کد مطلب : ۳۵۷۱
مروری بر تاریخچه بحر طویل
نويسنده: عبدالله ايراني
خصلت عمده اين بحر طويل ها در حالت رَجَزي، روايي و تاريخي آنها است كه شنيدن آنها از زبان يكي از شخصيّت هاي عاشورايي آن هم با لحن دامنهدار در مراسم «شبيهخوانيها» و عزاداري هاي نمايشي و سنتي با تاثير مضاعفي همراه بوده است.
سـَجـْعي كه در اين بحر طويلها وجود دارد به مجريان آنها اين امكان را مي داده كه پس از قـرائت فرازهاي همگون، توقّف كوتاهي داشته باشند، هم براي ـ به اصطلاح معروف ـ نـفـس تـازه كـردن و هـم بـراي ايجاد آمادگي در ذهن مخاطبان براي شنيدن فرازهاي همگون ديگر.
چـاوشـي ـ يـكـي از بـحـر طـويـلسـازان عـاشـورايـي ـ بـحـر طـويـل مـعـروفـي دارد در دو بـنـد ( دو قـسـمـت)دارد؛ بـنـد اوّل آن به حكايت حضرت آدم و حوّا اختصاص دارد كه در بهشت، قصر زيبايي ميبينند كه مـتـعـلق بـه حـضـرت زهـرا(س) اسـت و در بـنـد دوم، حـضـرت آدم از جـبـرئيـل درباره آن قصر و مالك آن سؤالهايي ميكند و جوابهايي ميشنود و در نهايت در جـريـان شـهـادت امـام حـسـن(ع) و امام حسين(ع) قرار ميگيرد.
فرازهايي از اين دو بند را مرور ميكنيم:
بند اوّل:
... تو بده گوش كه پرواز كند از سر تو هوش / ازين تحفه حكايت كه نـمـودنـد روايـت زمـه بـرج حيا شافعه روز قيامت كه در او هست فزون قدر و كرامت / ز همه خلق جهان بيش، بزن چنگ به دامانْش مينديش ... .
بند دوّم:
گـفـت جـبـريل به آدم كه اَيا مفخر آدم! شنو اين قصّه تو از من كه بوَد فاش و مبرهن / به فـلك هـسـت يـكـي اختر تابنده كه هر سيصد و اَلْفِ سنه يك بار، شود طالع و من سيصد و الفِ دگرش ديده ام او را و ازين قصر و درونش خبري نيست مرا... .
وصـّاف كـاشـي ، بـحر طويل دو بندي ديگري دارد در رثاي قمر بني هاشم(ع) كه اين گونه شروع مي شود:
مـي كـند ورد زبان از دل و جان / غمزده (وصّافِ) حزين ، وصفِ مهين / يكّه سوار فرسَ شير دلي ، زاده سـلطـانِ ولي ، فـارس مـيـدانِ يلي ، حضرت عباسِ علي / ماه بني هاشم و سقّاي شهيدان جفا، صفدر ميدان بلا، شير صف معركه (كرب و بلا) مير و سپهدارِ / برادر كه شه تـشـنـه لبان را همه جا يار / و ظهيرست به هر كار مشيرست ، به هر رزم وزيرست ، گهِ رزم چو شيرست ، به رخسار منيرست ... .
و فراز پاياني اين بحر طويل اين گونه رقم مي خورد:
چه شود گر به دمِ بازپسين شاد كني خاطر ناشاد مرا شاد کُني يادم و بـِسـتـانـي ازيـن لشـكـر كين دادم و / سرْ وقتِ من آيي كه سرم از ضربت شـمشير / ببيني كه بوَد ديده ام آماجگه تير / فتاده ز تنم دست / بيا تا كه هنوزم به تن انـدك رمـقـي هـست / كه فرصت رود از دست / دگر اي غمزده و صاف ! مگو وصف شه تشنه لب كرب و بلا را.
در پـايان اين مبحث، فرازهايي از بحر طويل مرحوم صغير اصفهاني در مصيبت طفلان حضرت مسلم بن عقيل (ع) را مرور مي كنيم :
دارم از جور فلك شِكوه بسيار و دلِ زار و دو چشمان گهربار / كه اين ظالم غدّار به ذرّيّه شـاهـنـشـه ابرار / چه ها كرد؟ ز كين ترك وفا كرد / ز اندازه برون ، جور و جفا كرد / چو شـد مـسـلم زار از وطن آواره و در كوفه گرفتار شد از كين به كف لشكر خونخواره / و آن گـاه درِ مـهـر بـبـسـتند و ره كينه گشودند / ز بيداد شهيدش بنمودند و / دو فرزند يتيمش بگرفتند و فكندند به زندان / ستم خويش رساندند به پايان ...
پـس چـه شـد نـيـمـه شب آن مرد به صد بيم و تعب / هر دو برون كرد ز زندان ، بگرفتند در آن ظلمت شب راه بيابان / بدويدند به هر خار مغيلان بفتادند گه از وحشت عدوان / چو سر گيسوي خود هر دو پريشان چو غزالي كه ز صيّاد رمد هر دو هراسان / بنمودند ره باديه طي ، هر قدمي يك نظر افكنده به پي ... .
به ناچار بيامد به سوي خانه ولي بيخبر از قصّه كاشانه / پس آن تابع شيطان كه ز رحـمـان شـده بـيـگـانـه / رسـيد از ره و بنمود رها مركب و صد مكر و فن اندوخته در سينه و افـزود بـه دل كـيـنـه ديـريـنـه و / بـنـهـاد بـه بـاليـن حـيـَل ، خـيـره سـر خـويـش بـيـفـسـرد ز غـم تـيـرهْ دل ريـش / از آن سـو، دو گل گلشنِ مسلم به الم توام و بيتاب / به صد غم شده در خواب ...
بـه نـاگاه بِدان حجره رسيدي به نوا زمزمة گريه شنيدي / به درون رفته بديدي دو پـسـر بـلكه دو تا بنده قمر / پهلوي هم خفته و در گردنِ هم دست درآورده و بِدرود ز جان كرده / دو شمسند دل افروز و همان ناله جانسوز از آن هر دو بود / بانگ برآورد كه اي هر دو گهر دانه ! كه باشيد و درين خانه كه ره داده شما را؟!...
دو غريب و دو يتيم و دو اسيريم كنون ، هم به سرِ خوان تو مهمان تو هستيم / دگر از حَسب و از نـَسـب مـاطلبي ما كه ز غم زار و ملوليم ، دو نو رسته گلِ باغ رسوليم / دو شهزاده اسلام و دو نوباوه مسلم ...
سـخـت بـزد بـر رُخـشان سيلي و بنمود ز سيلي رخ همچون مهشان نيلي و / بر بست به هم گـيـسـوي آن هر دو غزال حرم عصمت و / سر زد چو خور از مشرق محنت / به لب شطّ فرات آمد و آورد به همراه خود آن هر دو غمين را...
نه خوفي ز خدا كرد و نه شرمي ز رسول دو سرا و نه يادي ز جزا كرد به شمشير ستم سر ز تن هر دو جدا كرد / ز غم ، خون به دل خير نسا كرد و / تن هر دو بيفكند به دريا و سـرانـورشـان بـرد به همراه خود اي داد ازين كينه و بيداد! كه خون كرد دلِ زار صغير و جگر خلق زمين ، اهل سما را.
مـطـلبـي كـه در پـايـان ايـن مـقـال عـنـوان مـيشـود در واقـع كـامـلكـنـنـده مـشخصههـاي بـحـر طـويـل عـاشـورايـي اسـت.
هـمـان گـونـه كه در بحر طـويـل مـرحـوم صـغـيـر اصـفـهاني ملاحظه كرديد و در هر اثري از اين دست، چندين فراز «فرعي» و «اصلي» است و شاعر پس از چندين فراز متوالي و همگون، سجع پاياني آن را با قافيه و رديف مشخّصي مي آرايد و آن را بدين گونه از ديگر فرازهاي فرعي جدا مـيكـنـد.
مـانـند: (كه ره داده شما را؟!) و (اهل سما را) كه داراي كلمات رديف و قافيه مجزّا و هـمـسـانـنـد؛ در مـتـن اصـلي ـ و نـه بـرگـزيـده و مـنـتـخـب ـ بـحـر طويل صغير، همين شاخصه در موارد متعددی به كار رفته كه ما براي پرهيز از اطاله كلام، از نقل آنها خودداري كرديم.