شهادت
على شریعتى
8 مرداد 1398 ساعت 8:52
درباره كارى كه حسین در تاریخ كرده است، بسیار سخن گفته اند و بسیار نوشته اند و مى گویند و مى نویسند. قدما به گونه اى آن را توجیه كرده اند و متجدّدین روشنفكر به گونه اى دیگر. اما من تازگى متوجه شدم كه امكان ندارد كارى را كه حسین كرده است بفهمیم، مگر اینكه بفهمیم كه شهادت چیست؟
عظمت حسین از یكسو، و شخص بینى ما از سوى دیگر، موجب شده است كه آنچه را از حسین بزرگتر است، در زیر درخشش عظمت حسین، نبینیم. و آنچه از حسین بزرگتر است، آن چیزى است كه حسین به خاطر آن قربانى شده است. این است كه همواره از حسین سخن گفته ایم، اما هرگز از آنچه كه حسین به خاطر آن سخاوتمندانه خود را قربانى كرد، یاد نكرده ایم. من مى خواستم امروز آن اصلى را كه حسین و حسین ها قربانیش شده اند و عظمت آنان در تاریخ بشر و در مذهب ما، و در پیشگاه خلق و خالق، به خاطر این است كه این اصل را و این معنى را، با تمام زندگى شان و مرگشان، نشان داده اند، در اینجا مطرح كنم: «شهادت».
ولى كار مشكلى است، مشكل به خاطر این است كه غیر از آنكه بضاعت علمى و قدرت فكرى من اجازه چنین كارى نمى دهد، بافت متضادى كه در این مسأله وجود دارد (نسبت به گوینده) كار را بر من دشوارتر كرده است.
از یكسو باید شهادت را به عنوان یك مسأله فكرى، علمى، فلسفى مطرح كنم و در این حال باید فقط بیندیشم و استدلال كنم و تنها از قدرت علم و منطق مدد بگیرم.
و از سوى دیگر، داستان شهادت و آنچه را كه شهادت تداعى مى كند، به قدرى احساسى و به قدرى هیجان آمیز و عاشقانه است كه روح را به آتش مى كشد و منطق را فلج مى كند و قدرت ناطقه را ضعیف و اندیشیدن را دشوار.
چه، شهادت، آمیزه اى است از یك عشق گدازان و از یك حكمت عمیق و پیچیده، و این دو را با هم نمى توان بیان كرد و در نتیجه حق سخن را ادا نمود؛ به خصوص، آدمى كه چون من، از نظر روحى و عاطفى ضعیف است، بیان برایش مشكل تر است. ولى به هر حال تا آنجا كه در قدرتم باشد آنچه را كه مى خواستم بگویم، و شاید برخى از آنچه را كه مى خواستم بگویم، مى گویم.
براى فهمیدن شهادت، باید اول مكتبى كه شهادت در آن مكتب معنى مى دهد، و شهادت در آن طرز تفكر قابل توضیح است، و شهادت در این عقیده خاص ارزش مى یابد، روشن بشود، و آن عبارت است از مكتبى كه «حسین» یكى از مظاهر این مكتب است، و نیز جریان تاریخى و نبرد تاریخى در سرگذشت انسان، كه حسین یك پرچمدار این نبرد است، و كربلاى او یك صحنه از صحنه هاى نبرد پیوسته واحدى است كه در جبهه هاى مختلف و نسل ها و عصرهاى مختلف، و در طول تاریخ، از آغاز تا حال و در آینده جارى است.
براى اینكه به سرعت اشاره اى كرده باشم تا اصل بحثم روشن بشود، اشاره اى مى كنم به آنچه كه در برخى از درس ها گفته ام، ولى چون غالباً دانشجویان خود من در اینجا تشریف دارند، احتیاج به توضیح فراوان تر نیست. فقط اشاره مى كنم تا تسلسل منطقى بحث در ذهنشان تجدید بشود.
حسین، در اتصال به آن تسلسل نهضتى كه در تاریخ ابراهیمى وجود دارد معنى مى دهد، و باید معنى شود و انقلابش باید تفسیر و توجیه گردد. به صورت مجرد حسین را در تاریخ مطرح كردن، و جنگ كربلا را، به صورت یك حادثه تاریخى مجرد (عنوان كردن و آن را) از پایگاه هاى تاریخى و اجتماعیش جدا كردن، موجب مى شود كه، آنچه را معنى ابدى دارد و همواره زنده است، به صورت یك «حادثه غم انگیز گذشته» در بیاوریم - چنانكه در آوردیم - و در برابرش فقط بگرییم - چنانكه مى گرییم! - اگر كربلا و حسین را از اندام تاریخى و اعتقادى و مكتبیش جدا كنیم، مثل این است كه از یك پیكر زنده واحد، یك عضو را قطع كنیم و جدا مطالعه یا نگهداریش كنیم.
آنچه بدان در درس ها اشاره كرده ام این است كه در طول تاریخ بشرى، نهضت هاى دینى را به دو دسته بزرگ مى شود تقسیم بندى كرد: براساس محتواى این دین ها و همچنین براساس سنخ پیامبرانشان و بنیانگذارانشان و براساس وابستگى طبقاتى و اجتماعى این رهبران دینى، و همچنین براساس جهت دعوتى كه این دعوت كنندگان، خلق را بدان مى خواندند.
بر این اساس، و بر این ملاك، همه پیامبران تاریخ، به اصطلاح تاریخى پیامبران، دروغین یا راستین (هر كس بنیان یك نهضت دینى را در تاریخ نهاده است) بر دو دسته هستند: یك دسته پیغمبران سلسله اى هستند كه بزرگترین بنیانگذار جهانیش ابراهیم است؛ این پیامبران كه از ابراهیم به بعد براى ما شناخته تر شده اند - چون از نظر تاریخى به ما نزدیك ترند - سلسله اى هستند از پیامبرانى كه وجه مشتركشان از نظر اجتماعى این است كه همگى از محروم ترین قشرهاى زندگى اجتماعى و اقتصادى زمانشان برخاسته اند، و به تصریح شخص پیغمبر اسلام، همگى چوپان بوده اند، و به تصریح تاریخ غالباً چوپانى مىكرده اند، جز چند تنشان كه آنها كارگران حرفه اى بسیار ساده و گرسنه بودند.
اما پیامبران خارج از این سلسله یا رهبران مكتبهاى فكرى و یا اخلاقى خارج از این سلسله، چه در چین وابسته به نژاد زرد، چه در هند، چه در ایران، و چه بزرگان و بنیانگزاران مكتب هاى علمى و اخلاقى یونان ... بدون استثناء همگى اشرافى بوده اند، و برخاسته از طبقات مرفه و برخوردار، و قدرتمند.
در تاریخ، طبقات قدرتمند حاكم عبارت بودند از سه لایه اى كه یك طبقه حاكم را مى ساختند: طبقه زورمند، طبقه زرمند و طبقه روحانى، كه هم قدرت سیاسى و هم قدرت اقتصادى و هم قدرت ایمانى خلق را در دست خود داشتند، و چه با هم هم ساز بودند و چه مخالف، به هر حال سازش یا عدم سازش آنها بر سر حكومت بر خلق بوده است نه براى خلق.
این پیامبران و پیشوایان غیر ابراهیمى، یكایك از هند و چین گرفته، رفته تا یونان همگى، از پدر یا مادر یا از هر دو، وابسته به طبقه شاهزادگان، روحانیان، اشراف بودند؛ كنفوسیوس همینطور است، لائوتسو همینطور است، بودا همینطور است، زرتشت همینطور است، مانى همینطور است، مزدك همینطور است، سقراط همینطور است، افلاطون و ارسطو همینطورند. در قرآن كه تكیه مى شود كه:
«هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الْأُمِّیینَ رَسُولًا مِّنْهُمْ»
«امیین» توده هاى امى جامعه هستند. در قرآن تكیه مى شود كه از خود مردم پیامبرانى فرستاده شده اند. پیامبران ابراهیمى هستند كه از متن «مردم» برخاسته شده اند. اینجا مقصود این است كه این پیامبران فرشته نبودند، یا قواى مجرد نبودند، از انسان ها بوده اند، از «ناس» یعنى از متن توده بودند، از طبقات خاص و خواص و زبده ها و برگزیده ها نبودند. اینكه این پیامبران به لسان قوم خودشان سخن مى گفته اند - برخلاف بسیارى كه خیال مى كنند یعنى پیغمبر اسلام كه از عرب برخاسته عربى حرف مى زده، و موسى چون از توى یهود برخاسته عبرى سخن مى گفته، این مطلب مسلم است و گفتن ندارد، پیغمبرى كه در عرب مبعوث مى شود نمى تواند كه به چینى یا یونانى حرف بزند - به لسان قوم خود سخن گفتن یعنى به زبان توده و براساس درد و نیاز خاص و فهم توده مردم سخن گفتن، یعنى مثل فیلسوف و شاعر و روشنفكر و تحصیلكرده دیروز و امروز به زبان خواص سخن نگفتن، آنچنانكه توده زبان اینها را نفهمد، رنجشان و حساسیتشان را نفهمد و آنها هم زبان توده را نفهمند.
همه جا مى بینیم در بحث از پیامبران ابراهیمى، بحث از ناس است، بحث از مردم است، و همچنین بعثت اینها با بعثت پیامبران دیگر فرق دارد. بعثت آن پیامبران، غالباً توسل به قدرت موجود است براى اشاعه دینشان - فرصت نیست یكایك بگویم، قبلاً گفته ام - در صورتى كه پیامبران ابراهیمى، بعثتشان همواره به صورت توسل به مردم است علیه قدرت موجود در زمانشان؛ ابراهیم را مى بینیم تا مبعوث مى شود گرز را بر مى دارد و موسى چوبدستى چوپانى را و یورش به كاخ فرعون مى آورد و قارون را در خاك مدفون مى كند و فرعون را در آب غرق؛ و پیغمبر اسلام، پس از اینكه مرحله فرد سازیش تمام مى شود، آغاز جهاد مى كند، و در مدت 10 سال بیش از 65 جنگ دارد، یعنى هر 50 روز یك نبرد و یك كوشش نظامى! اساساً معجزات اینها هم نشانه اى از گرایش و جهت بعثتشان است، معجزات اینها هم متناسب با رسالتشان است، اژدها شدن عصا و سحر را دریدن و به تخت فرعون حمله بردن است! و اسلام و قرآن، با اعلام این اصل، كه «اسلام» دینى نیست كه قرآن آورده باشد، یا آورنده قرآن، بلكه یك دین واحد در طول تاریخ است كه هر پیغمبرى در قرنى آمده تا این دین را به مقتضاى زمان و براساس قوانین مناسب و متناسب با زمان تبلیغ كند، یك دین است و آن اسمش اسلام است. و با اعلام این اصطلاح و تعمیمش مى خواهد به اسلام یك جهان بینى تاریخى بدهد، و به نهضت اسلام یك اتصال و پیوستى به همه نهضت هایى كه در طول تاریخ با شركها درافتاده اند و براى نجات مردم با زورمندان و زرمندان و فریبكاران به جهاد برخاسته اند؛ و همه را یك جنگ و یك دین و یك روح و یك شعار، در طول تاریخ بشرى و در همه صحنه ها و همه عصرها و نسل ها، توجیه كند.
به این آیه و طرز تلقى تاریخى و سخن گفتن قرآن نگاه كنید كه تسلسل تاریخى را قرآن به چه شكل بیان مى كند، و این نهضت ها را پشت سر هم به چه شكل تسلسل مى دهد:
«إِنَّ الَّذِینَ یكْفُرُونَ بَِایتِ اللَّهِ» (كسانى كه به آیات خدایى كفر مى ورزند) «وَیقْتُلُونَ النَّبِیینَ بِغَیرِ حَقٍّ» (و كسانى كه پیامبران را به ناحق مى كشند) «وَیقْتُلُونَ الَّذِینَ یأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ» (و كسانى را از مردم مى كشند كه به قسط و عدل دعوت مى كنند). «فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٍ».
مى بینیم در این آیه، قرآن، سه مقوله را به هم پیوند مى دهد و در یك ردیف نام مى برد: اول «آیات خدا»، دوم «پیامبران» و سوم «از مردم كسانى كه به برابرى مى خوانند» و كافران خدا، و قاتلان پیامبران و مردم عدالتخواه را یك كاسه مى كند و هم صف نشان مى دهد!
این، نوع تلقى اجتماعى و فلسفه تاریخى بشرى و توجیه نهضت هاى گذشته در قرآن است.
و پیغمبر اسلام، آخرین پیام آور این دینى است كه در طول تاریخ به تصریح مكرر قرآن، همه پیامبرانش آمده اند تا «حكمت» را و «كتاب» را و «عدالت» را در جهان تعلیم كنند و پیغمبر اسلام آخرین پیامبر از این نهضت جهانى و بشرى پیامبرانى است كه به نام اسلام، بشریت را به عبودیت خداى واحد مى خواندند تا از عبودیت غیر از او سرها را آزاد كنند و پیامبر اسلام آمده است تا با تحقق همه جانبه جهان بینى توحید، وحدتى به تاریخ بشرى، وحدتى به نژادها، به ملت ها، به گروه ها، خاندان ها و طبقات اجتماعى بشرى ببخشد، تفرقه هایى كه همواره به وسیله مذهب شرك توجیه مى شده است. شعار توحید اسلام، شعار آزادى بخش بوده است كه پیش از آنكه متوجه متفكرین و متكلمین و تحصیلكرده ها و فیلسوفان و علما باشد، بردگان و شلاق خوردگان و گرسنگان و تحقیرشدگان نسبت به آن حساسیت یافتند، و براى همین است كه در مكه گروهى كه بر او گرد آمده اند، جز چند تنى، همه از محروم ترین و گمنام ترین تحقیرشدگان و تحقیرشده ترین عناصر جامعه بوده اند، به دلیل اینكه دشمن، پیغمبر اسلام را تحقیر مى كرد كه «اراذل ناس» یعنى بى سر و پاها فقط دور و برش هستند، و این بزرگترین ستایش است امروز براى این نهضت، در حالى كه رهبران مذاهب بودائى را مى بینیم كه همه، بى كم و كاست از اشراف چین و هندند. امروز ارزش ها فرق كرده!
این است كه پیغمبر اسلام موعود بردگانى بود كه در طول تاریخ یقین كرده بودند، كه سرنوشت محتومشان بردگى است، بردگان و تحقیرشدگان و محرومانى كه به زبان دین یا علم یا فلسفه و یا به زبان زور یا به زبان شعر و هنر كه همه در خدمت خواجگان بوده است، باور كرده بودند كه براى زجر كشیدن و ذلت دیدن و بار كشیدن و گرسنه بودن زندگى مى كنند و متولد شده اند و آفریده، طبقه مستضعفى كه یقین كرده بود كه خدایان یا خدا با آنها دشمنند و براى برگزارى كار خلق و كار جهان، آنها را باركش دیگران بارآورده، همچنانكه مانى پیامبر مى گفت (كه از نور و ظلمت سخن مى گفت): «شكست خوردگان بیچاره از ذات ظلمتند و فاتحان زورمند از ذات نور»، و ارسطو و افلاطون، متفكران نابغه، مى گفتند كه خداوند یا طبیعت گروهى را برده خلق مى كند و گروهى را آزاد تا آزادگان با زحمات و رنج هایى كه بردگان در تكفل كارهاى پست مى كشند فراغتى پیدا كنند كه به كارهاى متعالى از قبیل اخلاق و هنر و شعر و موسیقى و تمدن بپردازند. و پیامبر اسلام آمده بود تا آن نهضتى را كه در طول تاریخ با فریب و دروغ و شرك و تفرقه و برترى و اختلاف طبقاتى، پیوسته در جهاد بود تكمیل كند و با اعلام اینكه همه انسان ها از یك نژادند، و از یك منشأ و از یك سرشت و داراى یك خدا، برابرى عمومى را اعلام كند و همچنین با توجیه فلسفى و همچنین با نظام نیرومند اقتصادى، یك برابرى اعتقادى و حقوقى و طبقه اى را در جامعه نمونه مدینه بریزد، در جامعه اى كه بلال بیگانه اى تحقیر شده و برده، در آن جامعه، شرافت و ارزش و حیثیتش برتر از بزرگترین اشراف جامعه عرب احساس مى شود و همه او را به رسمیت مى شناسند، جامعه اى كه در آن ناگهان مردم مدینه - عرب، یهودى، قریش - مى بینند كه «سالم» بچه اى كه غلام حذیفه بوده و در همین كوچه هاى شهر، به صورت یك برده ذلیل و محروم راه مى رفته، اكنون در «قُبا» پیشاپیش بزرگترین مهاجران قریش، به امامت نماز ایستاده و پشت سر او عزیزترین و پرشكوهترین چهره هاى جامعه، چهره هاى برجسته پیش از اسلام و عصر اسلام ایستاده اند. ارزش ها همه فرو ریخته و همه در هم شده، خود پیغمبر با كوشش هاى بسیار مى كوشد تا همه این ارزش هاى جاهلى و اشرافى را بریزد، دستور مى دهد كه لباس هاى بلند و پرشكوه را قیچى كنند، ریش هاى بلندى را كه علامت اشرافیت است، قطع كنند و دستور مى دهد كه متكبرانه در خیابان و كوچه راه نروند، و دستور مى دهد كه دو نفرى بر روى یك مركب سوار شوند. خود سوار مى شد و دیگرى را پشت سرش سوار مى كرد، و گاه نیز بر الاغ برهنه سوار مى شد تا در چشم هاى اشرافى پسند، ارزش هاى اشرافى بریزد. روزى پیرزنى كه سال ها عظمت و شكوه پیغمبر اسلام را شنیده بود، آمده بود نزد پیغمبر، تا جلو وى ایستاد زبانش گرفت، عظمت مرد، عظمت شخص، او را دچار لكنت زبان كرد و نتوانست حرف بزند، پیغمبر به نرمى و سادگى و مهربانى شانه هایش را مى گیرد و مى گوید: «چرا مى ترسى؟ من پسر آن زن قریشى هستم كه شیر مى دوشید، از كى مى ترسى؟».
این آخرین چوپان مبعوث، آخرین پیام آور، از سلسله این مردانى كه در صحراهاى خاموش، ناگهان بر مى شوریدند و بر خداوندان زر و زور و فریب شهرها یورش مى بردند، مرد. ناگهان همه چیز دگرگون شد، اختلافى كه پس از پیغمبر بلافاصله شروع شد، یعنى خط سیر تاریخ حوادث، شاید بیش از یك سانتى متر با خط سیر حقیقت در آغاز فاصله نداشت؛ زاویه اى كه میان مكتب اسلام و تاریخ اسلام، یا «حقیقت» و «واقعیت» پیدا شد در آغاز كوچك بود اما دو ضلع یك زاویه كه در آغاز (فاصله شان) یك سانتى متر، نیم سانتى متر، یك هزارم سانتى متر باشد، به میزانى كه ادامه پیدا مى كند و به میزانى كه در مسیر تاریخ پیش مى رود، از هم فاصله مى گیرد، و در نهایت، این فاصله به هزاران كیلومتر مى رسد و اگر عوامل دیگر و علت هاى دیگر در كار باشند - كه هستند - گاه دو ضلع این زاویه در دو جهت متضاد از هم دور مى شوند! پس از مرگ پیغمبر، این فاصله كوچك و این زاویه بسیار اندك با راه مستقیم، به وجود مى آید، و نسل به نسل، فاصله با درستى و راستى و عدالت و حقیقت زیادتر مى شود، به طورى كه بعد از 14، 15 سال به دوره عثمان مى رسد و عثمان پایگاه مغناطیسى مى شود كه همه عناصر ضد انقلابى را - كه در گوشه و كنارها سركوفته و پراكنده شده بودند - در قلب قدرت و مركز انقلاب اسلامى جذب مى كند. عثمان پلى مى شود بین دوره انقلاب اسلامى و جاهلیت كه میانشان حفره جهادها و حفره انقلاب ها ایجاد شده بود و از روى این پل - «پل خلافت» - پلیدترین عناصر اشرافیت نیمه جان و مطرود مى گذرند، و بهترین پایگاه هایى را كه با جهاد انصار و مهاجرین به دست آمده بود، اشغال مى كنند. عثمان ابزارى مى شود كه بنى امیه و كثیف ترین دشمنان اسلام، به وسیله او نه تنها ضربه هائى را كه دیده بودند جبران مى كنند، بلكه بهترین موفقیت هاى انقلاب را تصاحب مى كنند، وسیله اى مى شود تا این فاجعه كه تاكنون در تاریخ تكرار شده و قانون شده است - ولى نمى گویم قانون جبرى - كه: «انقلاب فرزندان صدیق خودش را مى خورد»، در اسلام نیز روى دهد. عثمان وسیله اى شد كه بلعندگان و خورندگان فرزندان راستین انقلاب بر انقلاب چیره شوند و كسانى كه به شمشیر آنها و جهاد آنها و فداكارى و از خودگذشتگى و تقواى آنها و صبر آنها، این نهضت پایه گرفته بود به دست غاصبان قدرت و حكومت و حق مردم و میراث انقلاب قربانى شوند و بنیان نهضت به وسیله عثمان و به دست بنى امیه اى كه وابسته به عثمان بودند و مسلط بر او، نابود شود.
و نخستین قربانى در این دگرگونى، در این بازگشت انقلاب به دوره جاهلیت، در این احیاى عناصر نیمه جان ضدانقلابى، على بود. سرگذشت سیاسى و اجتماعى و فكرى على نماینده یك مبارزه تازه است، مبارزه میان رهبران و وفاداران به ارزش هاى نو، به ایمان نو، به شعارهاى نو و راستین اسلام، با عناصر جاهلیت جدیدى كه دوباره - در گرمائى كه از حسادت ها و نفاق هاى دوستان در محیط پیدا شده بود - جان گرفته بودند و آشكار و یا پنهانى، با بهترین چهره هاى انقلاب اسلامى به جنگ آغاز كردند.
پیغمبر مظهر مبارزه دوره اى است كه در صحنه از یك سو مسلمانان پاك اعتقادند و از سوى دیگر، دشمنان بیگانه و پلید و چهره هاى شناخته. اما على مظهر دوره اى است كه در داخل این نهضت، جنگ میان وفاداران راستین نهضت، و عناصر ضد نهضت - كه در جامه و نقاب تازهاى ظاهر شده اند - در گرفته است. جنگ اكنونِ معاویه و على، بر خلاف جنگ دیروز ابوسفیان و پیغمبر - كه جنگ خارجى بود و جنگ دوست با دشمن - جنگ داخلى است، جنگ دوست با شبه دوست، یعنى با دشمن داخلى، و همواره در یك نهضت، جنگ در صحنه خارجى و مبارزه با دشمن خارجى غالباً به پیروزى منجر مى شود اما در صحنه داخلى و با دشمنان داخلى است كه شكست مى خورد و این است كه در فرهنگ اسلامى، در زبان قرآن، «منافق» پلیدتر و خطرناكتر از كافر و حتى «مشرك» معرفى مى شود. پیغمبر مظهر پیروزى اسلام در جبهه خارجى است، در برابر كفر و شركِ آشكار، و على مظهر شكست اسلام در جبهه داخلى است، در برابر نفاق.
در برابر جاهلیت جدید و اشرافیت جدید كه دارد در متن اسلام و زیر نقاب حقیقت و در قلب انقلاب عدالتخواهانه اسلامى جان مى گیرد، على یك پایگاه مقاوم است. چند سال، تمام تلاش و كوشش على در جبهه داخلى، با شركى كه جامه توحید به تن كرده بود و با كافرى كه در رداى اسلام بیرون آمده بود و با بت پرستى كه قرآن بر سر نیزه داشت، گذشت و در پایان، على به دست مقدسین بى شعورى - كه مثل همیشه بازیچه دشمنان با شعورند - كشته شد.
مى بینیم هر چه زمان مى گذرد پایگاه راستین انقلاب اسلامى تضعیف مى شود و در برابر، پایگاه جاهلیت جدید و دشمنان داخلى و پایگاه اقتدار دشمنان داخلى قوى تر مى شود، تا به دوره حسن علیه السلام مى رسیم:
حسن وارث حكومتى است كه از پدر مانده و فرمانده سپاهى است كه در درونش نفاق تا اعماق صمیمى ترین یاران وى نفوذ كرده، بهترین افسران و فرماندهان سپاه، پنهانى با پول ها و با زورها و وعده هاى بنى امیه سر و سِر دارند، و دارند براى یك توطئه بزرگ، یك خیانت بزرگ معامله مى كنند. افسران دارند براى فروش خود با خریداران انسانیت و شرف در دمشق چانه مى زنند. از نظر قلمرو حكومت، حسن بر یكى از نیرومندترین و خطرناكترین و حساس ترین قسمت هاى سرزمین اسلامى دستى ندارد و این قسمت یكپارچه به دست دشمن افتاده است. در خود عراق نیز جناح ها متفرق شده اند. اشراف نسبت به رژیم علوى نمى توانند وفادار باشند و توده به سستى و غفلت گرفتار شده است. خوارج كه توده متعصب و از جان گذشته مذهبى اند و قدرت خطرناك عوام اند، روى در روى ایستاده اند و حسن، به عنوان مظهر آخرین تلاش صمیمى ترین و آگاه ترین و مترقى ترین یاران نهضت جدید اسلامى، در برابر جبهه نفاق یا دشمنان داخلى، هر روز ضعیف تر مى شود و ضعیف تر، تا لحظه دردناك و فاجعه آمیزى، كه آخرین تلاش و مقاومت «اسلامِ عدالت» در برابر «اسلامِ اشرافیت» پایان مى گیرد و صلح با دشمن داخلى تنها راه چاره، یعنى بیچارگى یى است كه حسن ناچار مى پذیرد. زیرا شكست خورده است و شكست خورده صلح نمى كند، صلح بر او تحمیل مى شود، درست مثل شكست.
حسن علیه السلام كه در مدینه به عنوان رهبر و مظهر تلاش روحِ انقلاب در برابر «جاهلیت جان گرفته جدید» نشسته، اكنون به صورت یك فرد عادى خلع سلاح شده درآمده است. وقتى مى بینیم كه دشمن در داخل خانه امام و رهبر مردم، نیز رخنه كرده، و جاسوسان بنى امیه، در خلوت خانه او، محرم او شده اند! و حتى همسرش را مزدور خود ساخته اند و توسط او مسمومش كرده اند، مى توانیم حدس بزنیم كه جبهه عدالت و آزادى و مردم تا كجا ضعیف شده است؟ قدرت امام حسن به عنوان رهبر نیروئى كه به نام اسلام هنوز دارد مقاومت مى كند، به اندازه اى است كه وقتى مى میرد، در خود مدینه، كه شهر جدش و پدر و مادرش است، و شهر خانواده او است، و شهر مهاجرین و انصار پیغمبر اسلام است، امكان این را، كه در جایى كه خودش مى خواهد دفن شود ندارد، در قبرستان عمومى شهر دفنش مى كنند! سرنوشت امام حسن، كه مظهر تنهائى و غربت در جامعه اسلامى است، حتى در مدینه پیغمبر، نشان مى دهد كه جبهه حق طلبى در اسلام به كلى در هم شكسته است و ارتجاع جدید كاملاً بر همه جا و همه كس مسلط شده است و همه صحنه ها را فتح كرده است و اكنون نوبت حسین است.
حسین به عنوان وارث نهضت اسلام، وارث آن نهضتى كه محمد ایجاد كرده، على ادامه داد و حسن آخرین مقاومت ها را كرده است، اكنون هیچ چیز به ارث نمى برد، نه سپاه، نه سلاح، نه زر، و نه هیچ قدرتى: جبهه اى، صفى و حتى گروه متشكلى، هیچ!
اكنون سال هاى حوالى 60 هجرى است، پنجاه سال پس از مرگ پیغمبر! هر امامى و هر رهبرى شكل مبارزه اى را كه انتخاب مى كند (از اینجا لطفاً بیشتر دقت كنید، تا مطلب روشن تر بشود، آغاز حرف اساسى من است)، شكلى نیست كه براساس ذوق و سلیقه و انتخاب شخص خودش، تعیین شده باشد، شكل مبارزه را براساس شرایط و اوضاع و جناح ها و ارزیابى قدرت ها و جبهه گیرى دشمن انتخاب مى كند، بنابر این، شكل مبارزه اى كه حسین انتخاب كرده، قابل فهمیدن نیست مگر اینكه اوضاع و شرایطى كه حسین در آن شرایط قیام خاص خودش را آغاز كرد فهمیده بشود. الان، پیرامون سال هاى 60 است كه نوبت به حسین رسیده؛ زمان و مسئولیت مردم در انتظار یك مرد است؛ گاه هست (چقدر دشوار است اگر چنین پیش آید)، كه سرنوشت یك ملت، سرنوشت یك ایمان، سرنوشت یك فكر، یك جامعه، یك عقیده و یك نسل چشم به راه این است كه یك فرد، یا چند فرد، چگونه عمل خواهند كرد؟ اكنون حسین مسئول نگاهبانى انقلابى است كه آخرین پایگاه هاى مقاومتش از دست رفته است. و از قدرت جدش، و پدر و برادرش، یعنى حكومت اسلام و جبهه حقیقت و عدالت، یك شمشیر برایش نمانده و حتى یك سرباز! سال هائى است كه بنى امیه همه پایگاه هاى اجتماعى را فتح كرده است، سال هائى است كه قریش، در جاهلیت جدید، بر همه ارزش ها و آورده هاى انقلاب اسلامى مسلط است، سال هائى است كه مركزیت حكومت انقلاب اسلامى، برچیده شده و اصحاب، یاران نخستین انقلاب، پروردگار مكتب شخص «محمد» سه گروه شده اند:
گروهى كه این انحراف را نتوانستند تحمل كنند، فریاد كشیدند و كشته شدند. سال 60 است، ابوذر رفته، عمار رفته، عبداللَّه مسعود رفته، میثم رفته، و حجر بن عدى رفته.
گروه دوم، گروهى هستند كه در اوضاع سختى كه حق پرستى جانبازى مى خواهد، و مسلمان راستین ماندن نه فتح دارد، نه غنیمت بلكه شكنجه دارد و زندان، توجیه تازه اى به ذهنشان رسیده، و آن اینكه بهشت را به جاى اینكه در جبهه جهاد به دست بیاوریم، در كنج امن خلوت و ریاضت و عبادت به چنگ آوریم، در گوشه هاى انزواىِ تأمل هاىِ عاشقانه با خداوند، ریاضت و روزه هاى طولانى و نمازهاى نافله. نمونه اش: عبداللَّه بن عمر؛ اینها شخصیت هاى بزرگى بودند كه در روزگارى، و لحظه هائى كه توده مسلمان، در زیر شلاق عمال و شمشیر قداره بندان بنى امیه، چشم انتظار قیام آنها و مقاومت آنها بودند - چرا كه در انقلاب اسلامى پرورده شده بودند و دوش به دوش پیغمبر بودند - در چنین لحظه اى، از صحنه حق و باطل كنار رفته اند و به گوشه مسجدها و خلوت ریاضت ها خزیده اند، و بهترین شخصیت هاى مسلمان را به سود كفر و ظلم در كنج خلوت عبادت قربانى كرده اند؛ كى ها را؟ آرى، اینها كه در چنین ایامى از صحنه كنار رفتند و از جامعه به محراب خزیدند دستشان به جنایت آلوده است، به خون قهرمانان پاك، خون خودشان! انسان آگاهى كه مسئولیت حس مى كند، و در برابر حق و باطل تشخیص دارد، اگر خودش را به گوشه خلوت عبادت بكشاند، گوئى یك انسان مجاهد آزاد و آگاه را به نفع ظلم قربانى كرده و این انسان مجاهد آگاه، خودش است. این جنایتكارى است كه بى مزد و منت جنایت مى كند و بهترین عنصرهاى ایمان را به سود كفر قربانى مى كند. این ها بدترین عناصرند، اینها در پاى ظلم خودكشى مى كنند. اینها اصحابى بودند كه آبرومندانه از صحنه در رفتند.
سومین دسته، دسته اى از جبهه بدر و احد و حنین و از مدینه جهاد و هجرت و كنار پیغمبر اسلام، افتخاراتى را كه جمع كرده بودند، آوردند صاف و راست در كاخ سبز معاویه به فروش رساندند و پولش را گرفتند. ابودرداء، ابوهریره، ابوموسى، هر روایتى یك دینار - نرخ رسمیش - و ابوهریره، صحابى یى كه همیشه دوش به دوش پیغمبر اسلام بود و صحابى یى كه حامل علم حدیث پیغمبر بود، كارش به جائى مى رسد كه براى یزید كه عاشق زن «عبداللَّه سلام» شده، واسطگى مى كند!
شما نگاه كنید كه جوان ها233، باید آن عصر پرشكوه، آن افتخارات و پیروزی ها، و ایمان ها و عشق ها را از زبان این اصحاب مى شنیدند و آن عشق در قلب جوانشان طپش مى گرفت و اندیشه شان، و ایمانشان، و امیدشان، به این مردان پرورده عصر انقلاب بود. اینان وقتى مى بینند اینها، با این رسوائى، در منجلاب پلیدى، هر روز یكىشان سقوط مى كند، چه یأس، چه نومیدى و چه بى ایمانى، و چه عقده اى نسبت به آنچه كه اسمش اسلام است در خودشان احساس مى كنند؟
اینها نسل دیروزند، و این سرنوشت نسل عصر پیغمبر است، عصر انقلاب.
اما نسل دوم در میانشان جوشش ها و عصیان ها و تلاش هاى پخته و ناپخته، براى مقاومت و براى مبارزه علیه این نظام «جاهلیت جدید»ى كه روى كار آمده، گوشه و كنار جریان دارد. مظهر و رهبر جوان هاى نسل دوم انقلاب حجر بن عدى است. حجر بن عدى در زمان پیغمبر یك نوجوان بوده است.234 زمان على جوانى شده و وارد معركه؛ زمان حسن، یك سیاستمدار و مجاهد مسئول آگاه است و در صلح امام حسن با معاویه، وى كه از عناصر تندرو و انقلابى است به شدت به امام حسن مى تازد كه چرا صلح را امضاء كردى و حتى به وى اهانت مى كند كه تو با این كار مردم را به ذلت كشاندى! وى یك مرد خروشان و جوشان و عصیانى است، ولى امام حسن در یك گفتگوى پنهانى كه با او، در مدینه دارد او را قانع مى كند، و حتى به سرنوشت مبارزه امیدوار. تاریخ از این گفتگو، به صراحت سخن نمى گوید ولى آنچه مسلم است، حجر از این جلسه آرام و راضى بیرون مى آید و بى شك، نه ساده است كه زودباور باشد و، نه محافظه كار كه تئورى مسالمت و منطق تقیه و تحمل و مبارزه بى خطر را زودتر قبول كند و نه شخصیت پرست است كه چون امام حسن فرموده، نفهمیده بگوید چشم!
طه حسین درباره این ملاقات امام حسن با حجر و نیز ملاقات سلیمان بن صرد خزاعى با امام حسن، كه وى نیز به شدت انتقاد داشت و از صلح خشمگین بود - و بعد هر دو راضى و خاموش و تایید كننده تصمیم به صلح، از خانه امام حسن بیرون مى آیند - مى گوید كه در اینجا امام حسن پس از اینكه براى آنان توجیه مى كند كه هر گونه مبارزه علنى نظامى و جنگ لشكرى، دیگر بى فایده است و جز اتلاف نیروها هیچ فایده اى ندارد، پایه یك تشكیلات مخفى را مى گذارد و به اصطلاح مبارزه را به زیرزمین مى برد و نهضت مقاومت مخفى یا سازمان انقلابى علیه رژیم غالب را عنوان مى نماید و بعد همین تشكیلات است كه در دوره دو قرن امامت تا آخرین امام شیعى در سراسر كشورهاى اسلامى، شبكه هاى گسترده پیدا مى كنند و مبارزه مخفى و نهضت مقاومت شیعى را در سلطنت دو رژیم اموى و عباسى ادامه مى دهد.
حجر با یارانش كه جوان هاى پرشورى مثل على بن حاتم و امثال او هستند طاقت نمى آورند. دوره اختناق و دیكتاتورى سیاه و سیطره روزافزون ظلم و اشرافیت و استثمار مردم و غصب حق و بر باد رفتن ثمرات انسانى نهضت اسلامى را تحمل نمى توانند و در برابر این همه زشتى كه هر روز قدرتمندتر و وسیع تر به جاى حق و عدل و اسلام، دارد بر مردم حكومت مى كند، مقاومت مى كنند.
مقاومت ها به رهبرى حجر، فراوان تر و گسترده تر و گستاخ تر مى شود تا اینكه، به هر حال با آن توطئه كثیف جعل امضاء و اخذ فتوى علیه حجر و اتهام بى دینى به وى! (آن هم از طرف بنى امیه و عمالش!) این مظاهر عصیان جوانان نسل دوم نهضت، دستگیر مى شوند و چون در برابر دستگاه دمشق به على و مكتب او و راه خویش وفادارى و استقامت نشان مى دهند، در مرج العذراء شام دسته جمعى، سر بریده مى شوند.235
اكنون حسین آمده است، پایگاه قدرت انقلابى به كلى از دست رفته، اصحاب مبارز مقاومتگر و وفادار كشته شده اند و خاموش؛ اصحاب پاكدامنى هم كه به فروش نمى روند خلوت امن و فراغت عبادت را بر درد سر حق و باطل و خطر مبارزه سیاسى و اجتماعى ترجیح داده اند و مردم را و سرنوشت مردم را رها كرده اند و به لاك خودپرستى زاهدانه و آبرومندانه خود خزیده اند و دم در كشیده اند، و گروهى هم از اصحاب نام آور پیامبر در اطراف كاخ سبز معاویه، سر در آخور بیت المال دارند، و نسل جوان، نسل دوم نهضت، در كوشش خودش و در مقاومت هاى خودش علیه بنى امیه شكست را تجربه كرده است، و قدرت حاكم با شمشیر یا با پول یا با مقام و یا با تزویر، همه را آرام كرده و خفه و ساكت.
غیر از ترس، پول، پست، آزادى فساد و لذت، و اسارت اندیشه و ایمان و مسئولیت، یعنى: «آزادى اسارت» و «اسارت آزادى»، ماشین استحمار جدید نیز به كار افتاد تا درون ها را بپوسانند و كانون هاى اصلى و حقیقى ایمان و انقلاب را و پایگاه هاى واقعى نهضت را و اسلام را بمباران كنند و ویران سازند و با رخنه هوشیارانه در آن فلج سازند: قلب ها را و دماغ ها را.
رژیم جاهلیت جدید مى داند كه خطر انقلاب، با ویرانى خانه محمد، قتل على، شكست ارتش حسن، نابود كردن پنهانى و ناجوانمردانه او، ریشه كن كردن همه پایگاه هاى مقاومت، پراكنده كردن همه قدرت هاى نامطمئن، قتل عام بی رحمانه چهره هاى بى تاب شورش نسل جوان در كوفه (حجر)، تبعید و مرگ و محرومیت و محكومیت به فقر و قطع حقوق اصحابى كه قدرت عظیم ایمان، آگاهى وسیع و احساس تند و بینائى تیز و شور حق پرستى و شناخت عمیق و راستین روح اسلام و فهم درست جهت دعوت و معنى حقیقى رسالت پیامبر، قدرت تحمل آنان را در برابر زور و تجاوز و زشتى و حق كشى و قساوت دستگاه اموى كم كرده بود (ابوذر) و حتى مرگ شخصیت هاى دلاورى كه در برابر بیداد، گستاخى اعتراض داشتند، در زیر شكنجه (عبداللَّه مسعود و...) و بالاخره برچیدن همه سنگرهاى حق طلبى و گرفتن همه امكانات مخالف با نظام حاكم و بالاخره، شهادت رهبران راستین نهضت، كنار كشیدن شخصیت هاى محترم! و به خدمت آوردن بسیارى از رجال و استعدادهاى بزرگ موجه و شكست همه جهادها و فتح همه جبهه ها و استقرار مطلق سلطنت اموى بر همه كشورهاى اسلامى از دمشق تا خراسان، ریشه كن نمى شود و اینها كافى نیست كه دستگاه را از خطر مصون دارد و دوام حكومت را تضمین كند و كارگردانان را بر مسندهاى قدرت آسوده بگذارد زیرا اینها همه یعنى «فتح»، «روى كار آمدن»، «بر اوضاع چیره شدن»، «قدرت حاكم را به دست گرفتن»، «نیرو و سلاح و جبهه مردم را در هم شكستن»، «مدافعان ایمان و عاشقان آزادى و حق خواهى را پراكندن، نابود كردن» و «عدالت را خلع سلاح كردن» و بالاخره «وارث سلاح و سپر و جامه و مركب اسلام شدن» و «مردم را به زیر تازیانه قدرت آوردن».
اینها همه هیچ نیست و سیاستمداران هوشیار و مردم شناس اموى، هم خود را خوب مى شناسند و هم مردم خود را و زمان و روح زمان خود را. این جامعه تنها یك نسل از صدر انقلاب بزرگ فكرى و اجتماعى و سیاسى و روحى اسلام فاصله دارد و از سویى، این رژیم یك نسل از عصر جاهلیت و شرك و به خصوص بدر و احد و خندق فاصله گرفته است، عصرى كه اینها در مقام رهبرى جبهه كفر و بت پرستى و برده فروشى و سرمایه دارى قریش، به جنگ پیغمبر آمده بودند.
آنها مى دانند كه در زیر این خاكستر سیاه شكست، در پس این امنیت هولناك سرخ، خطر مشتعل است و بیتاب انفجار! زیرا سپاه در هم شكسته، اما اسلام همچنان هست، جبهه ایمان متلاشى شده است اما ایمان هنوز هست؛ رهبران عدالت، چهره هاى حقیقت، سلاح و سپر حریت و انسانیت، همه نابود شده اند، سنگر آزادى را برچیده اند، پایگاه مقاومت را در هم كوفته اند، اما عدالت خواهى، حقیقت پرستى، شور حریت و عشق انسانیت؟ على در محراب كشته شده اما آتش على؟ ابوذر در ربذه دور و خاموش مرده، اما فریاد ابوذر؟ شعار ابوذر؟ حجر در مرج العذرا اعدام شده، اما مقاومت حجر؟ عصیان حجر؟
كانون حقیقى این خطرها، سرچشمه اصلى این شورش ها نه در مدینه است تا قتل عامش نمایند، نه در كعبه است كه سنگبارانش كنند، نه در كوفه است تا به كودتائى اشغالش كنند، نه در مسجد پیامبر است تا در آن اسب تازند و سرگین مركب هاى سربازانش را بریزند، و حتى نه در خانه پیامبر است تا ویرانش كنند و نه در خانه فاطمه تا به آتش كشند و نه در قرآن كه به تیرش زنند.
پس كانون اصلى آتش و سرچشمه همیشگى خطر كجا است؟ دل ها و دماغ ها! اگر این دو ویران نگردد و نمیرد، همه فتح ها بى ثمر است و همه قدرت ها در خطر! اگر این دو زنده بمانند، على ها پس از شهادت نیز نمى میرند؛ اگر بمیرند، على ها، پیش از مرگ به شهادت مى رسند و در حیاتشان مى میرند! این دو كانون اگر از كار نیفتند، همواره ابوذر مى پرورند و حجر و عمار و مالك مى سازند، همیشه پیاپى نیروى تازه نفس به صفین مى فرستند. تا این دو كانون آتشخیز خاموش و سرد نگردند، هیچ امنیتى را - سیاه یا سرخ - با قتل عام هاى ابدى نیز، لحظه اى نمى توان نگاه داشت. در دریائى از خون، در قبرستانى از مرگ، نیز نمى توان دمى آرام بود.
«پیام انقلاب الهى» در قرآن نیست، در اینجا است. على در محراب مسجد كوفه نبود، اینجا است. همه آنهایى كه كشتیم، همه آن جاهائى كه فتح كردیم، همه آن صفها كه شكستیم، همه آن سلاح ها و سنگرها كه گرفتیم، آرى، همه از آن حقیقت بود و آزادى و عدل، اما حق خواهى و آزادى طلبى و عشق عدالت همچنان هست و همچنان در این دو خانه اصلى خویش دست اندركارند. این دو خانه را باید ویران كرد، این دو كانون زاینده آتش و تابنده روشنى و آفریننده قدرت و حركت، دو سرچشمه جوشش ابدى و خروش ابدى را باید سرد كرد، خشكانید، آنگاه مى توان ماند و مى توان آسود.
تاختن آغاز شد، بسیج نیرو براى در هم كوفتن دو پایگاه اصلى خطر، دو كانون واقعى انفجار و اشتعال: قلب ها، مغزها!
اما این نبرد را سلاح و سپر و تیر و كمانى دیگر باید، سپاهى دیگر و سیاست و طرح و تدبیرى دیگر و فرماندهان و فاتحانى دیگر.
در این لشكركشى و هجوم، دگر نه درهم و دینارها به كار اصلى مى آیند و نه ولایت ها و امارت هاى رى و عراق و نه حیله ها و نبوغ هاى عمر وعاص ... و نه شمشیرها و جلادى هاى برس ارطات و یزید بن مهلب و حجاج ...
در این شبیخون زدن، سلاح، قرآن است و سپر، سنت، و ساز و برگ، اندیشه و علم و سنگر، ایمان، و پرچم، اسلام و سپاه، مفسر و محدث و قارى و متكلم و فقیه و حكیم و قاضى و امام، و فرماندهان، ائمه دین و اصحاب كبار و روحانیون عظمى و مفتیان اعظم!
حمله آغاز شد و سپاه دین، در سرزمینى كه قبلاً سپاه دنیا رفته بود و هر مانعى و نقطه مقاومتى را از سر راه برداشته بود، به آرامى و موفقیت پیشروى كرد و در دو كانون اصلى اشتعال رخنه نمود و اندك اندك، بى هیچ مقاومتى هر دو را تسخیر كرد و از درون ویران ساخت، با موادى وحشتناك. اكسیر شومى كه تركیب آن را روحانیان رسمى همه مذاهب خوب مى دانند و دست به دست در تاریخ به هم مى سپارند، همان اكسیر شومى كه از «موساى فرعون كشِ قارون میر بلعم كوب آزادیبخش»، یهودى ساخت جانى تر از فرعون و زرپرست تر از قارون و دغل تر از بلعم! و از «مسیحِ عشق و صلح و دوست داشتن»، قیصرى پرورد «دجال فعل و ملحد شكل»!
روشنفكر فروخته شده! روحانیت وابسته!
آنچه در اسلام سرنوشت همه چیز را عوض كرد، آغاز شد: نابود شدن همه ارزش ها، مرگ روح و جهت انقلاب اسلامى و بالاخره قربانى شدن مردم به نام مذهب! اولین بار است كه به یارى علماى مذهب، اسلام ابزار توجیه دستگاه و هر چه دستگاه مى كند، مى شود!
اینان، دو سرطان هولناك را، به نام خدا و دین خدا، به جان خلق افكندند: یكى از این دو سرطان مرجئه بود! اینان ظاهراً عالم اسلامى و روحانى اند، متكلم اسلامند، عالم دینند، ائمه جماعتند؛ اینها پست ندارند، مقام ندارند، جلادى نمى كنند، در گوشه هاى مدرسه ها و حوزه هاى درس و بحث مشغول تحقیق و تعلیمند. مرجئه! مرجئه یعنى چه؟ تز مرجئه این است كه هر كسى - پلید یا پاك - هر كه هر جنایتى كرده، هر پلیدى و خیانتى، باید امید رحمت و بخشایش خداوندى داشته باشد، باید «رجاء» داشته باشد كه خدا فرموده است: و آخرون مرجون لامر اللَّه.
«چون هر جنایتكارى را خداوند غفارِ غفورِ رحیمِ رحمن مى بخشد یا امید هست كه ببخشد، بر تو انسان گناهكار حرام است كه به چنین آدم هائى دشنام بدهى و بد بگوئى و با آن ها مبارزه بكنى. وانگهى وقتى تو جنایتكار را محكوم مى كنى، و وقتى تو گروهى را مى گوئى خائن ستمكار و گروهى را مى گوئى مظلوم خدمتكار، تو ادعاى خدائى كرده اى، زیرا، احكم الحاكمین خداوند است و روز حكم دادن و قضاوت كردن و ارزیابى كردن نسبت به اعمال اشخاص روز واپسین و حساب است و در برابر ترازوى عدل است و تو در این دنیا مى خواهى به حساب خاطى و خائن برسى؟ اینجا مى خواهى ترازوى عدل برپا كنى؟ تو مگر خدائى؟ تو پیش از خدا مى خواهى به حساب افراد و گناه اشخاص رسیدگى كنى؟ نه، بر ماست كه بین خائن و خادم حكم نكنیم، بر ماست كه جنایتكار را محكوم نكنیم و بر ماست كه در برابر گروهى، و در كنار گروهى دیگر جبهه نگیریم، همه را بگذاریم، صبر كنیم و به خداوند واگذار كنیم».
این ضرب المثل «سر و كار هر كسى به خدا ...» مثل مرجئه است كه بین ما و توى دهن ما افتاده.
این بیمارى رجاء، «سرطان مرجئه»، نسل دوم اسلامى را كه آموزش درست مكتبى نداشتند، اسلام و قرآن را از زبان محمد و على و مهاجر و انصار نگرفته بودند، و باید از زبان این دست دومى هاى مزدور اندیشه فروش و عقیده فروش مى گرفتند، فلج كرد. بینش و روح مذهبى با تبلیغات مداوم مرجئه، كه به وسیله دستگاه حاكم تقویت مى شد و منتشر مى شد، به شدت مسموم شد، و مسلمان هاى مصمم مسئول قاطعى كه هر لحظه در برابر امر به معروف و نهى از منكر احساس مسئولیت مى كردند، آدم هاى گَلِ گشاد با وسعتِ مشربى شدند كه هم خدا و هم شیطان هر دو در وسعت مشربشان مى گنجید و به هم كارى هم نداشتند!
(سرطان) دوم سرطان «جبر» بود كه باز در همین عصر به وجود آمد. اولین مكتب دینى كه در زمان بنى امیه به وجود آمد مكتب مرجئه بود كه از قرآن چنین وسیله اى درست كردند براى فلج كردن و نابودكردن هر اندیشه انتقادى، چه برسد به جهاد. مكتب جبریون نیز اولین مكتب فلسفى اى بود كه در زمان بنى امیه به عنوان فلسفه الهى به وجود آمد.
ببینیم در چهره مقدس چه اصطلاحاتى، چه پلیدى ها نهفته است! جبر الهى به این معنى است كه در قرآن گفته شده است كه خدا حاكم مطلق است و هر چه در جهان رخ مى دهد، مشیت بالغه اش اقتضا كرده، هر كس هر عملى مى كند، عملى است كه به اراده خداوند كرده، و هر كس در هر وضعى، در هر جایگاهى، در هر انتخابى، در هر عملى است. پلید است، پاك است، جانى است یا غیرجانى، قربانى یا جلاد، همه تجلى مشیت و اراده خداوند است. اگر كسى برده است و كسى خواجه و اگر كسى حكومت دارد و كسى ندارد اینها فقط دست خداست، خداست كه حكومت مى دهد، خداست كه مى گیرد، خداست كه مى كشد، خداست كه زنده مى كند و خداست كه عزت مى دهد، و خداست كه ذلت مى دهد و هیچكس را از خود اختیارى نیست.
توجیه جبر، چقدر منطقاً درست مى نماید و چقدر هم فریبنده است. در نسل مؤمن و معتقد و متعصب و خداپرست آن عصر توجیه قرآنى جبر، همراه با روایاتى كه پشت سر هم ماشین هاى روایت سازى اتوماتیك الكترونیك ابوهریره مى ساخت.236 تأثیر شگفتى گذاشت. و این علما! در اندیشه مؤمنین معتقد و تسلیم اراده خداوند، اثر فلج كننده اى گذاشتند كه یعنى:
«اگر بنى امیه روى كار است خدا روى كارشان آورده! و اگر على شكست خورده خدا اراده كرده كه او شكست بخورد! و اگر بدیم یا او خوب است و اگر خوب است و خوب باید از بین برود و بد روى كار است، طبق حكمت بالغه اى است كه بر ما روشن نیست، و به اراده شخص او است كه در اختیار ما نیست، و بنابر این كوچكترین اعتراض، به حكومتى، به قدرتى، به قساوتى و به جنایت یا غارتى و به وضعى و شخصى، بالمآل، اعتراض و انتقاد به مشیت الهى و قدرت الهى و اراده و خواست الهى است».
در اینجا چه كسى قدرت انتقاد به معاویه و بنى امیه دارد؟ چه كسى؟
اكنون سال 60 هجرى است، همه چیز از دست رفته، نهضتى كه نیم قرن پیش به وجود آمد، همه آورده ها و موفقیت هایش پایمال شده؛ كتابى كه پیامبر آورده بر سر نیزه هاى بنى امیه بالا رفته؛ فرهنگ و عقیده اى كه اسلام به جهاد و تلاش خودش در دل ها و ذهن ها نشانده وسیله توجیه حكومت اموى شده؛ همه مسجدها پایگاه شرك و ظلم و فریب و استحمار خلق شده؛ همه شمشیرهاى جهاد در اختیار جلادان قرار گرفته؛ همه پول هاى زكات و غنیمت به بیت المال كاخ سبز سرازیر مى شود و زبان هاى رسمى كه از حقیقت، توحید، پیغمبر، سنت، قرآن و وحى سخن مى گویند، در اختیار معاویه است و رژیم معاویه. همه ائمه جماعت، قضات، مفسرین، قارئین قرآن، علما و متكلمین زمان، یا كشته شده اند، یا خاموش و خفه مشغول ریاضت اند و به گوش هاى مثل موش ها خزیده اند، و یا رادیو ترانزیستورى هاى دستگاه شام شده اند.
پایگاه خود محمد یك زبان رسمى ندارد، یك محراب ندارد، یك منبر ندارد، یك گوشه در تمام این سرزمین بزرگى كه روم، ایران، عرب، قلمرو بزرگ خلافت او است، حتى یك گوشه، از آنِ یكى از افراد وابسته به خانواده خود پیغمبر، و وابسته به آن نسل وفادار به انقلاب نیست. همه رنج هاى مهاجرین و اصحاب بر باد رفته و گنج بادآورده براى كاخ معاویه شده است. انقلابیون گذشته یا در صحراى دور ربذه مرده اند، یا در چمنزارهاى مرج العذراء كشته شده اند. و نسل دوم، آنهایى كه جنبش و كوششى كردند قتل عام شده اند، و دیگران به بدبینى فلسفىِ جبر یا تسلیم برده وار مرجئه گرفتار شده اند و یا هرگونه تلاشى را براى تغییر وضع بى ثمر مى بینند، زیرا هرگونه تلاش براى نگهبانى اسلام، و استقرار حقیقت، و مبارزه با این جاهلیتى كه روزافزون نیرو مى گیرد، تجربه اش شكست بوده است.
بنابر این، اكنون كه سال 60 هجرى است زمان یك پارچه در اختیار قدرت غاصب قرار گرفته، ارزش ها یك پارچه به وسیله دستگاه تعیین مى شود؛ عقیده ها، افكار، به وسیله دستگاه هاى عقیده ساز و فكرساز، معین مى شود، و مغزها شستشو مى شود، و به وسیله موادى كه خودشان به نام دین مى سازند پر مى شود و مسموم. ایمان ها یا دگرگون مى شود یا خریده مى شود یا فلج مى شود و یا اگر هیچكدام نشد، شمشیر!
و اكنون حسین آمده است، در برابر این قدرتى كه هم افكار دستش است، هم دین، هم قرآن، هم عترت، هم زور و هم تیغ و هم تبلیغات و هم همه سلاح و بیت المال و همه وراثت پیغمبر در دست اوست.
حسین ظاهر شده است، با دست هایى خالى؛ هیچ چیز در دست ندارد. چكار مى تواند بكند؟ آیا حسین هم مى تواند همانند زاهدان به گوشه خلوت عبادت بخزد و به نام اینكه فرزند على و فاطمه و نواده عزیز پیغمبر، و بنابر این بهشت برایش تضمین شده است، خاموش باشد؟ او اطمینانى را كه مؤمنین ما دارند ندارد، او مسئول است؛ او مى تواند مسئولیت جهاد را براى رسیدن به تقرب خداوند، با كتاب دعا كه ساده تر است عوض كند؟ نمى تواند. سال 60 هجرى است و كتاب دعا هنوز چاپ نشده است!
دو كار مى تواند بكند: یكى اینكه بگوید: نه، چون نمى توانم مبارزه سیاسى با بنى امیه بكنم؛ زیرا نیرو مى خواهد و ندارم؛ پس بنشینم و به مبارزه علمى و فكرى بپردازم. چنین كارى را حسین نمى تواند بكند.
اگر امام صادق در قرن خودش، یعنى در نسل ششم، سال هاى 120 و 130 این كار را مى كند، به خاطر این است كه دوره اواخر بنى امیه و اوایل بنى عباس است؛ از یك طرف فلسفه یونان را اندك اندك رانده اند از طرف دیگر روح تصوف هند و ایران و مسیحیت را در دل هاى مردم مسلمان دمیده اند و بعد، روشنفكران مسلمان، در عصر بنى عباس، به جاى اینكه حساسیت سیاسى داشته باشند، به حق و باطل، به غصب و غیر غصب بیندیشند، و به این بیندیشند كه معاویه چرا آمد و على چرا رفت و به این بیندیشند كه زمام مردم باید دست چه كسى باشد و یا چه كسانى باشد و دست چه كسانى هست، یا به هفت شهر عشق مى اندیشند، یا به رابطه هیولاى اولى و هیولاهاى بعدى (كه خودشان باشند!) آرى به این مشكلات و به آن ماده اصلى و اساسى كه خداوند جهان را از آن ماده خلق كرد مى اندیشند، به این مسائل مى اندیشند كه در قرآن اسرار فلسفى یا عرفانى عجیب الخلقه اى كشف بكنند - كه اگر هم كشف مى كردند و در مى آوردند دو پول نمى ارزید، كه در هم نمى آید. بلى، اندك اندك در میان روشنفكران جامعه، بحث روح و جسم و هیولا و جوهر و عرض و عشق، و منزل اول و منزل آخر و جذبه و خلسه و امثال اینها پیش آمده بود. مسأله مسئولیت، مردم، عدالت، حق، امامت و ... همه فراموش شده بود؛ دستگاه هم داشت به نام اسلام، براى خودش سیستم فقهى و مكتب تفسیرى و ایدئولوژى فلسفى و معارف الهى مى ساخت، تا اسلام یكسره پایگاه قدرت حاكم و ابزار توجیه وضع شود. بنابر این در چنین عصرى مبارزه فكرى یك ضرورت بود، به خصوص براى كسى كه امكان مبارزه سیاسى برایش نیست، كه خودش گفت: اگر هفت نفر مى داشتم قیام مى كردم.
اما در زمان امام حسین چنین خطرى وجود ندارد. سال 60 هجرى است. هنوز از فلسفه هاى غربى خبرى نیست، از تصوف هاى شرقى خبرى نیست. از علم كلام هاى پیچیده خبرى نیست، از علومى كه واقعیت و حقیقت اسلام را مسخ كرده خبرى نیست. اسلام هنوز متن دست نخورده اش هست، خاطره اش هست، آشنائیش در ذهن اغلب (مردم) هست.
معاویه از خدا مى خواهد كه امام حسین بیاید در خود مسجد دمشق بنشیند و فقه درس بدهد، تفسیر درس بدهد، معارف اسلامى درس بدهد، توحید درس بدهد، تفسیر آیات قرآن و سیره پیغمبر و هر چه دلش مى خواهد درس بدهد. بودجه اش كاملاً تأمین است! فقط به آن كارهاى سیاسى كه براى امام سبك است! كارى نداشته باشد.
ولى حسین مى داند كه «ارزش هر كارى در جامعه به اندازه اى است كه دشمن از آن كار ضرر مى بیند» چه كار بكند؟ باید قیام بكند، قیام مسلحانه بكند، اما قیام مسلحانه «توانستن» مى خواهد و حسین «نمى تواند».
اخیراً كتابى منتشر شده، كه خیلى هم مشهور شده و عده زیادى بدان حمله كرده اند، و ارزش این كتاب بیشتر به همان حمله هائى است كه بدان كرده اند، و من به سهم خودم آن را تنها كتابى دیدم - در میان كتبى كه فضلاى ما نوشته اند - كه تحقیقى است؛ اسناد را همه آورده، مخالف و موافق را طرح كرده، و تجزیه و تحلیل و نقد كرده و حتى گستاخى رد و اثبات داشته؛ گستاخى به این معنى كه نظر علمى تازه ارائه مى دهد و مطالعه وسیع داشته و مآخذ بسیار فراوانى را مطالعه كرده، و به یك كار تحقیقى علمى پرداخته است. و این ارزش هائى است كه من براى این كتاب قائلم و براى نویسنده اش كه نمى شناسم، ولى به عنوان مرد علم و تحقیق جدى و تحلیل و ابتكار و استقلال فكرى، به وى، ارادت مى ورزم، كه در این محیط هوچیگرى و وراجى و عوامفریبى و تقلید و تكرار مكررات چنین قلم هائى با ارزش اند. اما یك اختلاف نظر علمى با وى دارم.237 و متأسفانه یك اختلاف نظر اساسى! این تز ایشان یك تز مشهور است و آن این است كه بسیارى چون وى معتقدند كه: «حسین از مدینه قیام كرد به عنوان اینكه قیام سیاسى یا نظامى كند علیه حكومت و علیه رژیم، و بعد رژیم حاكم را سرنگون كند و بعد حق خودش را و حق مردم را با به دست گرفتن زمام جامعه، احقاق بكند».
این یك ایده آل است، اما ایده آلى است كه متأسفانه واقعیت هاى خارجى با آن سازگار نیست.
بعضى ها، در رد این نظریه، مى گویند كه «حسین مگر یك سیاستمدار است كه پا شود و برود قیام كند براى حكومت»؟
تعجب است! پس پیغمبر و على براى چه مى جنگیدند؟ امام حسن براى چه مى جنگید؟ مسأله سیاستمدارى نیست، مسأله این است كه جنایت بر سرنوشت مردم حاكم است و كسى كه مسئول سرنوشت مردم است باید تا وقتى دستش مى رسد، غصب را از بین ببرد و حق را احقاق كند و حكومت را به دست بگیرد؛ این حق امام بلكه وظیفه حتمى امام است. پس اصل بر این است كه امام مى بایست در برابر حكومت غاصب قیام مسلحانه سیاسى بكند و جاهلیت مقتدر حاكم را به نیروى انقلاب و قیام بردارد و حق را احیا كند و زمام مردم را به دست بگیرد. اما حرف من این است كه: «این رسالت حسین است ولى این امكان را عملاً حسین در این سال ندارد».
دلیلى كه بعضى از معتقدان به نظریه قیام رسمى نظامى امام عنوان مى كنند این است كه پایگاه كوفه یك پایگاه طرفدار حسین و خانواده حسین و خانواده پیغمبر و على است؛ و این درست است؛ پشت كوفه به ایران است كه جانبدار على است و دوستداران خاندان على در میان همه جناح ها (وجود دارند). این مسلم است؛ من مى گویم (فرض كنید) كه پایگاه كوفه یك پارچه در اختیار امام حسین (باشد)، فرض را بر این مى گذارم كه كوفه به مسلم هم خیانت نمى كرد، فرض را بر این مى گذارم كه كوفه به قدرى نیرومند بود كه اگر امام حسین خودش را به كوفه مى رساند، مى توانست بزرگترین پایگاه قدرت اسلامى بشود، یك حكومت آزاد اسلامى به رهبرى امام حسین به وجود بیاورد و حتى دمشق را نابود كند. این هم قبول، اما حركت امام حسین، حركت یك قیام كننده نظامى و سیاسى نیست. نه به این معنى كه به قول بعضى ها براى امام حسین عیب است و كار سبكى است پرداختن به سیاست و انقلاب سیاسى! نه، وظیفه است، اما مى گویم امكانات برایش نیست. چگونه امكانات نیست، كه اگر حسین خودش را به كوفه مى رساند مى توانست؟ - و تو خود مى گوئى كوفه پایگاهى است كه مى توانست دمشق را از بین ببرد و قدرت حكومت اسلامى را به دست امام حسین بسپارد - پس چرا قیام امام یك قیام سیاسى، نظامى علیه نظام اموى نباشد؟
آغاز قیام و شكل حركت امام از مدینه
حسین از مدینه بیرون مى رود و مى آید به مكه، بعد از آنكه دعوت هاى مردم كوفه مى رسد: «ما به تو ایمان داریم و از تو انتظار، ما به رهبرى تو نیاز داریم و قدرت را به دست تو مى سپاریم و در برابر غصب و ظلم مى ایستیم و از تو دفاع مى كنیم و ما را از یوغ حكومت فساد نجات ده». وى در مدینه اعلام مى كند كه من به پیروى از سیره جد و پدرم، براى امر به معروف و نهى از منكر، بیرون مى روم. بعد مى آید به مكه، ششصد كیلومتر راه را از مدینه تا مكه راه مى پیماید، علنى و همراه همه خانواده اش. آنجا هم در برابر همه جمعیت حاج - كه از سراسر كشورهاى اسلامى آمده اند - اعلام مى كند كه من به سوى مرگ مى روم: خط الموت على ولد آدم مخط القلاده على جید الفتاة. كسى كه مى خواهد قیام سیاسى بكند، اینگونه سخن نمى گوید، مى گوید: مى زنیم، مى كشیم، پیروز مى شویم، دشمن را نابود مى كنیم. اما حسین در حركت خویش، خطابش به همه مردم این است كه: مرگ براى فرزند آدم زیباست همچون گردنبندى در گردن دخترى زیبا و جوان، مرگ زینت مرد است! و بعد از مكه راه مىافتد به طرف مرگ.
(آیا) ممكن است یك مرد (به علم غیب اینجا كارى ندارم)، یك مرد سیاسى، یك مرد آگاه عادى كه در قلب قدرت بنى امیه زندگى مى كند، توى دست حكومت است، در متن قلمرو حكومت مركزى دشمن است، وقتى پایگاه دوردستى، كه بر حكومت مركزى شورش كرده است، از او دعوت مى كند كه خود را برساند و رهبرى انقلاب را به دست گیرد، او هم رسماً اعلام كند كه بسیار خوب من مى آیم، علناً اعلام كند و بعد هم زن و بچه اش همه اعضاء خانواده اش و بچه هاى برادرش را و همه زنان و مردان خاندانش را راه بیندازد، با یك كاروان رسمى، آشكار، اعلام شده، طبیعى، از شهرى كه در اختیار دشمن است، پایگاه اقتدار حكومت مركزى است، خارج شود و بعد 600 كیلومتر راه را در قلمرو حكومت مركزى به همین شكل حركت كند، و بعد، به مكه اى بیاید كه همه نمایندگان كشورهاى اسلامى كه تابع حكومت شام اند و همه نیروها و جناح ها و ملیت هاى اسلامى در اینجا جمع اند، آنجا باز اعلام كند كه آهنگ كوفه دارد! و بعد از غرب عربستان راه بیفتد و تمام قطر شرقى - غربى مملكت را با همین شكل طى كند تا عراق، به سوى كوفه، مركز شورش و انقلاب؟!
كاملاً معلوم است كه نمى گذارند؛ اگر یك شخصیت، حتى یك فرد عادى سیاسى مخالف، بخواهد از كشورى بیرون رود تا خود را در بیرون از مرز، به نیروهاى انقلابى ضد این رژیم برساند و با آنها در مبارزه شركت كند، با چه شكلى و در چه شرایطى خودش را به آنجا مى رساند؟ مسلماً باید اعلام نكند، دعوت را علنى نسازد، هدفش را و حتى سفرش را مخفى نگاه دارد تا كسى متوجه نشود، پنهانى به آن سو فرار كند، و این بدیهى و طبیعى است. اگر آمد رسماً به دولت گفت كه منِ انقلابىِ مخالف با رژیم تو كه حاضر نشدم با تو بیعت كنم، مى خواهم بروم خارج از مرز، به گروه انقلابى و شورشى بپیوندم، آنها از من خواسته اند رهبرى انقلاب علیه شما را به عهده گیرم و فعلاً براى اینكه رهبرى شورشى را در دست بگیرم قصد خروج از كشور را دارم، و براى خروج از مرز تقاضاى گذرنامه دارم! خوب معلوم است نمى دهند، و معلوم است كه دستگیرش مى كنند و معلوم است كه نابودش مى كنند.
اما حسین چنین كارى مى كند! به حكومت اعلام مى كند، و به قدرت و به ارتش و همه نیروى حاكم و به همه مردم رسماً و علناً و با قاطعیت و صراحت مى گوید كه من بیعت نمى كنم و از اینجا مى روم، من به هجرت به سوى مرگ دست زدم، حركت كردم.
اگر مردم ناگهان صبح كه بر مى خاستند، مى دیدند كه حسین نیست، اگر حسین پنهانى و تنها از شهر بیرون مىرفت و خودش را به قبائلى مى رساند، اگر به همان شكل كه پیغمبر مهاجرت كرد - از مكه به مدینه - حسین از مدینه به كوفه مهاجرت مخفیانه كرده بود، و بعد از مدتى حكومت مركزى ناگهان او را در كوفه مى دید - در میان شورشى ها - معلوم بود كه حسین به عنوان قیام علیه حكومت دست به كار شده است. اما با شكل كاروانى كه حركت مى دهد و شكل حركتى كه انتخاب مى كند، نشان مى دهد كه حسین براى كار دیگرى حركت كرده است، كارى كه نه گریز است، نه انزوا است، نه تسلیم است، نه ترك مبارزه سیاسى براى آغاز مبارزه فكرى و علمى و فقهى و اخلاقى و امور خیریه، و نه قیام نظامى است!
چه كارى؟
عصرى است كه اندیشه ها فلج است، شخصیت ها فروخته شده اند، وفاداران تنها هستند، پارسایان گوشه گیرند، جوانان یا مأیوس یا فروخته شده، یا منحرف، و گذشتگان و بزرگان گذشته یا شهید شده، یا خاموش و خفه شده، و یا فروخته شده اند، و عصرى است كه دیگر در میان توده، هیچ آوائى و ندائى بلند نیست: قلم ها را شكسته اند. زبان ها را بریده اند، لب ها را دوخته اند، و همه پایگاه هاى حقیقت را بر سر وفادارانش ویران كرده اند.
و اكنون حسین به عنوان یك رهبر مسئول مى بیند كه اگر خاموش بماند تمام اسلام به صورت یك «دین دولتى» در مى آید، اسلام تبدیل مى شود به یك قدرت نظامى - سیاسى و دگر هیچ! حادثه اى و سپس رژیمى و قدرت حاكمى، مثل قدرت مغول، مثل قدرت حكومت سلوكیه، جانشینان اسكندر و یا جانشینان چنگیز، و بعد خود قدرت كه از بین رفت، و خلافت و ارتش كه متلاشى شد و نابود شد، دیگر هیچ چیز نمى ماند جز خاطره اى در تاریخ و حادثه اى در گذشته كه دیگر گذشت.
این است كه حسین اكنون در برابر دو «نتوانستن» گرفتار شده است؛ نه مى تواند خاموش بماند كه وقت از دست مى رود، دارد همه چیز ریشه كن مى شود، و زدوده. در درون ذهن یا در عمق وجدان ها، احساس ها، اندیشه ها، در مدرسه ها و مسجدها و جامعه ها همه چیز بر باد مى رود و همه ارزش ها و ایمان ها و هدف ها و مفاهیم و ایده آل ها و هر چه كه پیام محمد آورد و اسلام ارزانى داشت و با جهادها و رنج ها فراهم شد دگرگون مى شود. همچنین همه چیز دارد در زیر گام هاى قدرت و فریب تمكین مى كند - و كرده - و زمان كاملاً در اختیار سكوت و خفقان و تسلیم است.
او نمى تواند خاموش بنشیند، كه مسئولیت جنگیدن با ظلم را دارد. از طرفى نمى تواند بجنگد، كه نیروى جنگیدن را ندارد! و در قبضه قدرت زورمند حاكم است؛ نه مى تواند فریاد كند، نه مى تواند خاموش بماند، نه مى تواند تسلیم باشد، نه مى تواند حمله كند؛ تنها مانده و با دست هاى خالى، اما بار سنگین همه این مسئولیت ها، تنها بر دوش اوست. از آن قدرت جدش و پدرش و برادرش و از ثمره آن همه جهادها، به او هیچ نرسیده، جز افتخار و جز رنج و جز مسئولیت سنگین تر. تنها مانده و بى سلاح و در برابرش، نیرومندترین امپراطورى وحشى جهان كه، در زیباترین و فریبنده ترین جامه تقدس و تقوى و توحید، بر اریكه سلطنت و قدرت تكیه زده است. او تنها است، اما انسانى تنها نیز در این مكتب مسئول است. در این مكتب انسان تنها نیز در برابر قدرت مطلق، و تعیین كننده سرنوشت ها مسئول است زیرا «مسئولیت از آگاهى و ایمان پدید مى آید نه از قدرت و امكان»! و هر كس بیشتر آگاه است، بیشتر مسئول است، و از حسین آگاه تر كیست؟
و اما مسئولیتش، در برابر از بین رفتن حقیقت، از بین رفتن حق مردم، نابود شدن همه ارزش ها، نابود شدن خاطره آن انقلاب، و از بین رفتن آن پیام، وسیله شدن عزیزترین فرهنگ و ایمان مردم به دست پلیدترین دشمنان مردم، و باز گرسنگى ها و بردگى ها و شلاق ها، قتل عام ها، شكنجه ها، مرگ هاى پنهانى و مرموز، تبعیدها، و در زنجیر كشیدن ها و لذت پرستى ها و تبعیض ها و زراندوزى ها و انسانفروشى ها و ایمان و شرف فروشى ها و استحمارهاى جدید دینى و تفاخرهاى نژادى، و اشرافیت جدید، و جاهلیت جدید و شرك جدید و ...، مسئولیت مقاومت و مبارزه با همه این خیانت ها به اندیشه و جنایت ها به انسان و ضربه ها به مردم و جهاد علیه ارتجاع جدید، پاسدارى آن انقلاب بزرگ خدائى، بر دوش یك تن! یك تنها! در پایگاه حقیقت و عدالت و آگاهى و مردم، پایگاه خدا، هیچ كس! همه سنگرها رها شده، همه مدافعان كشته یا گریخته، و او تنها مانده است، با دست هاى خالى، و بى هیچ امكانى، و در دست دشمن گرفتار و در سكوت و بى تفاوتى و جهل عام، اسیر!
نه مى تواند خاموش بماند، و نه مى تواند فریاد كند! نمى تواند خاموش بماند كه همه مسئولیت ها در انتظارند كه ببینند «این تنها مرد چه مى كند؟» نمى تواند فریاد كند كه «صدایش كوته است» و در این سكوت مرگبار خلقى قربانى ارعاب و امنیت ترس و غفلت جهل و تخدیر مذهب حاكم، و در جنجال ها و جنگ هاى دروغین و وحشى خلافت، به نام جهاد و فتح و غنیمت و شعائر و جماعت و حج و قرآن و اسلام و در عین حال، رقص و موسیقى و هنر و پیشرفت و قدرت و عیش و نوش و آزادى هاى پلید، كه از حلقوم دستگاه خلافت اسلام همه جا طنین مى افكند، به جایى نمى رسد!
باید بجنگد، اما نمى تواند! شگفتا! «بایستن» و «نتوانستن»! «نتوانستن» نیز او را از این «بایستن» معاف نمى كند، چه، این مسئولیت بر دوش آگاهى انسانى او است، زاده «حسین بودن» او است، نه «توانا بودن»ش، و او در تنهائى و عجز، بى سلاح و بى همراه نیز «حسین» است!
پس چه كند؟ آرى «حسین بودن» او را به نبرد با «یزید بودن» مى خواند، ولى سلاحى براى نبرد ندارد.
آیا باز هم وظیفه دارد كه بجنگد؟
همه متولیان عقل و دین، نصیحتگران شرع و عرف، مصلحت پرستان صلاح و منطق، همه، یكصدا مى گویند: نه!
و حسین مى خواهد بگوید:
آرى!
و براى همین هم از مدینه بیرون آمده است. به مكه آمده است تا پاسخ ویژه خویش را به همه مسلمانان، كه در موسم حج آنجا جمع اند، ابلاغ كند، از مكه نیز بیرون مى آید تا به این پرسش نیز جواب گوید:
چگونه؟
تمامى فلسفه رستاخیز حسین همین است، همین «آرى»!
این سئوال كه: «چه باید كرد؟» در آن لحظه حساس تاریخ - كه سرنوشت اسلام و مردم تغییر مى كرد و تعیین مى شد و در آن لحظه كه همه چیز سقوط كرده بود - به شدت طرح شده بود؛ همه روشنفكران و آگاهان و وفاداران به حقیقت و عدالت و آزادى اسلام و معتقدان به انقلاب و همه كسانى كه مى توانستند ببینند و بفهمند و حس كنند و ناچار رنج مى بردند و احساس مسئولیت مى كردند و راه حل مى جستند، مى پرسیدند كه: پس، چه باید كرد؟ هر كس بدان پاسخى مى داد:
«جبریون» مى گفتند: «هیچكار»! هر چه پیش آمده است و مى آید، براساس حكمتى است: حكمت الهى، مشیت بالغه الهى چنین خواسته است:
رضا به داده بده، وز جبین گره بگشاى
كه بر من و تو در اختیار نگشاده است!
«بله، همه این حرف ها درست! ظلم هست و جنایت هست و غصب حق هست و اسلام نیست و ادعاى جهاد و زكات و سنت و خلافت رسول و فتح اسلام و مسجد كردن آتشكده و بتخانه و تكثیر نسخه قرآن و گوینده لا اله الا اللَّه و... همه دروغ است ... اما چاره چیست؟ هیچ برگى نمى افتد مگر به اراده ذات بارى تعالى، او چنین خواسته است، حكمتش چنین اقتضا كرده است و اعتراض و انتقاد و حتى چرا گفتن، فضولى و گستاخى است. هر كس بازیچه سرنوشت خویش است، هر چه روى مى دهد و هر كه بد مى كند یا خوب، بر قلم مشیت ازلى رفته و پیش از خلقت در «كتاب مبین» نوشته شده است. على شكست خورد و تنها ماند، معاویه پیروز شد و به قدرت رسید، آرى، وتعز من تشاء، وتذل من تشاء! تؤتى الملك من تشاء ... تو چه مى گوئى؟ و چه مى خواهى كرد؟ جز صبر و سكوت؟ جز رضا و تسلیم كسى را كه زنجیرى سلسله ازلى قضا و قدر است وظیفه چیست؟ هیچ!».
مى بینیم كه در این فلسفه، دیگر مسأله توانستن و نتوانستن در جهاد مطرح نیست، به اینجا هرگز نمى رسند. اساساً «مسئولیت» سلب است زیرا كه «اختیار» نیست!238
مرجئه جواب مى دهند كه:
«ما؟ ما چه باید بكنیم؟ علیه كى؟ كى ها؟ له كى؟ كى ها؟ به ما چه؟ خدا خود همه را به امیدوارى و نجات و بهشت مى خواند. چگونه ما او را قاطعانه محكوم كنیم و دوزخى بشماریم و حتى با او مبارزه كنیم؟ این پیش از خدا، خدائى كردن است و پیش از قیامت قیام كردن و پیش از روز حساب، به حساب ها رسیدن! همین معاویه اى را كه تو محكوم مى كنى و گناهكار مى خوانى و مهدورالدم، و گناهانش را بر او نمى بخشى، اگر فردا خدا بخشید، تكلیف تو چیست؟ تو كه مى گوئى «چه باید كرد؟» از كه مى پرسى؟ كه باید جواب دهد؟ كى باید عمل كند؟ هیچكار، هیچكس، باید دید كه خدا چه مى كند. وانگهى، ابوبكر، عمر، عثمان، على، طلحه و زبیر، معاویه و یزید و... همه صحابى پیغمبرند و «مجتهد»ند و «فقیه». هر كدام برحسب استنباط و اجتهاد دینى خود عمل كرده اند، اختلاف علمى علما و مجتهدین اسلام است و نه اختلاف كفر و دین، ظالم و مظلوم و دشمن و دوست ... «عالم را بر عامى حرجى نیست». عوام كالانعام را چه رسد كه در كار خواص علم و فقه و دین فضولى كند؟ احكم الحاكمین خدا است و او ارحم الراحمین است. به من و تو چه كه مى پرسى «چه باید كرد؟».
مقدسین پاسخ مى دهند:
«اولا: الطرق الى اللَّه بعدد نفوس الخلایق! مگر وظیفه تنها جهاد است؟ وانگهى تو كه این سئوال را همیشه تكرار مى كنى، به سایر وظائفت عمل مى كنى؟ از همه اعمالت فارغ شده اى؟ نماز ستون دین است و جهاد یكى از اشكال مربوط به فرع امر به معروف و نهى از منكر است! تو تمام آداب و احكام و شرایط و مقدمات نماز را مى دانى و بدان عمل مى كنى؟ شكیاتت را - كه یك جدول پیچیده لگاریتم است - از برى؟ آداب مفصل طهارت و نجاست را كه مقدمه نماز است - و مقدمه واجب، واجب است - آموخته اى؟ اساساً تو كه به فكر مردم و خدمت و هدایت دیگران هستى، خودت را اصلاح كرده اى كه مى خواهى جامعه را اصلاح كنى؟ تو به مقامى رسیده اى كه دیگر نلغزى، خودخواهى نداشته باشى، هوس نداشته باشى، از هواهاى نفس رها شده باشى، پاك و منزه و معصوم شده باشى، تمام افكار و اعمالت و حتى كوچك ترین قَدَمَت، محضاً لله باشد و خالصاً و مخلصاً و فقط براى رضاى خدا؟ اصول عقاید و فروع احكام خود را درست كرده اى؟ پاك و منزه و متقى شده اى و خودت جزء صلحا شده اى كه حال مى خواهى جامعه را اصلاح كنى؟ از طرفى، بهشت هشت باب دارد، مگر حتماً باید از باب جهاد وارد شد؟ جهاد كلیدى از كلیدهاى بهشت است، ادعیه و اوراد و اذكار، كلیدهاى بهشت را (مفاتیح الجنان)، بى ضرر و بى خطر و بى زحمت و دردسر، به دستت مى دهند. این همه امور خیریه هست: اطعام مسكین، صله رحم، زیارت، عبادت، ریاضت، وقف، نذر، كمك به در و همسایه، ذكر، ورد، دعا، روضه، توسل، شفاعت، هر كدام تو را مى رسانند درست به همان نقطه اى كه بعضى ها از طریق جهاد مى رسند. حتى، براى قرائت بعضى از همین اوراد و ادعیه ثواب هفتاد شهید بدر را جایزه مى دهند! پس روشن شد كه: «چه باید كرد»؟ مسأله دیگرى هم كه هست این است كه براى شخصیت متقى روحانى و مسلمان ربانى، ورود در جرگه امور سیاسى و حكومتى یك نوع انحراف است، و دین را به دنیا فروختن، و به جاى پرداختن به كمالات اخلاقى و روحانى، به دنبال مقام دنیا و زخارف دنیا رفتن و حساب این دو تا از هم جدا است. وانگهى، مگر پیغمبر نفرمود - در بازگشت از جهاد - كه: از جهاد كوچكترى باز مى گردیم و جهاد بزرگترى در پیش داریم؟ پرسیدند آن چه جهادى است؟ فرمود: «جهاد با نفس!» پس باید این جهادهاى كوچك را رها كرد و به «جهاد بزرگ» پرداخت. حال روشن تر شد كه: «چه باید كرد؟» باید دست به «جهاد اكبر» زد، با «نفس» مبارزه كرد، نه با «خصم»!
اصحاب، رجال، فقها و روحانیون وابسته پاسخ مى دهند:
«آن طرز فكر على، با آن خشكى و تندى عملى نیست، آدم باید واقعیت ها را اعتراف كند، رآلیست باید بود نه ایده آلیست. او امپراطور بزرگترین بخش جهان مى شود و خود كفش پاره اش را وصله مى زند! مى رود عملگى مى كند! امروز عقل مردم به چشمشان است، آن هم امروز كه ایران و رم فتح شده و مردم اینجا شكوه و جلال و عظمت قصرهاى افسانه اى و صلابت و هیبت شاهنشاهان ایران و سزارهاى رم را دیده اند، این طرز زندگى و رفتار قابل قبول نیست، براى آبروى حكومت اسلام هم خوب نیست. وانگهى در جامعه اشرافى ایران و رم، چگونه رژیم على قابل تحمل است كه وقتى حاكم امپراطورى مى شود همه اشل هاى حقوقى را به هم مى زند و همه حقوق ها را مساوى مى كند و به عثمان بن حنیف - شخصیت بزرگ اسلام و یكى از رجال سیاسى و مقربان دستگاه على و صاحب منصبان برجسته اسلامى - سه درهم ماهانه مى دهد و همانجا، غلام آزاد شده همسر او هم حقوقش را كه مى گیرد مى بیند سه درهم است! این نظام اقتصادى عملى نیست. در همین ایران كه یكى از استان هاى حكومت على بود، در همین نسل حاضر، كسرى را دیده اند كه وقتى به جنگ مسلمین آمده بود - و ناچار دست كم گرفته بود تا سبكبار باشد - هفت هزار زن و كنیز و مطرب و عمله خلوت همراه آورده بود، البته نمى گوئیم این درست است ولى مى خواهیم بگوئیم اگر على شكست خورد به خاطر این بود كه مكتبش، در این جامعه عملى نبود و او هم نتوانست خودش را با وضع موجود و واقعیت هاى اجتماعى ما وفق بدهد. سیاست نداشت، جامعه شناس نبود! همه را از خودش مى رنجاند، ملاحظه نمى كرد، در رفتار و گفتارش مراعات شخصیت ها، قبایل، قدرت ها، اشراف با نفوذ و خانواده هاى اصیل و كریم را نمى كرد. شما نباید خلافت را با امامت و نبوت بسنجید. و معاویه و یزید را با پیغمبر و على! باید با قیصر و كسرى مقایسه كنید. همین دربار دمشق - كه شما دائماً مى گوئید كاخ سبز و بیت المال و بریز و بپاش و حق مردم و... - مركز امپراطورى جهانى اسلام است كه بر روم و ایران حكومت مى كند، و از كاخ یك قنسول رمى، یك افسر مأمور رم كه پیش از اسلام والى سوریه مى شد، متواضعانه تر است! ابوذر مى آمد و بر معاویه مى تاخت كه چرا جو و گندم را سبوس گرفته نان مى كنید و مغز گندم مى خورید؟ چرا دو دست لباس شب و روز دارید؟ اینها خیال مى كنند اینجا هم مدینه است و زمان حال هم زمان پیغمبر و این مردم متمدن رومى مآب و عراقی هاى ایرانى مآب كه اكنون به اسلام آمده اند، مهاجرین و انصارند! باید امور نسبى داشت، حق پرستى و مطلق بینى بینش ایده آلیستى است. واقعیت اینها است كه مى بینى؛ نمى شود به مسلمانان منحط عقب مانده و فقیر گفت كه امروز هم كه بر دنیا حكومت مى كنید و وارث دو امپراطورى شرق و غرب شده اید، مثل زمان پیغمبر زندگى كنید و به شیوه على عمل كنید! زندگى پیشرفته و آداب و رسوم و نظام اقتصادى و اشرافى و افكار و عقاید و ذوق و هنر و ادبیات و شعر و موسیقى و رقص و تفریحات و روابط اجتماعى و اخلاق و روحیه رم و ایران متمدن، نظام اجتماعى طبقاتى و اشرافى، نظام سیاسى سزارى و خسروى (قیصر و كسرى) و روح و شكل و رسوم و آداب روحانیت موبدى و كشیشى - كه سلسله دارد و نظام ادارى و رسمیت و حاكمیت طبقاتى - یعنى تمدن هاى پیشرفته روم و ایران، در جامعه ساده ما اثر مى گذارد و پول و پست و قدرت و غنیمت هاى بیشمارى كه در فتوحات اسلامى به دست آورده ایم آب زیر پوستشان مى دواند و دیگر گوششان بدهكار حرف ها و ناله هاى على نیست و خیلى ها هم در چنین وضعى كه پیدا كرده اند، دغدغه حق و باطل ندارند و پرس و جو ندارند كه واقعاً حق با على بوده یا عمر، عثمان یا ابوذر؟ ابوبكر یا فاطمه؟ و اهل بیت پیغمبر یا اهل بیت ابوسفیان! حوصله این موشكافى ها را ندارند، حساسیتش را ندارند. این مردم هم كه مى بینى بنده پول اند و زور، یكى دو تائى هم كه سرسختى نشان دادند، شمشیر! مگر ندیدى على و فاطمه را در همان مدینه خودشان و عصر خودشان و مردم مهاجر و انصار خودشان و با دست رفقاى همراه و همرزم خودشان به چه سرنوشتى گرفتار كردند؟ بنى امیه كه نه در مدینه بودند و نه در سقیفه و نه حتى یكیشان در شورا! بعدها هم كه دیدى افسران سابقه دار و برجسته على و حسن چه كردند؟ چطور بر سر فروش خودشان در بحبوحه جنگ چانه مى زدند؟ حتى خودشان را و دینشان را و مفاخر گذشته شان را و تمام سربازان زیر فرماندهى شان را یكجا معامله مى كردند. خوارج كه نه اموى بودند و نه وابسته به دستگاه اموى. آنها كه دشمن خونى معاویه و رژیم بنى امیه بودند؛ آنها كه همه از میان توده مردم بودند و عوام بازارى و دهاتى، حتى مظهر تقدس و تقوى و عبادت و ریاضت، برجسته ترین و معروف ترین تیپ هاى مذهبى متعصب، دیدى كه چگونه ناخودآگاه بازیچه دست دستگاه معاویه بودند و غیر مستقیم از آنجا تحریك مى شدند و به جان على مى افتادند و در بحبوحه جنگ، به رویش شمشیر كشیدند و تنهایش گذاشتند و آلت دست بى مزد و منت دشمن شده بودند براى كوبیدن على؟ این مقدس ها بودند كه با تهمت و دشنام به على او را تضعیف مى كردند و حتى تكفیر و تفسیق! تكفیر اینها اثر داشت؛ عمر وعاص رسوا و شناخته كه نمى توانست به حیثیت معنوى و دینى على ضربه بزند، و دیدید كه همین ها هم در آخر على را با غرض ها و تعصب ها و جهالت هاى خود كشتند و راه را براى دشمن مشتركشان كه بنى امیه بود باز گذاشتند. اینها همه تجربه است كه جواب شما را كه مى پرسید: «چه باید كرد؟» مى دهد، كه: «با این مردم هیچ كار»! براى این مردم معاویه به كار مى آید نه على. از طرفى معاویه با همه ضعف ها و لغزش هایش از على واقع بین تر و نواندیش تر است. على مى خواست مردم را در پارسائى و سادگى نگاه دارد كه ممكن هم نبود. اما رژیم معاویه، ولو ظلم مى كند و تبعیض و فساد هم در آن هست، ولى جامعه را به سرعت پیش مى برد و با روح باز و بى قیدى كه دارد، تمام آثار و اشكال تمدن روم و ایران را تقلید مى كند و در همین بیست سال اخیر كه رسماً قدرت را در دست دارد و از اختلالات و موانع داخلى و كشمكش هاى سیاسى از قبیل ابوذر و على و حسن و حجر و غیره آسوده شده است، پایتخت اسلام را به صورت یك شهر آباد و پیشرفته غربى درآورده است. نیروى دریائى در مدیترانه تجهیز كرده و قبرس را گرفته و حتى قسطنطنیه پایتخت روم شرقى را دائماً در زیر حمله دارد. در كاخ سبز او، هم استیل قصرهاى رومى به كار رفته و هم تزئینات معمارى ساسانى! و به جاى چند كنیز و مطرب بدوى عرب بادیه، اركسترى از بهترین موسیقیدانان ایران و رقاصان روم ترتیب داده و آداب و رسوم دربارهاى افسانه اى سزارها و خسروان را اقتباس كرده و لباس ها، غذاها، تفریح ها، تزئینات، موسیقى و شعر و ادبیات و رسوم زندگى و شهرسازى و كاخ سازى و نظام هاى اجتماعى و ادارى و سیاسى همه از صورت ساده و عقب مانده عربى، تغییر یافته و به صورت انقلابى، مدرن و متمدن و رومى مآب در آمده است. به هر حال، به بحث حق و باطل و ظلم و عدل و اینكه حق با على بود یا معاویه و اینگونه مسائل كار نداریم، از نظر ترقى و تمدن خیلى كار شده و مى شود و به هر حال آبرو و جلال پایتخت و نو شدن این مظاهر و آبرومندى زندگى خلیفه و كاخ خلیفه آبروى اسلام است و باعث جلوه و شكوه اسلام در چشم خارجى ها، مسیحى ها و مجوس ها! از طرفى، با مقایسه وضع سابق و رژیم هاى قیصرى و خسروى، در اینجا باید انصاف داد كه رژیم خلافت جدید خدمت مى كند، و هم براى مردم بهتر است و رفتار با مردم نرمتر و آزادتر، و هم براى اسلام آبرو و قدرت و غنیمت و فتوحات و كشورگیرى و آوازه و اهمیت به وجود مى آورد. چه كلیساها و كنشت ها كه مسجد شده است و چه شهرها و آبادى ها در سرزمین كفر كه اذان اشهد ان لا اله الا اللَّه، اشهد ان محمدا رسول اللَّه طنین افكن است و چه گنج ها كه از همه جا به بیت المال مسلمین سرازیر مى شود، و اگر از نظر صحبت حق و باطل اشكالى هم دارد، به هر حال این پول ها در كشور اسلامى به مصرف مى رسد و عده اى از مسلمانان را به نان و نوائى مى رساند و این فتوحات، درآمد و كار و اشتغالى براى جوانان و پست هاى تازه اى براى بزرگان و كار براى عده اى از مسلمین ایجاد مى كند.
این است كه در پاسخ «چه باید كرد؟» مى گوئیم: آن ایده آل هاى انقلابى اسلام عصر پیغمبر را كمى تخفیف بدهید كه به هر حال زمانه عوض شده است و اسلام امروز میان مكه و مدینه دور نمى زند، یك سرش ایران است و سر دیگرش روم. تحت تأثیر آرمان هاى ایده آلیستى على و افكار و اعمال تند و عدالت خواهى خشك او نباشید كه دیدید برادرش هم نتوانست تحملش كند و آمد پیش معاویه، و چگونه توقع داریم رعایاى دیروز قیصر و كسرى تحمل كنند؟ با چشم واقع بینى جهان امروز و اوضاع جدید را نگاه كنید و ببینید كه به هر حال قدرت و سیاست و هوش و زر و زور رژیم اموى به نام اسلام در راه تعظیم شعائر اسلامى، توسعه قلمرو اسلام، مبارزه با ادیان كفر و ترویج اسلام در جهان و بلند شدن آوازه قرآن و رسول و حیثیت یافتن و قدرت گرفتن نیروى اسلام در دنیا و از طرفى ترقى و تمدن جامعه مسلمان و پیشرفت شهرها و ترقى زندگى ها و ایجاد رفاه و ثروت و اقتباس از تمدن هاى بزرگ شرق و غرب (ایران و رم) مشغول خدمت است و این است كه در جواب «چه باید كرد؟» مى گوئیم باید مثل ما، وارد دستگاه شد و به جاى اخلال و كشمكش هاى داخلى و مبارزات سیاسى و بحث هاى ذهنى روشنفكرانه حق و عدل و امامت و وصایت و تقوى و پارسائى و سنت و بدعت و... كه هم با این مردم، بى فایده است و نتیجه اش - چنانكه بارها دیدیم - شكست است، و هم در حالیكه خلیفه در ایران و رم با مسیحیت و مجوس، یعنى كفار و دشمنان خارجى، جهاد مقدس دینى مى كند، از داخل - یعنى از پشت جبهه - به او تاختن و او را از پیشروى در جبهه خارجى برگرداندن، قدرت رسمى اسلام را اینچنین تضعیف كردن است؛ در عوض بیائیم همه با روح واقعیت گرا، دست از مبارزه سیاسى و هم عزلت عرفانى و زاهدانه برداریم و واقعیت حاضر را بپذیریم و بكوشیم در راه خدماتش براى مردم و براى اسلام او را بیشتر تقویت كنیم و در راه انحرافاتش تا جائى كه مى توانیم او را تصحیح و كنترل كنیم. و چنین نقشى را وقتى مى توانیم بازى كنیم كه در درون دستگاه حاكم باشیم و از طرف دیگر، در همان راه خدمت به مردم بیچاره و احقاق حق افراد مظلوم و پرداختن به امور خیریه - كمك به فقرا و حتى فعالیت هاى دینى و تبلیغات مذهبى و ترویج عقاید و اصلاح جامعه و مبارزه با مفاسد اخلاقى - وقتى مى توانیم كارى كنیم كه داخل گود باشیم و صاحب قدرت و مقامى گردیم ...».
دانشمندان و ادبا مى گویند:
«الان، سال شصت هجرى است، نهضت على شكست خورد و حسن آخرین رهبر مقاومت در برابر جور و ارتجاع كهن ضد مردمى و ضد الهى، ناچار صلح كرد و سپس خودش نیز مسموم شد و از میان رفت و دیگر هیچ كارى فایده ندارد و فقط باید به مسائل دینى و معارف الهى و تحقیقات فقهى و كشف و شهودهاى عرفانى پرداخت و از این طریق مردم را با افكار و حقایق اسلامى آشنا كرد و اسرار معنوى و وجوه علمى قرآن را استنباط نمود. غور در معارف و حكمت و الهیات، فلسفه ماوراء، رموز قرآن: فصاحت، بلاغت، معانى و بیان و بدیع، جمع و تعلیم و املاء حدیث و مطالعه سیره و مغازى و فقه و... به هر حال، تحقیق و تعلیم و تبلیغ معارف دینى و احكام اسلامى و گسترش فرهنگ اسلام و خدمت فكرى و علمى به اسلام و جامعه مسلمین و دگر هیچ».
عجبا كه روشنفكران یعنى شیعیان على و حتى خویشاوندان على و نزدیكان اهل بیت، كه همه چیز برایشان روشن است، و بنى هاشم نیز در پاسخ این پرسش كه: «اكنون چه باید كرد؟»، همه، از یك كنار مى گویند:
«هیچ كار! چون هر كارى نتیجه اش شكست است. چون نمى توان؛ قصه «مشت و درفش» است، با دست خالى جلو نیزه و تیغ و تیر رفتن وظیفه شرعى نیست، بلكه اشكال هم دارد، آدم مسئول و مواخذه مى شود. ولا تلقوا بایدیكم الى التهلكه! جهادى كه سرنوشتش شكست و مرگ حتمى است، انتحار است، به سود كفر و ظلم است. فایده اى ندارد،239 به جاى آن اگر بنشینى آرام بگیرى و به تربیت مردم و تعلیم قرآن و تبلیغ احكام و نقل احادیث پیغمبر مشغول شوى مفیدتر است.240
مى بینیم كه همه: درباریان و مقدسان و دانشمندان و حتى شیعیان! - یعنى روشنفكران حق پرست و حق شناسى كه جبهه اجتماعى و فكرى و سیاسى شان كاملاً مشخص است - اكنون یعنى سال 60 هجرى، همه با هم در پاسخ این «پرسش عصر» هم آوازند و بى استثناء، فتواى همه این است كه: نه!
و در این میان، تنها یك مرد، آن هم یك مرد تنها، فتوى مى دهد كه: آرى!
یعنى چه «آرى»؟ یعنى كه در عجز مطلق، در ضعف مطلق، یك انسان آگاه و آزاد كه ایمان دارد، در عصر سیاهى و سكوت، در برابر غصب و جور، باز هم مسئولیت جهاد دارد.
فتواى حسین این است: آرى! در «نتوانستن» نیز «بایستن» هست. براى او «زندگى، عقیده و جهاد» است. بنابر این، اگر او زنده است، و به دلیل اینكه زنده است، مسئولیت جهاد در راه عقیده را دارد. «انسان زنده» مسئول است و نه فقط «انسان توانا» و از حسین زنده تر كیست؟ در تاریخ ما كیست كه به اندازه او حق داشته باشد كه «زندگى كند»؟ و شایسته باشد كه «زنده بماند»؟
نفس انسان بودن، آگاه بودن، ایمان داشتن، زندگى كردن، آدمى را «مسئول جهاد» مى كند و حسین مَثَل اعلاى «انسانیت زنده عاشق و آگاه» است.
توانستن یا نتوانستن، ضعف یا قدرت، تنهائى یا جمعیت، فقط «شكل» انجام رسالت و «چگونگى» تحقق مسئولیت را تعیین مى كند نه «وجود» آن را.
«باید بجنگد، اما سلاح جنگیدن ندارد»، «با این همه باز هم وظیفه دارد كه بجنگد؟» حسین فتوى مى دهد، تنها او است كه فتوى مى دهد:
آرى!
و او، تنها انسانى كه در پاسخ چنین سؤالى، در این زمان، مى گوید: «آرى»، یك مرد تنها است! او از مدینه، خانه خویش بیرون رفته است تا به مكه آید و هنگام حج، كنار كعبه - خانه مردم - در پاسخشان بگوید:
آرى!
و از مكه، اكنون، شتابان و حج نیمه تمام، خارج مى شود، تا به روزگار نشان دهد كه:
چگونه؟
اكنون سال 60 هجرى است، پنجاه سال پس از مرگ پیغمبر. همه چیز از دست رفته، على رفته، حسن رفته، ابوذر رفته، عمار رفته؛ در نسل دوم، حجر رفته و یارانش قتل عام شده اند.
و دیگر:
«دارها برچیده، خون ها شسته اند».
و افكار و اندیشه ها به یأس و ظلمت و نابودى و انحراف دچار شده، ظلمت و سكوت و هراس بر همه جا حكومت مى كند:
ابوهریره ها و ابوموسى ها و شریح ها و ابودرداها كه در انقلاب اسلام، در آن عصر درخشان، رجزخوانى ها كرده اند و فخرها كسب كرده اند، همه رسوا شده اند و آشكارا به بیعت كفر و ظلم درآمده اند و چهره هاى صحابى و مجاهد و مهاجر، سر در آخور بیت المال فرو برده و پهلو برآورده اند و دست و بازوى جهاد را به دست و بازوى جلاد داده اند و به نشانه نیاز و ذلت، به دامن یزید آویخته اند، و سایه شمشیر امنیت سرخ را از خراسان تا دمشق گسترده و قتل عام ها، شكست ها، خیانت ها و فرارها و یأس هاى سیاه، بر سراسر امپراطورى، مرگ ریخته و نفس ها در سینه ها حبس كرده است:
در مزار آباد شهر بى تپش
واى جغدى هم نمى آید بگوش
دردمندان بى خروش و بى فغان
خشمناكان بى فغان و بى خروش
..................
آبها از آسیاب افتاده است،
دارها برچیده، خون ها شسته اند.
جاى رنج و خشم و عصیان بوته ها
پِشكبُنه اى پلیدى رسته اند
مشت هاى آسمانكوب قوى
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلى زنان، یا آشكار
كاسه پستِ گدائى ها شده ست.
..................
خشمگین ما بى شرف ها مانده ایم!
اكنون زمان منتظر یك تن است، همه چیز در انتظار یك فرد است، فردى كه تجسم همه ارزش هائى است كه دارد نابود مى شود و مجسمه همه ایده آل هائى است كه بى یاور و بى حامى مانده، و مظهر عقیده و ایمانى است كه بهترین پاسدارانش به خدمت دشمن رفته اند.
آرى، اكنون در انتظار این است كه یك مرد چه مى كند؟
گاه در تاریخ اینچنین پیش مى آید. و اكنون اینچنین پیش آمده است. سال شصت هجرى است، پنجاه سال از مرگ پیغمبر آزادى و عدالت و مردم گذشته است. عصرى پیش آمده كه در آن همه چیز سقوط مى كند، همه ثمرات انقلاب تباه مى شود و یأس تنها ایمان استوار خلق مى گردد.
آرى، در روزگار سیاهى كه اشرافیت جاهلى جان دوباره مى گیرد، و «زور جامه زیباى تقوى و تقدس مى پوشد»، و آرزوى آزادى و برابرى - كه اسلام در دل هاى قربانیان زور و زر برانگیخته بود - فرو مى میرد و «جاهلیت قومى» میراثخوار «انقلاب انسانى» مى شود و «كتاب راستى» بر سر نیزه هاى فریب بالا مى رود و از حلقوم مناره هاى مساجد، «اذان شرك» به گوش ها مى رسد و گوساله زرین سامرى بانگ توحید بر مى دارد و بر سنت ابراهیم، نمرود تكیه مى زند و قیصر، عمامه پیامبر بر سر مى نهد و جلاد، شمشیر جهاد به دست مى گیرد و ایمان «داروى خواب» و «آلت كفر» مى گردد، و رنج مجاهدان، همه بر باد مى رود و براى منافقان، گنج بادآورده مى آورد، و جهاد، قتل عام، و زكات، غارت عموم، و نماز، فریب عوام، و توحید، نقاب شرك، و اسلام، زنجیر تسلیم، و سنت، پایگاه حكومت، و قرآن، ابزار جهل، و روایت، آلت جعل، و شلاق ها دوباره بر گُردِه ها فرود مى آید و ملت ها دوباره به اسارت پیشین كشیده مى شوند و آزادى باز به بند همیشگى گرفتار مى شود و اندیشه به زندان دیرین خفقان و سكوت افكنده مى شود، و توده ها، تسلیم و آزادگان، اسیر و روبهان، گرمپوى و گرگان، سیر و زبان ها، یا فروخته به زر، یا فروبسته به زور، و یا بریده به تیغ! و اصحاب، فضیلت هایى را كه از دوره ایمان و جهاد كسب كرده بودند و در انقلاب، بهایى گران یافته بودند، ارزان فروخته اند و افتخارات گذشته را با ولایت شهرى مبادله كرده اند و یا از خطر فتنه گریخته و بار سنگین مسئولیت از دوش افكنده، و به زاویه امن عزلت و فراغت پاك ریاضت خزیده و سلامت و عافیت خویش را، در ازاى سكوت بر ظلم و رضاى بر كفر، آبرومندانه باز خریده اند و یا در صحراى ربذه و چمنزار عذراء نابود شده اند و اكنون، دین و دنیا بر مراد كفر و جور مى گردد، و شمشیرها شكسته، و حلقوم ها بریده و «دارها برچیده و خون ها شسته اند» و موج هاى انقلاب و فریادهاى اعتراض و شعله هاى عصیان فرو مرده اند و همه جوش ها و خروش ها فرو نشسته اند و «بر مزار آباد شهیدان» و «قبرستان سرد و ساكت زندگان»، شب سیاه هراس و خفقان سایه افكنده و بر ویرانه هاى ایمان و امید مسلمانان «واى جغدى هم نمى آید به گوش»!
«جاهلیت جدید»، سیاه تر و وحشى تر و سنگین تر از «جاهلیت قدیم»، و دشمن اكنون هوشیارتر و چیره تر و پخته تر از پیش، و در میان مردم آگاه، تجربه ها همه تلخ و ثمره همه قیام ها، شكست و شهادت!
... ناگهان جرقه اى در ظلمت انفجارى در سكوت! سیماى تابناك «شهیدى كه زنده بر خاك گام بر مى دارد»، از اعماق سیاهى ها، از انبوه تباهى ها! چهره روشن و نیرومند یك «امید»، در شب ظلمانى «یأس»!
باز از خانه خاموش و غمزده فاطمه - این خانه كوچكى كه از همه تاریخ بزرگتر است - مردى بیرون آمد: خشمگین و مصمم، و در هیأتى كه گویى بر سر همه قصرهاى قساوت و پایگاه هاى قدرت، آهنگ یورش دارد، و گویى قله كوهى است كه آتشفشانى بى تاب را در دل خود به بند كشیده است و یا تندبادى است كه خداوند بر این قوم عاد فرو فرستاده است و اكنون به وزیدن آغاز مى كند!
مردى از خانه فاطمه بیرون آمده است! مدینه را مى نگرد و مسجد پیامبر را! و مكه ابراهیم را، و كعبه به بند نمرود كشیده را، و اسلام را، و پیام محمدصلى الله علیه وآله را، و كاخ سبز دمشق را و گرسنگان را و در بندكشیدگان را و...
مردى از خانه فاطمه بیرون آمده است! بار سنگین همه این مسئولیت بر دوش او سنگینى مى كند. او وارث رنج بزرگ انسان است، تنها وارث آدم، تنها وارث ابراهیم و... تنها وارث محمد! و... .
مردى تنها!
اما، نه! دوشادوش او، زنى نیز از خانه فاطمه بیرون آمده است، گام به گام او، نیمى از بار سنگین رسالت برادر او را بر دوش خود گرفته است!
مردى از خانه فاطمه بیرون آمده است، تنها و بى كس، با دست هاى خالى، یك تنه بر روزگار وحشت و ظلمت و آهن یورش برده است. جز «مرگ» سلاحى ندارد! اما او، فرزند خانواده اى است كه «هنر خوب مردن» را، در مكتب حیات، خوب آموخته است.
در این جهان، هیچ كس نیست كه همچون او، بداند كه: «چگونه باید مرد»؟ دانشى كه دشمن نیرومند او - كه بر جهان حكومت مى راند - از آن محروم است، و این است كه قهرمان تنها، به پیروزى خویش بر انبوه سپاه خصم، اینچنین مطمئن است، و اینچنین مصمم و بى تردید، به استقبال آمده است.
آموزگار بزرگ «شهادت» اكنون برخاسته است، تا به همه آنها كه جهاد را تنها در «توانستن» مى فهمند و به همه آنها كه پیروزى بر خصم را تنها در «غلبه»، بیاموزد كه: «شهادت»، نه یك «باختن»، كه یك «انتخاب» است، انتخابى كه در آن، مجاهد با قربانى كردن خویش، در آستانه معبد آزادى و محراب عشق، پیروز مى شود.
و حسین، وارث آدم - كه به بنى آدم زیستن داد - و وارث پیامبران بزرگ - كه به انسان، «چگونه باید زیست» را آموختند - اكنون آمده است تا، در این روزگار، به فرزندان آدم، «چگونه باید مرد» را بیاموزد!
حسین آموخت كه «مرگ سیاه» سرنوشت شوم مردم زبونى است كه به هر ننگى تن مى دهند تا «زنده بمانند»؛ چه، كسانى كه گستاخى آن را ندارند كه «شهادت» را انتخاب كنند، «مرگ» آنان را انتخاب خواهد كرد!
کد مطلب: 34530
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/interview/34530/شهادت