هرجایی می توان سفره روضه اهل بیت(ع) را پهن کرد. در یک مغازه کوچک یا در تنهایی هایمان. «جمشید امیریان» کسی است که خودرو اش را هیئت سیار امام حسین(ع) کرده و مسافران را با نوای خوش به کربلا می برد.
«کُلُّ یَومٍ عاشورا وکُلُّ أرضٍ کَربَلا» این سخن برای بچه هیئتیها حکم همه ارادتشان به سیدالشهدا (ع) است. به همین دلیل است که قلبشان با تکرار «حسین (ع) حسین (ع)» میتپد و از هر فرصتی برای گستردن سفره روضه ارباب استفاده میکنند. شده در تنهاییشان دمی بر مصیبت سر میگیرند و با اشکی بر مظلومیت تشنگان کربلا دل سبک میکنند. این سرشت تا ابد جاری است؛ این عشق تا دنیا دنیاست باقی خواهد ماند. پس اگر با فردی روبه رو شدهایم که با عشق به امام حسین (ع) ماشینش را تبدیل به حسینیه سیار کرده است و مسافرانش را مهمان روضه ارباب میکند نباید تعجب کنیم. «جمشید امیریان» 49 ساله نقاش ماشین است. شعر میگوید و برای اهلبیت (ع) مداحی میکند و روضه میخواند. آنقدر عاشق است که هر بار نام ارباب به میان میآید بهاندازه یک روضه بهانه اشک ریختن برای حسین (ع) و اصحابش کفایت میکند.
از آن خوشم که شدم نوکر سرای حسین (ع)
کنار خیابان ایستادهام و منتظر ماشین هستم که جلوی پایم ترمزی میزند و با چهره خندان و لهجه عربی میگوید: «برادر! کجا میروی؟ من کربلا میروم.» مسیر را میگویم و سوار میشوم. نوشتهای توجه را جلب میکند: «از آن خوشم که شدم نوکر سرای حسین (ع)/ منم غلام کسی که بود گدای حسین (ع). هیئت سیار امام حسین (ع)، روضه درخواستی عاشقان اربابم حسین (ع)» وقتی نگاه متعجبم را میبیند میگوید: «میخواهی بروی کربلا؟» و بعد بیآنکه منتظر پاسخ بماند با چنان نوایی روضه را شروع میکند که در همان ابتدا دلم میلرزد و اشک از چشمهایم جاری میشود. چنددقیقهای که میخواند میگوید: «حالت جا آمد برادر؟» میگوید: «من مسافرکش نیستم. نقاش ماشین هستم و ماشینم را هیئت سیار امام حسین (ع) کردهام. وقتی کارم تمام میشود و بهطرف خانه میروم در بین راه مردم را سوار میکنم و اگر دوست داشته باشند برایشان سفره روضه کوچکی پهن میکنم و تا مقصد برایشان از اهلبیت (ع) میخوانم.»
عنایت امام حسین (ع)
آقا جمشید با مهربانی از عنایتهایی میگوید که امام حسین (ع) به او کرده است. دفتر شعرش را دستم میدهد تا ورق بزنم. میگوید: «من از کودکی در مسجد محله میخواندم. اولین مجلسی که خواندم برای شهید شهرمان بود. البته نتوانستم درستوحسابی مجلس را اداره کنم. ولی بالاخره عشقم به امام حسین (ع) مرا در این را ثابتقدم کرد. همیشه دوست داشتم مجالسم گیرایی پیدا کند و مرتب دعا میکردم که اتفاقی بیفتد تا مجلسم بگیرد. یکبار در کربلا وقتی به حرم رفته بودم روضهای خواندم که سابقه نداشت. وقتی میخواندم احساس میکردم روی زمین نیستم. حال و هوای عجیبی داشتم. وقتی روضه تمام شد مردی عرب جلویم را گرفت و کلی از نوا و سوز روضهام تعریف کرد و یک دیندار عراقی به من صله داد. وقتی به ایران آمدم یکبار خواب امام حسین (ع) را دیدم که گفت: بلند شو و در وصف ما بخوان. از آن به بعد مجلسهایم گرایی پیدا کرد. این گذشت تا اینکه یکبار که در مغازه مشغول کار بودم احساس کردم دارم درباره حضرت زینب (س) شعر میگویم. سریع کارم را تعطیل کردم و هرچه به ذهنم میآمد نوشتم. از آن به بعد، هم شعر میگویم و هم مداحی میکنم.»
روضه امام حسین (ع) در محله سلفیها
همیشه دستگاه امام حسین (ع) حسابوکتابی دارد که در بسیاری مواقع درک آن کار سختی است. آقا جمشید اصالتاً اهل چهارمحال و بختیاری است. درباره لهجه عربیاش که میپرسم میگوید: «من سالها در کویت کار میکردم.» زندگی این نوکر اهلبیت (ع) در کویت سراسر اتفاقات مختلف است. آقا جمشید درحالیکه ششدانگ حواسش به رانندگی است تعریف میکند: «در کویت همراه دوستان در محله سلفیها هیئتیام راه انداخته بودیم که من در آنجا مداحی میکردم. مرتب شعارهای اسلامی میدادم و در بین روضهها درباره امام خمینی (ره) صحبت میکردم. یکبار بعدازاینکه روضه تمام شد مردی که از رفتارش معلوم بود سیاسی باشد مرا صدا کرد و به عربی گفت: نمیترسی در این محله این صحبتها را میکنی؟ اگر سلفیها متوجه شوند سرت را از تنت جدا میکنند. راستش را بخواهید خیلی ترسیدم. آن مرد نگاهی به چهرهام کرد و با لبخند به فارسی گفت: نترس. من کارمند سفارت ایران هستم. بعد کارت شناساییاش را نشان داد. نفسی از ته دل کشیدم و گفتم: برای امام حسین (ع) و انقلاب امام خمینی (ره) جانم را هم میدهم. اینکه شما با این لباس سرووضع و جدیت از من پرسیدید دلیل مکثم شد. او گفت: نگران نباش. هر وقت کاری داشتی بیا سفارت در خدمتت هستم. امثال شما هستید که پرچم اسلام پابرجاست.»
بحث با سلفی کتابفروش
میگوید چند بار با یک سلفی که کتابفروشی داشت بحث کرد که هر بار او از آقا جمشید ناراحت میشد: «ولی به خاطر دوستیمان کاری نمیکرد و یا هر چیز دیگری که نمیدانم. درباره عقیده من به دوستانش چیزی نمیگفت. چون سلفیهای افراطی به امثال من رحم نمیکنند و خون امثال مرا حلال میدانند. برایم جالب بود که هر بار آن سلفی کتابفروش از یک زاویه برای بحث میآمد و من جلویش کم نمیآوردم و از روی اسناد تاریخی پاسخش را میدادم. یکبار آنقدر بحثمان جدی شد که از دستم ناراحت شد و دیگر سلامم را هم پاسخ نمیداد. بچه مسلمان باید باسواد باشد و در مذاکرههای اینچنینی کم نیاورد. بعدازآن دوستانم تذکر دادند که مواظب خودم باشم. چون به گوششان رسیده بود که تعدادی از سلفیها نقشههایی برایم دارند. خلاصه هیچکدام مهم نبود و من همچنان به کارهایم ادامه میدادم. درنهایت به ایران برگشتم و تشکیل زندگی دادم. من برکت حضور امام حسین (ع) را در تمام زندگیام احساس میکنم. از اینکه فرزندان اهلی دارم و همهچیز سر جای خودش است لذت میبرم و از کارهایم راضی هستم.» صحبتهای آقا جمشید با رسیدنم به مقصد پایان میگیرد. او را با ماشین باصفایش تنها میگذارم تا فرد یا افراد دیگری مهمان سفره روضه باصفایش شوند.