گياهان مقدس (2)

محمّد رودگر

1 ارديبهشت 1382 ساعت 2:30

اين جا پر است از سنگ قبرهاى عمودى بسيار قديمى. يك قبرستان جنگلى، بر وزن يك پاركِ جنگلى! يك امامزاده هم دارد. در يك كلبه كوچك.


شماره سوم ماهنامه خیمه - ربیع الاول 1424 - اردیبهشت 1382

تابى به تسبيحم مى دهم و گردش روزانه ام را لاى سنگ قبرها آغاز مى كنم. سرزمين ارواح. زيبا و سحرآميز. درخت ها همه بزرگ و قديمى هستند. چون كسى جرأت نمى كند كه حتى شاخه اى از اين گياهان مقدس را بكند. شايد هم از زمين حاصلخيز اينجا باشد. حاصل خيز از بقاياى انسانى!

يك نفر هم هست كه هميشه دم دماى غروب مى آيد آن آخرهاى قبرستان، روى قبرى مى نشيند. مردم شب هاى جمعه اش را به زور مى آيند، اما او هر روز مى آيد. يك زائر هميشگى. ظاهرا يك پيرمرد است. پالتوى سياهى روى دوشش مى اندازد و روى آن قبر چمباتمه مى زند. ولى امروز، صبح آمده.

دور تا دور امامزاده، توده ى بزرگى از مه، لاى درخت ها گير كرده است. حتى اگر همه ى مه ها از روستا كوچ كنند و هوا كاملا آفتابى شود، باز هم اين توده ى مه را مى توانى ببينى. مه هميشگى. اما اين توده ى رقيق، باعث نمى شود كه من زائر هميشگى اين گور ناشناس را نشناسم. حتى از پشت. هنوز چند مترى با او فاصله دارم. اين هيكل گنده از آن كسى نيست جز داوود كلك. عجيب بود كه همان اول نشناختمش. «ان البقر تشابه علينا!» توى تنهايى خودش نشسته، شانه هايش مى لرزد. زانوهايش را بغل كرده و براى خودش چيزى مى خواند. انگار عزاى عالم را در دل او گرفته اند.

بهتر است برگردم. كنجكاوى در كار اين بشر مى تواند شديدا خطرناك باشد. همين جورى اش هم آن قدر فضايل از جنابش سراغ داريم كه لا تعدّ و لا تحصى. ولى... شايد هم واقعا بهتر بود كه برمى گشتم و...

سلامٌ عليكم

جوابى نيامد. گريه اش قطع شد. اما سرش را برنمى گرداند ببيند كيست.

واسه چى گريه مى كنى، جوون...؟

جوابى نمى آمد. زل زده به سنگ قبر. چنان در دنياى درونى خود غرق است كه گويى در سلولى انفرادى زندگى مى كند. دوباره مى پرسم. اشك هايش را با آستين پالتواش پاك كرد و گفت: «واسه خاطر اينىِ كه اينجا خوابيده؛ دوست دخترم...! مرده...!» و دوباره سرش را مى كند لاى زانوها، پاهايش را بغل مى كند و... گريه.

چرا دوستى مى گيرى كه بميره...؟!

گريه اش قطع شد. دوباره گفت: «چى چى...؟» و برگشت كه ببيند كيست. من بودم!

چشم هايش حسابى پف كرده . لبخندى زدم و به طرفش راه افتادم. عبايم را جمع كردم و انتهاى سنگ آن قبر نشستم. روى پنجه هاى پاها. نوك انگشتان دستم را گذاشتم روى سنگ و بنا كردم به فاتحه خواندن. داوود از جايش تكان نخورد. بِر و بِر نگاهم مى كند. نگاهى بى تفاوت. به هر چه نگاه مى كند، بى ارزش مى شود.

و لاالضا...ل...لين. صدق الله العلى العظيم. خدا بيامرزه...

و ادامه مى دهم: «روزى شِبلى بر كسى بگذشت كه مى گريست. علتش را جويا شد و پاسخ شنيد: دوستى داشتم كه بمرد. شبلى گفت: اى نادان! چرا دوستى گيرى كه بميرد؟!»

بعد برمى خيزم و مى روم. به سوى امامزاده. داوود تكان نخورده. گريه هم نمى كند. و من به يك چيز مى انديشم به اسمى كه روى سنگ قبر بود: "زينت".

لشكر مه با يك حمله همه جا را در اختيار گرفته است. درِ چوبى زيارتگاه را باز مى كنم. همين طور باز مى گذارمش تا مه بيايد تو. آرام و بى صدا. يكى از لامپاى مقبره ى سبزپوش امامزاده را روى زمين مى گذارم. مى نشيم به خواندن قرآن. روى پوستينى، پشت به امامزاده، رو به در. جريان مه همه جا را تاريك كرده. چشم هايم سياهى مى روند. نگاهم را از صفحه ى قرن برمى دارم. همه جا ساكت است. توى قاب در پر از مه است. و هيكل گنده ى سياهپوشى كه از توى مه ظاهر مى شود. مثل غول چراغ. وارد امامزاده شد. سلامى كردم كه عليكش را نداد. طبق معمول. چهار گوشه ى امامزاده را بوسيد. بعد، رو به رويم ايستاد و گفت: «اين همه رياكارى تا به كِى حاج آقا...؟!»

دستى به محاسنم كشيدم و گفتم: «خُب...، شما هم اين ريا رو انجام بدين!» و لبخندى زدم.

قرآن را بستم و بلند شدم كه بروم. ايستاده ام دم در. گفتم: «بفرمايين». گفت: «نه، خواهش مى كنم». اما تا خواستم بروم، خودش زودتر پا توى چارچوب در گذاشت. عقب رفتم. او هم همين كار را كرد و گفت: «بفرمايين حاج آقا...!» گفتم: «اين كارت يعنى چى؟» و توى دلم ادامه دادم: «به خيالت يه آخوندى رو تنها گير آوردى و. .. هر شكرى بخواى مى خورى، ها...؟!»

معنى اش اينه كه ما واسه آدم هاى عوضى راه باز نمى كنيم آقا!

تا اين را گفت، جَلدى يك قدم مى روم عقب و مى گويم: «ولى ما مى كنيم! خواهش مى كنم بفرمايين!» و خودم زودى مى زنم بيرون.

چرا اون شب مأمور خبر نكردين؟ مگه توى منبرت نمى گى كه مست كردن و عربده زدن شلاق داره، ها؟... شنيدم كه ضامنم شدى. ولى اين رو بدون كه من هميشه داوود كلكم. .. داوود كلك! تا بيست تا پارچه آبادى، همه منو مى شناسن. فهميدى...؟

توجهى نمى كنم. راهم را مى كشم و مى روم. اما هنوز بويش توى دماغم هست: بوى درخت!

*

بالاتر از قبرستان، وارد باغى شديم. با پرچين هاى چوبى. و خانه اى در وسط آن.

ننه...! آهاى ننه، كجايى...؟ بيا كه آوردمش!

رفت توى ايوان: «بيا بالا آسيّد، كفشاتو همون جا بكن».

ببين آقا داوود، تا اين جا هر چى گفتى قبول، اما حالا تا نگى اون تو چه خبره و منو واسه چى مى خواى قدم از قدم برنمى دارم.

دسته قمه اش را لمس مى كند و مى گويد: تو قول داده بودى كه به همه ى حرف هام گوش بدى، حالا مى زنى زير قولت...؟ مگه تو همونى نيستى كه هر شب مى رى بالاى منبر مى گى كه خدا توى قرآنش نوشته دروغ گو كذّاب است؟! ها...؟

من فقط گفتم كه فرار نمى كنم. حالاشم سر حرفم هستم.

ببين حاج آقا، به خدا كه خبرى نيست. خودت بيا بالا مى فهمى.

ايستادم و بِر و بِر تماشايش كردم. بالاخره مجبور شد حقيقت را بگويد: روضه.

ببين آقا جون...، مجلس روضه منبر مى خواد، مداح مى خواهد، هيأت سينه زن مى خواد، چه مى دونم، بلندگو مى خواهد...، علم و كتل و امارى،... لااقلش يه پرچم سياه.

همه چى حىّ و حاضره. مى گى نه، بيا بالا ببين.

آخه شما كسى رو دعوت نكردين كه...، من واسه كى روضه بخونم؟

من كه هستم، تازه ننه ام كه هست. ببين حاجى...، ما دلمون طاقچه نداره، رك و رو راستيم. تو كه آقايى، از ما نديد بگير. به خاطرِ... به خاطر زينت. آخه امشب مال اونه...، بيا بالا. من خودم نوكرتم. آخه پول تو مى دم. چند برابر اينايى كه ميان پاى منبرت رو من يه جا مى دم. خوب شد؟!

ببين آقا داوود، مسأله ى پول نيست. آخه گلومم گرفته. امشب شام غربيانه. يعنى آخرين منبرم بود. به زور دوام آوردم...

در چوبى خانه ناليد و از هم باز شد. پيرزنى عصا زنان وارد ايوان شد و با احتياط آمد جلو. كور است انگار. جايى را نمى بيند.

سلام آقا سيّد، خوش آمدى...

دست و پايش مى لرزد. او هم مى خواهد بيايم بالا. اما جورى ديگر.

ميام بالا مادر. من نوكر عزاداران ابى عبدالله هستم. امايكى دو تا شرط داره.

داوود جلدى گفت: چه شرطى؟

شرط اولم اينه كه آقا داوود بعد از محرم ديگه لباس سياه نپوشه. لباس سياه فقط مال عزادارى ائمه.

داوود به ستون چوبى ايوان تكيه داد و گفت: قبول.

شرط دوم اينه كه يك ماه و بيست روز ديگه، يعنى بعد از محرم و صفر، آقا داوود بايد... بايد زن بگيره! چه جورى شو ديگه من نمى دونم.

داوود چيزى نگفت. بدجورى مچش را گرفتم. وقتى قبول كرد، مادرش مى خواست بال دربياورد.

يك اتاق افتاده خشك و گلى. و سقفى با الوارهاى درشت و كج و معوج. پيرزن مى نشيند پاى سماور. يك استكان چاى ريخت كه خوردم. رو به رويم چند تا شمع روى لبه ى پنجره مى سوزد. فرش دست باف نخ نماى كف اتاق را پوشانده. و من كنار يك پيت حلبى نشسته ام. پارچه ى سياهى روش انداخته اند. لبه ى پارچه را كنار مى زنم. روى پيت، برعكس نوشته شده: روغن قو، 17كيلو. از قرار، بايد منبرم باشد. پرچم مثلثى سياهى هم بالاى سرم به ديوار چسبيده. رويش نوشته شده: يا حسين عليه السلام به رنگ قرمز.

داوود آنجاست. نشسته كنار در. خودش را بغل كرده و فكر مى كند.

آقا داوود، يه سؤالى داشتم: اون روز چرا اون بچه آهو رو ولش كردى؟

مى خواهد چيزى بگويد، ولى نمى تواند. گويا براى آنچه مى خواهد بگويد، به اندازه ى كافى در سينه ى پهنش نفس ندارد. اما بالاخره به حرف آمد.

چون... چون به خاطر چشم هايش. آخه... چشم هايش عين چشم هاى... زينت بود.

باز هم زينت. مى روم توى فكر. آهو، زينت، چشم هايش...، عجيب حكايتى! ولى به زور مرا اينجا نياورده اند كه فكر كنم. شيطان را لعن مى كنم، بسم اللهى مى گويم و از جا برمى خيزم. پيرزن صلوات مى فرستد. روى پيت حلبى مى نشينم. تق و توق صدا مى دهد. با اشاره ى من، داوود برق را خاموش مى كند. و من روضه ام را شروع مى كنم. ولى آهسته آهسته.

بعدها مى توانم به دوستانم بگويم كه بهترين روضه ى عمرم را روى يك پيت خواندم. زير نور شمع و در حضور تنها دو نفر. هر چه مى خواهم تمامش كنم، نمى توانم. حيفم مى آيد. داوود ناله مى كند، زار مى زند، و گاهى هم فرياد. اشك هايم را پاك مى كنم. اما هر چه پاك مى كنم، باز هم مى آيد. پس ديگر نمى كنم. و اشك هايم همين جور مى آيد. حس مى كنم كه داوود را دوست دارم. نقايص او اين جورى كه هست، خيلى بشرى است. و فقط يك آدم جانماز آبكش احمق مى تواند از آن ها جدا دچار تكان روحى شود. داوود واقعى هرگز مستقيما ديده نمى شود. بلكه منعكس مى شود. مثل انعكاس درخت در بركه.

ناگهان از توى پنجره، چند نفر از اهالى را مى بينم. از جا بلند مى شوم. پيت حلبى باز هم تق و توق كرد. نبايد بگذارم مجلسمان را بهم بزنند. كنار پنجره مى روم و بنا مى كنم به نوحه خوانى:

شام غريبان حسين

آن شاه خوبان است

زينب پريشان است

و با اشاره به داوود: «پاشو... پاشو سينه بزن!» مردم با دهانى باز از توى پنجره تماشا مى كنند. اشاره مى كنم كه ساكت باشند و كارى نكنند. سرها را تكان مى دهند كه فهميديم. و از جلوى پنجره كنار مى روند. بيچاره ها! حتما خيلى گشتند تا پيدايم كردند.

داوود لخت شده و محكم به سر و سينه مى زند. شور گرفته و دور اتاق مى چرخد. با خوردن هفتاد تا بطرى زهرمارى هم نمى توانست يكى از اين عربده ها را بزند. انگار مى خواهد دق دلى همه ى مسجد نرفتن ها و عزادارى نكردن هايش را يك شبه خالى كند. اتاق پر شده از بوى درخت. پيرزن هم اختيارش را از دست داده و هاى هاى گريه مى كند. حق دارد. هيچ وقت داوودش را اين ريختى نديده بود. گر چه چيزى نمى بيند. هيچ وقت داوودش اين قد مست نمى كرد. صداى داوود تا بيست تا پارچه آبادى آن طرف تر را هم پر كرده. مردم يكى يكى بيشتر مى شوند. نشسته اند توى ايوان. ديگر نگران نيستم كه مجلس را به هم بزنند. حتى اگر بيايند تو هم داوود چيزى نمى فهمد. دور گرفته و حسين حسين مى كند.

*

برق را روشن مى كنم. در را هم باز مى كنم و مى گويم: بفرماييد داخل، مجلس تمام شد! جماعت مى آيند تو. داوود را كه مى بينند، سر جايشان ميخكوب مى شوند. غش كرده. بدون پيراهن، افتاده كف اتاق. با چشم هاى باز بدون نگاه، مثل چشمان باز يك ميّت. دهانش كف كرده، دست و پايش به شدت مى لرزد. خيس عرق است. انگار كه روحش منفجر شده.

مى روم بيرون. مردم كوچه راه مى دهند تا رد شوم. خسته ام. چفت و بست اعصابم شل شده و تنم دارد از هم وا مى رود. يك نفر كفش هايم را جفت كرده كه پوشيدم. در كار رفتن بودم كه يكى داد كشيد: «آهاى ننه، چه نشستى كه پسرتو كشت!»

صداى پيرزن را شنيدم كه گفت: «نه...، زنده اش كرد.»

خروس ها بنا كردند به خواندن. صبح شد.


کد مطلب: 8450

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8450/گياهان-مقدس-2

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir