قتيل قاسم

سيده فاطمه موسوي

29 اسفند 1381 ساعت 10:43

قاسم پا تند كرد. زنجير تلق تلق صدا كرد. حاجي رحيم نشست كنار منبر و بسته‌هاي مُهر را باز كرد. قاسم ايستاد بالاي سرش؛ «حاجي تو رو ارواح مادرت» حاج رحيم سر بلند كرد ابروهايش درهم رفته بود: «قاسم بَده بچه! همان كه گفتم.» چيزي انگار مثل حباب بالا آمد و راه گلوي قاسم را بست.


شماره دوم ماهنامه خیمه - صفر1424 - اسفند 1381 

قاسم پا تند كرد. زنجير تلق تلق صدا كرد. حاجي رحيم نشست كنار منبر و بسته‌هاي مُهر را باز كرد. قاسم ايستاد بالاي سرش؛ «حاجي تو رو ارواح مادرت» حاج رحيم سر بلند كرد ابروهايش درهم رفته بود: «قاسم بَده بچه! همان كه گفتم.» چيزي انگار مثل حباب بالا آمد و راه گلوي قاسم را بست. فشار انگشت‌ها دور دسته‌ي چوبي زنجير بيشتر شد؛ «پس چرا اجازه مي‌دهيد حميد توي محمل قرآن بخوابد؟ او كه هم‌سن من است. صدايش هم كه خوب نيست.» حاجي مُهرها را ريخت داخل سبد و سر بلند كرد: «لا اله الا الله! مگر مسابقه است؟ زمزمه مي‌كند ديگر كي مي‌فهميد كه صدايش چطور است» قاسم سر بلند كرد و اين بار زل زد توي چشمهاي حاجي؛ «خوب كي ديگر مي‌فهمد من توي تابوتم؟» حاجي كاغذ بسته‌ها را توي دستش مچاله كرد: «چرا حرف حاليت نيست؟ اين كار مردهاست. جوانهايي كه بر و بازو دارند نه بچه‌هاي چهارده، پانزده ساله» و به طرف در رفت. حباب توي گلو ديگر جايي براي بزرگ‌تر شدن نداشت. چيزي به ذهن قاسم رسيد و به زبانش آمد. دنبال حاج رحيم دويد. صدا بلند كرد: «حاج رحيم به جاي قاسم لااقل بگذار به جاي قاسم قتيل باشد. مگر او چند سالش بود؟» و تاب نياورد اشك‌ها سرازير شدند. حاج رحيم برگشت، ايستاد روبرويش دست گذاشت روي شانه‌هايش. سر خم كرد و به چشمهاي قاسم نگاه كرد: «مرد هم گريه مي‌كند؟» «اگر مرد بودم مي‌گذاشتيد... حاجي رحيم تو رو به سر بريده امام حسين بگذار من هم عاشورا قتيل باشم؛ به جاي قاسم.» و اشك‌ها بيشتر از قبل هجوم آوردند روي گونه‌ها. دست‌هاي حاج رحيم سست شد و افتاد پايين. لب‌هايش تكان خورد: «لا اله الا الله...» تن آدم را مي‌لرزاني بچه. اين چه قسمي است كه مي‌خوري. خوب تو هم قتيل. به جاي قاسم. خوب شد؟» قاسم نگاه كرد به صورت حاجي. ابروهايش در هم نبودند. به نظرش آمد چقدر چشمهاي قهوه‌اي حاجي خوشرنگ است. «راست مي‌گويي حاجي؟ من هم باشم؟ قتيل؟»

لبخندي گوشه‌ي لب حاجي پيدا شد: «مثل پدر خدابيامرزت يك دنده‌اي.»

قاسم دست حاجي را گرفت توي دست‌هايش: «قربانت بروم حاجي. اجرت با امام حسين. روح مادرت شاد.» و صورت حاجي را بوسيد. دويد طرف در. شنيد: «مواظب پله‌ها باش!»

قاسم يكسره مي‌دويد. پيچ و خم‌ها انگار پشت سر هم تكرار مي‌شدند. راه انتها نداشت. «حتماً ننه ايجان خيلي خوشحال مي‌شود. ليلا هم. واي اگر حميد بفهمد... منفجر مي‌شود.»

نفهميد چطور به خانه رسيد. كنار پله‌ها ايستاد. نفس نفس مي‌زد. تشنه بود و زبانش توي دهان نمي‌گرديد. از لاي درز تخته‌هاي در، دالان پيدا كرد و ناپيدا بود. در را باز كرد. دالان نيمه تاريك بود. دست برد به ديوار. كليد را پيدا كرد. دالان روشن شد. «ليلا... هاي ليلا؟ كجايي؟ بيا اينجا» ليلا از آشپزخانه آمد بيرون. چاقو در دستش بود و چشم‌ها پر اشك: «سلام داداش!» و روسري را عقب كشيد. قاسم آمد نزديك‌تر «مي‌داني امروز من هم...» نگاهش افتاد به زلف‌هاي ليلا كه از روسري بيرون آمده بود. «خوب امروز تو هم چي؟» ابروهاي قاسم درهم افتاد: «حنا زده‌اي؟» دندان‌هاي ليلا پيدا شد: «آره نديدي ديشب سرم را بسته بودم!» قاسم دندان سائيد: «خجالت نمي‌كشي. مگر عروسي است كه حنا بسته‌اي؟ مگر محرّم نيست؟»‌ ليلا روسري را كشيد جلو: «حنا كه محرّم و صفر ندارد» قاسم چشم گرداند. چوب تالشي را از گوشه‌ي دالان برداشت. ليلا عقب رفت. «ندارد، ها؟! نشانت مي‌دهم دارد يا ندارد. مي‌خواهي آبروي مرا ببري؟ بگويند برادرش توي دسته زنجير مي‌زند، قتيل است، آنوقت خواهرش...» و هجوم برد طرف ليلا. ليلا جيغ كشيد و پا گذاشت به دو.

*

صداي نوحه مي‌آمد. قاسم گوشه‌ي مسجد ايستاده بود. حميد قرآن به دست زمزمه مي‌كرد. لباس بلند سبز پوشيده بود. وقتي شنيده بود، گفته بود مبارك است و ديگر هيچ! قاسم زمزمه كرد: «حسود! خودت را خوب نشان دادي.»

مردها تابوتها را مي‌آوردند داخل مسجد. امير علي خان از آبدارخانه آمد بيرون. دائم سبيلش را مرتب مي‌كرد. لباس قرمز و سبيلهاي تاب داده و هيكل چهارشانه. كلاه‌خود دستش بود. پرهاي قرمزش خم و راست مي‌شدند. قاسم زمزمه كرد: «انگاري خود شمر است.»

«آهاي قاسم بيا كمك» حاجي رحيم بود. قاسم دويد طرف يكي از مردها كه يك سر تابوت را گرفته بود. تابوت را بلند كرد. سنگين نبود. فكر كرد: «حتماً زن‌ها و بچه‌ها روي پشت‌بام‌ها نشسته‌اند، با چادرها و چارقدهاي سياه. از مسجد تا مغازه‌ي مشهدي منصور، دسته‌هاي زنجير‌زني و سينه‌زني به صف، روبروي هم ايستاده‌اند و حتماً مشهدي منصور است كه نوحه مي‌خواند. «آهاي پسر كجايي؟ سر تابوت را ول كن ديگر!» مرد به قاسم زل زده بود. حاجي رحيم آمد طرفشان. آستين‌هاي پيراهن بالا بود. «برويد توي تابوت‌ها. زود. دير مي‌شود. مي‌خواهند حركت كنند طرف امام‌زاده». و قاسم را كشيد طرف يكي از تابوت‌ها. حاجي رحيم نگاه كرد به چشم‌هاي او و دوباره هول افتاد توي دل قاسم، انگار پاهايش نمي‌آمدند. «خراب‌كاري نكني! جُم نخوري! يك وقت بگويي پايم مي‌خارد، دستم مي‌خارد...»

ـ «چشم حاجي!»‌ حاجي به تابوت اشاره كرد: «اين از همه‌اش كوچكتر بود. كَفَش كاه و يونجه ريخته‌ام‌ اذيت نشوي، بخواب» قاسم دراز كشيد روي كاه و يونجه‌ها. فكر كرد: «حتماً ننه ايجان مي‌فهمد كه توي اين تابوت منم. دستهاي من از همه كوچكتر است. خوب مي‌فهمد ديگر! آنوقت تابوت را به همسايه‌ها نشان مي‌دهد و مي‌گويد: «قربانش بروم، اين پسر منست كه قتيل قاسم شده.» ليلا هم مي‌فهمد و به ياد سر شكسته ليلا افتاد و كبودي روي بازويش. ننه ايجان گفته بود: «بايد ديه بدهي. آن دنيا جواب بدهي.» و او گفته بود:‌«حقش بود.» حاجي رحيم كفن سرخ و سفيد را كشيد روي سر قاسم. بوي بتادين و دلشوره!

ـ «حاجي حالم دارد بهم مي‌خورد».

ـ «ساكت باش بچه. حالا كه وقت مسخره‌بازي نيست. خودت خواستي. تكان نخور بچه! دست‌هايت را از سوراخ‌ها بيرون بياور. مواظب باش سرت از زير ملافه پيا نشود. آخرش تو خراب‌كاري مي‌كني».

قاسم دست‌هايش را از سوراخها بيرون آورد. چيزي روي پاهاو دست‌هايش پاشيده شد. به حتم بتادين.

ـ «قتيل قاسم حرمت دارد. راست مي‌گوييد از اين به بعد بگوييد بچه. صبر كنيد بعد از تعزيه نشانتان مي‌دهم». دلش مي‌خواست اين حرفها را بلند بگويد.

ـ «تابوت‌ها را بياوريد. زود.» و قاسم حس كرد روي هوا بلند شد و از پله‌ها پايين رفت. قلبش انگار پايين افتاد گرمش شده بود. صداي طبل آمد و صداي جيغ زنها. «خدا كند ننه بفهمد.» مش منصور نبود كه نوحه مي‌خواند. صدا برايش آشنا نبود. دسته راه افتاد و عَلَم‌ها روي دوش، جلوي دسته. محمل‌ها پشت سرشان و بعد تابوت‌ها. يزيد و شمر با اسب‌هاي قهوه‌اي پشت سر تابوت‌ها مي‌آمدند. رحمان همه را حس كرد. «حتماً حميد توي محمل دوم نشسته است.» صداي نوحه بلندتر شده بود؛ صداي زنجير و سنج و جيغ زن‌ها.

«ديگر از اين به بعد سرم را بالا مي‌گيرم. ببين حالا خديجه خانم چقدر حرص مي‌خورد كه اكبر دماغو چرا قتيل نشده. برود آب دهان و دماغش را جمع كند، لازم نكرده قتيل بشود». از پيچ جاده گذشتند. از فرياد يا حسين مي‌شد فهميد. تا امامزاده، ده دقيقه‌اي راه مانده است. قاسم حس كرد چيزي روي زانويش مي‌لغزد. تكان نمي‌توانست بخورد. چيزي روي زانويش كوتاه و بلند مي‌شد و مي‌آمد بالا. نمي‌توانست ببيند. جانور بود كه حتماً از كاهها و يونجه‌ها بيرون آمده بود.

«يعني چيست؟» جانور تكان خورد و باز آمد بالا. «مار!» از لغزش و حركتش قاسم حدس زد كه مار است. چيزي توي دلش جوشيد و پخش شد توي بدنش. قلبش تند زد. صداي سنج آمد. مار مي‌لغزيد و مي‌آمد بالا. قاسم حس كرد دارد خفه مي‌شود. گرمش بود. «خدايا چه كنم». خواست بلند شود. «نه، قول داده‌اي. نبايد تكان بخوري. واي... بعد از آن همه بدبختي و منّت كشيدن... پسر نترس تو مثلاً قتيل قاسمي. قاسم هيچ وقت نمي‌ترسد.» مار رفت روي پهلو و باز آمد بالا، روي شكم. قاسم لبش را گاز گرفت: «پسر نترس. قاسم با آن همه لشگر جنگيد آن وقت.... كاش من جاي حميد توي محمل نشسته بودم. اگر بفهمد چقدر كيف مي‌كند». مار آمد روي سينه‌اش يك مار باريك سبز رنگ. مي‌ديدش. نمي‌دانست نيش دارد يا نه. انگشتش تكان خورد: «خدا! كاش دست‌هايم بيرون نبودند. آن وقت مي‌دانستم چه كنم». مار روي قلبش چنبر زد. قاسم حس كرد الآن است كه قلبش قفسه سينه را بشكند و بزند بيرون.

ـ «نبايد تكان بخورم. آهسته نفس بكش پسر! نه... مار كوچك سم ندارد. اگر داشت، تا حالا نيشم زده بود.» جمعيت شور گرفته بود و سرازير شده بود طرف امامزاده؛ صداي شيون زن‌ها بلندتر شده بود. مار با آن چشم‌هاي ريز سياه براقش، زل زده بود توي چشم‌هاي او. رحمان لب پايين را ميان دندان گرفته بود: «نترس پسر!» (حميد با انگشت نشانش مي‌داد اشك امانش نداد. تصوير قاسم محو، جان گرفت. سوار اسب شد. با يك زره و يك اسب سفيد. تاخت. شمشير توي هوا بلند شد و ليلا آمد. با سر شكسته و بازوي كبود. خون فواره زد. «اگر هم بميري، اگر هم مار نيشت بزند، باز هم نبايد تكان بخوي. مار كوچك سم ندارد. ولي شايد... شايد...» ليلا آمد: «حلالت نمي‌كنم. بايد ديه بدهي. آن دنيا جلويت را مي‌گيرم»‌ واي خدا! كاش من جاي حميد بودم. اگر خرابكاري كنم چقدر مسخره‌ام مي‌كند.» صداي شيهه‌ي اسب بلند شد. و صداي يا حسين. صداي حاجي از همه بلندتر. «آخرش خرابكاري مي‌كني». «نه، حالا نشانتان مي‌دهم». قاسم سيزده نفر را كشت و شمر لباس قرمز پوشيده بود. اميرعلي خان! دستور حمله داد. تاختند طرف قاسم. پرهاي قرمز كلاهخودش خم و راست مي‌شد. خون پاشيد به هوا. قاسم شمشير را مي‌برد بالا و مي‌آورد پايين. صداي ملّا توي گوشش پيچيد: ٍ«قربانش بروم نوگل سيزده ساله را» «تو مثلاً چهارده سالت است. بزرگتري! سينه قاسم خُرد شد. فقط يك مار كوچك رويت نشسته». مار تكان خورد و آمد بالاتر. صداي حاجي رحيم توي گوشش پيچيد. «مي‌دانم آخر تو خرابكاري مي‌كني.» «نترس پسر! قاسم و اين همه ترس! حاجي رحيم... آبرويت مي‌رود». صداي شيون مي‌آمد و صداي جرينگ جرينگ علم ها. مار آمد. پوست نرمِ مار كشيده شد روي گردنش و قاسم سردش شد و حاجي رحيم. حميد. ليلا. قاسم. همه جمع بودند. «حاجي رحيم... تورو خدا... چه كنم؟ .... و مار آمد بالاتر. حس كرد كه الآن است كه مار زبانش را بيرون بياورد آنوقت... و دست‌ها نبودند كه جلوي دهان قاسم را بگيرند و فرياد زد: «مار!» و بلند شد توي تابوت. توي جمعيت ولوله افتاد.


کد مطلب: 8405

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8405/قتيل-قاسم

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir