گياهان مقدس

محمّد رودگر

29 اسفند 1381 ساعت 11:00

شب آخر است. آخرين شبي كه بايد اين راه تاريك را تا خانه‌ي ميزبانم طي كنم. تك و تنها، نمي‌ترسم. براي شمالي جماعت، شبگردي در جنگل يك چيز عادي است. فردا صبح زود، از اينجا مي‌روم. ان‌شاءالله. خدا خودش از ما قبول كند. ما كه لياقتش را نداريم اما... خدا خودش ما را از عزاداران واقعي...


شماره دوم ماهنامه خیمه - صفر1424 - اسفند 1381 

آيا نديدي كه چگونه خدا گفتار پاكيزه را

به درخت زيبايي تشبيه كرده كه ريشه‌اش

برقرار باشد و شاخه‌اش به آسمان بر شود؟(1)



شب آخر است. آخرين شبي كه بايد اين راه تاريك را تا خانه‌ي ميزبانم طي كنم. تك و تنها، نمي‌ترسم. براي شمالي جماعت، شبگردي در جنگل يك چيز عادي است. فردا صبح زود، از اينجا مي‌روم. ان‌شاءالله. خدا خودش از ما قبول كند. ما كه لياقتش را نداريم اما... خدا خودش ما را از عزاداران واقعي...

ـ هي، حاج آقا...!

ترسيدم. بند دلم پاره شد. فانوسم را مي‌گيرم بالا. كسي نيست. برمي‌گردم. اين‌جا هم كسي نيست. يك نفر پشت يكي از اين درخت‌ها قايم شده. اما كدام؟ نمي‌دانم. ساكت و بي‌حركت، سرجايم مي‌ايستم. زوزه‌ي گرگي از دور دست به گوش مي‌رسد.

صداي خش خش خورد شدن برگ‌ها مي‌آيد. از زير پاي يك نفر. هر كه هست، خيلي آرام و با طمأنينه قدم برمي‌دارد. فانوسم را مي‌گيريم بالا. بلند است و چهارشانه. جن و پري نباشد...؟ يك چيزي از توي دستش برق زد. يك قمه‌ي براق و نوك‌‌تيز. قلبم مثل يك طبل بزرگ مي‌كوبد. حالا ديگر قيافه‌اش را به راحتي مي‌بينم. چراغ قوه‌اي روشن مي‌كند و نورش را صاف مي‌اندازد توي صورتم. چشم‌هايم را مي‌بندم. بي‌اختيار. چيزي نمي‌بينم.

*

اولين باري كه ديدمش، همان روزي بود كه براي اولين بار مي‌خواستم وارد اين روستا شوم. ده روز پيش. هنوز يكي دو كيلومتري از راه مانده بود. جاده خاكي و ماشين جيپ و راننده‌اي اهل همين اطراف.

ترمز مي‌كند. 5-6 نفر ايستاده‌اند وسط راه. جوان هستند. يك بچه آهو. دوره‌اش كرده‌اند تا در نرود. يكي از پسرها دام بزرگي را انداخته روي كولش. موجود ظريفي است. دلم مي‌خواهد پياده شوم و كمي نوازشش كنم. كه يك وقت راننده‌ام گفت: «اوه، اوه، اوه...، ببين كي اومده آسيّد! خوب تماشايش كن!»

پسرها كنار مي‌روند. جوان سياه‌پوشي از اسبش پياده مي‌شود. اولين چيزي كه آدم در نگاه اول از او به يادش مي‌ماند اين است: خيلي گنده است. گنده، مثل اسبش. بلند و چهارشانه. بچه‌ آهو را نوازش مي‌كند. بغلش مي‌كند و مي‌برد كنار جاده. و ولش مي‌كند. به همين سادگي. پسرها اول با ناباوري تماشا مي‌كنند. بعد، يكي دوتاشان بنا مي‌كنند به غرغر. كه او برگشت و گفت: «خفه شين... خفه...!» و همه خفه مي‌شوند ... خفّه!

راننده‌ام چند تا بوق زد، دنده گرفت، گاز داد و راه افتاد. از كنار جوان سياه‌پوش و اسبش مي‌گذريم. خوش قد و قواره است. پر بر و بازو. از توي قاب پنجره‌ي ماشين برايش دستي تكان مي‌دهم. به همراه يك لبخند. مي‌توانست سري بجنباند، اما حتي نگاهمان هم نكرد.

ـ اسمش داووده... «داوود كلك». از اين بشر بايد دوري كرد آسيّد! از اونهايي هست كه همش يه دست لحاف و تشك توي زندان، پهن و آماده برايش نگه مي‌دارن. اهل همه جور كاري هست. آدم هم كشته حتي. البته مي‌گن هنوز ثابت نشده....

ـ بسّه ديگه آقاي راننده...! اين همه غيبت مي‌كنين، درست نيست به خدا. ما كه در ظاهرش عيب نديديم و از باطنش هم غيب نمي‌دانيم. ان‌شاء الله كه آدم خوبيه...

*

ـ نترس حاج آقا، اگه به حرفم گوش بدي، كاري باهات ندارم. وگرنه...، سنگِ يه من دو منه، سر و كارت با منه.

صدايش از زير حنجره، جايي پايين‌تر از تارهاي صورتي‌اش درمي‌آيد، اثر بريدگيِ روي ابرويش، توي تاريكي عميق‌تر به نظر مي‌رسد. بايد جلوي ترسم را بگيرم: آرام باش! صاف بايست و توي چشم‌هاي ميشي‌اش نگاه كن. و ابروهاي پرپشت به هم چسبيده‌اش كه بيشتر شبيه دو تا نيم دايره‌ي قطور هستند تا ابرو. اين خيلي زشت است كه حاج آقايي بترسد و توي جواب به تته پته بيفتد.

ـ خوب...، حالا بفرمايين كارتون چيه آقا آقا داوود؟ ازم چي مي‌خواي؟

ـ راه بيفت حاج آقا.

و با نوك قمه‌اش راه را نشانم داد.

*

اوايل، 10-15 نفر بيشتر نمي‌آمدند، ولي الحمدالله كم‌كم استقبال خوبي كردند. كيپ تا كيپِ مسجد پر است. سر و صداي زيادي از طبقه بالا مي‌آيد. قسمت خواهران.

ـ قد قامت الصلوه.

پسرك مكبّر، شروع نماز را از توي بلندگو اعلام مي‌كند. مؤمنين، صفوف نماز را تشكيل مي‌دهند. هنوز تكبير را نگفته بودم كه صداي داد و فريادي از توي كفشكن مسجد بلند مي‌شود. يك نفر تا زور دارد، داد مي‌كشد. و فحش‌هايي كه توي هيچ كتابي نيست. شايد فقط حلال‌زاده‌اي از آب درياي خزر را خورده، ترجمه‌ي اين فحش‌ها را بداند. دعواي ناجوري شده انگار.

دست‌هايم را بردم بالا كه بگويم: الله اكبر...، كه پيرمردي از پشت سرم گفت: «يا ابوالفضل...، خودت رحم كن!» و من براي دومين بار آن هيكل گنده‌ي سياه‌پوش را ديدم. داوود كلك. از همان صف اول راه افتاده، به همه فحش مي‌دهد. سجاده‌ها را لگد مي‌كند و مهر و تسبيح هست كه به اين ور وآن ور پرت مي‌شود. و مؤمنين ايستاده‌‌اند به تماشا. كسي حريفش نيست. خودش هم خوب مي‌داند.

آمد كنار منبر. تلو تلو مي‌خورد. ميكروفون را از دست پسرك مكبّر مي‌گيرد و مي‌گويد: «اهالي محترم روستا...!» و عرق پيشاني‌اش را پاك مي‌كند. با همان دستي كه ميكروفون را گرفته. با دست ديگرش دسته‌ي منبر را محكم فشار مي‌‌دهد و دوباره، نفس‌نفس زنان، آن كلمات را بلغور مي‌كند. حالا تمام آبادي صدايش را مي‌شنوند. صدايش كوه‌ها را مي‌خورد و برمي‌گردد. آدم مي‌تواند هر كلمه‌اي را دوبار بشنود. زن‌ها گوشه‌ي پرده‌ سبز رنگ مسجد را كنار زده‌اند و تماشا مي‌كنند.

ـ اين جانب... اين جانب «داوود علي‌پور نو‌آبادي»، فرزند پدرم «يحيي قلي علي‌پور نوآبادي» از آنجا كه زنم مريض است، پولي هم ندارم ببرمش دكتر. آهاي مردم...! مرد و زن بدانند... حاضرين به غايبين اطلاع بدهد... كه اگه پول ندين، «زينت» مي‌ميره. اگه زبونم لال، بلايي سر «زينت» من بياد، به اين قبله‌ي محمدي ]و اشاره به محراب مي‌كند[ خاك اين روستا را به توبره مي‌كشم... روزگارتونو سياه مي‌كنم... بي‌شرفا... حروم لقمه‌ها... نامردهاي قرمساق...

و ميكروفون را رها مي‌كند. كه با صداي مهيبي به پله‌هاي منبر خورد و شكست. آن‌گاه به سوي من مي‌آيد و لب محراب زانو مي‌زند.

ـ حاج آقا...، قربون عمامه‌ي سيات بشم...! تو رو به جدّت به دادم برس، زنم از دست رفت... زينت... زينت.... زينت...

دانه‌هاي اشك، گونه‌هايش را مي‌پيمايد، ته ريش صورتش را خيس مي‌كند و زير چانه‌اش مخفي مي‌شوند. مست است و لايعقل. دهانش بو مي‌دهد. بوي «زهر ماري». بايد به اين توده‌ي موهاي بلند و فرفري، با اين خط ريشِ چكمه‌اي‌اش گفت: «برو همونجايي كه زهر‌ماري‌تو مي‌خوري، همونجا دوا درمون زنتو هم بكن». اما نه...، قباحت دارد. دل دل مي‌كنم چه بگويم. مردم منتظرند. اين خيلي زشت است كه حاج آقايي بترسد و به تته پته بيفتد و...

ـ ببين جوون...! مسجد خانه‌ي خداست. حرمت و احترام داره. شما اگه كاري دارين، اول بايد صبر كنين نماز تمام بشه، بعد. اين‌جوري خوب نيست كه نماز اول وقت همه رو ضايع كنين. مرحبا جوون...!‌ برو آبي به دست و صورتت بزن تا از اين هيأت دربياي... مرحبا...!

كه ناگهان كاري كرد كه لبخند روي لب‌هايم خشكيد. چشم‌هايم به داوود افتاد. لبه‌ي عباي سياهم را محكم‌ توي مشتم گرفتم. بي‌اختيار. اما به خودم نهيب زدم: آرام...! به خاطر خدا آرام...! همه‌ي چشم‌ها به توست. خودت را حفظ كن....

مشتم را توي جيب قبايم بردم. دستمالم را درآوردم و آب دهان آقا داوود را از توي ريشم پاك كردم. جماعت به همهمه افتادند:

ـ بابا، يه مسلموني پاشه اين كافر رو از خونه‌ي خدا بندازه بيرون...

ـ يكي بره كلانتري مأمور خبر كنه. الآن بلايي سر حاج آقا مي‌آره...

ـ اينو بايد سنگسارش كرد... قاتل!

ـ ...

پيرزني هم از قسمت خواهران داد مي‌كشد: «آهاي داوود بي‌غيرت! آي حرومزاده‌ي كثيف...! تف به هيكلت بياد كه احترام اولاد پيمبر رو نداشتي. الهي كه ننه‌ات به عزايت بشينه... الهي...».

داوود از خنده ريسه مي‌رود. چه خنده‌اي هم. چند نفر از پشت مي‌خواهند بريزند سرش. حالا است كه همه چيز را بريزند به هم. يك افتضاح بزرگ. خدايا، خودت رحم كن.

ـ دست نگه داريد.... دست نگه داريد آقا ...، بفرماييد.

و از همه‌ مي‌خواهم كه بنشينند. آن چند نفر برمي‌گردند. همه نشستند. غرغركنان.

ـ حتي داوود كه روي پله‌ي منبر نشست.

ـ خواهش مي‌كنم يك صلواتي بفرستيد.

صلوات مي‌فرستند. تحت الحنكم را به عمامه مي‌بندم. عبايم را در مي‌‌آورم و تا مي‌كنم. همه چهارچشمي مرا مي‌پايند. حتماً منتظر جادو جنبلي، معجزه‌اي، چيزي هستند. شايد دلشان مي‌خواهد عبايم را بيندازم روي سر آقا داوود، وِردي بخوانم و بعد كه آن را بردارم، چند تا كبوتر پر بزند بيرون. تا براي هميشه از شرش خلاص شوند. اما من فقط عبايم را تا كردم و گفتم: «ببينيد مردم! من اين جوان رو نمي‌شناسم. نمي‌دونم دردش چيه، مشكلش چيه. اما هر كسي كه مي‌خواد به ريش اين آسيّد تف نندازن، امشب بياد و يه كمكي بكنه. تا بلكه مشكل اين جوان رو حل كنيم... بسم‌الله...» و عبايم را مي‌گيرم و از همان صفِ اول شروع مي‌كنم. به همين سادگي.

پول زيادي جمع شد. مي‌دهمشان به رئيس شوراي محل و مي‌گويم: «بده بهش و راضيش كن زودتر از اينجا بره». اما روي پله منبر كسي نيست. توي مردم هم نيست. از وقت نماز هم خيلي گذشته. ديدي چطور همه را معطل گذاشت و رفت؟ «و اذا العشار عطّلت...»

*

بي‌راهه‌ي سختي است. كلّ روستا را از توي جنگل دور زده‌ايم. خُب، هيچ خوشش نمي‌آيد كسي ما را با اين وضعيت ببيند.

ـ تا حالا آدم كُشتي؟

خنديد و گفت: «نه...، ولي اگه لازم بشه، همه جور كاري مي‌كنم. برو به سمت چپ...!» ايستادم. برگشتم به طرفش. نور چراغ قوه را انداخت توي صورت. گفتم: «يعني مي‌توني منو هم بكشي؟» سر چراغ قوه را فشار دادم به طرف خودش. نور از پايين افتاد توي صورتش. مِن و مِن مي‌كند. آمد كه جوابي بدهد، ولي من اجازه نمي‌دهم: «عجب شمري هستي تو!» و راه مي‌افتم. بوي درخت مي‌دهد.

ـ راستي نگفتي كجا بايد بريم آقا داوود؟!

ساكت است. زير چشمي نگاه مي‌كنم. فكر مي‌كند. به گمانم موفق شدم!

ـ ببين حاجي، اگه از اين قمه خيلي دلخوري، بيا... آ... آ...، غلافش كردم، اما بايد قول بدي كه امشب هر چي گفتم، انجام بدي!

ـ تو هيچ وقت نمي‌توني آدم بكشي. از همون اولش هم مي‌دونستم. از اون بابت هم خيالت راحت باشه. من هيچ وقت نمي‌تونم از چنگت دربرم. مطمئن باش. اصلاًَ تا حالا به عمرت ديدي يه آخوند فرار كنه؟ ها...؟ ما آخوندها به مردن عادت داريم!

رسيديم به قبرستان. ساكت است و آرام. هيچ صدايي از هيچ جا به گوش نمي‌رسد. برعكسش هم صادق است. يعني «هيچ صدايي هم از اين جا به گوش كسي نمي‌رسد». دلم به هزار راه مي‌رود. اوضاع به قدري شكرآب است كه فقط «امّن يجيب»‌اش مانده. خدايا، اين شب آخري را هم خودت رحم كن. بگذار فردا صبح، صحيح و سالم از اين روستا بروم. و ديگر برنگردم. صداي خودم را مي‌شنوم كه مي‌گويد: «تا حالا به عمرت ديدي يه آخوند فرار كنه؟



ادامه دارد...



پی نوشت:

1. سوره ابراهيم، آيه‌ي 24.


کد مطلب: 8416

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8416/گياهان-مقدس

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir