيستند پس بر دل هم نمى نشينند.

امّا اگر شاعر در حدّ معرفت و ارادت خود شعرى را كه بيشتر جنبه جوششى دارد به عشق اهل بيت(عليهم السلام) سرود ان شاءاللّه آن بزرگان نيز به قدر كرامت خود به شعر و شاعر عنايت خواهد داشت.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما