تاریخ انتشار
پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۱۰:۳۷
۱
۰
کد مطلب : ۴۹۸۵

یادی از محمدعابد تبريزي؛ بزرگمرد شعر عاشورايي ايران

نویسندگان: فاني تبريزي - رحيم نيکبخت
یادی از محمدعابد تبريزي؛ بزرگمرد شعر عاشورايي ايران
سومين محرم است كه شاعري سترگ، مرثيه‌سرايي بزرگ كه هم‌سنگ عمان ساماني و نير تبريزي بود رخ در نقاب خاك نهان كرده است. توفيق ديدار با استاد محمّد عابد (1314 ولادت- وفات 1385) در همايش بزرگداشت يكصدمين سال درگذشت صراف تبريزي در تبريز نصيبم شد.

به همراه روانشاد دكتر اسماعيل رفيعيان استاد نقيب و دوست عزيز محمّد طاهري خسروشاهي تصاويري به يادگار از اين ديدار باقي مانده است.

دوست دانش‌پژوهم جناب دكتر اسمعيل‌زاده واسطه خيري شد، ويژه‌نامه‌هايي كه به مناسبت اولين و دومين سالگرد رحلت اين استاد شعر و ادب عاشورايي ايران به دستم رسيد؛ دريغم آمد از اين توفيق به دست آمده بگذرم؛ استاد عابد به اعتراف بزرگان شعر و ادب فارسي و آذري از بزرگان و اركان شعر عاشورايي ايران‌زمين است.

استاد بهاءالدين خرمشاهي گفته است: «مثنوي‌هاي او يادآور مثنوي‌هاي بلندپايه و مايه نظامي است» (رخسار يار، ص 36) قصد درازنويسي ندارم آشنايان شعر وزين و فاخر مرثيه آذري با مجموعه ارزشمند «هديه بني‌هاشمي» آشنايند اين مجموعه گزيده مراثي عالي و كم‌نظير شعراي مرثيه‌سراي آذربايجان است كه در ايام جواني استاد عابد گردآوري و منتشر نموده است.

استاد عابد پدر و مادري دلداده‌ي اهل بيت(ع) داشت؛ پدرش، مولانا يتيم مرثيه‌سراي اهل بيت(ع) بود و اشعار وزيني از وي بر جاي مانده است.

استاد عابد خود گفته است: «من هر چه دارم از پدر بزرگوارم دارم و تنها ارثي كه از پدرم به ما رسيده است تعليم قرآن و نهج‌البلاغه است» (رخسار يار، ص 8) اشعار استاد عابد از عمق و معني بسيار برخوردار است كه كمتر مي‌توان همانندي براي آن يافت او قرآن و نهج‌البلاغه و بسياري از ادعيه را از حفظ بود و اشعار مرثيه‌اش تفسير و تجلي قرآن به شمار مي‌رود. يادش گرامي.

شرح‌حال نسبتاً جامعي را يكي از شاگردانش استاد فاني تبريزي در ويژه‌نامه «آن ماه در محاق‌شده» نگاشته، مرور اين زندگينامه را به همراه گزيده‌اي چند از اشعار و مراثي او تقديم عاشقان اهل بيت عصمت و طهارت مي‌كنم.

اين سطور پريشان،استاد محمّد عابد از شاعران معاصر ايران‌زمين بود، كه در وادي عرفان و ادب هنرمندي نامدار، سخنوري ساحربيان، عاشقي دلسوخته و عارفي روشن‌ضمير بود كه از دوران كودكي حافظ قرآن و مونس نهج‌البلاغه بود و به بركت اينها خود غواص بحر بيكران معارف الهي گرديده بود و با آشنايي كامل به دواوين بزرگان عرصه ادب و عرفان از جمله: مولانا، حافظ، سعدي، نظامي و... در طريق قرآن و اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم‌السلام) سير و سلوك مي‌نمود و از بزرگترين افتخارات آن سعيد فقيد اين بود كه از خادمين درگاه همايوني حضرات معصومين (عليهم‌السلام) است.

زادگاه
آن سخنور بزرگ در محله خيابان‌شهر تبريز به سال «1314 (ه‍. ش) در يك خاندان مذهبي كه همه فضاي لاهوتي آن از منار معنويت مستنير بود، ديده به جهان گشود و از ميامين همين انوار عرفان و جلوات ايمان بود كه جان و دل وي با انوار لاهوتي منور گرديد و همه ذوات وجودش در روشناي صفاگاهان ايمان و عرفان صفا يافت، پدر استاد عابد، شادروان استاد مولانا كه در شعر «يتيم» تخلص مي‌كرد، در عصر خود از نخبه شاعران و قدوه عارفان بود».


دوران كودكي
استاد از همان دوران كودكي پا به پاي پدر بزرگوارش مرحوم «مولانا يتيم» كه معروف به فضل و تقوي بود رشد و نمود كرد و با هوش سرشاري كه داشت از مكتب پدر، آنچه نياز بود آموخت و به همين ترتيب اولين استاد وي پدرش گرديد كه خود در اشعارش چنين مي‌فرمايد:
جوز حق آمرزش روح پدر كو به راه شعر بودت راهبر
او تو را ذكر حسيني ياد داد زنده‌كن يادش كه روحش شادباد

استاد هميشه مي‌فرمودند: «من هر چه دارم از پدر بزرگوارم دارم و تنها ارثي كه از پدرم به ما رسيده است تعليم قرآن و نهج‌البلاغه است» و استاد شهريار «رحمـﺔ الله عليه» چقدر خوب اين موضوع را در قطعه «مفاخر آذربايجان» ياد مي‌كند:
دگر «يتيم»، پدر شاعر و پسر شاعر وراثتي چه به از شعر، اگر پدر شاعر

آري مولانا يتيم به همراه مادر مهربانش او را چنان تربيت نمودند كه تمامي وجودش پر از محبت اهل بيت عصمت و طهارت(ع) گرديد، و روح پاك او با ارواح قدسي آن بزرگواران پيوندي ناگسستني بست، كه خود در مقدمه كتاب ماه در محاق خطاب به «پسر فاطمه(ع)» چنين مي‌نويسد: «مادرم كه با شير ولاي تو مرا پروريد و نام دلنواز تو را با آواي شيرين لالايي آويزه گوش جانم كرده، هرگز از ياد نمي‌برم آن روز كه كودكي بيش نبودم، او را ديدم كه قطره‌هاي اشك چون پرده‌اي از حرير صورتش را پوشانده بود و كلمه‌اي زير لب زمزمه مي‌كرد، وقتي با كنجكاوي كودكانه كوشيدم علت را بفهمم، ديدم يا حسين‌گويان اشك به چهره جاري كرد و به من فهماند كه فرزندم امروز عاشوراست، روز شهادت امام حسين(ع) و يارانش».

او 21 سال داشت كه پدر بزرگوارش به رحمت ايزدي پيوست و او را در غم فراق خويش ديده گريان نمود، و از آن پس مسئوليت معاش خانواده را به عهده گرفت و با مناعت طبعي كه داشت تا آخر عمر شريفش خود را بي‌نياز از خلق ديد.

در اول جواني در بازار تبريز مشغول كار گرديد و در سال 1344 (ه‍. ش) كارمند رسمي بانك تجارت شد و بعد از 30 سال خدمت خالصانه در سال 1374 به افتخار بازنشستگي نائل آمد و روح قناعتي كه خداوند متعال به او بخشيده بود با عزت و سربلندي زندگي كرد.


تحصيلات
استاد تحصيلات حوزوي داشت و در اكثر علوم معارف اسلامي از جمله: فقه و اصول، فلسفه و عرفان، ادبيات عرب و پارسي و تفسير قرآن دانشمندي صاحب‌نظر و استادي توانا بود، و با بزرگاني چون استاد جعفري، استاد عمران صلاحي، دكتر مرتضوي، دكتر خيام‌پور، دكتر ترجاني‌زاده و آيت‌الله سلطان‌القرايي و... مراوده علمي و ادبي داشت كه آثار ارزشمند و بي‌نظيرش گوياي استادي اوست.


ويژگي‌هاي شعر استاد
استاد در تمامي قالب‌هاي شعر فارسي، از قصيده، غزل، مثنوي، قطعه، تركيب‌بند و... در مضامين مختلف ادبي، عرفاني، اخلاقي، تربيتي، رثائي و... استادي چيره‌دست و توانمند و نكته‌سنجي بود كه در عصر حاضر كمتر كسي را مي‌توان يافت كه همانند ايشان آگاه از لطايف ادبي و رموز عرفاني باشد.

امّا در اشعار رثائي كه بيشتر در مدح حضرات معصومين(ع) خصوصاً حضرت اباعبدالله الحسين(ع) است، با روح لطيف خويش شعر را چنان به اوج رسانده است كه هر اهل ادب و بينش را مست و حيران مي‌نمايد و به تحقيق اشعار او خاطره دعبل خزاعي و فرزدق‌ها را در ذهن انسان زنده مي‌نمايد، او را با هيچ شاعري نمي‌توان سنجيد، چراكه او صاحب سبك بلكه «صاحب مكتب» است و در مكتب او جز «عزت اهل بيت عصمت و طهارت (ع)» هيچ‌چيز نمي‌گنجد، ولي اگر انسان مجبور به معرفي شخصيت ادبي او و مقايسه اشعار او با شاعران ديگر باشد، مي‌توان او را در رديف شاعراني چون فوأد كرماني، عمان ساماني، نيّر تبريزي قرار داد.

«سخنور ساحربيان سرزمين ما استاد محمّد عابد كه به لحاظ احتوا بر مضامين عالي و برخورداري از بدايع بي‌بديل، استعارات و تشبيهات بي‌نظير، سلامت لفظ و عذوبت معني از چنان والايي‌هاي ارزنده‌اي بهره‌ور است كه نظاير آن را در دواوين اندك شاعري مي‌توان يافت و اگر قلل منيع شعر پارسي را مراتبي باشد، شكوه كلام و شعر پرانسجام اين شاعر شهير را بايد در فراز آن ديد.

من اين سخن استاد شهريار آن شاعر آسمان‌شكوه را هرگز فراموش نكرده‌ام كه روزي در بين مشتاقانش فرمود: «اگر در همين عصر رتبت اول شاعري را به من ارزاني دارند من همين مقام را به «عابد» تفويض مي‌نمايم».

استاد بدون ترديد يكي از ستاره‌هاي درخشان آسمان ادبيات شعر پارسي و آذري است كه تمامي اشعارش از مضامين عالي و پرمغز برخوردار است. او اولين شعرش را در 12 سالگي به زبان شيرين آذري در رثاي حضرت علي‌اكبر (ع) سروده است كه با مطلع زير شروع مي‌شود.

اي سپهر حسنده رشك مه كنعان اوغول وي مناي كربلاده تشنه لب قربان اوغول
و اولين شعر فارسي را نيز در همان دوران نوجواني با مطلع زير سروده است.
شمع و من تا صبح شب را ديده‌گريان سوختيم هر يك اندر گوشه‌اي پيدا و پنهان سوختيم

آري «عابد تنها يك عابد نبود، او عارفي بود كه با اوهام عارفانه و انديشه‌هاي عالي عروج مي‌كرد و بي‌هيچ رادع و مانعي «پاي بر فرق فرقدان مي‌گذاشت» و با يك نگرش عارفانه، جلوه‌هاي جمال جهان‌آراي يكتا شاهد ازلي را در پرده پندار و آيينه اوهام خويش عيان مي‌ديد و از ميامين همين اكسير عارفانه بود كه واژه واژه‌ي كلام عابد خدا را فرياد مي‌زد و از همين رهگذر، فريادهاي در گلو مرده‌ي تشنه‌كامان كربلا را به گوش جان مي‌شنيد و با فريادهاي رسالت كه رثاي خاندان اهل بيت عصمت و طهارت(ع) را با بي‌سابقه‌ترين سحّارهاي سخنوري به گوش جان دلدادگان مي‌رساند».

استاد در مثنوي «ولادت نور» كه در خصوص ولادت رسول گرامي اسلام است، آن شب نوراني و ملكوتي را چنان ترسيم مي‌نمايد كه گويي با وجود جان الطاف الهي را احساس كرده و پرده از راز ازلي گشوده است.

شب چراغان است بزم آسمان چشمه‌سار نور جوي كهكشان
اختران قنديل طاق‌آويز شوق شمع بزم‌افروز شورانگيز شوق
ماه زرّين زورقي بي‌بادبان در دل درياي مينايي روان
عطر جان دارد نسيم شامگاه گوئيا از باغ رضوان كرده راه
شب بود آبستن اسرار حق تا برآرد جلوه‌ي ربّ‌الفلق
چون سحر از جيب شب سرمي‌كشد پرده از انوار حق برمي‌كشد
پاره مي‌گردد حجابات ظُلَم از فروغ طلعت حُسن قدم
دور باش صبح راند تيرگي نور بزدايد ظُلَم با چيرگي
زانكه از ره سرّ سرمد مي‌رسد موكب نور محمّد (ص) مي‌رسد
انتظار روزگار آيد بسر نور حق زايد به تركيب بشر...

استاد با نگاه عميق به صحنه‌هاي جان‌گداز واقعه كربلا مي‌نگرد و با حفظ صلابت لفظ و روح حماسي كلام، آتش بر دل و جان آدمي مي‌زند و چنان ذرات عالم را به تماشاي صحنه‌هاي خلق‌كرده خويش دعوت مي‌كند كه روح انسان را تسخير، و به عالم معني سير مي‌دهد و پرده از اسرار حقيقت مي‌گشايد و شنونده را با عظمت اهل بيت (ع) آشنا مي‌كند.

ببينيد كه در مثنوي «ماه در تنور» چه غوغائي انگيخته:
چرخ با خوبان بدانديشي كند اهل دل را زخم‌ها بر دل زند
از مسير خود سپهر گرد گرد مي‌نشاند بر رخ آيينه گرد
همدم نودولتان، ارباب جود خار يا گل، به گلزار وجود
هر كه فهمش بيش، دردش بيشتر هرچه خاطر صاف گردش بيشتر...
ماه را دادند آن بداختران گردش وارونه در چرخ سنان
سير او از كربلا آغاز شد سوي شهر كوفه راهش باز شد
ماه از بيداد اشرار جهول كرد اندر غرب خاكستر افول
شب چراغ خلوت لاهوتيان شد به ظلمت خانه دشمن نهان...
شمس برج وحدت رب‌الفلق نيمي اندر ابر و نيمي در شفق
ماه مهرافروز گردون وفاق گاه اندر انجلا، گه در محاق...

سپس با ظرافت خاصي آمدن مادرش حضرت زهرا (سلام‌الله عليها) را به تنور خولي بيان مي‌كند:
مادرش آمد براي ديدنش ديدنش، بوئيدنش، بوسيدنش

و صحنه‌هاي بسيار ديدني و شنيدني را از زبان مادرش مي‌آفريند كه شخصيت امام حسين(ع) و عظمت حضرت فاطمه (س) را نشان مي‌دهد و انسان را شيفته آن بزرگواران مي‌كند.

اگرچه جاي جاي كلام استاد پر از بدايع و صنايع ادبي است، ليكن او در مثنوي «صحبتي از قيامت» صنعت «تلميح» كه يكي از صنايع ادبي است بيش از 60 مورد به كار برده است و مي‌توان گفت كه اين مثنوي يكي از نمونه‌هاي بي‌بديل اين صنعت ادبي است و در حقيقت مثنوي «صحبتي از قيامت» تنها يك مثنوي نيست بلكه رساله‌اي است كامل در خصوص «قيامت» كه استاد با ظريف‌كاري‌هاي حساس روحي و رواني، انسان را با خويشتن خويش و راز آفرينش آشنا مي‌سازد و مرغ روح شنونده را چنان در صحنه‌هاي قيامت پرواز مي‌دهد كه گويي خود چندين بار قيامت را تجربه كرده است.

از تمامي خوانندگان اين سطور خواهشمند است اين مثنوي زيبا را در كتاب «ماه در محاق» صفحه 173 مطالعه فرمايند، از ديگر آثار گرانقدر استاد قصيده‌ي بلندي با عنوان «جلوه‌ي حق» است كه در خصوص ولادت حضرت قائم(عج) سروده شده و سرتاسر اين قصيده غرّا پر از شور و غوغاست.
شب چو به رخ برفكند زلف معنبر غاليه‌گون شد بسيط توده اغبر

شب ولادت را با جلوه‌هاي زيبا و ملكوتي ترسيم و با استعارت بي‌بديل توصيف كرده و خلوت‌گزيني خويش را مطرح مي‌نمايد و گوئيا از جفاي سپهر شكوه‌ها دارد كه ناگهان سروش غيبي به فرياد مي‌رسد و مژده ولادت آن بزرگوار را نويد مي‌دهد.

ناگهم از غيب داد مژده سروشي كاي ز جفاي سپهر سفله مكدّر
هان چه نشستي به پاي خيز كه گيتي زينت ديگر گرفت و شوكت ديگر

شور ديگري به جان مي‌رسد و دل آتش گرفته و از زبان سروش غيبي شور و حال ذرات هستي را با زباني معجزه‌گر بيان مي‌نمايد و با «حسن مطلع» زيبايي به مدح حضرت حجت(عج) مي‌پردازد و با پرده‌هايي كه ساز مي‌كند هنرنمايي‌هاي خاقاني و انوري و بزرگان عرصه ادب را به ياد مي‌آورد.

مطلع رخشنده‌اي چو مهر جمالش جلوه‌كنان زد ز شرق فكرت من سر
اي به سرير ولا امير فلك فر حكم تو را طبع كاينات به چنبر

در اين قصيده غرّا صلابت لفظ و معني و استعارات و تشبيهات بي‌نظير، فكرت هر سخن‌سنجي را غرق در انديشه و افكار او كرده و مسلط بودن او به دو زبان شيرين فارسي و عربي را در نهايت معني روشن مي‌نمايد.

آري استاد به كلمات صامت و غير مصطلح هر دو زبان عربي و فارسي در جاي خويش چنان جاي مي‌بخشد كه انسان بلااراده فرياد مي‌زند: «سخن گفتي و دُر سفتي بنازم كلك جادويت».
... «تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل»


ويژگي‌هاي اخلاقي و اجتماعي
او عاشق شيفته حق و دلداده اهل بيت عصمت و طهارت(ع) و مفسر قرآن بود، مردي مهربان و خوش‌برخورد و خوش‌مشرب، وسعت مشرب او چنان بود كه از كودك 5 ساله تا مرد 70 ساله در هر كسوتي كه بودند انس مي‌گرفت، از كارگر ساده گرفته تا بالاترين مقامات كشوري و معنوي، اهل عبادت، محبت، كرامت، بصيرت و حقيقت بود و اهل خلوت...

او هميشه خود را خاكسار درگاه همايوني حضرات ائمه معصومين (ع) مي‌دانست و اشعار بي‌بديل خود را در مدايح و مراثي اهل بيت(ع) پريشان‌گويي مي‌خواند و خود در مقدمه كتابش چنين مي‌گويد:
«من ناچيز به سائقه ارادت به آستان مقدس تو گاه بي‌گاه پريشان‌گويي كرده و خواسته‌ام خود را در رديف مداحان و مرثيه‌سرايان تو بشمارم، مي‌دانم به قدري بزرگوار هستي كه گستاخي‌هاي مرا با ديده اغماض بنگري و خطاهايم را ناديده بگيري...»

آري استاد هيچ‌وقت دنبال شهرت و مقام نبود و هميشه مي‌فرمود: «الحمدالله كه خداوند متعال مرا از همگان بي‌نياز كرده و از شهرت و خودنمائي بيزارم ساخته است واِلا اگر غير از اين بود سال‌ها پيش مي‌بايست آثار من چاپ مي‌شد، نه در سنين آخر عمر كه شخص، ديگر نه هواي شهرت دارد و نه آرزوي تكاثر مال». با كساني كه ساده و پاك بودند، مهربان بود و با كساني كه اهل ريا و تزوير بودند، متكبر بود و هميشه مي‌گفت: رسول گرامي اسلام محمّد مصطفي (ص) فرموده است: «تكبر ورزيدن به اهل تكبر عبادت است».

او با توجه به اينكه اهل خلوت بود، ولي در هيچ زماني از مشكلات اجتماعي جامعه بي‌خبر نبود و هر وقت احساس نياز مي‌ديد وظيفه خود را به نحو احسن انجام مي‌داد، او از ايام جواني با تبعيت از قرآن و اهل بيت عصمت و طهارت(ع) در چهارچوب مذهب تشيع سير و سلوك كرده و هميشه از كيان تشيع دفاع نموده است.

در رژيم ستمشاهي چندين بار توسط مأموران رژيم دستگير مي‌شود و با عنايت خداوندي آزاد مي‌گردد. در سال 1340 (ه‍. ش) در مراسم ترحيم مرجع عاليقدر جهان تشيع حضرت آيت‌الله بروجردي (رحمـﺔ الله عليه) با خواندن اشعار خويش، چنان شور و حالي به مجلس مي‌دهد كه آتش به جان دشمنان ولايت و اسلام مي‌اندازد، كه تمامي بزرگان مات و حيران مي‌مانند، و مأموران ساواك كه در مسجد حضور داشتند اگر او را دستگير مي‌كردند، كمترين حكمي كه صادر مي‌شد اعدام بود، كه خود استاد مي‌فرمودند مرا با زيركي كامل از پنجره مسجد بيرون بردند و نتوانستند مرا دستگير كنند، اينك به چندين بند از اشعار استاد كه در مجلس ترحيم آن مرجع عاليقدر خوانده مي‌پردازيم.

خادم دين رحلتندن تار اولوب دنياگوني صاحب دين الدي بولمم نولدي عاشوراگوني
ترك ايدوب دنياني بير نفس نفيس بي‌عديل ذات بي‌مانند شاهنشاه امكانه سليل
شارح احكام قرآن هادي وجه سبيل صورت تقوي و حكمت معني فقه و اصول
صاحب محراب و منبر مالك ملك قبول

با نهايت استادي بعد از سرودن 10 بند مخمس در رحلت آن بزرگوار، اشاره به كشف حجاب رضاخان پهلوي كرده و شعر را به اوج مي‌رساند و مجلس را به هم مي‌زند:
سن يتوردون هر نه امر ايتدي سنه حكم كتاب آيه آيه جزء جزء و فصل فصل و باب باب
هاردا تجويز ايلدون اما اولا كشف حجاب ياره ويردي قلبوه بو امره اقدام ايلين
كافر مطلق ولي دعوي اسلام ايلين

استاد در آن زمان فقط 26 سال از عمر پربركتش را سپري كرده بود و همچنين در پيروزي انقلاب اسلامي ايران و در دفاع مقدس هر چه در توان داشت در طبق اخلاص گذاشت، او عاشق شهيدان و شيفته ولايت بود و اشعاري كه در توصيف شهيدان انقلاب و جنگ تحميلي سروده است از بي‌نظيرترين اشعار تاريخ ادبيات دفاع مقدس است.

او به حقيقت اهل دل بود و هر كجا اهل دلي مي‌يافت به او مهر مي‌ورزيد، انس او با استاد جعفري، شيخ جعفر مجتهدي و امثال آنها از اين قرار بود. نويسنده اين سطور چندين بار از عاشق شوريده اهل بيت عصمت و طهارت(ع) استاد منعم اردبيلي (رحمـﺔ الله عليه) در پيش استاد به نيكي ياد كردم تا اينكه استاد مشتاق شدند تا او را زيارت كنند. يك روز به حقير فرمودند كه برويم به اردبيل و از حاجي منعم ديدار كنيم، اطاعت كردم و به راه افتاديم، از شهرستان بستان‌آباد گذشته بوديم كه استاد فرمودند: دو بيت شعر به ذهنم آمد آنها را يادداشت كن، عرض كردم، استاد بفرماييد، او في‌البديهه فرمودند:
مُنعم مكن منعم ز ديدارت خدا را آيينه مي‌خواهم تماشاي صفا را
دل كندم از تبريز تا شايد ببينم در اردبيل آن جلوه ايزد نما را

چنان‌كه مشاهده مي‌كنيد مطلع شعر خيلي در اوج سروده شده، رفتيم استاد منعم را زيارت كرديم و موقع برگشتن، استاد عابد فرمودند: انشاءالله خداوند اين ديدار ما را زيارت مؤمن به حساب مي‌آورد، آري هر كجا اهل دلي بود استاد سراغش را مي‌گرفت و سعي مي‌كرد تا به خدمتش برسد و از خرمن معنوي او خوشه‌هاي محبت و معرفت بچيند و اين تواضع و خاكساري بود كه شخصيت او را از همگان ممتاز مي‌كند و در نهايت عابد را عابد مي‌كند...


فعاليت‌هاي ادبي و عرفاني
فعاليت‌هاي ادبي و عرفاني و اجتماعي استاد در خصوص ترويج فرهنگ و ادب اسلامي بسيار قابل توجه است كه ما به صورت اجمال به چند نمونه اشارت مي‌كنيم:
- تفسير قرآن و نهج‌البلاغه در هيأت‌هاي حسيني تبريز
- شركت در انجمن‌هاي ادبي آذربايجان و استان‌هاي ديگر كشور اسلامي ايران
- تشكيل محفل ادبي و شرح دواوين بزرگان عرصه ادب و عرفان از جمله: شرح ديوان حافظ- مثنوي معنوي مولوي- گلشن راز- آتشكده نير- عمان ساماني و...
- نگاشتن مقدمه و ديباچه به ده‌ها كتب ادبي، عرفاني و فرهنگي...
- شرح غزليات حافظ در انجمن ادبي اداره ارشاد اسلامي استان آذربايجان شرقي به مدت 12 سال
- عضو هيأت امناي كتابخانه مركزي تبريز
- تربيت شاگردان و شاعران بسياري در عرصه ادب و عرفان و اخلاق اسلامي و... كه بسياري از آنها هم‌اكنون كسوت استادي به تن كرده‌اند، كه از جمله مي‌توان استادان شكيب، شبخيز، عليزاده، صديق، شهبازي، باغبان، بلوري، علي، فغاني، حسني، خادم، آثم و... را نام برد.


آثار ارزشمند استاد
از استاد محمّد عابد سه جلد ديوان اشعار به زيور طبع آراسته شده كه عبارتند از: «ماه در محاق»، «مهر در شفق» و «ستاره سحرگاهي»؛ كه هر سه جلد در مدايح و مراثي حضرات معصومين (ع) مي‌باشند. و ديوان غزليات، قصايد و... آماده چاپ بوده و انشاءالله به زودي تقديم علاقه‌مندان مي‌گردد.

استاد در مجموع بيش از بيست و پنج هزار (25000) بيت شعر سروده است كه در مضامين مختلف ادبي- عرفاني- اخلاقي- رثائي و... مي‌باشند. ضمناً به چندين كتب ادبي و عرفاني مقدمه يا ديباچه‌اي نوشته كه بعضي از آنها واقعاً يك رساله كامل عرفاني محسوب مي‌شود.


داستان فراق
حضرت استاد در اواخر عمر شريف خويش، به هر بهانه‌اي از «مرگ» صحبت مي‌كرد، گوئيا الهام شده بود كه ديگر «رفتني» است. بعد از هر نمازي، دعاي... وراحه عند الموت... را ورد زبان خويش كرده بود و اكثر بحث‌هايش در خصوص مرگ بود و قيامت.

او در آخرين اثرش كه تقريباً يك هفته قبل از رحلتش سروده است مي‌فرمايند:
نولوردي عمرده بير نچه لحظه فرصت اوليدي او لحظه لرده منه وصل يار قسمت اوليدي
نولوردي تك بوگون گورمييدي ديده‌ي غافل صباح روز قيامتده متن صحبت اوليدي

آري او از هر دارو و دكتري سير شده بود، ولي هرگز از توسل به اهل بيت عصمت و طهارت (ع) نااميد نبود و هميشه درمان درد خويش را در خاندان اهل بيت(ع) مي‌ديد.

چهار ماه قبل از رحلتش توفيق تشرف به بارگاه ملكوتي حضرت ثامن الحجج علي ابن موسي الرضا (ع) يافته بودم، هنگام خداحافظي از استاد، فرمودند: اگر عريضه‌اي براي امام (ع) بنويسم، مي‌خواني، گفتم اطاعت مي‌كنم، استاد دست به قلم بردند و در سينه بيضاي كاغذ نقشي آفريدند كه هر بيننده‌اي را مبهوت مي‌كند آري نوشته بودند:
السلام عليك ايها الامام الرئوف
نشناخت طبيب دهر اگر درد مرا ننمود علاج اگر كمردرد مرا
اي شافي دردها تو درمان فرما تنها نه كمردرد كه هر درد مرا

استاد ذوب در ولايت بود و هميشه درمان درد خود را از باب كرم اهل بيت عصمت و طهارت(ع) درخواست مي‌كرد، و در يك كلام استاد نظركرده اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم‌السلام) بودند.

و سرانجام عنقاي بلندپرواز قله قاف تجرّد در سحرگاه روز سه‌شنبه تاريخ 14/9/85 در سن 71 سالگي بعد از مناجات صبحگاهي نداي ارجعي حضرت معشوق را عاشقانه لبيك گفت و از دار فاني به عالم باقي شتافت. و در گلزار شهداي وادي رحمت تبريز در كنار مزار شهيدان گلگون‌كفن (قطعه صديقين) به خاك سپرده شد كه مزار نوراني‌اش تا قيامت، قبله‌گاه عاشقان اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و سجده‌گاه صاحب‌نظران خواهد شد.
چه خوش آرميدي به بزم شهيدان چه خوش‌رنگ و بوي شهيدان گرفتي

تا نام مبارك حضرت سيدالشهدا (ع) هست، نام استاد عابد در كنار مولايش به عنوان صادق‌ترين بنده درگاه آن بزرگوار زنده خواهد ماند.

روحش شاد و راهش پررهرو باد

اين سطور شمّه‌اي بود از زندگاني استاد زنده‌ياد مولانا محمّد عابد تبريزي به قلم اين كمترين كه چندين سال توفيق شاگردي او را داشته‌ام.
آب دريا را اگر نتوان كشيد هم بقدر تشنگي بايد چشيد


ماه در خسوف
«از مولانا يتيم»
اشاره
استاد در مهرورزي به پدر و حفظ حرمت و اداي دين فرزندي نيز نمونه و الگويي پسنديده بود. در محافل و مجالس بزرگ و كوچك از ذكر جميل نام و يادش غفلت نمي‌كرد. ما نيز به پيروي از سيره‌ي حسنه‌ي آن معلم بزرگ اخلاق گزيده اشعار اين دفتر را با قطعه شعري از «مولانا يتيم» آغاز مي‌كنيم:

عباس چون ز پاي درافتاد زخمدار بي‌ياور و معين به ميدان كارزار
ماه جمال انورش اندر محاق خون چشمش به روي گل او گشت ژاله بار
بگريست خون ز ديده برحال زار خويش بگريست بر غريبي و بر حال شهريار
گفتا كه ماند بي‌كس و تنها برادرم اي خاك بر سر من و بر فرق روزگار
چشم دلم به گونه‌ي قرطاس خون گريست نوك قلم به صفحه‌ي اوراق اشگبار
خجلت برم ز كتب چنين حال دلخراش شرم آورم ز شرح چنان وضع ناگوار
زيرا كه شير بيشه‌ي هيجا فتاده بود بي‌دست و پنجه با تن مجروح و زخمدار
قاتل پر از عداوت و سرمست جام كبر مقتول بي‌حمايت و حيران و دلفگار
غيرت ابا نمود، كه عجر آورد به خصم همت رضا نمود، بدين‌گونه جان‌سپار
خنجر به دست دشمن و در كار خود جسور عباس زخم بر تن و در حال انكسار
شيري كه دشمنان جفاكار در برش روباه وار بود همه در پي فرار
سنگ و سنان و خنجر برّان و تيغ تيز جمعي زد از يمين و دگر جمع از يسار
خود در پي دفاع ولي دست‌ها نبود چون بسملي به پنجه صياد كينه‌كار
از جرأت و تعدي اشرار، لاجرم هر دم به خاك تيره بودي مَهِ عذار
پس با زبان خشك، علمدار تشنه‌كام رو كرد بر خيام شهش بي‌قرار و زار
گفتا بيا بيا دگرم نيست چاره‌اي اي ملجأ تمام خلايق به روزگار
شاهش ز خيمه آمد و در عرصه مصاف چشمش سوي برادر و در دست ذوالفقار
برداشت دشمنان ابوالفضل از برش تا شد خلاص شاخه‌ي گل از جفاي خار
بنهاد رو، به روي برادر برادرش شد ز اجتماع شمس و قمر محشر آشكار
فرمود كاي برادر و پشت و پناه من اي شمس روز روشن و بدر شبان تار
افتاد نخل قامتت از تيشه‌ي جفا اي سرو بوستان دلم خود به پاي دار
بخرام تا به سوي خيامت همي برم مگذار چشم حسرت زينب به انتظار
يارب به نور پاك حسين بن فاطمه بر حال غم فزاي ابوالفضل نامدار
در روز رستخيز دو دست «يتيم» را از دامن حسين و ابوالفضل بر مدار

بهاي عصمت
«گفتگوي حضرت زينب (ع) با برادر در راه شام»

تا مصحف جمال تو گرديده منظرم آيات حسن توست به هر جا كه بنگرم
جز آنكه بينم از جلواتت به هر نگاه سود از سواد ديده خونين نمي‌برم
گلبوته‌ايست در سر ني اينكه بينمش؟ يا هست حسن وجه خدايي مصورّم
من كشته ولاي تو هستم به جان تو بعد از تو نيست زندگي خويش باورم
تا جام تشنگي به كفت داد آسمان پر كرد از عصاره‌ي خونابه ساغرم
هستي تو، يا جمال ازل جلوه مي‌كند اين منظري كه گشته عيان در برابرم
خورشيد در سر ني و غوغاي اهل شام اي واي من مگر كه به صحراي محشرم
از هر چه غير دوست گذشتي به راه عشق من اندر اين معامله چون از تو بگذرم؟
با گوش جان طنين اناالله بشنوم در چشم دل تجلي طور است منظرم
تشريف ياد حسن تو را در حريم دل در هر قدم ستبرق جان را بگسترم
لب‌تشنگان آب بقاي لب تو را همراه خود به ظلمت شامات مي‌برم
ترصيع خاك راه تو را در مسير عشق بس درّها كه در صدف ديده‌پرورم
جا بر فراز مسند خورشيد كرده‌ام افتاده تا ظلال ولاي تو بر سرم
از عرش برتر است ستيغ وفا و من با شهپر وقار در آن اوج مي‌پرم
اين عزّتم بس است كه من خواهر توأم وين فخر بس مرا كه تو هستي برادرم
عصمت بها گرفته ز عنوان زينبي عفت پناه يافته در زير معجرم
باب نجات هست در كبريائيت من «عابدم» غلام تو اي شاه ذوالكرم

5/2/1377

تركيب‌بند

اي پيشه‌ات كرامت و اي شيوه‌ات عطا غرق تنعّم از كرمت جمله ماسوا
ذاتت منزّه از صفت و نعت و بحث و فحص ذكرت دواي شافي هر درد بي‌دوا
در پيشگاه عزّ و جلال تو خاضعند ذرات كون، خواه نهان خواه برملا
اكسير عزت تو به خاصيت ازل بخشد به قلب پاكدلان فيض كيميا
عزت در آستان تو سايد جبين به خاك شوكت به پيشگاه تو عجز است و ابتلا
مستضعفان ز فضل تو سر بر فلك، ولي مستكبران ز قهر تو چون خاك، بي‌بها
چون تافت چهر لطف تو از بنده‌اي، شود فرعون اگر بود، همه‌ي شوكتش هبا
خرد و كلان صباح و مسا بر درت به عجز آن يك جبين به سجده و اين است بر دعا
انگيخت رحمت پي ارشاد آدمي بر راه راست سلسله‌ي خيل انبيا
آدم به فتح باب نبوت علم گشود تا بسته باب بعث نبي شد ز مصطفي (ص)
بر كون تافت جلوه انوار سرمدي
آمد برون ز پرده چو نور محمّدي

نفسي به شكل حادث و با جلوه‌ي قِدَم از قدس زد به عالم ناسوتيان قدم
منسوخ كرد ذكر اوائل به صيت خويش حق گفت و زان نقوش اباطيل زد به هم
منسوخ كرد ذكر اوائل به صيت خويش حق گفت و زان نقوش اباطيل زد به هم
پر كرد از طنين هوالحق فضاي كون روزي كه بود حكمروا خلق را صنم
يك فرد در برابر جمعي ز هر فريق چون اختري محاط ز هر سوي در ظُلَم
امّا شكست نور خدا موج تيرگي پاشيد هر چه بود ظلام و ظلم ز هم
از جوهر نفوس منزه ز دود شرك توحيد گشت در همه عالم از او علم
گسترد فرش قسط و عدالت چنان كه بود منظور كردگار توانا و ذوالنّعم
بگسيخت رشته‌هاي نظام كهن كه بود مبناي آن به تفرقه و كينه و ستم
تا بعد او نه سلسله‌ي شرع بگسلد بنمود ره به امت خود هادي امم
كز عترت و كتاب بجويند راه راست وز اين دو ثقل بازستانند كيف و كم
زين ره به امر خالق بيچون و لايري
گرديد جانشين نبي مير اوليا

نفس رسول و آيت حق شير دادگر حق را ظهور كامل و مصداق مشتهر
الگوي رادمردي مردان نيك‌نفس معيار زندگاني نيكان خوش‌سير
خصم خطا و حق‌كشي و فتنه و فساد بنياد كن ز دشمني و اختلاف و شر
مجموعه‌ي فضايل ذات رسول حق منظومه‌ي شرايع دين، هادي بشر
مفهوم انقلاب و تحرك به امر دين مصداق عدل و داد و به داد و دهش سمر
عدلش چنان به اوج كه در موقف نماز زان تيغ كينه بوسه خونين زدش به سر
عمري همه مصائب و دوري همه تلاش آن را نه عدّ و حصر نه اين را حد و شمر
زان داغ‌ها كه يار علي بود در حيات داغ بتول زانهمه شد جانگدازتر
با دست خود چو در دل خاكش نهان نمود اندر دو چشم حق‌نگرش شام شد سحر
ناطق به حق لسان حق از غصه باز كرد
با جان خفته در لحد آغاز راز كرد

اي روشني فزاي چراغ شبانه‌ام بي جلوه‌ي تو ظلمت محض است خانه‌ام
تا پژمريد روي گلت رنگ غم گرفت باغ و بهار و گلشن و برگ و جوانه‌ام
تا دم زنم نمي‌زنم از غير دم، كه بود نامت سرود و نغمه و شعر و ترانه‌ام
شب‌ها سر مزار تو تنها كنم نوا بيگانه تا خبر نشود از يگانه‌ام
غم با تو ره نداشت به دل، حال مي‌كند خون در جگر فشار زمان و زمانه‌ام
تنها گذاشتي تو مرا ليك مشكل است تنها گذارد اين شرر جاودانه‌ام
من خاضعم به پيش تو، من، كز سر خلوص مسجود اهل عشق بود آستانه‌ام
چون بيندت به خاك دو چشمم، كه بي‌دريغ شستي غبار راه تو اشك روانه‌ام
تنها شريك درد حسين و حسن منم بعد از تو اي غمت پي بودن بهانه‌ام
گاهي غم حسين كند خون سرشك من گاهي حسين بيگانه در خسروانه‌ام
بعد از من آنكه وارث ميراث انبياست
عالم طفيل و او به همه مير و مقتداست

آري حسن به قول علي ميرمؤمنين دست خداي بود كه آمد ز آستين
ستوار كوه حلم و بلند آيت وقار سرشار بحر بينش و ركن بناي دين
جنگي به رنگ صلح عليه ستمگران چونانكه كند ريشه‌ي بيداد و كفر و كين
دشمن به اوج قدرت و انصار ناتوان اسلام در مخاطره در بين آن و اين
با بينش خدايي و ادراك معنوي دريافت آن به حكمت حق آيت مبين
كز جنگ جز شكست نصيبي نمي‌برد افتد از شكست خلل در اساس دين
امّا به صلح، دين رهد از آفت زوال به به از اين درايت و انديشه‌ي رزين
صلحي كه بود ضامن حفظ و بقاي شرع صلحي كه بود هادم اوهام مفسدين
زين صلح شد زمينه مهيا كه پر كند از صيت حق حسين، همه پهنه‌ي زمين
زين صلح شعله‌هاي فتن برنشست، تا خيزد به دشت عشق، چنان شور آتشين
ذرّات كاينات به شور آمد و نوا
تا زد علم به شدت بلا شاه كربلا

بگشود شقّه پيرهن رايت حسين تسخير كرد كون و مكان دولت حسين
شد جذب دشت غم كه كند قبله‌گاه عشق هر چند مي‌كشيد حرم منّت حسين
مرهون او مساعي افراد انبيا شد زنده نام جملگي از شوكت حسين
اسلام سرخ‌رو شد و احكام روسفيد تا سوده شد به خاك سيه صورت حسين
بگرفت مايه، نفس همه انقلاب‌ها از شورش مقدس و از نهضت حسين
تفسير شد چنانكه خداوند گفته بود احكام مصحف از عمل و نيت حسين
يادآور يگانگي ذات كبريا در كثرت گروه جفا وحدت حسين
نجواي او به قتلگه آن‌گونه پرطنين كافاق و انفس است پر از صحبت حسين
اكسير شور عشق شود آب هفت بحر گز ذره‌اي بدان رسد از تربت حسين
ذرات گر شوند مجاهد به راه عشق بوسند چون غبار، در همت حسين
او منعم است و هر كه جز او ريزه‌خوار او
چون ذره جذب چهره‌ي خورشيدوار او

با چشم لطف و مرحمت او گر نظر كني كافر به زمره‌ي شهدا ترك سر كند
او با تكلمي ز لب هاتفي خطاب كين و عداوت از دل دشمن به در كند
هر نفس پاك يك‌نفسش هم‌نفس شود جز او ز هر چه داشته صرف‌نظر كند
نخل حقايق ازلي بارور شود چون نفحه‌ي بهار به هر جا گذر كند
هر چند پرنشيب و فراز است راه عشق هموار گه به پا كند و گه به سر كند
طفلي ز مهد خيزد و مردانه جان دهد آنجا كه شور عشق حسيني اثر كند
جز راه او رهي به حقيقت نمي‌رسد هر چند سعي، راهروي بيشتر كند
اسلام اوست آنچه جهان را كند بهشت جز آن بهشت نيز چو باشد سقر كند
ره مشكل است و پر خطر امّا توان سپرد او يك نظر به چشم عنايت اگر كند
آن قدرت خدا كه به يك لحظه قادر است با امر حق جهان همه زير و زبر كند
ذات خدا نهان و عيان نور وجه او
از او و نور او همه‌جا پر ز گفتگو

عالم پر از نداي حسين و نواي اوست دل در فغان به زمزمه‌ي نينواي اوست
گلشن شود ز خون شهيدان اگر جهان ذوق و صفايش از چمن كربلاي اوست
روزي جهان بگيرد اگر بانگ يا الاه شك نيست كز تموّج بانگ رساي اوست
آب بقا كه زندگي جاودان دهد در پيش عارفان اثر خاكپاي اوست
تنها نه از جهان كه ز جان نيز بگذرد صاحبدلي كه شيفته و مبتلاي اوست
گو دردمند عشق نگردد پي دوا كاين درد را علاج ز دارالشّفاي اوست
از شوق باغ خلد نلرزد، اگر دلي اندر هواي بارگه كربلاي اوست
مفتون هر تعلق و مجذوب هر هوس كفر است گفتن اينكه دلم آشناي اوست
نشناخت بي حسين خدا را كسي به حق در جمله ماسوا نه خدا جز خداي اوست
دين جُست ليك هيچ نشاني ز دين نديد سرگشته‌اي كه چشم به سوي سواي اوست
آري چراغ اگر نبود در شب سياه
رهرو كجا تميز دهد راه را ز چاه

روزي كه خاك دشت بلاموج خون گرفت رنگ شفق از آن فلك آبگون گرفت
روزي كه شد شكسته عمود خيام دين سستي اساس قائمه كاف و نون گرفت
روزي كه ديو چيره به افرشته شد، ز بهت عقل بسيط راه ديار جنون گرفت
روزي كه موج خيز بلا فُلك دين شكست تشويش، گردش فلك بي‌ستون گرفت
در حيرتم كه خون فرو رفته در زمين چون سر كشيد و دامن افلاك چون گرفت
گم كرد آدميت خود آدمي و ز آن ببريد راه و پيش ره رهنمون گرفت
جز خون نخواست ديدن و جز رنگ خون نديد چشمي كه بي‌فروغ شد و رنگ خون گرفت
بخت بلند دامن خوبان ز كف نداد راه بدان طبيعت پست و نگون گرفت
دستي به دستياري دست خدا شتافت يكدست دست ياري قوم زبون گرفت
جاني به اوج لايتناهي گشود بال نفسي حضيض ذلت دنياي دون گرفت
آن يافت جاودانگي از اوج ارتقا
اين شد تباه و فاسد و فاني و بي‌بها

تنها نه شاه كشور امكان ز جان گذشت در راه دوست از همه كون و مكان گذشت
آري به غير دوست كه نبود گذشتني از هر چه در زمين و زمان مي‌توان گذشت
از آفتي كه نخل كهن را ز ريشه سوخت داند خدا چه بر سمن و ارغوان گذشت
مرغي كه دام حادثه بودش مضيق خاك بگشود بال و از سر اين خاكدان گذشت
خاري كه برگ غنچه‌ي تر خست نيش آن چون تير زهرگين ز دل باغبان گذشت
گل پژمريد و غنچه به‌خون خفت و برگ سوخت يارب كدام آفت از اين گلستان گذشت
آب بقا نثار لبي كز شرار دل خشكيد و تشنه از لب آب روان گذشت
سروي شكست تا كه جبيني به خون نشست قدي خميد تا كه خدنگ از كمال گذشت
بگذشتن از سر دو جهان مشكلي نبود امّا ندانم از ثمر دل چسان گذشت
پير طريق عشق و وليّ جهانيان صد ره ز جان گذشت كز آن نوجوان گذشت
يك تن به حال مرگ و دو جان بر لب از وفا
گويي كه بود جان يكي و كالبد دو تا

بازار عشق گرم شد و رونق بلا تا غوطه زد به موجه‌ي خون شبه مصطفي(ص)
بشكفت زخم‌ها به تنش همچون گل وزان بگرفت رنگ خون رخ سلطان كربلا
بگرفت پا نهال برومند باغ دين در پاي آن فتاد چون سلطان دين ز پا
تا انعكاس خون علي جلوه‌گر بُود هرگز ز باغ دين نرود رونق و صفا
ننشست بانگ شور امامت به گوش او بشنيد تا ز نفس رسالت بيا بيا
اسلام، تا ز آفت بيداد وارهد شد اصغرش وقايه و شد اكبرش فدا
هرگز خلل‌پذير نباشد بناي دين محكم ز خون پاك شهيدان شد اين بنا
هرگز رواج و رونق آن نشكند كه هست از خون فروغ و جلوه‌ي اين درّ پربها
هر ذره شور عشق شود در همه جهان گر نكهتي ز دشت بلا آورد صبا
هر دست، تيغ گردد و برّد رگ فساد چون بشنود حديث دليران كربلا
جايي كه شاه تشنه‌لب از اكبرش گذشت
سر سود بر سپهر كسي كز سرش گذشت

زينب نگار حجلگي حرمت حجاب شرح حيا و معني شرم، آيت حجاب
هر شاهدي مزين اگر از حجاب شد افزود او ز عفت خود زينت حجاب
زان ظلمت شبانه و بنشاندن چراغ مي‌خواست ابر ماه كند ظلمت حجاب
قومي كه خواست پرده اسلام بردرد لرزيد از مشاهده‌ي صولت حجاب
زينب به كوفه پرده به رخسار اگر نداشت دل‌ها نبود دستخوش هيبت حجاب
گفتند مرتضاست كه گويد سخن بلي اين آيتي نبود مگر آيت حجاب
چون صورتش نديده صدايش شنيده شد زينب علي خيال شد از دولت حجاب
اسلام بي‌حجاب ندارد قبول زن حاكي است از حجاب درون صورت حجاب
هست از حجاب قيمت زن در همه فعال هرگز مگو كه هست ز زن قيمت حجاب
تقوي و پرده هيچ جدايي‌پذير نيست تقوي چو نيست هيچ نه خاصيت حجاب
اسلام كشتي است و بود لنگرش حجاب
گر آن نه، اين يكي همه باشد در اضطراب

در بزم عشق دردكشي باده در كشيد پاي تعلّق از همه عالم به در كشيد
در اوج ذوق مستي و شوق حضور دوست بشكست جام و ساغر خونين به سر كشيد
تاريخ را ورق زد و هر صفحه لكه ديد بزدود و جاي آن خطي از نور و زر كشيد
تا ديده غير دوست نبيند به كاينات نقشي ز حسن او به سواد بصر كشيد
شب تيره بود و دامن آفاق پر كدر روشن خطي به جيب افق چون سحر كشيد
بت بود و بت‌پرستي و آواي غول و ديو او لب گشود و نعره الله بركشيد
شوري فكند در همه ذرات كاينات بر نقش كفر خطّ زوال و خطر كشيد
يكباره سوخت كشته بيداد و كينه را تا آن فروغ لامعه چون شعله سركشيد
هر چند بوسه زد به سرش تيغ ناكسان او دست لطف بر سر نوع بشر كشيد
مي‌رفت كاروان بشر در ره خطا اين كاروان به راه فلاح و ظفر كشيد
آري اگر حسين نبود و قيام او
گمراه بود آدم و منفور، نام او

گلبوته‌ي شهادت و گلواژه‌ي جلال گلگونه‌ي جمال دلاراي ذوق و حال
آويزه‌ي رواق ضريح شهيد عشق انگيزه‌ي تخيل اندوه و ابتهال
نقش و نگار صفحه دلدادگي و شور شيرازه بند دفتر آزادي و جلال
درّي ثمين نثار پسين در حضور دوست تكميل زيب بزم لقا محفل وصال
خورشيد در تجلي و اندر نما سهيل كوچك ولي بزرگتر از حيطه‌ي خيال
نشكفته غنچه‌اي همه عمرش تبسمي نو جلوه اختري همه دورش دم زوال
روح صفا و قرعه‌ي نبض وجود عشق خون رگ شهامت و سيّاله‌ي كمال
اخطار جاودانه به بيداد و حق‌كشي اعلان حق به چيرگي ظلمت و ضلال
پيكان زهردار چون بوسيد حلق او زد خنده‌اي و كرد ز تاريخ اين سؤال
آيا سزاي آنكه دم از عشق حق زند اينست در تداوم ايام ماه و سال
آري حقيقت است كه هر كس كه حق بگفت
خونش چو لعل، خنجر الماس‌گونه سفت

از لاله ديد پر چمني در برابرش آمد دمي كه بر سر نعش برادرش
لبريز، بركه‌اي به تموج ز خون گرم غلطان در آن، برادر با جان برابرش
خاك سيه شفق زده همچون افق ز خون وز موج آن گرفته چو مه، روي انورش
چون شاخه‌اي كه بشكند از نخل بارور تيغ جفا دو دست فكنده ز پيكرش
آن ساقيي كه داشت بسي چشم‌ها به راه خون كرده دور چرخ ستمگر به ساغرش
صد چشمه خون ز ديده به دامن نثار شد تا برسترد ژاله‌ي خونين ز عبهرش
انگيخت شور حشر ز درد درون چو ديد بر روي خاك، قامت غوغاي محشرش
زنگار دود آه، رخ چرخ تيره كرد شنگرف خون چو ديد به ياقوت احمرش
عنقاي قاف همت و مردانگي و عشق در خاك و خون تپيده چو بشكسته شهپرش
گويي نشد مجال كه سر گيردش ز خاك زين روي رو نهاد به روي برادرش
ناليد كاي نهال برومند باغ دين
بشكست قامتم چون شكستي ز باد كين
20/11/1358

جلال ملوكانه
«زبانحال حضرت ليلا به فرزندش در هنگامه وداع»

كنار ايله حجاب تيره زلفي ماه منظردن
دريغ ايتمه علي لطف نگاهون جان مضطردن
سپهر عارضوندن لمعه لمعه نور اولور ساطع
آليب گوي سبق ماه رخون خورشيد انوردن
نه سودا وار باشوندا عالمي ترك ايتموسن بولمم
سني سرمست‌ايد و بدور ساقي غم هانسي ساغردن
عوالم نظمني ايتمه پريشان، حال ليلي تك
صبا قويما گذار ايتسون او گيسوي معنبردن
بويون قربانيم قوي بير دولي گوزلي بويون گورسون
آنان بار نظر درسين بله نخل تناوردن
قيام امتون توجيه ايدر هنگامه‌ي حشري
تاپيلماز ماصدق بو قامته سرو و صنوبردن
دولانديرما گوزون مستانه بو گردون گردان تك
كه ايلر منحرف گردونه‌ي امكاني محوردن
فروغ عارضون گورسه عروس حجله‌ي گردون
زواله خجلتندن ميل ايدرسرحدّ خاوردن
شعاع آفتاب عارضون قويمور گوره گوزلر
نه گوهرلر سَپَر خاك رهونده چرخ، اختردن
آتا گر بير اشارتله كمان ابرو نظر تيرين
خدنگ انداز گردوني سالار نه طاق اخضردن
دم باد سحرتك زلفوه هر دم ديَر آهيم
بو دشتي رشگ چين ايلر شميم مشگ اذفردن
آنان سنده اوغول محو ايليوبدور روحون، آختارما
آناليق روحوني بو قالب ليلايه بنزردن
گورن نقش بديع نسخه‌ي حسنون بولر ايلوب
سخنگوي ازل عطف بيان حسن پيمبردن
باخور گوز حسنوه هر نظره ده افزون اولور نوري
وگرنه دل بولور بو مصحفين آياتني بردن
خيال ايتديقجا كامه يتماقون، شوقيله گوز ياشيم
گچر طوفان ايدنده هفت درياي مسجّردن
جواهر سرمه‌ي دود دليله چشم مخمورون
اولوب مكحول آلا دل ديده‌ي جادوي عبهردن
آنان روحي تجسّم تاپدي اولدي صورت اكبر
گچور گور ايندي نه حاليله بو روح مصوّردن
قتاله عزم ايدوبسن وير اجازه ايلوم آماده
منظم بير قشون آه دل اشگ ديده‌ي تردن
ملوكانه جلاليله علم نصب ايله ميدانه
دل آل حسنيله، جان شمشيريله قوم ستمگردن
نداي احمدي (ص) باشلا دل كفاره القا ايت
هراس و رعب و وحشت نعره‌ي الله‌اكبردن
علي تيغ الده تأييد يدالهيله سن گوستر
علائم بو سپاهه قدرت بازوي حيدردن
عدو دم ويرسا منع آبدن گوستر غروريله
لبون تا ايلسين مين لر حكايت آب كوثردن
مباهات ايتسه دشمن كثرتندن آچ سر زلفون
توكولسون لشكر آردونجا دوشن آواره دل لردن
صف مژگانله اعدا صفوفين برهم ايت يكسر
كمان ابرويه خم ويرمه هجوم تيغ و خنجردن
سپاه كينه قلبنده نگاه نرگس مستون
ايدر آرتيق شراره مشتعل مين شعله آذردن
شهادت شاهدين شوقيله استقبال ايله هرگز
خيال ايتمه جفاي خصمدن بيداد لشكردن
فروغ تابناك گوهر نفسون گوره بولمز
او گوزلر كه اولوبدور خيره برق نقره و زردن
مقدسدور، شهادت كعبه سين طوف ايت صفائيله
بو درگاهين غبارين پاك ائدر جبريل شهپردن
مناي عشقده مردانه قربان اول سنه قربان
آنان قوي رتبه ده ممتاز اولا حوّا و هاجردن
علي قويما اولا آشفته فكرون فكر ليلادن
اسارتدور شهادت ملزمي امر مقدردن
حريم عصمتين تضمين ايدوب حق حفظ ايده اما
آلانماز پرده قوم كينه‌جو آل پيمبردن
سنه باش تركني تعليم ايدن راه ديانتده
منه تلقين ايدوب ال چكمييم بو قاره معجردن
مصفّادور اگرچه اشك شبنم چهره‌ي گلده
تاپار اوزگه صفا حسنون بويانسا خون احمردن
شهادتله يتيشمز ماجرا پايانه، سير ايلر
باشون اوزگه مراحل، دور گردن مدوّردن
جدا باشين باشون ترك ايلمز شامه كيمي بولّم
كيمين وار تابي آيريلسون بله هم سرّ و همسردن
فراقون سوزوني پايانه ويرمز عمر، پاياني
ويرر باش بو شرار جانگزا دامان محشردن
حسين بن علي درگاهنه يوز دوندروب عابد
كه عنوان وساطتله دوتوب دامان اكبردن
رجاي واثق ايله، مدعا تحصيلني ايستر
بولر هرگز گدا اولموب اولا نوميد بو دردن

مثنوي از استاد محمّد عابد تبريزي

اي شمسه‌ي كاخ آرزوها نام تو كليد گفتگوها
اي نور شب سياه روزان با چهره‌ي چون مه فروزان
اي آب رُخ بهار از تو ذوق گل و لاله‌زار از تو
اي باخته جان به راه جانان فرش ره تو ستبرق جان
اي برُخي جلوه‌ي تو جانم عشق تو حقيقت روانم
اي نور چراغ عشق و عرفان تابيده به كلبه‌ي فقيران
اي جان مرا فروغ امّيد ويرانه كجا و گنج توحيد
در ظلمت شب چو مه رسيدي بر دختر خويش سركشيدي
ديدي كه مرا كسي نمانده از زندگيم بسي نمانده
ديدي كه به لب رسيده جانم ديدي كه ضعيف و ناتوانم
ديدي كه نيازمند وصلم محو غم تست فرع و اصلم
برداد دلم نكو رسيدي مشتاقي من به چشم ديدي
ديدي ز عمت اسير بندم ديدار ترا نيازمندم
با ياد تو واپسين دم من عشق من انيس و همدم من
آخر نفسم، نفس، نه آتش چون شعله‌ي جانگداز و سركش
كم مانده كه آشيانه سوزد بال و پر از اين زبانه سوزد
آبي به شرار دل فشاندي اين شعله‌ي غم فرو نشاندي
ديدي شب من قمر ندارد شام سيهم سحر ندارد
باز آمدي ايمه شب تار شد ز آمدنت سحر پديدار
امشب غم و رنج من سرآيد شب مي‌رود و سحر برآيد
من مي‌روم و نشانه ماند چون نام تو جاودانه ماند
اين نام هميشه ماندگار است همپويه‌ي دور روزگار است
داغ دل من ز لاله جويند شرح غم من به سبزه گويند
رمزي ز سرشگ همچو باران اشگ تو و ابر نوبهاران
شرحي ز غم دل بلاخيز افسردگي غروب پاييز
من گوهر شاهوار عشقم شايسته‌ترين نثار عشقم
من زينت رشته اسارت من جلوه‌ي مشعل شهادت
من سايه‌ي آفتاب و ايمان من رشح سحاب شور و عرفان
من شمع حريم عشق و شورم من محرم خلوت حضورم
من آينه‌ي تجلي حق من پرتو وجه نور مطلق
مائيم به راه عشق سالك باقي همه فاني است و هالك
با شوق شهادت و اسارت رفتيم طريق استقامت
تو كشته شدي كه گردد احيا آئين وفا و عدل و تقوي
من گشتم اسير و شد به ايجاد آزادگي از اسارت آزاد
عزّ و شرف و وقار از ماست آينده روزگار از ماست
من محرم خلوت لقايم غم نيست خرابه هست جايم
پايم به سرير طاق افلاك هر چند كه هست مفرشم خاك
من خاك‌نشين سدره جاهم تا در بر تست خانقاهام
اي نطق تو شرح راز هستي عشق تو طريق حق‌پرستي
بگشا لب و راز دل به من گو با دختر خويشتن سخن گو
ديدي كه چو شمع بزم سوزم باشد رمقي به جان هنوزم
چون صبح دميدي از كنارم تا روي تو ديده جانسپارم
ديدي چو ستاره‌ي سحرگاه كم مانده ازين حيات كوتاه
خورشيد من آمدي فروزان تا هديه كنم به جلوه‌ات جان
ديدي كه غريب و دلفكارم غير از تو كس دگر ندارم
از بي‌كس خويش ياد كردي دل بود غمين تو شاد كردي
ديدي كه بهار من خزان است گل رفته خراب گلستان است
بر گلشن من صفا فزودي صد عقده ز كار دل گشودي
ديدي كه اسيرم و غريبم بيمارم و ني به سر طبيبم
ديدي رُخ زرد و آه سردم باز آمدي اي طبيب دردم
ديدي دل من ز غصه صد چاك نمناك رُخم به خاك نمناك
مهر پدري ز سر گرفتي از خاك رُخم تو برگرفتي
ديدي كه دو چشم من به راه است در حيرت آن رخ چو ماه است
باز آمدي و غم از دلم رفت ظلمت ز فضاي محفلم رفت
اي روي تو نقش لوح جانم اي باغ و بهار و گلستانم
خواب است كه ديده كرده افسون يا چهره تو شده دگرگون
بيند به عيان دو چشم گريان مرجان به عقيق گوهرافشان
عكس دل من به قوت جان است يا صحبت چوب خيزران است
خونين لب نوش دلكش تو شد آب دلم ز آتش تو
من در سفر ديار عشقم همپاي تو رهسپار عشقم
بگذار برم به زاد ره من گلبوسه ز گلشنت به خرمن
اي نطق تو شرح راز هستي عشق تو طريق حق‌پرستي
بگشا لب و راز دل به من گو با دختر خويشتن سخن گو
محتاج نوازش تو هستم اي دست خدا بگير دستم
اي فيض دمت مسيح‌پرور بگشا به سخن لب چو شكر
دوران گذشته آيدم ياد كز لطف تو بود خاطرم شاد
آغوش تو بود جايگاهم دامان تو مأمن و پناهم
هر چند كه محرم حضورم نزديك تو ليك از تو دورم
چون شد كه دگر سخن نگويي؟ رازم به تكلّمي نجويي
گويي كه در اين سكوت رمزيست داند دل من كه راز آن چيست
گويد به سكوت آن لب نوش با من كه شوم ز گفته خاموش
خاموش شوم ز كشف اسرار تا فاش شود به محضر يار
هر چند غمين و دردمندم گفتار ترا به كار بندم
اين گفت و دگر لب از سخن بست چون شاخه‌ي گل خميد و بشكست
ديدند خرابه جاگز نيان محنت طلبان، غم آفرينان
ماند از سخن آن عقيق پرنوش شد بلبل باغ عشق خاموش
خاموش شد آن لب شكر بار با صد سخن از بيان و گفتار
اسرار نهان به سينه بنهفت چشمان نخفته‌اش فرو خفت
مژگان بلند سنبل‌آسا خوابيد به دور چشم شهلا
آرام دل امام ابرار آرام غنود پيش دلدار
مه ديد چو در خرابه تابيد خوابيده ستاره پيش خورشيد
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما

یوسف زادصادق
Iran, Islamic Republic of
(عابد)کجا رویم بجز درگه حسین
عمریست سر سپرده این
آستانه ایم