تاریخ انتشار
سه شنبه ۱ تير ۱۳۸۹ ساعت ۰۰:۱۵
۰
کد مطلب : ۱۳۸۸۶
بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآ

جامه‌دران یهودی

آن پیرو موسای نبی
جامه‌دران یهودی
جابر عناصری*:(پیشکش به همکلاسی ارجمندم در دانشگاه تهران سرکار خانم پوران‌دخت فرخ‌‌روز، گرامی بانویی که بر آیین یهود بود و قلمرو انسانیش بی‌کران.)

آرام بود و مؤقر. موهای سپید و بلند یله گشته بر روی شانه‌هایش وقار دو چندان به سیمای او می‌بخشید. با کمتر کسی می‌جوشید و هم‌صحبت می‌شد آهسته، حرف می‌زد. شغلش چه بود؟ حداقل من نمی‌دانستم. فقط شنیده بودم که برخی از اهل فتوت در شهر اردبیل، پنهانی و در نهان، خرج زندگی او را تقبل کرده بودند و می‌گفتند که از کودکی و از زمان جنگ جهانی اول در شهر اردبیل آفتابی شده و به آیین یهودیان است و موسی‌پرست و موسوی... اما نه تورات و مجلداتی از عهد عتیق به زیر بغل داشت و نه به شکل و شمایل مبلغان یهودی بود. هر چه بود و رهرو هر طریقی بود و هر کس بود، مردی مؤدب بود و احترام همگان را جلب و جذب می‌کرد.
اما آنچه مرا مدیون می‌سازد تا شرح زندگی او و ایمان و صداقت و عارف‌منشی و سعه‌صدر و دوری از هایهوی بیهوده و... را بازگویم این است که او به جد عاشق «خدا» بود و در این طریق نظرش پاک بود و مسجد، کنشت، کنیسه، کلیسا، معبد و... در رف دیدگان پرعطوفتش فقط یک نقش داشتند و این گلنقش ایمان بود. و الا موسی(ع)به دین خود، عیسی(ع)به راه خود و لا اکراه فی الدین، صراط «المستقیم» دین محمدی که درود خدا بر او باد.

***

انصاف باید داد که پدرم – استادم، زنده‌یاد علی عناصری – معین‌البکاء بی‌نظیر اردبیل – مردی منورالفکر و مسلمانی باخبر از سر خود بود. چون بقول عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر – در قابوسنامه – آنکس که از سر خود خبر ندارد، خرد ندارد.
پدرم جانباز ابی‌عبدالله الحسین(ع)بود. مگر نه اینکه قوزک پایش را در زندان اردبیل – در روزگار پار و پیرار - به روز عاشورا و و به جرم؟! شبیه‌خوانی و تعزیه‌گردانی به زور به زیر تبر شکسته بودند و چهل شب، هر شب چهل شلاق مسین بر کف پاهای آن بنده عزیز خدا کوبیده بودند و او... سینه‌ای داشت شرحه‌شرحه از تعصب منفی بسیار کسان از خویش و بیگانه...

مردی یهودی، دوست پدرم بود و سایه خدا بر سر هر دو برقرار و لطف سیدالشهداء(ع)، شامل حال این دو جان شیفته. پدرم مهربان‌ترین میزبانان ایام عزاداری بود و محله نظرکرده ما – معمار – نگین انگشتر عزاداری اردبیلیان و مراسم شبیه‌خوانی ذاکران حضرت حسین(ع)درست به هنگام گرگ و میش هوای صبحگاهان و آن‌گاه که چشم‌های عزاداران – هنوز خمار بیدار خوابی شب‌های عزاداری بود، این شبیه‌خوانان – به گفته دلسپاران – گل سرسبد اشک دیدگان اهل درد را به اخلاص و وفا – می‌چیدند.

مرد یهودی، چند روز به ماه محرم مانده، در حمام آقانقی اردبیلی، مراسم غسل تقرب به درگاه پاکان را به جا می‌آورد. و زیر لب، ‌در حالی که حسین – حسین شهید حسین قتیل ظالمان می‌گفت، از دریچه خزینه حمام پایین می‌آمد و با گفتن یا علی(ع)از خزینه خارج می‌شد و برای حرکت، از حضرت ابوالفاضل(ع)– به ادب – مدد می‌خواست.

***

اینک شب‌های محرم در پیش بود. او هر غروب، در مسجد معمار، نماز عشق می‌خواند و در آخرین صف نمازگزاران، قامت به قد قامت الصلو› می‌بست و پدرم... به احترام او، در کنارش می‌ایستاد – هر دو به هم نگاه می‌کردند و دُرّ اشک بر دیده می‌آوردند یعنی که دارالشفای حسین(ع)و دارالایمان سیدالشهداء را دربانی نیست... تقبل‌الله.

و هر شب، این یهودی عاشق سبط پیغمبرs، برای صرف شام میهمان پدرم بود. در گوشه‌ای از مسجد (آن‌گاه که هنوز عزاداران نیامده بودند) در یک سفره فقیرانه و در یک بشقاب و نه با قاشق و چنگال، بلکه به یاری انگشتان، به صرف غذا از یک مجمع می‌پرداختند و هر دو، در نهایت، دست‌ها را به سوی آسمان بالا می‌بردند و: «الهی شکر» می‌گفتند. و...

یهودی عبای مشکی هدیه پدرم به این غریبه نزدیک‌تر از هر آشنایی را بروی دوش می‌انداخت و در کنار در ورودی مسجد می‌نشست و باادب و محبت تمام، مهمان‌پذیر عزاداران می‌شد. به پایشان برمی‌خاست. گوشه پرچم‌های سیاه عزاداران را می‌بوسید و دست بر سینه می‌گذاشت و آهسته به سوگواران میهمان که برای عزاداری به مجلس تعزیت وارد می‌شدند، می‌گفت: فدای قدم‌های شما، به محفل عزای نور چشم علی مرتضی(ع)، خوش آمدید.

روز عاشورا، چوبه بلند پرچم محله در دستان او بود. با همه پیری و ناتوانی، تواناتر از هر کسی، علم سیاه بر دوش می‌کشید. محاسن سپیدش به گل نم اشک دیدگانش، خیس‌خیس می‌شد... و پدرم در اوج از خودبی‌خبری به او نگاه معنی‌داری می‌کرد و آهسته می‌گفت: یا اباعبدالله(ع)فدای قدم‌های میهمانان به ظاهر خارج از دین تو که امروز به یمن بزرگواری آن جناب آشنای آشنا هستند... یهودی شادمان از حضور در مجلس عزای فرزند زهرای اطهرhگام‌به‌گام عزاداران راه می‌پیمود. بر دست چپ پرچمی داشت که به خط جلی بروی آن نوشته بودند، یا فرزند زهراhیا شهید در راه خدا. همو دست راستش را به نشان سینه‌سوختگی از گل داغ زخم‌های سینه اباعبدالله، بر سینه می‌کوبید و من...

***

امروز به قرائت جمله زیبای اشو زرتشت می‌پردازم که فرمود:
«... آنجا که دیوار تعصب‌های منفی فرو ریزد، حقیقت آشکار می‌شود... ».

* استاد آیین‌های قدسی
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما