لحظات آخر عمر پيغمبر بود. آمد مسجد مدينه؛ سلمان و علي زير بغل هاي حضرت را گرفته بودند. روي پله ي اول منبر نشست. نگاهي به جمعيت مسلمانان انداخت؛ يکي يکي چهره ها را نگاه کرد و شورع کرد به صحبت کردن.
شماره چهاردهم ماهنامه خیمه - جمادی الاولی- تیرماه 1383
وا ابتاه!
لحظات آخر عمر پيغمبر بود. آمد مسجد مدينه؛ سلمان و علي زير بغل هاي حضرت را گرفته بودند. روي پله ي اول منبر نشست. نگاهي به جمعيت مسلمانان انداخت؛ يکي يکي چهره ها را نگاه کرد و شورع کرد به صحبت کردن؛
مردم، بيست و سه سال پيغمبرتان بودم در سختي ها و مشکلات همراهتان بودم؛ بيستو سه سال کشيد تا من را شناختيد. خيلي از سختي ها را تحمل کردم؛ بعضي هاتان تا توانستيد آزارم داديد. اما چيزي نگفتم؛ حالا دارم از بين شما مي روم. پيغمبرتان بودم اما از شما چيزي نمي خواهم؛ هيچ توقعي از شما ندارم؛ فقط اين که با بچه هاي من مهرابن باشيد! مردم مدينه! ديديد که هر روز مي رفتم سراغ دخترم فاطمه و حالش را مي پرسيدم. مردم مي دانيد که فاطمه ريحانه ي بهشتي من است بچه هاي فاطمه بچه هاي من هستند.... من هيچ چيز را از شما نمي خواهم ((الا الموده ذي القربي)) مردم ذوي القرباي من علي و فاطمه اند حسن نو حسين اند. کاري کنيد شرمنده شان نشويد....
گريه کن هاي حسين! عزادارهاي فاطمه ! شايد کساني تو مجلس زير لب مي گفتند: ((باشد ! يا رسول الله جبران مي کنيم! تلافي مي کنيم...))
چه جوري جبران کردند؟! چه جور تلافي کردند؟ بگويم؟!
هنوز آب غسل پيغمبر خشک نشده بود، آمدند در خانه ي علي و فاطمه... اگر کسي از دور مي ديد شايد فکر مي کرد که آمدند براي تسليت... اما چرا هيزم آورند در خانه؟!
ها ! براي مستمع اهل گريه، لازم نيست روضه بخوانم....
يک وقت صداي فاطمه بلند شد؛
وا ابتاه! يا رسول الله!
...
اين صدا در مدينه پيچيد! يعني مردم!
مگر پدرم سفارش ما را به شما نکرده بود؟!
اين صدا يک معناي ديگري هم داشت! يعني پدر جان! بيا ببين چطور دارند جبران مي کنند؟!
بابا! يا رسول الله !
ياري ز مرگ مي طلبم، غربتم ببين
امت پس از تو کرد عجب قدر داني ام !
هر شب به ياد ماه رخت تا سحرگهان
هر اختري است شاهد اختر فشاني ام
اين ناله را فاطمه پشت در داشت، زينيب هم در کربلا، کنار کشته ي برادر... يک وقت بلند شد رو به مدينه ايستاد، اشاره کرد به کشته ي برادر:
يا رسول الله ! هذا حسين مرّمل بالدماء مقطع الاعضا(1)
اين کشته ي فتاده به هامون حسين توست....
پي نوشت:
1 – لهوف، 106.