«علمدار» يعني شهادت؛ «علمدار» يعني علمدار! (بخش دوم)

به کوشش: ابراهيم رستمي

1 تير 1383 ساعت 9:14

سيّد 21رمضان سال 1345 به دنيا آمد، وقت اذان صبح! من دوست داشتم اسمش را سيّد علي بگذارم، گفتم اين بچّه اسمش را با خودش آورده، امّا آقا گفتند: «ما علي در فاميل داريم»؛ قرار شد اسمش را امير بگذاريم.


شماره چهاردهم ماهنامه خیمه - جمادی الاولی- تیرماه 1383

تولد شهيد

سيد مجبتي فرزند اول و پسر بزرگم بود. دو دختر و دو پسر ديگر نيز دارم.

سيّد 21رمضان سال 1345 به دنيا آمد، وقت اذان صبح! من دوست داشتم اسمش را سيّد علي بگذارم، گفتم اين بچّه اسمش را با خودش آورده، امّا آقا گفتند: «ما علي در فاميل داريم»؛ قرار شد اسمش را امير بگذاريم. بعد که براي ثبت اسم سيّد مي رود، نام بچّه را مي پرسند فراموش مي کند و ناخودآگاه مي گويد، «سيّد مجتبي»، در صورتي که اسم برادر من مجتبي بود.



انس با اهل بيت (ع)

از طفوليت او را بغل مي کردم و با خودم به مجالس عزاي امام حسين (ع) مي بردم. بالأخره در آن مجلس ها براي امام حسين (ع) گريه مي کردم. به بچّه شير مي دادم و لطف الهي شامل حال ما شد و اين بچّه ذاتش با عشق اهل بيت (ع) عجين شد.

از بچگي اهل بيت (ع) را دوست داشت و همراه پدربزرگش زنجير مي زد و سينه زني مي کرد و هر جا که پدر بزرگش مي رفت او هم مي رفت. مخصوصا به امام حسين (ع) خيلي علاقه داشت و همين طور به حضرت رقيه(س)؛ به ايشان مي گفت: «عمه کوچولو، کِي مي شود بيايم به زيارتت، قبر کوچولويت را ببوسم». به حضرت زينب (س) مي گفت: «عمه سادات! ما با هم فاميل هستيم.» و به طور کلي عشق خاصي به ائمه و اهل بيت (ع) داشت.



مداحي

پدر بزرگ ايشان خيلي مذهبي و مؤمن بودند و سيّد دوست داشت هر کاري که پدربزرگش مي کند، انجام بدهد. از بچگي مدّاحي را دوست داشت امّا به آن صورت نمي توانست بخواند.



آغازي براي ابراز ارادت

از جبهه شروع کرد. همان جا بين دعاي توسّل و دعاي کميل و... مصيبت مي خواند و يادي از اهل بيت (ع) مي کرد. واقعا از اعماق قلب مي خواند و دلش مي شکست، زباني و ظاهري نبود؛ امّا بعد از جبهه به صورت جدي مدّاحي مي کرد.

اسم ائمه به خصوص امام حسين (ع) که مي آمد منقلب مي شد. يک سال غروب عاشورا، شام غريبان گرفته بودند؛ بين مراسم يک دفعه اين بچّه چنان ضجّه اي مي زند که از هوش مي رود، ديدم ديگر صداي سيّد مجتبي نمي آيد، گفتم: بچّه از دست رفت، سريع آمدم ديدم او را وسط سالن خوابانده اند و آب به سر و صورتش مي زنند.



پدر خانواده

وقتي پدر شد احساس عجيبي داشت، از بيمارستان آمد خانه ي ما، از در که آمد شروع کرد به شعار دادن: «صلّ علي محمّد دِتِر (دختر) من خوش آمد». خواهرش گفت: «هان مجتبي بابا شدي!»

گفت: «بله خدا به من رحمت داد.»

باز خواهرش پرسيد: «اسمش را مي خواهي چه بگذاري؟»

گفت: «چي بايد بگذارم؟» بعد با آهنگ زيبايي خواند: «يا زينب و يا زهرا يا زينب و يا زهرا.»



رفتار شهید

شهيد سيّد مجتبي پسر بزرگ من بود و عجيب به او وابسته بودم. کردار و رفتار او با سايرين خيلي فرق مي کرد، به خصوص احترامي که براي من و پدرش قائل بود قابل وصف نيست و واقعا بين بچّه ها نمونه بود. در جبهه که بود، دوستانش مي گفتند: «ما بايد از اخلاق آقا سيّد ياد بگيريم، آقا سيّد به ما روحيه مي دهد.»



سفارش شهيد

درباره ي داشتن حجاب خيلي سفارش مي کرد و اين که هر حرفي را نزنيد و مواظب باشيد که غيبت نکنيد و مي گفت: «امر به معروف و نهر از منکر را هرگز فراموش نکنيد!»



عبادات شهيد

با زيارت عاشورا خيلي عجين بود و آن را با سوز دل خاصي مي خواند، نماز هم که مي خواست بخواند، انگار در برابر کسي ايستاده که احساس حقارت مي کند.



جانبازي

اواخر سال 1366بود. مجروح شده بود و ما اصلا خبر نداشتيم، اصلا از مجروحيت هايش چيزي به ما نمي گفت؛ ديگران هم که مي گفتند، مي گفت: «چرا مي گوييد! مادر است دلش مي سوزد ناراحت مي شود، اجر معنوي ما از بين مي رود». بار آخر هم از ناحيه کتف تير خورد که باعث از دست دادن طحال و قسمتي از روده هايش شد، به خاطر همين جراحت دو ماه نمي توانست تکان بخورد.



استقامت

اصلا فکر نمي کردم شهيد بشود! براي اين که هميشه سرپا بود، آن قدر مقاوم و محکم بود در برابر همه ي مشکلات! آن قدر دردش را مي خورد! اگر دردي هم داشت هيچ وقت نشان نمي داد، فقط مي گفت: «اسم يا زهرا را مي آورم، صلوات مي فرستم، خودم را معالجه مي کنم.»



تصوير ماندگار

وقتي که از مکه آمد، از ماشين که پياده شد، وقتي او را با پيراهن عربي بلند و شال عربي که به سرش بسته بود، ديدم، خيلي خوشحال شدم.



ياد يار

وقتي نام بي بي حضرت زهرا (س) به ميان مي آيد، وقتي نام حضرت مهدي (عج) به ميان مي آيد، ياد سيّد مي افتم.

اوايل خوابش را زياد مي ديدم، پارسال روز تولدش در بيت الزهراء مراسم بود، برنامه داشتند، امّا چون من تازه از بيمارستان مرخص شده بودم و کسالت داشتم نتوانستم شرکت کنم، نشسته بودم با عکسش صحبت مي کردم، مي گفتم: «پسر! مگر از من خطايي سر زد، کاري کردم که نتوانستم در مراسمت شرکت کنم؟!»

همين طوري با هم زمزمه داشتيم، ناراحت بودم، شب خواب ديدم آمد خانه، امّا داخل اتاق نمي آيد، روي پله ها ايستاده، به بچّه ها گفته، برويد به مادرم بگوييد چه کاري با من دارد که اين قدر صدايم مي کند و از من شکايت مي کند؟ من با يک حالتي گفتم: «يعني نمي دونه چکارش دارم؟ چرا نمي آيد داخل؟» بچّه ها گفتند که لباس نظامي پوشيده، عجله دارد، بايد زود برگردد.

من رفتم بيرون. گفت: «مادر چه کاري داري که اين قدر صدايم مي کني؟»

گفتم: «مگر من مادر تو نيستم مي خواهمت که صدايت مي کنم! مگر من مريض نيستم؟»

گفت: «ناراحت نباش، خوب مي شوي. اين قدر نگراني نداشته باش.» چون عجله داشت او را بوسيدم، خداحافظي کردم و او رفت از پله ها پايين رفتم ديدم سه تا از همکارانش با لباس سبز سپاه داخل ماشين پاترول نشسته اند و منتظرش هستند؛ او هم سوار شد و با هم رفتند. صبح روز بعد ديدم چهار تا از همکارهاي درجه دارش آمدند براي ديدن پدرش، تا من اين ها را ديدم گفتم: «اللّه اکبر» و به آن ها گفتم: «قدر خودتان را بدانيد سيّد مجتبي هميشه با شماست».



عروج شهيد

به ما اجازه نمي دادند داخل سي سي يو برويم؛ دکترها مي گفتند: «با وجودي که در حالت کما بود، موقع اذان مغرب چشم هايش را باز کرد و سه بار نام مادرش حضرت زهرا (س) را برد و جان به جان آفرين تسليم کرد.»



پاداش عشق

سيّد مجتبي با قلبش کار کرد، عشق را پيدا کرد و دنبالش رفت، زحمت کشيد و الحمد اللّه به آن جايي که مي خواست رسيد.


کد مطلب: 8497

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8497/علمدار-يعني-شهادت-بخش-دوم

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir