تاریخ انتشار
دوشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۸۲ ساعت ۰۲:۱۵
۰
کد مطلب : ۸۴۴۸

... تا كربلا

داوود صالحی

شماره سوم ماهنامه خیمه - ربیع الاول 1424 - اردیبهشت 1382

آيت الله بهاء الدينى و دوران جنگ تحميلى

ايشان، در دوران جنگ تحميلى، به تعبير مقام معظم رهبرى: "پير مراد جوانان خاكباز جبهه و جنگ در دفاع مقدس و شمع محفل بسيجيان بود و بارها خطوط مقدم جبهه را با حضور خود شور مضاعف مى بخشيد". در جبهه هاى جنوب، هواپيماهاى عراقى آمده بودند و ديوار صوتى را مى شكستند و سر و صدايى براه انداخته بودند، عزيزان سپاهى و فرماندهان آنها اصرار داشتند آقا در پناهگاه باشد. ايشان خيلى آرام و عادى مى فرمود: "اهه ما خوشمان نمى ياد بريم تو پناهگاه، همين جا خوبه. توى چادر و فضاى باز، چيزى نيست اينا." يك ذره اضطراب در آن وجود مبارك ديده نمى شد كه با ديدن حالت اين پيرمرد روشن ضمير، شوقى در نيروها بوجود مى آمد. شبهاى عمليات در شبهاى عمليات، گاهى اواخر شب به منزل آقا تلفن كرده يا خبر مى دادند كه امشب، شب عمليات است و درخواست دعا داشتند. گاهى آقا صبح كه خدمتشان مى رسيديم، مى فرمود: "ديشب بچه ها خيلى در زحمت بودند و ما شاهد مشكلات آنها بوديم و خيلى دعا كرديم." در بسيارى موارد، سپاهيان جبهه وجنگ با فرماندهان خود به منزل محقر يا حسينيه ى پرفيض ايشان مى آمدند و با ديدن آقا، چون پروانه دور شمس وجودش را مى گرفتند يا چون فرزندانى خود را در دامان پدر پرمهر و محبت قرار مى دادند و چه گويا بود آن نگاههاى جذاب پدرانه و چشمهاى پروفروغى كه به صورت فرزندان جبهه باز مى شد و با هر اشاره اى، برقى در چشمان تيزبين آن عزيزان مى زد. فرماندهان عالى رتبه سپاه و ارتش به محضرش جهت دست بوس و عرض ادب و اخلاص و گرفتن روحيه مى آمدند. با صدام چه بايد كرد؟ اوائل جنگ بود. ايشان مى فرمود: "ديشب پس از اتمام جلسه ى روضه به اتاق آمدم. خيلى ناراحت بودم از وضع جنگ. چهارده نفر آمدند پيش ما و گفتند: هر كدام ما قدرت صد هزار نفر را داريم. گفتند با اين صدام چه بايد كرد؟ ما گفتيم: صلاح خدا چيست؟ گفتند: مصلحت در تأخير است و ما دانستيم پيروزى از امت اسلامى است. اما مصلحت در اين است كه تأخير بيافتد." سيزدهم ربيع الاول، سالروز رحلت آيت اللّه بهاءالدينى است، ياد آن پير فرزانه را گرامى مى داريم.



شهرى در آسمان

با همکاری و حمایت بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس

به كوشش: داوود صالحى

خرمشهر، شقايقى خون رنگ است كه داغ جنگ بر سينه دارد... داغ شهادت. و ويرانه هاى شهر را قفسى در هم شكسته بدان كه راه به آزادى پرندگانِ روح گشوده است، تا بال در فضاى شهر آسمانى خرمشهر، باز كنند. زندگى زيباست امّا شهادت از آن زيباتر است. سلامت تن زيباست امّا پرنده ى عشق، تن را قفسى مى بيند كه در باغ نهاده باشد... و مگر نه آن گردن ها را باريك آفريده اند تا در مقتل كربلاى عشق آسان تر بريده شوند؟ و مگر نه آن كه از پسر آدم، عهدى ازلى ستانده اند كه حسين را از سر خويش بيشتر دوست داشته باشند؟ و مگر نه آن كه خانه ى تن، راه فرسودگى مى پيمايد تا خانه ى روح آباد شود؟ پس اگر مقصد را، نه در اين جا در زير اين سقف هاى دل تنگ و در پس اين پنجره هاى كوچك كه به كوچه هايى بن بست باز مى شود نمى توان جست؛ بهتر آنكه، پرنده روح، دل در قفس نبندد؛ پس اگر مقصد، پرواز است قفس ويران، بهتر. پرستويى كه مقصد را در كوچ مى بيند، از ويرانى لانه اش نمى هراسد.

... مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود كه مى تپيد و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نيز كه خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگزير شدند كه به سوى آن شطّ خرمشهر كوچ كنند، باز هم مسجد جامع مظهر همه ى آن آرزويى بود كه جز در باز پس گيرى شهر، برآورده نمى شد، مسجد جامع، همه ى خرمشهر بود!

خرمشهر از همان آغاز خونين شهر شده بود؛ خونين شهر شده بود تا طلعت حقيقت از افق غربت و مظلوميت رزم آوران و بسيجيان غرق در خون، ظاهر شود و مگر آن طلعت را جز از منظر اين آفاق مى توان نگريست؟ آنان در غربت جنگيدند و با مظلوميت به شهادت رسيدند و پيكرهايشان زيرشنى تانك هاى شيطان، تكه تكه شد و به آب و باد و خاك و آتش پيوست امّا... راز خون آشكار شد. راز خون را جز شهدا درنمى يابند.

گردش خون در رگهاى زندگى، شيرين است امّا ريختن آن در پاى محبوب، شيرين تر است و نگو شيرين تر بگو بسيار بسيار شيرين تر است.

آنان را كه از مرگ مى ترسند، از كربلا مى رانند؛ وقتى كار آن همه دشوار شد كه ماندن در خرمشهر، معناى شهادت گرفت هنگام آن بود كه شبى عاشورايى برپا شود و كرببلائيان را در آزمونى دشوار بگذارند....

كربلا، مقرّ عشاق است و شهيد سيّد محمّد على جهان آرا چنين كرد؛ تا جز شايستگان، كسى در آن كربلا استقرار نيابد؛ شايستگان آنانند كه قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است كه، ترس از مرگ جايى براى ماندن ندارد؛ شايستگان جاودانانند.

اى شهيد! اى آن كه بر كرانه ى ازلى و ابدى وجود، بر نشسته اى؛ دستى برآر و ما قبرستان نشينان عاداتِ سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون كش!



كوچه هاى اين شهر به خون، مطهّر است با وضو وارد شويد

شايد بسيارى از مردم اين جمله را شنيده باشند يا بر صفحه تلويزيون و يا به عنوان عكسهاى يادگارى در ميان صفحات روزنامه ها و ويژه نامه هاى مختلف، آن را ديده و خوانده باشند. مسلماً هر كس كه اين جمله را بدقّت مى نگرد و مى خواند، ذوق و سليقه ى بچه هاى جنگ و ظرافت روحى آنها را تحسين مى كند، كه در اوج خون و آتش و شهادت، چه نكات جالبى را مورد توجه قرار مى داده اند؛ اگر چه مطمئناً مى توان گفت كه همه ى آنها الهامات الهى و توجّهات خداونده بوده است.

وقتى كه خاطرات دفاع مقدّس هشت ساله و بخصوص حماسه ى آزادسازى خرمشهر را مرور و مطالب اين شماره ى نشريه را آماده مى كرديم، اين تابلوى زيبا و جذاب، در مسير راهمان قرار گرفت. ترجيح داديم خاطره ى آفرينش اين تابلوى عظيم و با شكوه را مرور كنيم. جالب تر از آن، اينكه چه كسى آن را نوشته است.

صاحب اين اثر به يادماندنى، دلاورى است به نام «بهروز مرادى»، دانشجوى هنرمندى كه از همان آغاز جنگ و ايام مقاومت مردانه در خرمشهر تا سال 67 در جبهه حضور داشته است.

از ديگر شاهكارهاى هنر او ثبت اين جمله معروف در اذهان و در تاريخ دفاع هشت ساله ى ماست: تابلوى زيباى «به خرمشهر خوش آمديد، جمعيت 36ميليون نفر».

از اين هنرمند دلاور صدها عكس به ياد ماندنى از جنگ هشت ساله، هم چنين مقالات و يادداشت هاى زيادى بجا مانده است.

جمله ى زير قسمتى از يك نامه ى اوست:

«... كركسها و لاشخورها در انتظارند تا روزى به اين انقلاب فرود آيند و هر كدام تكه اى را به يغما ببرند و اين ما هستيم كه با مبارزه خود آرزوهاى آنها را به گور خواهيم فرستاد و انشاءاللّه همه ى اين سختى ها سپرى خواهد شد. و خدا كند كه همه از اين آزمايش بزرگ الهى سر بلند و پيروز درآييم. و به جاى پرداخت به منافع خود به منافع انقلاب بپردازيم.»

خرمشهر، اول محرم 26/6/64

برگرفته از كتاب يادداشتهاى خرمشهر با تصرف و تلخيص

اين افتخار آفرين عرصه هنر و شجاعت، مزد ايثار و شهادت خود را در سال 67 گرفت و نوشيدن شهد شيرين شهادت و سفر در جوار قرب الهى مفتخر گرديد.



گلدسته

هر وقت كه اسم خرمشهر را مى شنيدم، اول مسجد جامعش به ذهنم مى آمد و قامت رعنايش در برابر چشمانم بلند و استقامت را مجسم مى كرد؛ هر چند بلافاصله در قاب چشمانم گلدسته ى نيم افراشته اش تقارن به هم خورده ى مسجد را به رخ مى كشيد... البته هنوز هم كه هنوز است همه ى آنهايى كه نگاهى آسمانى دارند خرمشهر را با همان مسجد جامعش

مى شناسند و به قول شهيد آوينى: «خرمشهر قلب ايران است و مسجد جامع قلب خرمشهر».

الحمدللّه شهدا، بود و نبودشان بركت است و من نيز به بركت نام و ياد شهدا چند سالى است كه توفيق زيارت و حضور در قطعه هاى بهشتى زمين - در طليعه ى هر سال - نصيبم مى شود. در يكى از محله هاى پايين شهر اهواز در يكى از مساجد نشسته بودم؛ در اين مهمان الهى با يكى از بندگان مخلص خدا و هم قافله ى راهيان عشق، توفيق آشنايى پيدا كردم. حاج صاحب، هر چند وضع مزاجى خوبى نداشت، امّا دنيايى از شور بود و نشاط و تحرك. يكى از آستين هاى پيراهنش نو و دست نخورده باقى مى امند دستش قبلا به مقتدا و آبروى همه ى دستهاى عاشق و غيرتمند، يعنى دستان اباالفضل اقتدا كرده بود و به بهشت رفته بود تا وقتى حاجى را وارد بهشت مى كنند، بجاى دستش، بالى به او دهند. يكى از بچه ها كه خيلى عادت به سؤال كردن داشت، گير داد به ماجراى قطع شدن دست حاجى. و تا جواب نشنيد او را رها نكرد.

*

تازه خرمشهر را گرفته بودند؛ ما هم بيرون از شهر در حالت پدافندى بوديم. در آن زمان، فرمانده توپ 106 بودم. يك روز گزارش دادند كه عراقى ها يكى از گلدسته هاى مسجد را به عنوان ديدبانى استفاده مى كنند و مردم و بچه ها را مى زنند خلاصه اينكه شما موظف هستيد قضيه را پيگيرى و اقدام كنيد. بعد دستور رسيد بايد گلدسته پايين بياوريد. و ما هم با كمال اطاعت، گلدسته ى نازنين مسجد را پايين آورديم، اتفاقاً بعداً معلوم شد چند نفر عراقى هم در همانجا به درك

واصل شده اند.

حاجى داشت تعريف مى كرد كه يك بنده ى خدا پرسيد كه چه ربطى به دست شما دارد؟ حاجى هم با تبسمى گفت: «خوب ما يك گلدسته ى خانه خدا را زديم، خدا هم تلافى كرد و يك دست ما را گرفت.»



دلم براى چمران تنگ شده است

سى ام خرداد 1360سالروز شهادت سردار بزرگ اسلام شهيد مصطفى چمران است، اين روز را گرامى مى داريم.

او مرد خدا بود و دلش جز براى او جايگاهى نداشت و هر آنچه در او بود، رنگ و بوى يار بود. مردان خدا و اولياى حق - آنان كه قدم در راه معصومين گذاشته اند و تالى تلو آنان شدند، پس از معصومين به رتبتى رسيده اند كه مى توان آنان را هم به زينت كريمه ى مباركه: «و ما ينطق عن الهوى» آراست. امام هم يك نمونه از آن اولياى الهى بود.

«دلم براى چمران تنگ شده است»

اين جمله ى آن پير فرزانه است كه دل جز در گروى خدا نداشت، امّا «چمران»، با دل اين پير حق چه كرده بود كه اين جمله بر زبان او جارى شد...؟! تنها مى توان گفت: چون چمران از خدا پر شده بود و رنگ و بوى او گرفته بود. او «مصطفى» بود كه حضرت دوست براى خودش، او را برگزيده بود تا در قحطى مردانگى و عشق و صفا او را به رخ تمام هستى بكشد.

وقتى حرفهاى چمران را مى شنوى يا مى خوانى و آن را مرور مى كنى، به رابطه اش با خدا، غبطه مى خورى، از صفاى دلش، دريا دريا آئينه مى چينى كه اصلاً آبروى تمام آينه ها، صافى دل «چمران» هاست. او را بنگر كه با خدا چگونه صحبت مى كند - اگر چه ديگر در آن هنگام، اويى در كار نيست - :

«خدايا اگر از من سندى بطلبى، قلبم را ارايه خواهم داد و اگر محصول عمرم را بطلبى اشك را تقديم خواهم كرد.»

و در مناجاتى ديگر، چنين مى گويد:

«خدايا! وجودم اشك شده است، همه وجودم از اشك مى جوشد، مى لرزد، مى سوزد، خاكستر مى شود. اشك شده ام و ديگر هيچ. به من اجازه بده كه در جوارت قربانى شوم و از وجود اشكم، غنچه اى بشكفد كه نسيم عشق و عرفان و فداكارى از آن سرچشمه بگيرد. من زاده ى توفانها و موج درياهايم. من حيات خود را مديون آتشفشانها و صاعقه ها هستم.

... خوش دارم كه در نيمه هاى شب، در سكوت مرموز آسمان و زمين به مناجات برخيزم؛ با ستارگان نجوا كنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنى آسمان بگشايم. آرام آرام به عمق كهكشانها صعود نمايم. محو عالم بى نهايت شوم؛ از مرزهاى عالم وجود در گذرم و در وادى فنا غوطه ور شوم و جز خدا چيزى را احساس نكنم.

خدايا از آنچه كرده ام اجر نمى خواهم و به خاطر فداكاريهاى خود بر تو، فخر نمى فروشم؛ آنچه داشته ام تو داده اى و آنچه كرده ام تو ميسّر نموده اى. همه ى استعدادهاى من، همه ى قدرتهاى من، همه ى وجود من، زاده ى اراده ى تو است من از خود چيزى ندارم كه ارائه دهم؛ خود كارى نكرده ام كه پاداشى بخواهم».

و شايد اين حرف نهايى او باشد:

«خدايا خسته شده ام؛ پير شده ام؛ دلشكسته ام؛ نااميدم ديگر آرزويى ندارم؛ احساس مى كنم كه اين دنيا ديگر جاى من نيست؛ با همه وداع مى كنم و مى خواهم فقط با خداى خود تنها باشم. خدايا به سوى تو مى آيم از عالم و عالميان مى گريزم، تو مرا در جوار همّت خود سُكنى ده».

برگرفته از كتاب «سردار خوبيها»



از مقاومت....

29/6/59 نبرد سنگين از دهانه ى اروند تا خرمشهر ميان نيروى دريايى عراق و ايران

3/7/59 رسيدن دشمن به دروازه هاى خرمشهر (پل نو و پليس راه)

9/7/59 پيش روى نيروهاى عراقى از دو محور پل نو و پليس راه

19/7/59 عراقى ها براى تنگ كردن محاصره خرمشهر با بستن جاده اهواز - آبادان عقبه مدافعان شهر را قطع كردند.

21/7/59 پيش روى دشمن و تصرف بخش غربى خرمشهر.

22/7/59 پيش روى دشمن در محور بندر.

24/7/59 اشغال بندر و گمرگ خرمشهر.

25/7/59 تا 1/8/59 درگيرى هاى خيابانى.

2/8/59 تهاجم سنگين و 48ساعته ى دشمن.

3/8/59 صدور دستور عقب نشينى به مدافعان باقى مانده در خرمشهر.

تغيير نام از خرمشهر به خونين شهر:

در ادامه ى مبارزه، با مجروح و شهيد شدن نيروها هر لحظه از تعداد آنها كم مى شود و مقاومت نيز سخت تر و ترك شهر هم دشوار. مقاومت قدم به قدم سرسختانه ادامه داشت تا اينكه روز 24/7/59 ديگر اين شهر، شهر خون شد و «خونين شهر» نام گرفت. ...



تا پيروزى

10/2/61 : 30 دقيقه بامداد، شروع عمليات بيت المقدس توسط قرارگاه كربلا بارمز مقدّس يا على بن ابى طالب(ع).

11/2 تا 1/3 ادامه ى عمليات با وجود پاتكهاى دشمن و انجام مراحل دوم و سوم عمليات.

1/3/61 آغاز مرحله 4 عمليات در ساعت 25/22 با هدف محاصره و آزادسازى خرمشهر.

2/3/61 تنگ شدن حلقه ى محاصره و اسارت برخى نيروهاى دشمن.

3/3/61 از ساعت 10صبح از گوشه و كنار شهر عراقى ها در حالى كه دستها را بر سر نهاده بودند و برخى هم قرآن و عكس امام را در دست داشتند و الموت للصدام مى گفتند فوج فوج خود را تسليم كردند و خرمشهر آزاد شد كه امام فرمودند: خرمشهر را خدا آزاد كرد.

*

وقتى خبر سقوط خرمشهر به امام داده شد، ايشان آماده ى اقامه نماز و در آستانه ى ذكر تكبيرة الاحرام بودند. بعد از شنيدن اين خبر فرمودند «جنگ است ديگر!» و ادامه دادند «اللّه اكبر»!

در آستانه ى آزادسازى خرمشهر توسط رزمندگان اسلام يكى از فرماندهان به محضر ايشان رفته بود، امام فرموده بودند: «آيا خرمشهر را مى توانيد بگيريد؟» پاسخ داده شده بود: «بله!» امام فرموده بودند: «الحمدللّه!» سپس دعا نموده، فرموده بودند «اما بايد به خدا توكّل كنيم».

آرى «اللّه اكبر» و «الحمدللّه»؛ اين است تمام حقيقت و مقصدى كه همه انبيا و اولياى الهى بدنبال آن مى شتافتند و سر از پا نمى شناختند.



آن روزگاران

(1)

* سوره ى حمد را خيلى دوست داشت. يك نوار داشت همه اش سوره حمد. هر بار هم كه مى شنيد گريه مى كرد. اشك بى صدا مى آمد و صورتش را خيس مى كرد. اين همه اشك از كجا مى آورد؟ توى سنگر نشسته بود. ضبط صوتش هم روشن بود و سوره ى حمدش به راه. صورت خيس. تيربار شليك مى كرد با چه دقتى. گفتم: اين ضبط رو خاموش كن كه ببينى كجا رو مى زنى. گفت: اين جورى بهتره. براى خدا دارم مى جنگم. وصيت كرده بود نوارش را سر خاكش زياد پخش كنند.

به نقل از كتاب يادگاران 1

(2)

* بعد از نماز گفتم: «حاج آقا! اين شب عملياتى فقط براى من يادگارى ننوشته ايد». خيلى اصرار كردم خودكار را گرفت و

رفت يك گوشه اى، دور از چشم همه، چيزى نوشت و دفترچه را بسته آورد و داد به من. فردا كه خبر شهادتش آمد، دفترچه را باز كردم؛ نوشته بود:

«عاشقان را بگذاريد بنالند هنوز

مصلحت نيست كه اين زمزمه، خاموش شود».

به نقل از كتاب يادگاران 1

(3)

* برادر جانباز، محمّد رضا نوروزى تعريف مى كند: در عمليات بيت المقدس در منطقه كوشك، بعد از انجام عمليات، پشت خاكريزى در حالت استراحت بوديم؛ ساعت 7صبح عراقى ها شروع به پاتك كردند، تانك هايشان در فاصله ى 500مترى خاكريزهاى ما مستقر شده، تير اندازى مى كردند. بچه ها هر چه آرپى جى مى زدند به تانكها نمى خورد؛ وضعيت سختى پيش آمده بود. ناگهان ديدم برادرى پوتين هايش را درآورد، آرپى جى را به دوش كشيد و به طرف تانكها دويد تا به 50 مترى آنها رسيد، آنجا دراز كش كرد و با نخستين شليك، اولين تانك را به آتش كشيد و در پى آن تانك ديگرى را هدف قرار داد. با اين كار شجاعانه ى او، تانكها عقب نشينى كردند.

وقتى برگشت، مورد تشويق شديد فرمانده گردان و بچه ها قرار گرفت. من به او گفتم «نمى ترسيدى گلوله مستقيم تانك به تو اصابت كند؟»

گفت: «مگر همين گلوله هاى تانك مرا بكشند!»

عاقبت هم در عمليات محرم با گلوله ى مستقيم تانك، سرش از بدن جدا شد و به شهيدان كربلا پيوست. بسيجى 15ساله شهيد «رمضان منتظرى» بود.

به نقل از كتاب «گلشن ياران»



ممّد نبودى ببينى

كاش محمّد زنده بود و در نماز جمعه اى كه آقا براى اولين بار در سال 82 اقامه كردند حضور داشت، و البته كه شهيد زنده است و شاهد، و مى بيند كه مولايش چگونه از او رضايت دارد و آقايش به او افتخار مى كند...

براى سردارى مثل سيد محمّد، رضايت آقايش تنها خواسته ايست كه حتى تحفه اى مثل جان نيز در مقابلش بسيار ناچيز است. مى خواستم از زندگى، عظمت، شجاعت و خلاصه حماسه ى شهيد «جهان آرا» بنويسم و واقعا در فكر بودم چه بايد نوشت كه هم تكرارى نباشد و هم قابل، توجه هر چند ذكر اين اولياءاللّه هر چقدر هم تكرار بشود «تَنْفَعُ المؤمنين» است. نشسته بودم و خطبه هاى نماز جمعه آقا را گوش مى كردم كه آقا يكدفعه سراغ «جهان آرا» رفتند سراغ سيد محمّد! و شايد همه هم متوجه شده باشيد كه با ذكر نام او نزديك بود بغض آقا بتركد. چه تمجيد و تكريمى از او داشتند! با خودم گفتم از سيد محمّد چه چيزى بايد نوشت كه گوياتر، رساتر و زيباتر از آن توصيف آقا باشد و از آن بغض ناشكفته... و البته مطمئنم آقا بغضش را نگهداشت تا در نيمه شب آن را با مولايش مويه كند.

جا دارد كه چند جمله اى مهمان وصيت نامه ى شهيد جهان آرا باشيم:

«...من براى كسى وصيتى ندارم ولى يك مشت درد و رنج دارم كه بر اين صفحه ى كاغذ مى خواهم همچون تيغى و يا تيرى بر قلب سياه دلانى كه اين آزادى را حس نكرده اند و بر سر اموال اين دنيا ملتى را، امتى را، جهانى را به نيستى و نابودى مى كشانند فرود آورم. خداوندا تو خود شاهد بودى كه من تعهد اين آزادى را با گذراندن تمام وقت هستى خويش، ارج نهادم و با تمام دردها و رنجهايى كه بعد از انقلاب بر جانم وارد شد، صبر و شكيبايى كردم ولى اين را مى دانم كه اين سران تازه به دوران رسيده، نعمت آزادى را درك نكرده اند؛ چون در بند نبوده اند يا در گوشه هاى ترياهاى پاريس و لندن و هامبورگ بوده اند و يا در...

... اى امام! درد تو را، رنج تو را مى دانم چه كسانى با جان مى خرند. جوان با ايمانى كه هستى و زندگى تازه ى خويش را در راه به هدف رسيدن حكومت عدل اسلامى فدا مى كند. بله اى امام! درد تو را جوانان درك مى كنند. اينان از مال دنيا فقط و فقط رهبرى تو را دارند و جان خويش را براى هدفت كه اسلام است - فدا مى كنند...»



شوخ طبعى هاى جنگ

مقدمه: شوخ طبعى و مزاح فرصت مغتنم شمردن براى نشاندادن شكوفه شادى در دل و چيدن گل خنده از روى لبان دوستان و معاشران آنقدر در بين انسانها معمول و متعارف است كه گويى جزء زندگى اجتماعى آنها است. به نحوى كه موجب تمييز و تشخيص انسان از ساير حيوانات شده و تا نگويند " حيوان ضاحك " (انسان خندان) آدمى شناخته نمى شود.

همچنين در كتاب" اخلاق " ابى القاسم كوفى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرموده : "مؤمنى نيست مگر اينكه از مراح بهره اى دارد و رسول خدا صلى الله عليه و اله مزاح مى فرمود و جز مطالب حق چيزى نمى گفت." نقل است كه صفيه بنت عبد المطلب عمه آن حضرت به روزگار پيرى نزد ايشان آمد و گفت : يا رسول الله ، دعا كن تا من به بهشت روم حضرت من باب مزاح فرمود كه زنان پير به بهشت نخواهند رفت. صفيه، گريه كنان از مجلس حضرت برگشت. حضرت تبسمى فرمود و گفت : او را خبر دهيد كه اول پير زنان جوان بشوند آنگاه به بهشت روند و اين ايه را بخواند : " انّا أنشاناهنّ إنشأً و جعلناهنّ ابكارا ".

بچه ها در جبهه چنان كه در همه امور مؤدب به آداب شرع و سنت نبوى بودند در مزاح و مطايبه نيز سعى مى كردند به خدا و رسول او اقتدا كنند و مصداق " بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه " باشند ؛ و به همين اعتبار است كه كلام ايشان غايت داشت و حكيمانه بود ، پاك و راست و درسا مطابق حق بود ؛ چنان كه سخن رسول خدايشان بود .

آنچه به عنوان سبك و سياق و روش در مزاح و مطايبه جبهه عيان است و نيازمند بيان نيست و آن را از شوخيهاى غير جبهه اى متمايز مى كند نوعى وحدت موضوعى است به نام كرامت انسان. تك تك عبارات دائر مدار اين حقيقت است. مثل اينكه كسى آنها را اندازه گيرى كرده است. كوچك و بزرگ و كوتاه و بلند همه ، واحدشان يكى است و تشت و هرج و مرج و التقاط در معنا و مفهوم آنها را ندارد. همه اوراق يك دفترند.



بديهه گويى:

حقيقت مثل منور روشن است!

بزرگى به عقل است و درازى به قد!

پرخورى و خوش خوراكى:

همه چيز گفته بخور جز تير و تركش!

من از سرخ كردنيها فشنگ و از پختنيها آجر و از حاضريها سر شور را دوست ندارم!

رد گم كردن:

نورانى شدى - تازه حمام بودم.

نور بالا مى زنى - رنگم پريده ؛ چيزى نيست !

اينجا كويت است ننه من هم فردا شهردار مى شوم!

حديث نفس:

چقدر دلمان براى خودمان تنگ شده است (جايى كه آئينه نبود) !

ترس و فرار:

تركشاً قليلاً مرخصياً كثيراً

خستگى:

كى خسته اس (است)؟ داش من (= دشمن)!

رفاه طلبى:

جمجمه ات را به خدا بسپار و قمقمه ات را به من !

اهل جبهه نبودن:

برادر چند وقت است جبهه هستى؟ - با اين بار نوبت اولم است !

بد بودن و بدى كردن:

برادر اگر بدى ديده ايد حقتان بوده اگر خوبى ديده ايد اشتباه شده!

خدايا ما را در زمره سرداران رشيد اسلام قرار بده

تو را خدا تو نماز قضاهايت ما را هم دعا کن

¡

رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند (اين عبارت را در حين لگد كردن دست و پاى بچه ها مى گويند)

ما از شما خوبى كه نديديم بديهايتان را هم مى گذاريم به حساب آقايى خودمان!

عشق مى كنى با ما رفيقى!

ببين ببين ..... ببين حال پريشانم

بيا بيا ..... بيا اى مهربان مادر

الهى قلم پايت بشكند ... گردن صدام را، بلند صلوات بفرست

بفرما ... نِ خمينى ارتش برادر ماست

رفتى تو حال (هال) ... لنگه دمپايى من را هم بياور (التماس دعا)

صدام زده - كجا را ؟ - سبيلش را

حالش (هالش) را گرفتيم ... موكت كرديم

براى سلامتى دشمنان ... ضد ولايت فقيه صلوات

اگر اين جنگ 20 سال هم طول بكشد .. ما همين جا (ايستگاه صلواتى) ايستاده ايم

تو فقط يك پايت قطع شده ، نگاه كن ببين بغل دستيت سر ندارد و هيچ چيز هم نمى گويد

الغيبه شصت تا شنا (= اشدّ من الزّنا)



شوخ شعارها

بسيجى عاشق آرم سپاهى سپاهى عاشق كنسرو ماهى

بسيج عاشق چتر منور سپاهى عاشق يك آرم مخمل

بسيجى عاشق چتر منور مشمولين عاشق شش ماه آخر!

بسيجى عاشق چتر منور به دنبالش رود سنگر به سنگر

ارتشى عاشق كمپوت و كنسرو كميته عاشق ماشين چهار در

بسيجى عاشق چتر منور زمينى عاشق مرغهاى پرپر!

بسيجى عاشق چتر منور كميته عاشق كلت منور

بسيجى عاشق شلوار پلنگى سپاهى عاشق ماشين جنگى

بسيجى عاشق چتر منور ارتشى عاشق چاى سماور

من كه امدادگرم از همه بيكارترم



اصطلاحات – تعبيرات

اضافه كارى: نماز شب خواندن و تهجد.

ترفيع گرفتن: شهيد شدن.

دستمال همه فن حريف: چفيه.

ستاره شناس: شب زنده دار.

فيلتر شهادت: فيلترهاى خراب ماسك شيميايى.

لواشى: تركش ريز و كوچك.

مَرْكَب كربلا: تويوتا و كاميونى كه بچه ها را به خط مى برد.

هماى رحمت: تير و فشنگ.

آنتنش وصل است: مرتبط با خداست.

ابابيل: گلوله هاى خودى.

ابرهه: دشمن بعثى.

اسير جبهه: رزمنده اى كه پايبند جبهه بود.

اصلاح دامادى: اصلاح سر و صورت قبل از عمليات.

السلام عليك يا اباعبدالله: من تشنه ام به من هم آب بدهيد.

العطش، واى واى عمو عمو العطش: من تشنه ام.

يا عباس: فهماندن به سقا كه من تشنه ام.

امان نامه گرفتن: اجازه ى حضور در جبهه داشتن.

ببند فلكه ات را: غيبت نكن.

برادر عبدالله: اشاره به رزمنده اى كه نامش را نمى دانستند.

بلبل: نوحه خوان و مداح اهل بيت.

بوى بهشت: بوى عمليات.

به سرش زده: مى خواهد مرخصى برود.

بيت التقوا: سنگرهاى كمين و بسيار حساس و خطرناك.

پايان كار: وصيت نامه.

پرژكتور بلعيده: زيادى نورانى است.

تركش حسين جانى: تركش خيلى بزرگ است حتما شهيد مى شود.

فداى لب تشنه ات يا حسين: كنايه از تشنگى.



پى نوشت:

انتخاب از كتاب: فرهنگ جبهه، سيد مهدى فهيمى، ج دوم و چهارم.

نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما