تاریخ انتشار
دوشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۸۲ ساعت ۰۱:۴۵
۰
کد مطلب : ۸۴۴۴

یک نکته از هزاران

شماره سوم ماهنامه خیمه - ربیع الاول 1424 - اردیبهشت 1382

به ديگران هم بگوييد

در ايام فاطميّه هر سال از طرف دفتر مقام معظم رهبرى پنج شب برنامه عزادارى در حسينيه ى امام خمينى با حضور مقام معظم رهبرى حضرت آيت اللّه خامنه اى برگزار مى شود. در يكى از سالها در شب آخر برنامه ى عزادارى اين توفيق را داشتم كه برنامه ى مدّاحى داشته باشم. در پايان برنامه بنا بر رسم هميشگى كه آموخته بودم، از مستمان خواستم - به نشانه ى درخواست و التماس به ساحت مقدّس حضرت صديقه ى طاهره - چند بار با ذكر «يا زهرا» آن حضرت را صدا بزنند... در پايان مراسم كه براى دست بوسى خدمت آقا رسيدم، ايشان بر من منت نهاده فرمودند - قريب به اين مضامين - كه: ما در هيچ كجا، در كتب روايى نه شيعه و نه اهل سنت - نداريم كه براى ائمه اطهار عليهم السلام به نشانه ى التماس و تضرع - بتوان دست بالا گرفت و... اين حركت فقط مخصوص تضرع بر آستان ذات اقدس اله است. شما به آقايان مدّاح ديگر، نيز تذكر بدهيد و بگوييد كه به اين امر توجه داشته باشند تا شائبه ى بدعت گذارى و شرك ايجاد نشود.

بنده نيز منويات ايشان در اين باره را به ديگر مداحان - تا آن جا كه زمينه پيش آمده - يادآورى كرده ام اميدوارم خوانندگان اين نشريه نيز بويژه، مداحان عزيز به اين تذكر، توجه و التفات لازم را، عنايت بفرمايند.

* عباس حيدر زاده، مدّاح اهل بيت



آى سوختم

در تهران جايى برنامه داشتيم من يكى دو بيت كه خواندم احساس كردم صدايم دارد خيلى اذيت مى شود، به پسر بچه اى گفتم: «مقدارى آب جوش براى من بياور.» ظاهراً اين بنده ى خدا اينكاره نبوده آب را كه آورد در شلوغى مجلس نفهميدم آب را چطورى به دست من داد؛ من هم در آن تاريكى آب جوش را سر كشيدم ظاهراً آب را از سماور در حال جوش پر كرده بود، وقتى آب خوردم نه فقط زبان كه تمام وجودم آتش گرفت. خلاصه من بى اختيار دو سه مرتبه فرياد زدم: «آى سوختم...» يك آن ديدم بعضى ها هم دارند همراه با من فرياد مى زنند: آى سوختم... آى سوختم... فكر مى كردند من براى روضه سوخته ام.



هم گريه كن، هم اشك بريز!

در مجلسى بى اينكه خودم متوجه باشم چند بار گفته بودم: «همين طور كه روضه رو گوش مى دى هم گريه كن، هم اشك بريز!» در حالى كه مى خواستم بگويم: «هم گريه كن هم سينه بزن!»

* سيد مهدى ميرداماد، مدّاح اهل بيت



آره بگو

در مجلسى مشغول خواندن بودم كه فكر مى كنم روضه ى حضرت زهرا(س) بود. فرياد زدم كه: «سيّدها! بگم با مادرتون زهرا چه كردند؟» ناگهان يك بچه ى خردسال كه كنار منبر ايستاده بود بلافاصله گفت: «آره بگو!!» تصوّر كنيد در آن حالت، بايد مى خنديدم يا...



دعاى فرج

شام غريبان در محلى مى خواندم، اتفاقاً شام جمعه هم بود. گفتم: «شام جمعه است و متعلق به آقا امام زمان(عج) و شام غريبان بچه هاى اباعبداللّه(ع)؛ همه با هم دعاى فرج امام زمان(عج) را زمزمه كنيد.» همه دستها را بالا گرفتند. من شروع كردم به خواندن و گفتم: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، امّن يجيب المضطرّ اذا...» ناگهان به خودم آمدم و براى اينكه بيشتر ضايع نشوم گفتم: «بله! از كِى تا بحال «امّن يجيب» دعاى فرج شده است؟ حواستان كجاست؟ من مى خواستم ببينم دل شما تو مجلس هست يا نه»!



كيلويى چند حساب كردى؟

روز شهادت امام حسن(ع) من روى گارى (!!) ايستاده بودم و مى خواندم. زنى آمد و گفت: «حاج آقا! اين بچه را روى دست بالا ببر - به عنوان على اصغر - ». من بچه را بالا گرفتم، اتفاقاً خيلى هم سنگين بود. وقتى كه تمام شد بچه را به مادرش دادم. آن زن سه اسكناس 20تومانى پاره به من داد و رفت. من حيرت زده با خودم گفتم: «اولاً كه اين على اصغر نبود و اندازه ى على اكبر بود. ثانياً اين بچه را كيلويى چند حساب كردى؟ اگر كيلويى 100تومان هم حساب مى كردى بايد دو هزار تومان به ما مى دادى»!!

* ابراهيم مرادى، مدّاح اهل بيت
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما