گزارشی از یک حسینیه عجیب!

24 آذر 1386 ساعت 8:00

25 سال است که حاج آقا ساکن این محل است. او صاحب همین مغازه بزازی است و هر پنج شنبه اینجا مراسم دعای زیارت عاشورا دارد. چند نفر هم هستند که در کارهایش به او کمک می‌کنند. اینها خودشان هر پنج شنبه می‌آیند و کمک می‌کنند. همیشه اینجا شلوغ است .


من هم مثل بقیه وارد مغازه می‌شوم و شماره‌ام را از مغازه‌دار می‌گیرم. شماره‌ها روی برگه‌های کوچک آبی رنگی نوشته شده. بالای آن جمله «حسینیه پنج تن آل عبا» و زیر آن، «شفا را من نمی‌دهم پنج تن آل عبا می‌دهد» به چشم می‌خورد.

وارد کوچه که می‌شوم، صدای زیارت عاشورا و پرچم‌های سبزرنگ مزین به نام ائمه نشانه‌های روشن مقصد هستند.

وقتی قدم به حیاط ساختمان می‌گذارم، ازدحام جمعیت به قدری است که در همان بدو ورود حیرت می‌کنم. تمام فضای قابل تصور این خانه دو طبقه مملو از جمعیت است. زیرزمین مردانه است. اتاقها، پله‌ها و حیاط نیز به خانم‌ها اختصاص داده شده حتی در حیاط جایی برای راه رفتن باقی نمانده است.

بعد از چند لحظه دقت در چهره‌ها و ظاهرا مراجعه کنندگان، همه جور تیپی را می‌بینیم از کسانی که ظاهری کاملا ساده و حتی فقیرانه دارند تا کسانی که در همان نگاه اول به راحتی می‌شود به تمکن خوب مالی‌شان پی برد. پراکندگی سنی جمعیت نیز به چشم می‌آید، همه هستند، از پیرزنی که توان راه رفتن ندارد و دو مرد او را نشسته بر صندلی سفید‌رنگی حمل می‌کند تا دختران نوجوان.

بالاخره من هم مثل بقیه جایی پیدا می‌کنم و می‌نشینم. زیارت عاشورا که تمام می‌شود، نان و پنیر پخش می‌شود. همه تقریبا آرامند و چیزی نمی‌گویند، اما کم کم که زمان می‌گذرد و ساعت 8/5 صبح می‌رسد، مردی می‌آید و شروع به خواندن شماره‌ها می‌کند، از یک تا 50 را می‌خواند و عده‌ای از حیاط وارد زیر زمین می‌شوند.

حالا من بدون توجه به شماره‌ام فرصتی پیدا می‌کنم تا با مراجعه کنندگان حرف بزنم. خیلی سعی می‌کنم تا کسی متوجه نشود برای تهیه گزارش آمده‌ام . کم کم با بغل دستی‌هایم سر صحبت را باز می‌کنم.

خانمی که چهره و ظاهری کاملا معقول و مرتب دارد می‌گوید: من اولین بارم نیست که اینجا می‌آیم اولین بارم سال پیش بود وقتی برادرم سکته کرد و دوماه را در کما بود و دکترها از سلامتش قطع امید کرده بودند، یکی از دوستانم آدرس این حسینیه را داد و من آمدم پیش حاج‌آقا. یک ظرف آبی را که داده بود بردم و به صورت برادرم پاشیدم. برادرم به هوش آمد و خوب شد.

ـ داستان این آب چیست؟
نمی‌دانم چرا، اما بعد از شنیدن این جمله از دهان من بارها و بارها میان صحبت‌هایش می‌گوید: حاج آقا به همه آب می‌دهد این آب را باید بخورید تا ان‌شاءا… حاجتتان برآورده شود.

ـ می‌دانید این آب را از کجا می‌آورند؟
ـ من شنیده‌ام خود حاج آقا مریض بودند و یک شب خواب می‌بینند که یک مرد سبز‌پوش شفایشان داده وبه اسم گفته که زیر خانه‌ات را بکن و از این آب به مردم و مریض‌های دیگر هم بده. ایشان هم به همه کیسه آب می‌دهد. این آب تبرک است. زن خوش‌ قلبی است و در پایان حرف‌هایش آرزو می‌کند که من هم به خواسته‌ام برسم و می‌‌گوید حاجتت را می‌گیری. فقط شک نکن.

به سراغ خانم دیگری می‌روم که بر خلاف بقیه با بغل دستی‌هایش مشغول صحبت نیست. او یک خانم چادری است و می‌گوید: من بچه‌دار نمی‌شوم؛ تا حالا خیلی کارها کرده‌ام اما تا به حال که قسمت نبوده، ببینیم از این به بعد خدا چه می‌خواهد.

می پرسم اینجا را چه کسی به شما معرفی کرده؟ لبخندی می‌زند و می‌گوید: ما خودمان ساکن تهران هستیم اما حرف اینجا را از یکی از دوستان شهرستانی‌مان شنیده‌ایم.

از بین اسم‌هایی که خوانده‌اند، یکی هم اسم این خانم و شوهرش است. می‌گوید: اسمم را صدا کرده‌اند و آماده رفتن می‌شود؛ احساس می‌کنم چشمانش خیس شده است. نمی‌دانم چه بگویم متأثر از چشمان اشک‌آلودش فقط می‌گویم موفق باشید و او باز هم با همان لبخند به طرف زیرزمین می‌رود.

بعد از رفتن او خودم را به خاطر به زبان آوردن کلمه موفق باشید سرزنش می‌کنم، انگار همه جا برایم محیط کار و درس است. با خودم می‌گویم ای کاش حداقل با او گفته بودم من هم برایتان دعا می‌کنم…

خستگی بودن در آن محیط شلوغ مرا به بیرون از حیاط هدایت می‌کند؛ پیرمردی را می‌بینم که روی پله در خانه یکی از همسایه‌ها نشسته و به سرعت تسبیح می‌گرداند دلم می‌خواهد بدانم او اینجا چه می‌کند؟

وقتی نزدیک‌تر می‌روم و علت آمدنش به اینجا را می‌پرسم، می‌گوید یکی از همسایه‌ها نشانی اینجا را به ما داده.

من یکشنبه هم آمدم اما گفتند فقط پنج شنبه‌‌ها حاج‌آقا هست. عروسم دو ماه است از خانه رفته. پسرم هم اوضاع زندگی‌اش تعریف ندارد. می‌دانم اگر ده سال هم بگذرد، پسرم آدمی نیست که برود دنبالش. بچه‌شان بی‌سامان مانده پیش من. آمده‌ام دعا کنم تا عروسم برگردد سرخانه و زندگی‌شان.

هر چه می‌گذرد احساس می‌کنم پرسیدن از مردم درباره اینکه چرا به اینجا آمده‌اند، آن قدرها هم که به نظر می‌رسد، ساده نیست. خیلی‌ها از گفتن علت آمدنشان یاد خیلی از درد و رنج‌هایشان می‌افتند و این یادآوری درد و رنج‌ها هم آزارشان می‌دهد. این پیرمرد هم اولین کسی نیست که وقتی علت آمدنش را توضیح می‌دهد چشمانیش اشک‌آلود می‌شود.

حالا بعضی از همه حرف‌هایی که با بعضی مراجعه‌کنندگان زده‌ام. مطمئنم که نوبتم گذشته است. راهی زیر زمین می‌شوم. توقع دارم از کسی که فقط لفظ حاج آقا را از دیگران درباره‌اش شنیده‌ام، چهره مردی را ببینم عباپوش و تسبیح به دست که یک جا نشسته و همه برای گرفتن حاجت به نزدش می‌روند. اما اوضاع به گونه‌ای است که مثل همان موقع که بار اول که آن جمعیت را دیدم. باز هم باعث حیرتم می‌شود.

مردی تقریبا میانسال با صورت اصلاح شده و پیراهن سفید رنگین آستین کوتاه همه را دعوت به سکوت می‌کند و از همه می‌خواهد که حرفی درباره حاجتشان به او نگویند و حاجاتشان را فقط از خدا بخواهند و می‌گوید: خدای ما ستارالعیوب است آن وقت ما خودمان دائم عیبمان را به دیگران می‌گوییم، مگر من کی هستم؟ خدا خودش هم کارها را می‌کند از پنج تن آل عبا (ع) خواهید واسطه می‌شوند وحاجت می‌گیرید.

به جز این مرد، دو خانم و آقای دیگر هم هستند که مشغول به صف کردن و منظم کردن مردم هستند. وقتی همه کسانی که در زیر زمین هستند در دو صف مجزا مرتب شدند. حاج‌آقا پارچ آبی بر می‌دارد و تک تک برای همه آب می‌ریزد و می‌گوید: نیت کنید بخورید. وقتی همه آبشان را می‌خورند و لیوان‌ها جمع می‌شود، او پارچ دیگری برمی‌دارد و با صدای بلند فریاد یا حسین مظلوم(ع) و شروع به پاشیدن آب به صورت همه حضار .

آبی که با شنیدن یا حسین و شدت زیاد به صورتم پاشیده می‌شود برای چند لحظه مرا تحت تأثیر قرار می‌دهد. نمی‌دانم چرا، اما برای چند لحظه از فکر نوشتن گزارش در‌می‌آیم و به فضایی که به نظرم با تکرار لفظ یا حسین(ع) حالت روحانی به خود گرفته می‌کنم، هر چند از صبح به فکر خواستن حاجتی نبوده‌ام، اما فضای حاضر به گونه‌ای شده که افسوس می‌خورم ای کاش من هم مثل بقیه با حاجتی آمده بودم و چیزی از خدا می‌خواستم.

در چهره همه تفاوتی از قبل از پاشیده‌شدن آب می‌بینم، هر‌ چند در ظاهر این تفاوت به شکل رنگ پریدگی به چشم می‌آید اما مطمئنم که کماکان تأثیر روحی این اتفاق را از همان لفظ یا حسین(ع) گرفته‌اند.

بعد از پاشیدن آب مرد جوانی که در به صف کردن مردم کمک می‌کرد با سبدی پر از کیسه‌های آب پشت سر حاج آقا به راه می‌افتد و حاج آقا کیسه‌های آب به همراه برگه‌های کوچکی که روی آن تعداد صلواتهایی که باید فرستاده شود نوشته شده، به همه می‌دهد و به تک تک حضار می‌گوید: برای من هم دعا کنید و با آنها خداحافظی می‌کند... وقتی به دنبال مخزن کیسه‌های آب می‌گردم، می‌بینم برخلاف گفته‌های اولین کسی که امروز با او حرف زدم، خبری از چاه یا قناتی در این خانه نیست و این آب همان آب شهر است. از زیرزمین که خارج می‌شوم دلم می‌خواهد گوشه‌‌ای بنشینم تا صورت و مقنعه‌ام خشک شود و بعد به سراغ همسایه‌ها و اهل محل بروم. به حیاط بر‌می‌گردم و تأملی می‌کنم.

داود باشینی در مغازه کوچک کفاشی‌اش نشسته و بعد از اینکه به او می‌گویم می‌خواهم از محله‌تان گزارش بنویسم خوشحال می‌شود و می‌گوید: 58 سال است که ساکن این محل هستم، شاید قدیمی‌تر از من هم کسی باشد، اما من نمی‌شناسم.

از او می‌پرسم که چند سال است که این حسینیه و حاج آقا در این محل ساکن هستند؟

قبل از اینکه بقیه سئوالاتم را بپرسم توضیح می‌دهد: 25 سال است که حاج آقا ساکن این محل است. او صاحب همین مغازه بزازی است و هر پنج شنبه اینجا مراسم دعای زیارت عاشورا دارد. چند نفر هم هستند که در کارهایش به او کمک می‌کنند. مثلا همان آقایی که شماره‌ها را می‌خواند یا همان کسانی که در زیرزمین کارشان توزیع آب است. اینها خودشان هر پنج شنیه می‌آیند و کمک می‌کنند. همیشه اینجا شلوغ است تازه امروز خلوت بود.( وقتی این جمله را می‌شنوم به 600شماره‌ای فکر می‌کنم که تا ساعت 10 توزیع شده بود و من از بعد از آن بی‌خبر بودم.)

مشتری حاضر در مغازه که منتظر است تا او هم چیزی بگوید، در جواب سئوالم که همسایه‌ها از این شلوغی شکایتی ندارند، می‌گوید: کسی تا به حال شکایتی نداشته. بالاخره هر روز که این برنامه نیست هفته‌ای یک روز است. گذشته از آن، او آدم خوبی است و برای اهل محل هم قابل احترام است.

از صاحب مغازه می‌پرسم: تا به حال پیشش رفته‌اید؟

می‌خندد و می‌گوید: 83 سال که سنی نیست. من هنوز بچه‌ام و حاجتی ندارم. بماند جوانتر که شدم و حاجت داشتم حتما می‌روم. از او می‌خواهم تا زمانی که عکاس مجله می‌آید به او اجازه دهد از مغازه‌اش به عنوان قدیمی‌ترین مغازه کفاشی محل عکس بگیرد و خداحافظی می‌کنم.

صدای اذان از جایی که به چشمم نمی‌آید، فضای خیابان را پر کرده است. راهی می‌شوم تا تمام شنیده‌ها و دیده‌هایی به ذهن سپرده‌ام را درباره حسینیه پنج تن آل عبا(ع) به روی کاغذ بیاورم، در راه بازگشت بار دیگر به همه شنیده‌هایم فکر می‌کنم.

به حرف‌های همان دختر جوانی که می‌گفت برادر پزشکش گرفتار کار ویزای آلمانش است و کار همه دوستانش درست شده اما کار برادرش نه و امروز آمده تا بخواهد ویزای برادرش هر چه زودتر برسد.

به حرف‌های همان زنی که می‌گفت من هیچ حاجتی ندارم اما اگر یک پنج‌شنبه نیایم اینجا مریض می‌شوم. می‌آیم زیارت عاشورایم را می‌خوانم و می‌روم. دیدن مردمی که از راههای دور و نزدیک با شور واشتیاق فراوان به اینجا می‌آیند از لذت‌های غیرقابل چشم پوشی زندگی من است.

به حرف‌های همان سه دختر دانشجویی که شاد و پر انرژی پنج‌شنبه هفته پیش هم آمده بودند و هر سه نفر دعا کرده بودند که با هم بروند مشهد و قرار بود فردا با گروهی عازم مشهد شوند. و به همه حرف‌های مردمی که آمده بودند تا شاید با دعایی از درد و رنج بکاهند.

گزارش از : مریم نورایی نژاد


کد مطلب: 532

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/article/532/گزارشی-یک-حسینیه-عجیب

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir