برگي از يک داستان عاشورايي

«از ديار حبيب»

1 آبان 1389 ساعت 0:00

جنگ، لحظاتي آرام مي‌گيرد و هيچ‌كس جرئت پيش آمدن نمي‌كند.
امام به نماز مي‌ايستد و حبيب احساس مي‌كند كه به قدر كافي براي جنگيدن، گرم شده است. و بيشتر از آن، براي نماز خواندن؛ نمازي به امامت عشق.


فرهنگ: «از دیار حبیب» نام کتابی است نوشتة سید مهدی شجاعی که ماجرای آن روایت داستان زندگی حبیب است، از زمانی که در کوفه در پی جمع‌آوری امضا برای سفر امام حسین (ع) به کوفه است تا آن هنگام که وی در واقعة کربلا به شهادت می‌رسد و در فصل انتهایی نیز پسرش که اکنون جوان برومند و جنگاوری شده، در پی انتقام از قاتل پدر برمی‌آید.
در اینجا، بخش‌هایی از کتاب را می‌خوانیم.
(۱)
وقتي امام در مقابل دشمن، به اتمام حجت، سخن مي‌راند و خطبه مي‌خواند، و شمر دهان به جسارت مي‌گشايد و كلام قدسي او را مي‌شكند، برق غيرت در چشم‌هاي حبيب مي‌درخشد، غيرت عاشق به معشوق، غيرت مريد به مراد، غيرت كودك به پدر و پدر به كودك، غيرت غلام به آقا، غيرت سالك به پير، غيرت فقيه به دين، غيرت قاري به قرآن، غيرت دست به چشم و قلب و غيرت مأموم به امام. غيرتي كه حبيب را چون اسپند از جا مي‌جهاند و تمام فريادش را بر صورت شمر مي‌ريزد:
«تو در وادي هفتادم شرك و ضلالتي! تو كجا و درك سخن حسين؟! تو بر دلت مهر جهالت و قساوت خورده است. تو بمير و سخن مگو.»
و اين كلام با صلابت او، شمر را در جاي خود مي‌نشاند و امام ادامه سخن مي‌دهد. اما اين‌ها عطش او را فرو نمي‌نشاند. آتش عطش او انگار تنها با جرعه‌اي شهادت خاموش مي‌شود. جنگ براي او شده است چشمة حيات و او مرد كويرديدة تشنگي كشيده.
يسار و سالم دو غلام زياد و عبيدالله به ميدان مي‌آيند و رجز مي‌خوانند و مبارز مي‌طلبند. او بهانه‌اي مي‌يابد، عنان را به سمت امام مي‌كشاند، از اسب پياده مي‌شود و رخصت ميدان مي‌گيرد... اما... اما در اين سوي مرز شهادت باز مي‌ماند.
-: «نه، تو بنشين، تو باش.»
امام نمي‌خواهد علمدار ميسرة سپاه را به اين زودي روانة ميدان كند. با افتادن او يك پرچم مي‌افتد و يك سوي خيمة سپاه فرو مي‌ريزد.
عبدالله بن عمير اذن مي‌گيرد و امام به او رخصت مي‌دهد.
لحظه‌ها بر حبيب به كندي مي‌گذرند. ماجراي زنداني است و آخرين دانه‌هاي زنجير. ماجراي كبوتر است و آخرين بندهاي پاي.
اين اشتياق، زماني بيشتر شعله مي‌كشد كه «مسلم بن عوسجه»، يار صميمي و ديرين او نيز از اسب به زير مي‌افتد و تنها عزم پركشيدن مي‌كند.
حبيب بي‌درنگ خود را بالاي سر مسلم مي‌رساند و از اسب فرود مي‌آيد.
امام پيش از او به مشايعت مسلم رفته است، وقتي حبيب مي‌رسد، او و امام را در حال وداع مي‌يابد. امام با بشارتي بر بهشت و آيه‌اي از قرآن او را بدرقه مي‌كند و برمي‌خيزد:
«... فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدّلوا تبديلا.»
پاهاي حبيب سستي مي‌گيرد و او را در كنار مسلم مي‌نشاند. حبيب، سر مسلم را بر زانو مي‌گيرد و آرام در گوشش نجوا مي‌كند.
«خوشا به حالت مسلم! خوشا به سعادتت! خوشا به جايگاهت! بهشت بر تو مبارك!»
مسلم با سر و روي خون‌آلود و باقي‌مانده‌هاي رمق، زمزمه مي‌كند:
«خداوند تو را نيز چنين خيري عنايت كند.»
حبيب، اشك خويش و خون مسلم را از چهره مي‌سترد و مي‌گويد:
«اگر من تا لحظاتي ديگر آمدني نبودم و به شما ملحق‌شدني، دوست داشتم كه وصاياي تو را بشنوم و برايت به انجام برسانم اما...»
مسلم آخرين رمق‌هايش را در كلام مي‌ريزد و مي‌گويد: «مي‌دانم، خدا خيرت دهاد، اما يك وصيت دارم.»
«بگو برادر.»
«حسين، از حسين دست برمداريد. پيش از او و پيش پاي او كشته شويد.»
حبيب چشمان از حال‌رفته و نيمه‌گشودة او را مي‌بندد، سرش را بر زمين مي‌گذارد؛ و به پيكر بي‌جان او مي‌گويد: «آري، به خداي كعبه چنين مي‌كنم.»
و برمي‌خيزد و خود را به امام مي‌رساند.
در اطراف امام غلغله است. گرد و غبار همه‌جا را پوشانده و صداي شيهه اسب‌ها و چكاچك شمشيرها فضا را آكنده است.
ابو ثمامه صاعدي بال‌هايش را در مقابل امام گسترده، سر در مقابل چشمان پر صلابت امام به زير انداخته و مي‌گويد:
«اي امام! ‌اي عزيزترين من! جانم به فدات. هم الآن ما به افتخار در پيش پاي تو كشته مي‌شويم و اين يك جان ناقابل را نثار تو مي‌كنيم. كاش مي‌شد كه آخرين توشة اين دنيامان نمازي به امامت تو باشد.»
امام نگاهي به آسمان مي‌اندازد و نگاهي از سر تحسين به ابوثمامه و مي‌گويد:
«خداي، تو را از نمازگزاران قرار دهد. آري، هم‌اكنون اول وقت نماز است. به دشمن بگوييد كه جنگ را متوقف مي‌كنيم تا نماز بخوانيم.»
حبيب، اين خطاب را به خود نيز مي‌گيرد و در مقابل دشمن فرياد مي‌زند:
«جنگ را متوقف كنيد. امام مسلمين، فرزند رسول‌الله به نماز مي‌ايستد.»
حصين بن تميم از سر جهل و عناد فرياد مي‌زند:
«نماز شما كه قبول نيست.»
و به سمت امام خيز برمي‌دارد. حبيب باز جسارت به امامش را تاب نمي‌آورد. خشم آلوده بر سر حصين مي‌غرد كه:
«نماز آل رسول قبول نيست و نماز تو حيوان ميخواره قبول است؟!»
و با يك خيز، خود را ميان دشمن و امام حائل مي‌كند. شمشير از نيام برمي‌كشد و پيش از آنكه حصين مجال بالا بردن دست بيابد، شمشيرش را ميان دو گوش اسب او جاي مي‌دهد.
اسب حصين از وحشت شيهه مي‌كشد و سوارش را بر زمين مي‌افكند. حبيب فرياد مي‌زند:
«وقتي امام مي‌گويد توقف، يعني توقف، تا امام نماز مي‌خواند هر كه پيش بيايد، راهي جهنم مي‌شود.»
ياران حصين، وحشتزده او را از زير دست و پاي اسب‌ها بيرون مي‌كشند و به سمت اردوگاه مي‌برند.
جنگ، لحظاتي آرام مي‌گيرد و هيچ‌كس جرئت پيش آمدن نمي‌كند.
امام به نماز مي‌ايستد و حبيب احساس مي‌كند كه به قدر كافي براي جنگيدن، گرم شده است. و بيشتر از آن، براي نماز خواندن؛ نمازي به امامت عشق.
(۲)
اكنون حبيب، چون نهالي در مقابل خورشيد زانو زده است و موج‌آسا سر بر ساحل نگاه امام مي‌سايد.
امام حبيب را بسيار دوست دارد. اين را حبيب نيز با آينه زلال دل خويش دريافته است. امام در كربلا يكبار شهيد نمي‌شود، او در تك‌تك ياران خويش به شهادت مي‌نشيند. هر رخصتي و هر اذن جهادي انگار تكه‌اي است از جگر امام كه كنده مي‌شود و بر خاك تفتيده «نينوا» مي‌افتد:
«برو ‌اي حبيب! خدايت رحمت كند و بهشت، منزلگاه ابدي تو باشد.»
حبيب آخرين توشة بوسه را از دست و پاي امام مي‌گيرد و در زير سايه‌بان مه‌آلود نگاه امام روانة ميدان مي‌شود.
از آن‌سو نيز بايد مردي به ميدان بيايد. اما كجاست مردي كه بتواند در مقابل حبيب بايستد؟!
شمشير حبيب آنچه در دست دارد، نيست؛ شمشير حبيب، خاطره دلاوري‌هاي او در ركاب علي است. پيكر حبيب يك مثنوي رشادت صفين است. طنين گام‌هاي اسب حبيب خاطره كشته‌هاي دشمن را برايشان تداعي مي‌كند. حبيب اما به اين بسنده نمي‌كند. شمشير از نيام برمي‌كشد، گرد ميدان مي‌گردد و با رجز خويش، هراس را در دل دشمن، دو چندان مي‌كند:
«انا حبيب و ابي مظهر
فارس هيجاء و حرب تسعر
انتم اعد عدّ› واكثر
و نحن اوفي منكم و اصبر
و نحن اعلي حجـ‹ و اظهر
حقا واتقي منكم و اعذر.»
«آي دشمن! من حبيبم و پدرم مظهر است؛ يل بي‌نظير نبردم و يكه‌تاز ميدان جنگم؛ شما اگر چه زياد و مجهزيد، اما همه‌تان سياهي لشكريد؛ و ما اگرچه كميم، ما مرديم؛ با وفا و صفاييم، استوار و شكيباييم؛ ما حقانيت آشكاريم و تقواي روشنيم و شما باطل محضيد.»
سپاه دشمن، آشكارا عقب مي‌كشد و همه، كار را به يكديگر حواله مي‌دهند.
حبيب رجز خويش را تكرار مي‌كند و همچنان مبارز مي‌طلبد.
چند نفر كه تصور مي‌كنند مي‌توانند روي‌هم مردي شوند در مقابل حبيب، با هم روانة ميدان مي‌شوند:
«مهم نيست، نامردي كنيد. حضور شما در اين جنگ، خود، عين نامردي است، ده به يك بياييد، همسفران هميد تا جهنم.»
حبيب، پيرمردي هفتاد-هشتاد ساله نيست. جواني است در اوج رشادت و مردي، كه جنگ، بازي او، نه، عشقبازي اوست. هر ده نفر حبيب را دوره مي‌كنند و لحظه‌اي بعد، يكي به دنبال سر خويش مي‌گردد، ديگري دو نيمة تن خويش را از هم جدا مي‌يابد، سومي دست راست و چپش را روي زمين از هم نمي‌شناسد، چهارمي زمين و آسمان را واژگون مي‌بيند، پنجمي بي‌دست‌وپا تلاش مي‌كند كه خود را از زير دست و پاي اسب‌ها بيرون بكشد، ششمي به روزن ناگهاني زره خويش خيره مي‌ماند و هفتمي و هشتمي و... و ده جنازه روي زمين مي‌ماند، و حبيب يك لحظه چشمش را با نگاه رضايت امام تلاقي مي‌دهد، و باز رجز مي‌خواند و مبارز مي‌طلبد.
رنگ چهرة دشمن زرد مي‌شود. افراد لشكر به يكديگر نگاه مي‌كنند و بلافاصله چشم‌ها را از هم مي‌دزدند و بر زمين مي‌دوزند. «حصين بن تميم» كه يك‌بار از حبيب زخم خورده است و اكنون مثل مار زخمي در خود مي‌پيچد و به دنبال جاي نيش مي‌گردد، سعي مي‌كند بي‌لرزشي در صدا به دوستان و هم‌تبارانش بگويد كه: «نه اينجور نمي‌شود. يكي دو نفر بايد از جلو سرش را گرم كنند تا يكي بتواند از پشت كار را تمام كند.»
بديل، هم‌قبيله‌اي‌اش مي‌گويد: «خودت حاضري بيايي؟»
حصين رو مي‌كند به بديل و يك هم‌تباري ديگر و مي‌گويد: «اگر شما دو تن بياييد، آري.»
سه مرد تميمي ابتدا پيمان‌هايشان را محكم مي‌كنند كه پشت يكديگر را خالي نگذارند و بعد ناگهان بديل چون تيري از چلة كمان رها مي‌شود و دفعتاً شمشيرش را بر سر حبيب مي‌نشاند. تا حبيب خود را دريابد، حصين، شمشيري بر پشت او نشانده است. حبيب از اسب به زير مي‌افتد و تا ارادة برخاستن مي‌كند، آن تميمي ديگر خود را روي او مي‌اندازد و سرش را از تن جدا مي‌سازد.
سر در دست تميمي مي‌ماند و دشمن كه تازه جرئت يافته است، بر پيكر بي‌سر حبيب يورش مي‌برد و هر كه با هر چه در دست دارد، از خنجر و شمشير و نيزه بر جسم بي‌جان حبيب مي‌افتد. يك جاي سالم در بدن حبيب باقي نمي‌ماند. ناگهان، يكي به سويي اشاره مي‌كند و همه چون مگس‌هايي خطر ديده، از بالاي جنازه برمي‌خيزند و مي‌گريزند.
امام، خشمگين و باصلابت به جنازه حبيب نزديك مي‌شود. آن‌سوي‌تر به خاطر سر حبيب مشاجره درگرفته است. سه تميمي هر كدام خود را قاتل حبيب مي‌شمارند و سر را براي خود مي‌خواهند. دعوا كه بالا مي‌گيرد، بديل از حق خود صرف‌نظر مي‌كند و مشاجره حصين و آن تميمي ديگر شدت مي‌يابد. حصين مي‌خواهد سر را بر گردن اسب خود بياويزد، در اردوگاه بگردد و به همه بگويد كه «من حبيب بن مظاهر را كشته‌ام.»
و آن تميمي ديگر مي‌خواهد كه سر را براي «ابن‌زياد» ببرد و جايزه‌اش را بگيرد. عاقبت به پادرمياني افراد لشكر قرار مي‌شود كه هر كدام بهرة خود را از سر حبيب ببرند؛ ابتدا حصين سر را در ميان اردوگاه بگرداند و بعد به تميمي ديگر تحويل دهد تا او نيز جايزة خود را بگيرد.
امام در شگفت از اين همه خباثت دشمن، نگاه از آنان برمي‌گيرد و بر سر جنازة حبيب فرود مي‌آيد. خطوط پيشاني امام آشكارا فزوني مي‌گيرد، چهرة امام درهم مي‌رود و غمي جگرخراش در چشم‌هايش مي‌نشيند، چشم به جاي خالي سر حبيب مي‌دوزد و مي‌گويد:
«مرحبا به تو‌ اي حبيب! تو آن انديشمندي بودي كه يك‌شبه ختم قرآن مي‌كردي.»
كمر امام از غم دو تا شده است و بر خاستن از زمين برايش دشوار است. در عاشورا هر جا غم امام جگرسوز مي‌شود، امام پرده‌اي ديگر از سر كائنات كنار مي‌زند و خدا را به معاينه دعوت مي‌كند. يك‌جا خون تازة علي ‌اصغر را به آسمان پاشيده است و به خدا گفته است: «چه باك اگر اين همه غم، پيش چشم تو ظهور مي‌كند؟»
و اينجا نيز تكيه‌اش را به دست خدا مي‌دهد و از جا برمي‌خيزد و مي‌گويد: «خودم و دسته‌گل‌هاي اصحابم را به حساب تو مي‌گذارم، خدا!»


کد مطلب: 15237

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/15237/ديار-حبيب

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir