بانی خیر
سید محمد سادات اخوی
1 اسفند 1381 ساعت 12:37
ماه محرم دارد میرسد. سفارش کردم مشهدی رشید برود توی انبار کارخانه و دیگ های غذا و اجاق ها را در بیاورد و تمیز کند. قسمت باشد، هر 30 شب را شام میدهم. هر طور شده باید از پارسال بیشتر باشد.
شماره اول ماهنامه خيمه - محرم 1424 - اسفند 1381
(1)
سر گذر، منم و ته گذر، حاج رحیم. تومانی هفت صنار با هم فرق داریم. بنده ی خدا، صد دفعه بهش گفته ام جنس های مغازه ات را دو، سه، برابر بفروش، عوضش کار خیرت هم زیاد میشود...
کو گوش شنوا؟!... شکر خدا ما که با همین کار، سال پیش، 300 میلیون تومانی دادیم به این خیریه ها... این بنده ی خدا چی؟... سرو ته اش توانسته یک مدرسه بسازد... آن هم کجا؟... وسط روستای نمیدانم چی چی!... نه دوربینی پیدا میشود نه خبرش به جای میرسد. ما که دنبال این چیزها نیستیم، اما خداوند خودش جلوه دهنده کار خیر است، ما چرا بخیل شدیم؟!
(2)
آخیش...! ماه محرم دارد میرسد. سفارش کردم مشهدی رشید برود توی انبار کارخانه و دیگ های غذا و اجاق ها را در بیاورد و تمیز کند. قسمت باشد، هر 30 شب را شام میدهم. هر طور شده باید از پارسال بیشتر باشد. از این جماعتی که دعوت میکنم، بالاخره چند نفری پیدا میشوند که بعدش بشود روی قرارداد و خریدشان حساب کرد. چند تا از این مقامات را هم دعوت میکنم. ممکن است پس فردا مجوزی، چیزی لازم باشد، این طوری، اسم تشکیلات ما یادشان میماند.
(3)
فخرالدین، دهانش بوی سیگار میداد. گفتم «ها» کند. کرد. بوی گند سیگار داد. زدم توی گوشش، مثل اسب، شیهه کشید و رفت پیش منزل. صد دفعه به حاج خانم گفتم این بچه را لوس نکند.
(4)
امروز، روز اول روضه بود. مداح و واعظ را با هزار زحمت پیدا کردم. نقدی دو میلیون تومان داده ام تا بیایند. خوبیاش این است که مشهورند و مردم به هوای اسمشان هم که شده میآیند. فکرش را کرده ام. پس فردا چو میافتد که: حاجی کولاک کرد. شبی هزار نفر رو شام میداد... اونم سی شب.....
لعنت بر شیطان! نباید اخلاصم را خراب کنم.
(5)
مرد حسابی! وسط جلسه ی روضه، جای این حرفهاست؟... بنده خدا آمده وسط برنامه، یقه ام را گرفته که برای دانشجوهای دانشگاه... خوابگاه میخواهند بزنند. ولی آخرش چه؟... این همه دانشجو که قرار است پس فردا بیکار بشوند و نصفشان بروند گوشه خیابان ها و... لا اله الا الله...!... از این بدتر، آمدیم بچه های این خوابگاه، توی خیابان، آن یکی ها را دیدند و خلاصه، از این عشق و عاشقی ها را ه افتاد، خوب ما جواب والدینشان را چه میدهیم؟
دست آخر فکر کردم خوب نیست، کمک کنم.
(6)
نگاه کن مردم را... عجب بساطی است. این حاج رحیم، آمده سه شب شام گذاشته برای شب تاسورا و شب عاشورا و شب شام غریبان... آن وقت، دو برابر خانه ما آدم میرود. خوب است که قیمه میدهد، اگر جوجه کباب بود، چه خبر میشد. مداحش هم آدم معروفی نیست. سخنرانش یکی از همین آدمهای قدیمی است... راستی جوجه کباب!... چرا زودتر به فکرم نرسید!...
(7)
دست فخرالدین درد نکند. با کامپیوترش عجب طراحی کرد. یک اعلان زد بیست: مراسم عزاداری با اطعام (جوجه کباب بی استخوان). التماس دعا : حاج کریم زیرش هم نشانی را زد... حقاً پسر کو ندارد... میدهم بچه های آبدارخانه ببرند پخش بکنند... آخرش هم مختصر مرحمتیایی میدهم که فکر نکنند کار مفتکی کرده اند.
(8)
جلسه، خوب شلوغ شد. بیست تا دیگ زدم که تا سر خیابان برسد. بوی جوجه کباب خیابان را برداشته بود. اگر ده تا دیگر میزدم، کیفش بیشتر بود. خانه رحیم هم بدک نبود. فردا شب کباب برگ میدهم. پولش هم مهم نیست. مهم این است که بعد از این عزاداری و مخلفاتش، بالاخره یک سری رفیق بانفوذ پیدا میشود... ما که فقط برای خدا این سفره را پهن کرده ایم.
(9)
میدانی؟... یک جای دیگر میلنگد. آدم این همه خرج میکند.... این همه زندگی را سر و سامان میدهد... آن وقت توی چشم جماعت پیداست که دوستت ندارند.
کد مطلب: 8381
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8381/بانی-خیر