کد مطلب : ۷۴۴۹
چهره
درباره مهدی آذریزدی
پيرمرد تنها در سالهاي پاياني عمر از كنج اتاقاش با ديوارهاي كاهگلي و انبوه كتاب و سكوت از كوچه پسكوچههاي محلهي قديمي خرمشاه يزد هر از گاهي به تهران و نزد فرزندخواندهاش به كرج ميآمد و دوباره هواي شهر خود را ميكرد.
بعد از پنجاه سال زندگي در تهران، به يزد كه برگشت، فكر ميكرد در محيط ساكت و آرام، كارهاي نيمهتماماش را تمام ميكند و فكرهايش را براي بچهها روي كاغذ ميآورد؛ اما زماني اصلاً دلاش نميخواست كار كند.
در گفتوگویی در سال ۸۳ گفت:«از وقتي چند سالي به خاطر يك واژه، چاپ كتاب گربه تنبل با وقفه مواجه شد، دلسرد شده است. ميگفت، بنويسد كه چه شود؟ دوباره چند سالي معطلي و تغييري ناخواستني؟! » او شرط كتابخوان شدن را برداشتن مميزي میدانست.
بزرگترين لذت زندگي آذريزدي، كتاب خواندن بود و ميگفت، هراسم از اين است كه عمرم به پايان برسد و حسرت كتابهاي نخوانده را با خود به همراه داشته باشم.
در واقع، تنها لذت زندگياش، كتاب خواندن بود و عنوان ميكرد: سرم را كه توي كتاب ميكنم، مثل يك آدم مست، دنيا روي سرم خراب ميشود. اين تنها لذتي است كه ميشناسم.
كودك ساليان دور هيچگاه مدرسه نرفت و در ۵۴ سالگي وقتي براي اولينبار يك كلاس درس ديد، نتوانست جلو گريهاش را بگيرد. مهدي آذريزدي الفبا را از پدر ياد ميگيرد كه موافق رفتن او به مدرسه نبود، پاي منبرهاي مذهبي بزرگ ميشود و خسته از قصههاي تكراري، وقتي بعد از بافندگي، در كتابفروشي مشغول به كار ميشود، ميبيند كه دنيا از خرمشاه هم بزرگتر است و چند سال بعد، زمان تصحيح «كليله و دمنه»، متوجه جاي خالي اين «قصههاي خوب» ميشود.
كار بازنويسياش با استقبال مواجه ميشود. دكتر پرويز ناتل خانلري به مدير انتشارات اميركبير ميگويد: «كار خوبي است، بگوييد ادامه دهد»، و مهدي آذريزدي بعدها فكر ميكرد كارش خوب بوده است. ميگفت، اخلاص داشته؛ نه شهرت ميخواسته و نه پول؛ فقط نوشتن براي بچههايي كه كتاب نداشتند، برايش مهم بوده است و بركت كار را به خاطر اخلاصاش ميدانست. شعر «قند و عسل» او هم آن سالها جاي خود را باز ميكند و محمدعلي جمالزاده در سال ۴۶، نامه بلندي را در تأييد اين مجموعه از ژنو نوشت.
پيرمرد قصهگو از بعضي كتابهاي اين سالها دل خوشي نداشت؛ كتابهايي كه سراسر تصوير است و با يك ورق زدن در كتابفروشي، خواندنش به پايان ميرسد؛ هرچند ميگفت، امروز جوانهاي تحصيلكرده هم روي كار آمدهاند؛ كساني كه بچهها را ميشناسند.
ميگفت، بچههايي كه كتابهايش را ميخرند، خرج او را ميدهند و اگر اين بچهها نباشند... خدا زيادشان كند (بچهها را)، هرچند حالا بچههاي فوتباليست را زياد ميكند، كاش كتابخوانها را زياد كند!
از فوتبال دل خوشي نداشت، همچنان كه از مرغ؛ تا جايي كه زماني ۱۸۰ بيت درباره «مرغ همسايه» سروده؛ اصلاً از صدا خوشش نميآمد...
مهدي آذريزدي كه عمرش را براي كتاب گذاشت و كتابهايش را براي بچهها، با گله ميگفت: اين اجتماع جواب مرا نداده است.
راوي «قصههاي خوب براي بچههاي خوب» به اين موضوع اشاره ميكرد كه دوستان غايب زيادي در سراسر ايران دارد كه گاهي يك تلفنشان قند توي دلش آب ميكند؛ اما ميگفت: الآن زندگي من نبايد اينطور باشد كه پول دوا و درمان نداشته باشم. در اين سن و سال و با اين وضع بايد پرستار داشته باشم.
ميگفت، از زندگي طلبكار است و به هيچكس بدهي ندارد. «همش خدمت كردم، هميشه صرفهجويي كردم و سوختم. هرگز جز مهماني و اينجا (خانه پسرخواندهاش)، غذاي خوب نخوردم. لباس خوب نپوشيدم. بعضيها بهخاطر صرفهجويي ميگويند خسيسام؛ اما وقتي درآمد ندارم، صرفهجويي ميكنم. ولي بدنام نشدم، بدي نكردم و الهي شكر!»
به همه گفتهام كتاب بخوانيد؛ اما حالا فكر ميكنم كتاب خواندن براي من لااقل چيزي جز سرگرداني نداشته است. اگر به جاي نويسنده شدن، سبزيفروش ميشدم، الآن آرامش و آسايش داشتم!
اين نويسنده پيشكسوت كودكان و نوجوان كتابهايش را به كتابخانه اهدا كرده بود؛ اما علاقهاش به كتاب به گونهاي بود كه پنجاه هزار تومان بن كتاب ميگيرد و ۵۰۶ هزار تومان كتاب ميخرد؛ كتابهايي را كه لازم داشته؛ مثل فرهنگ لغت.
نام آذريزدي هميشه همراه است با «قصههاي خوب براي بچههاي خوب»... ميخواسته براي بچههايي كه مثل خودش كتاب نداشتند، كاري بكند، كه اين قصهها را مينويسد. اولين جلد مجموعه را سال ۱۳۳۵ منتشر ميكند كه با گذشت سالها همچنان مورد توجه است.
مهدي آذريزدي كه هرگز ازدواج نكرد، خاطرهاي را بازگو ميكرد از سخنراني در يك دبيرستان دخترانه. آنجا به پرسشي درباره ازدواج نكردنش دو پاسخ داده؛ يكي شوخي و ديگري جدي. شوخي اينكه: من با زن ديوانه نميتوانم زندگي كنم؛ چرا كه زن اگر عاقل باشد، زن من نميشود! و جواب جدي اينكه: پيش نيامده؛ با استناد به اين گفته آناتول فرانس كه پيشامدهاي حسابنشده زندگي، خدايان روي زميناند.
آذريزدي تكيهگاه سالهاي پاياني زندگياش را از سالهاي ۱۳۲۷، ۱۳۲۸ داشت. زماني در يك عكاسي كار ميكرده و يك پسربچه هفت، هشتساله بيسواد براي كار آنجا ميرود. وقتي بهخاطر سوادنداشتن، نااميد از گرفتن كار روي پلهها گريه ميكرد، آذريزدي با پيشنهاد همكاراش، او را پسر خود ميداند. «بهش گفتم پسر من و حالا بچههايش به من ميگويند پدربزرگ.»
مهدي آذريزدي آخرينبار به كرج آمده بود تا نوشتن را سر بگيرد و دو كارش را كامل كند و به چاپ بسپرد كه راهي بيمارستان شد و اجل مهلت اش نداد. او پنجشنبه، ۱۸تيرماه، در بستر بيماري در بيمارستانی در تهران با زندگي وداع كرد و براي هميشه قلم را زمين گذاشت.
مرجع : خبرگزاری ايسنا