صحبت چلچله‌ها

1 مهر 1389 ساعت 0:00

صحبت چلچله‌ها را در خیمه بخوانید.


فرهنگ-ادب: صحبت چلچله‌ها را در خیمه بخوانید.
به تو مي‌اندیشم
همه مي‌پرسند:
چيست در زمزمة مبهم آب؟
چيست در همهمة دلکش برگ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند
که ترا مي‌برد اين‌گونه به ژرفاي خيال؟
چيست در خلوت خاموش کبوترها؟
چيست در کوشش بي‌حاصل موج؟
چيست در خندة جام
که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي‌نگري؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ
نه به اين آبي آرام بلند
نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام
نه به اين خلوت خاموش کبوترها
من به اين جمله نمي‌انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاک شقايق را در سينة کوه
صحبت چلچله‌ها را با صبح
نبض پايندة هستي را در گندم‌زار
گردش رنگ و طراوت را در گونة گل
همه را مي‌شنوم، مي‌بينم
من به اين جمله نمي‌انديشم
به تو مي‌انديشم.
اي سرپا همه خوبي!
تک و تنها به تو مي‌انديشم.
همه وقت، همه جا
من به هر حال که باشم به تو مي‌انديشم.
تو بدان اين را، تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من، تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريکي شب‌ها تو بتاب
من فداي تو، به جاي همه گل‌ها تو بخند
اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز
ريسماني کن از آن موي دراز
تو بگير، تو ببند، تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را تو بگو
قصة ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يک نفس از جرعة جانم باقي است
آخرين جرعة اين جام تهي را تو بنوش
فریدون مشیری

پايان دنيا!
با اين شتاب، مي‌روي از خود کجا عزيز؟
افتاده باز هم تب دنيا به جان تو
مي‌بينمت که بار دگر پرسه مي‌زني
تقويم روزهاي دلت، پر ز خالي است
روز و شبت مرور دو حرف است: آب و نان
دنيا تمام وقت دلت را گرفته است
آبي نمي‌دهي به دلت از زلال عشق
خيلي بد است حال دلت در غياب عشق
اي بي‌خيال! حال دلت را بيا بپرس
يک شب تو دلشکسته بيا در حضور دوست
أُدْعُونى أَسْتَجِب لَكُمْ... آري، بگو «بَلي»
بوي تب «إِذَا وَقَعَتْ...» مي‌وزد به خاک
«مَاالقارِعَه...» نواي «إِذَا زُلْزِلَت...» شنو
مويت سپيد گشت و دلت از گنه، سياه
روزي بلند مي‌شوي از خواب و ناگهان
لطفاً شما...؟! منم، مَلَک الموت، پيک مرگ
پروندة تو بسته شد و فرصتت تمام
اما... ولي... به روي زمين مانده کار من!
فردا که مي‌رود همة پرده‌ها، کنار غافل ز خويش، در سفر لحظه‌ها، عزيز
آري، شدي به بوي بلا، مبتلا عزيز
در کوچه‌هاي غفلت دنيا! چرا عزيز؟
خط مي‌کشي به زندگي لحظه‌ها، عزيز
کي مي‌شوي ز غصة بودن رها، عزيز؟!
دنيا گرفته از تو تمام تو را، عزيز
قلبت تَرَک‌تَرَک شده و بينوا، عزيز
عاشق نمي‌شوي که بگيري شفا، عزيز
دستي بکش تو بر سر قلبت، بيا عزيز
يک شب تو دلشکسته بگو «رَبّنا»، عزيز
امشب بيا به خلوت سبز خدا، عزيز
آماده شو براي شب ابتلا، عزيز
عبرت بچين ز زلزلة اين صدا، عزيز
از سيب سرخ توبه نخوردي چرا، عزيز؟!
زل مي‌زند کسي به نگاه شما، عزيز
دنيا تمام گشته، قسم بر خدا، عزيز
لطفاً بدون عذر و بهانه، بيا عزيز
ديگر نمانده فرصت چون و چرا، عزيز
شيطان و يا فرشته، کدامي شما، عزيز؟!
رضا اسماعيلي

‌امید دل چرا در جیب غم بردی سر خود را
چه شب‌هایی که همچون شمع سوزان تا سحر کردی
بیا ‌اي یوسف گمگشتة مصر ولا مهدی
بیا با هم بگرییم از برای غربت جدّت
بیا و در کنار جسم خونین برادر بین
بیا از جدّ خود بستان عموی شیرخوارت را
بیا مگذار تا جدّت به پیش خندة دشمن
بیا مگذار جدّت از فراز نیزة دشمن
بیا بنگر چگونه عمة مظلومه‌ات زینب
بیا بنگر چگونه جدّ مظلوم تو در مقتل
بیا چشم تر و لب‌های خشک تشنگان را بین
بیا لطفی به «میثم» کن که تا جانش بود در تن بیا بنما به عالم روی از گل بهتر خود را
نثار قبر زهرا اشک چشمان تر خود را
نشان شیعیان ده قبر زهرا مادر خود را
که شب بنهاد زیر گل، گل نیلوفر خود را
به زیر تازیانه عمة غم‌پرور خود را
که می‌نوشد به جای شیر خون حنجر خود را
بگیرد در بغل با گریه نعش اکبر خود را
ببیند زیر کعب و نیزة اشک دختر خود را
نهاده در بیابان لاله‌های پرپر خود را
به قاتل می‌دهد انگشت با انگشتر خود را
که گم کردند در دشت بلا آب‌آور خود را
به پای جدّ مظلوم تو ریزد گوهر خود را
غلامرضا سازگار (ميثم)

ديگه فرصتي نمونده، چشاي پر ابر و بارون
ديگه مهموني تمومه، دوباره فراق و هجرون
لحظة سخت وداعه، نفسا حبسه تو سينه
كي تا سال ديگه زنده‌س؟‌ اين شبا رو باز مي‌بينه
اي خدا چه زود تموم شد، لحظه‌هاي ناب و روشن
شباي نور و مناجات، سحراي دل سپردن
دوباره ندبه و ناله، اشك و آه و بي‌قراري
دوباره يه سال غريبي، حسرت و چشم‌انتظاري
نكنه آروم بگيري، گريه كن دل شكسته
التماس كنه به چشماش، هر كي بارشو نبسته
رمضون تموم شد و من، موندم و دستاي خالي
دوباره قفس نشيني، دوباره بي پر و بالي
دوباره حسرت پرواز، دوباره پراي بسته
دوباره بغض قديمي، دوباره دل شکسته
ما که دلتنگ فراقِ لاله‌هاي بي‌نشونيم
نکنه بره دوباره، قافله ما جا بمونيم
ما که مونده رو دلامون، زخم روزاي اسارت
اسارت تو بند دنيا، اسارت تو دست غفلت
کاشکي دنيامون عوض شه، کاشکي بيدار شيم از اين خواب
کاش اسير شيم ولي اين بار، اسير نگاه ارباب
نکنه بياد سراغم، دنيا و تعلقاتش!
جا داره برامون ارباب، توي کشتي نجاتش؟
خدا دوست داره دلي رو که خاطرخواه حسينه
نيگا مي‌کنه به اون که، پيرو راه حسينه
ديگه اميدي ندارم، جز در خونة ارباب
حسابم با اون که کرده، منو ديوونة‌ ارباب
اگه رد کنه گداشو، اوني که نعم الاميره
کيو دارم که بياد و دست خاليمو بگيره
دست رد نزن به سينه‌م، از در خونه‌ت نمي‌رم
تا براتِ کربلامو، از ابوفاضل نگيرم
یوسف رحیمی

کسی مسیر خدا را به من نشان بدهد
درون پیلة سردرگمی اسیرم، آه
به دشت، خیره شدم تا مگر که قاصدکی
و کاش رنگ غزل‌های ناسرودة من
هزار بیت به وصفش قصیده می‌خوانم
من از حکایت آشفتگی پرم اما
همیشه منتظرم تا عزیز خوش‌خبری
چه سرد مرده‌ام اینجا، کجاست دستی که دل سیاه مرا دست آسمان بدهد
کسی برای پریدن به من توان بدهد
نشانه‌اي به من از یار مهربان بدهد
بهار شعر مرا شور ناگهان بدهد
اگر که بغض گلوگیر من امان بدهد
کجاست او که مرا جرئت بیان بدهد؟
خبر ز آمدن او دوان‌دوان بدهد
به بندبند وجودم دوباره جان بدهد؟
منبع:
http://alimahdiyar. blogfa. com/page/munajat۱. aspx


الغرض! فیض خاص گشت تمام
سهم ما باز، فیض عام شده است
دل ناباورم صدا می‌زد:
میهمانی مگر تمام شده است؟
*
گفته بودند آخر این ماه
عاشقش سر به زیر خواهد شد
گفته بودند با دلم هر شب
توبه کن! توبه، دیر خواهد شد
*
رمضان‌های بی‌شمار رسید
همه شب‌ها گذشت پی‌درپی
با خودم گفتم ‌اي دل بی‌درد
فرصت توبه می‌رود، پس کی؟
*
فکر این باش سال دیگر هم
رمضان می‌رسد ز راه اما
تو مگر می‌شوی عوض؟ هرگز
تو مگر توبه می‌کنی اصلا!
*
تو فقط فکر آمدن، رفتن
فکر در مسجدِ خدا بودن
فکر با اشک خود غریبه‌شدن
با همه شهر آشنابودن
*
چیست دیگر بگو که قلب تو را
به تأمل، به فکر وا دارد؟
تو گمان می‌کنی به راه آیی؟
مرگ باید تو را به راه آرد
*
ای دل، از حال خود مشو غافل
چهره با اشک خود معطر کن
فرصت گفت‌وگو کمی باقی است
خیز و فریاد توبه‌ای سر کن
جواد محمد زمانی

از دین به جای حلم تفاخر گرفته‌ام
در منجلاب کبر و حسد گیر کرده‌ام
درد بدی است حال مناجات و سجده نیست
افتاده‌ام ز چشم خدا خاک بر سرم
ای ابر دیده محض رضای خدا ببار
شرط سعادت ابدی حب فاطمه است اوصافی از قبیل تحجر گرفته‌ام
حس می‌کنم که بوی تنفر گرفته‌ام
بیماری شدید تکبر گرفته‌ام
از بس که توبه را به تمسخر گرفته‌ام
در بین شعله‌هاي هوس گر گرفته‌ام
این درس را من از ادب حر گرفته‌ام
وحید قاسمی

آقا سلام! ماه مبارک تمام شد
درهایی از ضیافت حق بسته شد؛ ولی
سفره دوباره جمع شد و دیر آمدیم
بین دعای آخر سفره دعا کنید
آقا دعا کنید که شب‌های آخر است شب‌های آخر من و ماه صیام شد
پشت در نگاه شما ازدحام شد
دیر آمدیم و قسمت ما فیض عام شد
شاید که سال، سالِ ظهور امام شد
شاید که مهمانی ما هم به کام شد
رحمان نوازنی

با سنگ هر گناه پرم را شكسته‌ام
نه راه پيش مانده برايم نه راه پس
من دانه‌دانه اشك خودم را فروختم
ديگر مرا نشان خودم هم نمي‌دهند
دنيا شكست‌خورده‌تر از من نديده است
آرام كن مرا و در آغوش خود بگير
راهم بده به باغ‌هاي شجرهاي طيبه
حالا ببين مرا كه به غير از گدا شدن آه ‌اي خدا، خودم كمرم را شكسته‌ام
پل‌هاي امن پشت سرم را شكسته‌ام
نرخ طلايي گهرم را شكسته‌ام
آيينه‌هاي دور و برم را شكسته‌ام
حالا به سنگ خورده، سرم را شكسته‌ام
حالا كه بغض شعله‌ورم را شكسته‌ام
من توبه كرده‌ام، تبرم را شكسته‌ام
در پيشگاه تو هنرم را شكسته‌ام
منبع:
http://www. madaraman. blogfa. com/۸۷۰۶. aspx


کد مطلب: 14651

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/14651/صحبت-چلچله-ها

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir