راهی به رهایی
1 مرداد 1389 ساعت 0:00
راهی به رهایی را بخوانید.
فرهنگ-ادب:
هنوز اول دبستان...
آن مرد
با اسب
در باران
نيامد...
و انتظار
-تهي از کي و کدام-
در چشمهاي خستة ما
برف گريه ميکند.
سيدعبدالحميد ضيايي
وقتی تمام خلق دم از یار میزنند
طبع ظهور شعر تو را دار میزنند
«این جمعه هم نیامدهای» یک کلیشه است!
قافیهها که قرعه به تکرار میزنند
قافیهها قرار نبود این چنین کنند
حرف از غروب رفتن دلدار میزنند
صحبت ز دلربایی یوسف که میشود
چوب حراج سردر بازار میزنند
در امتداد تابش خورشید و آسمان
این ابرهای فاصله دیوار میزنند
بابالجواد و من سر راهت نشستهایم
چشمانمان به خاک رهت زار میزنند
اینجا نشستهام بکشی دست بر سرم
نقارهها طلوع تو را جار میزنند
سیدمصطفی فهری
ما معتقديم كه عشق سر خواهد زد
بر پشت ستم كسي تبر خواهد زد
سوگند به هر چهار آية نور
سوگند به زخمهاي سرشار غرور
آخر شب سرد ما سحر ميگردد
آشوب جهان فتنه سر ميگردد
چشمان زمين ز عشق تر ميگردد
مهدي به ميان شيعه برميگردد
تفسير بلند ذوالفقار است اين مرد
انگار بهار در بهار است اين مرد
با تيغ حسين در نيام آمده است
انگار علي به انتقام آمده است
اي سيد سبزپوش من يا مولا
اي مرد علم به دوش من يا مولا
برگرد هنوز بيقرارت هستند
يك عده عجب در انتظارت هستند
آن مرد كه بوي سبز باران ميداد
آن پير كه روح بر جماران ميداد
ميگفت كه عاقبت كسي ميآيد
از نسل علي دادرسي ميآيد
اما تو نيامدي بهارانم رفت
افسوس دگر پير جمارانم رفت
طفلان نجيب بيشهها شير شدند
مردان غريب جبههها پير شدند
يك عده به ذكر توبه تطهير شدند
يك عده ز دوريت زمينگير شدند
برگرد كه بر بهارمان ميخندند
يك عده به انتظارمان ميخندند
دستان سياهي كه به خون آلوده است
گويند كه انتظارتان بيهوده است
افسوس كسي نيست بيا داد برس
اي صاحب ذوالفقار به فرياد برس
امواج دلت آبي درياي غريب
غربتكدهات كجاست مولاي غريب
غربتكدهاي كه بوي دريا دارد
صد خاطره از غربت زهرا دارد
برگرد علي چشم به راه است هنوز
اسرار دلش در دل چاه است هنوز
آن چاه پر از ستاره را پيدا كن
آن سينة پارهپاره را پيدا كن
برگرد كه بر بهارمان ميخندند
يك عده به انتظارمان ميخندند
منبع:
http://monji-fa.blogspot.com/۲۰۰۹/۰۶/blog-post_۶۸۷۱.html
في مديحـه القائم عجل الله فرجه
خراب کردند اين قوم، ملک ايران را
کجا رسد به مراد آن که باز گردانيد
در صفا چه زني؟ راه راست چون پرسي؟
رسول گفت که «گر بوذر آگهي يابد
شنيدم اين و شگفتم که ناشنوده رموز
نه آدمي است کسي که به سان گرگ و پلنگ
مخوانش انسان کو خوي جانور دارد
چرا به شيطان لعنت کند کسي که نمود۱
نمکحرامي آن شوربخت بيمزه بين
«و هل نجازي الا الکفور»۲ در قرآن
کفور اگر نبدي کافري نبد زين است
بسوخت دامن پيراهن آستين قباي
به تيغ قهر بريدند عقد صحبت را
به پيش خصم نهادند خوان نعمت و ناز
کجاست عاقلة دور مهر و مه که کند
کجاست قائمة خير و مکرمت که دهد
کجاست حجت يزدان (عج) که روز ميلادش
ايا۳ شهي که به دست تو بر نهاده خداي
ز زيت دودة هاشم جمالت افروزد
در اين مفازه۵ خدا را رها کن از کف خويش
خر مسيح لگدزن شده است و از مستي
فرار کرده ز اصطبل و جسته از ين۶ باغ
به نعل بندت گو تا کند لواشه۷ حمار
ببين ز صاعقة توپ و دود فتنة خصم
ببين ز زلزلة کفر، منهدم ارکان
تو همچو يوسف و خيرالبشر به چاه و به غار
مواليان تو آنگونه در مضيقستند
اگر ستاره شود ابر و آسمان، دريا به باد دادند آيين و دين و ايمان را
ز کعبه روي و به دل پشت کرد قرآن را؟
ز مردمي که ندانند راه يزدان را
ز راز سلمان خواهد بکشت سلمان را»
ز روي جهل مسلمان کشد مسلمان را
به خون بيگنهان تيز کرده دندان را
که حق ز انس جدا کرده نام انسان را
نهفته در بن هر مو، هزار شيطان را
که بشکند به نمکخوارگي، نمکدان را
بخوان و منشأ هر بد شمار، کفران را
که اهل کفران دورند عفو و غفران را
ز بس بر آتش عدوان زدند دامان را
به سنگ غدر شکستند عهد و پيمان را
به جاي باده کشيدند خوان اخوان را
به تازيانه، ادب آفتاب و کيوان را
خورش ز مائدة فضل، آل عمران را
ربيع اول کرده است ماه شعبان را؟
ز عدل و داد فرستون۴، ز قسط ميزان را
چراغ قيصر و قنديل کاخ ساسان را
زمام آن شتر صعب کوه کوهان را
فسار کنده و بگسسته بند پالان را
بسوده سبزه و فرسوده شاخ بستان را
به کفشگر گو بر فرق سگ زن، انبان را
خراب و تيره، رواق شه خراسان را
عمارتي که ستون است چار ارکان را
گرفته تنگ به خويش اين فضاي۸ ميدان را
که از عنا به گلستان خرند زندان را
خموش که کند اين کوه آتش افشان را؟
اديبالممالک فراهاني/تذکرة انجمن قدس
پينوشت:
۱. مد: «به عمد»، ۲. آية ۶۶ سورة حج، ۳. مد: «اي آن»، ۴. فرستون: قپان، ترازو
۵. مفازه: بيابان بيآب و علف، ۶. مد: «در اين»، ۷. لواشه: دهانگير اسب و حمار، ۸. مد: «فراخ»
آغاز ابرها
در ساعت یک است به وقت نجف
کمی پس از دو
باران گرفت در کنار بقیع
درست ساعت سه طوفان شد
در کربلا
حالا به ساعت من
فقط کمی به لحظة موعود مانده است
علیرضا قزوه
عاقبت از غم هجران تو من ميميرم
در تب اندوه سوزان تو من ميميرم
خواب چشمان تو با يوسف دل گفتم دوش
گفت در گوشة زندان تو من ميميرم
از سيهچالة تاريک زمين ميترسم
از شعاع رخ پنهان تو من ميميرم
مرهمي نيست که بر زخم فراق تو زنم
چشم بر ديدة احسان تو من ميميرم
لااقل کاش که پيغام رسد آخر عمر
به وفاداري پيمان تو من ميميرم
نوشداروي من از پرده برونگر نشوي
عنقريب از غم هجران تو من ميميرم
امیر عیسیملکی
به رنگ سپيده
اسبي بر فراز ابرها
بال گشوده است
اسبي به رنگ سپيده
و با يال افشان
شيهة بيداري سر ميدهد
***
ثانيهها
در پروازند
و زمين آخرين لحظههاي
عمر سياه خود را رقم ميزند
و «مردي ميآيد
تا زنجير خودمان را
بشکند»*
رحيم زريان
پينوشت:
* اقبال لاهوري: ميرسد مردي که زنجير غلامان بگسلد.
کد مطلب: 14554
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/14554/راهی-رهایی