زمزمه
1 آذر 1385 ساعت 12:45
زمزمه - مجموعه شعرها
شماره بیست وهفتم و بیست و هشتم ماهنامه خیمه - ذی الحجه 1427 - آذر و دی 1385
روی دل به سوی تو
غلامرضا سازگار (میثم)
به کعبه روی نهادم، طواف روی تو کردم
کنار بیت خدا آرزوی کوی تو کردم
در استلام حجر یاد جای دست تو بودم
ز پردهی حرم احساس عطر بوی تو کردم
چو با خدای تو گفتم سخن، سخن ز تو گفتم
به بزم خلوت معبود، گفتوگوی تو کردم
بیا و لحظهای از ماه رخ، نقاب افکن
که عمر خود همه را صرف جستوجوی تو کردم
اگرچه قبلهی من، کعبه بود وقت عبادت
نگه به کعبه ولی روی دل به سوی تو کردم
به ساقی و می و پیمانهی بهشت چه حاجت
که جام خالی خود را پر از سبوی تو کردم
به غیر جان که نگه داشتم برای وصالت
تمام هستی خود، وقف تار موی تو کردم
گشوده گشت به رویم در تمام حقایق
چو یک نگاه خیالی به ماه روی تو کردم
تویی که «میثم» آلوده را جواب نکردی
منم که غسل ولایت به آب جوی تو کردم
از کوثر ولای تو...
غلامرضا سازگار (میثم)
ای دائم از خدا و پیمبر تو را سلام
وی روی عالمی به حریم تو صبح و شام
ابنالرضای دومی و چارمین علی
جدّ امام منتظری و دهم امام
وصف تو میکنند نبیّین به افتخار
نام تو میبرند امامان به احترام
در آسمان قیامت کبری به پا شود
چون از زمین به عزم عبادت کنی قیام
هرگز نخواستیم می از ساغر بهشت
کز کوثر ولای تو ما پر است جام
هستی زوال گیرد و بزم تو بیزوال
عالم تمام گردد و مدح تو ناتمام
محمدعلی مجاهدی (پروانه)
چه خوب میشد اگر...
چه خوب بود که از تو زمانه پر میشد
و جای خالی تو شادمانه پر میشد
حدیث زلف تو را بیدلانه میخواندیم
تمام شهر شب از این فسانه پر میشد
شمیم زلف تو در هر کرانه میپیچید
فضای تنگ دل از بیکرانه پر میشد
نسیموار ز هر جا عبور میکردی
نهال خاطرهها از جوانه پر میشد
ملال کنج قفس را ز یاد میبردیم
ز عطر سنبل و گل، آشیانه پر میشد
شکوه کوچ پرستو به شهر برمیگشت
وجود چلچلهها از ترانه پر میشد
سرود عشق و جنون را مرور میکردیم
و شهر از غزل عاشقانه پر میشد
نشان کلبهی ما را کسی نمیداند
ز نور ناب حضور تو خانه پر میشد
ز کعبه نغمهی توحیدی تو میآمد
حرم ز عطر تو ای بینشانه! پر میشد
و خوب میشد اگر در پگاه فصل ظهور
از آفتاب جمالت زمانه پر میشد
شبیه مردها
نقی یعقوبی
به ساعتم نگاه میکنم شبیه مردها
سفید را سیاه میکنم شبیه مردها
هزار دفعه توبه میکنم از این دروغ، نه
و باز هم گناه میکنم شبیه مردها
دروغ دلشکسته را که تکهتکه میشود
دوباره روبهراه میکنم شبیه مردها
اگرچه خسته میشوم ولی به ردّ پای تو
هنوز هم نگاه میکنم شبیه مردها
تو میرسی و جان گرفته ریشهام، به جان من
نگو که اشتباه میکنم شبیه مردها!
تو آمدی که مگر...
علی بهمنی
نگاه کن به غم بیکران انسانها
که درد میچکد از باور مسلمانها
که هیچ جای زمین آسمان نمیجنبد
همیشه در دل ما میوزند طوفانها
همیشه در دل مایی که باورت داریم
به کورچشمی ایل و تبار شیطانها
رسول محض من! ای هستی اهورایی!
چقدر فاصله دارند با تو انسانها
تو آمدی که بهار از کویر ما نرود
بهشت نطفه کند در تن بیابانها
تو آمدی که زمین، عدل را برویاند
تو آمدی که مگر کم شوند زندانها
تو آمدی که برادر به داد من برسد
و داد او بشوم در تمام بحرانها
کجای دین شگفت تو میشود توجیه؟
خرابخانگی بیدلیل لبنانها
چقدر خاک فلسطین غریب افتاده است
چقدر بیکس و کارند بچهافغانها
چقدر ملت دین تو پایمال شوند؟
به زیر چکمهی خونین نامسلمانها
تو رفتهای ولی از راه میرسد منجی
اگر به نیزه نرویند باز قرآنها
و شهر، آبی صلح است روز آمدنش
اگر شکسته نگردند تازهپیمانها
اگر اگر اگر اما... و کاش میآمد
سوار اسب سپید تمام دورانها
عبای سبز تو را سایهبان ما میکرد
مرام عشق تو را نور چشم نادانها
کجای این شب تاریک منتظر مانده است
همان شبیه تو، پروردگار بارانها
*
درست پشت همین ابر، ماه منتظر است
درست پشت همین ابر و... باد میآید
نقطهی آغاز
طاهره کشاورزی
تو میرسی، گل میکند در من بهاری که...
پر میدهد روح مرا حول مداری که
تو نقطهی آغاز آن هستی و حالا من
ققنوسیام که گر گرفته از اناری که
از چشمهایت یادگاری پیش من مانده
از چشمهایی آسمانی و غباری که
پاشیده شبنم بر غزل، یعنی که میآیی
و قاصدک پایان سبز انتظاری که
باید ببخشی که «شما» را «تو» نوشتم و...
آقای سبز این غزل! باید بباری که
اینجا تمام آسمان لج میکند با من
باران گرفته چشم من را ای بهاری که
امروز هم بر تار و پود دار قالیها
گل کرده طرحی از غزل، جاده، سواری که...
جار خواهم زد پیامت را
حیدر منصوری
پرسیدهام از ابرهای تشنه نامت را
جاری کن ای باران! غزلهای کلامت را
این روزها بادی که میپیچد میان شهر
آورده با خود صبحها عطر سلامت را
قرآن بخوان با لهجهی دریا و ابریشم
برپا کن از نو با صدای خود قیامت را
من جبرئیلی مست مستم، مِی پرست تو
پیوسته در من تازه کن شور مدامت را
اما بدان دست از نگاهت برنمیدارم
گم میکنم هرچند گاهی ردّ گامت را
تا زنده هستم، هر کجا باشم، یقین دارم
با شعرهایم جار خواهم زد پیامت را
عباس احمدی
انگشت پیراهن
آسمانی اتفاق افتاد و مردی ماه شد
ماه نقصان یافت تا از زخم یاس آگاه شد
بوی یعقوب آمد و انگشت پیراهن برید
یوسفی مدهوش نخلستان و بغض چاه شد
ظرف شیری شد یتیم از غربت شیر خدا
دست سرد کودکی از دامنی کوتاه شد
ظرف یک روز اتفاقات عجیبی روی داد
جبهای پیراهن عثمان و کوهی کاه شد
نسلی از هول هوس افتاد در دیگ هوا
شهری از ترس عدالت، خانهی ارواح شد
بعد مولا، دل فراوان بود اما عشق... نه
بعد مولا زندگی زندان و اردوگاه شد
خط کوفی شد جدا از خط و خال کوفیان
بعد مولا، اکثریت باز با روباه شد
بعد او هر بیسر و پایی سری بالا گرفت
هر گدای دینفروشی ناصرالدین شاه شد
ابر میتابید و شعری لخته لخته میچکید
شاعری ممدوح خود را دید و خاطرخواه شد
غدیر نیاز
رضا جعفری
هنگام ظهر وقت اذان نماز بود
درهای آسمان به روی خلق باز بود
ارواح مؤمنین همه در سجده سر به مهر
این روح کعبه بود که روی جهاز بود
مردم برای بار دگر جمع گشتهاند
آری غدیر خم عرفات حجاز بود
انگاری بوی آب به گوشش رسیده بود
ارض غدیر یکسره عرض نیاز بود
خورشید در جنون خود از حال رفته بود
لیلای بیتعیّن ما، غرق ناز بود
دیدند از نفس که کم آورد جبرئیل
گیسوی داستان ولایت دراز بود
یک بار نه، دوبار نه، بار دگر شنید
از بس که آیههای علی دلنواز بود
گیرم کسی نبود تماشای او کند
این جلوه در غنای خود آیینهساز بود
تفریح خردسالی او خلق آدم است
این مرد در طفولیتش خاکباز بود
یا هرچه لیلی است همه مظهر ویاند
یا هرچه جز حقیقت عشقش، مجاز بود
کد مطلب: 8517
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8517/زمزمه