اشعار آیینی

1 بهمن 1385 ساعت 15:54

... بوسه‌ای

ـ که لبان تو وعده می‌دهند

میعاد در آتش و خون دارد

ـ با من...

با من که از کناره‌ی تردید می‌آیم

ـ ای کتاب مقدس


شماره 29-30  ماهنامه خیمه – محرم 1428- بهمن 1385



* منوچهر آتشی

در آینه‌ای کوچک

(برای پرویز خرسند که مرا به سوی باور دوباره‌ام راند)

... بوسه‌ای

ـ که لبان تو وعده می‌دهند

میعاد در آتش و خون دارد

ـ با من...

با من که از کناره‌ی تردید می‌آیم

ـ ای کتاب مقدس

ای سرخ!

تو از کدام کهکشان تازه بشارت داری

که دیدنت

در آینه‌ای کوچک

در من هوای جنگ بزرگی را

ـ بر دروازه‌های عشق

بیدار می‌کند

و دست‌های خسته و پیر مرا

در میان توده‌ای از

رزم‌ابزارهای کهن

به جست‌و‌جوی شمشیری

ـ از نوع نینوا

برمی‌انگیزد؟

لب‌های تو ـ از آینه کوچک

گویی حکایت قبیله سرگشته مرا

ـ از دورجای دامنه‌ی زاگرس

در کوچه‌های زخمی «تهران نو» پژواک می‌دهد

پرواز می‌دهد

گنجشک‌های بوسه‌های ناباور را

در باغ‌های خلوت رؤیای من

و کهنه می‌کند

در گوش من حدیث همه‌ی «تازه‌های بی‌ریشه» را

و تازه می‌کند برای من آن آیین سرخ را

ـ که راویان پیرتبارم

ـ با تردید

از تندر طنین رؤیاهایی پرکابوس

در زیر آسمانی از عطش جاودان

شنیده بودند

و دست‌ها و لب‌های

خونین برادرهایم

آن را

ـ دیروز

از دیوارهای بلند و نزدیک

تکرار می‌کردند ...

با من که از کناره‌ی تردید آمده‌ام

(ای آشنای آینه‌ی کوچک

ای لحظه‌ی رمیده به آفاق خاطره)

لب‌های نورسیده‌ی تو،

باید

آن بوسه‌های شیرین ناباور را

میعاد

در آفتابی زنده

و سایه‌سار نخلستانی نوخیز و سیراب

ـ سیراب از صداقت و باور ـ بگذراند

تا من

در فرصتی بلند

ـ در میانه‌ی شک و یقین

از ساقه‌های گندم دشتستان

و شاخه‌های لیموی گیلان

و اعتماد سلسله‌ی البرز

آلاچیقی

فراهم آرم

تا من

ـ من که در این میانه

جز تیغی از صداقت و ایمان

و سرپناهی

ـ از باور دوباره ـ ندارم

برخیزم

و تاج عشق را

و تاج قلب مرده‌ی خویش را

ـ از میان دو «دیو ـ شیر»

ـ بردارم

و آن‌گاه

با شاخه‌ی تر و معطر زیتون

شوریده و شکفته به سوی تو روی آورم

باز آی...

باز آی، آی...

ای رفته، ای گذشته

باز آی... و

تکرار شو در آینه‌ی کوچک



* راه روشن

حمیدرضا شکارسری

چراغ خاموش می‌شود

امّا

راه روشن است

چراغ خاموش است هنوز

اما

خیمه مثل روز روشن است

چشمان مردانی که مانده‌اند

آفتاب ظهر فردا را می‌ماند ...



* اشاره‌ی نیزه

حمیدرضا شکارسری

نیزه اشاره می‌کرد

جواب را می‌رساند

کم‌تر مردی اما پاسخ صحیح داد

آمار مردودین غوغا می‌کرد

اما

هیچ آفتابگردانی گیج نشد

اشتباه نکرد

تمام آفتابگردان‌ها

به اشاره‌ی نیزه

ارادت داشتند ...



* نمازها شکست

فرامرز محمد‌پور

(1)

سجاده

بوی بهار می‌دهد

و بهار

بوی ظهری که آفتابی بود؛

در قتلگاه غیرت و غربت!

(2)

آیینه بیاورید!

چشمان ابر ترک برداشت،

در ظهری که پیشانی خورشید شکافت

و آیینه

از شرم

باران گرفت

و نمازها شکست...

(3)

گریه‌ی خیزران،

بوسه بر لبان سبز،

شور داغی معصومانه

و نگاه کودکی که دستش کوتاه

خیزران

گریه، گریه...

لبان

خاموش خاموش

با پایانی سرشار از لبخند خداوند



* ترانه‌ی دستان بریده

عبدالرضا رضائی‌نیا

(1)

ساقی! برخیز و هفت تکبیر بزن!

طرحی نو در پهنه‌ی تقدیر بزن!

دستان بریده‌ی تو شمشیر خدا

شمشیر بزن! ـ ساقی! ـ شمشیر بزن!

(2)

عشاق که در آینه لبخند زدند

این آینه‌ی شکسته را بند زدند

شیدایی آواز بریده‌ی مرا

با دست بریده‌ی تو پیوند زدند

(3)

از کوثر عشق آب زلالت دادند

سرمستی ناب و بی‌زوالت دادند

ای مشک به دوش خیمه‌های گل و نور

دستت که بریده شد، دو بالت دادند

(4)

در هرم عطش اگرچه بی‌تاب شدیم

چشمه ـ چشمه پیش رخت آب شدیم

ای ساقی عشق! از ازل تا به ابد

از مشک تو و اشک تو سیراب شدیم

(5)

این سوی منم؛ مات تو در خیمه‌ی آب

آن سوی تویی؛ آینه‌ای در مهتاب

با ما تا رود العطش راه بیا!

ای دست بریده عاشقان را دریاب!



* عزای تو حماسه است...

حسین منزوی

ای خون اصیلت به شتک‌ها ز غدیران

افشانده شرف‌ها به بلندای دلیران

جاری شده از کرب و بلا آمده، وآن‎گاه

آمیخته با خون سیاووش در ایران

تو اختر سرخی که به انگیزه‌ی تکثیر

ترکیده بر آیینه‌ی خورشید ضمیران

ای جوهر سرداری سرهای بریده!

وی اصل نمیرندگی نسل نمیران

خرگاه تو می‌سوخت در اندیشه‌ی تاریخ

هر بار که آتش زده شد بیشه‌ی شیران

آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب

نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران

و آن روز که با بیرقی از یک سر بی‌تن

تا شام شدی قافله‎سالار اسیران

تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند

باید که ز خون تو بنوشند کویران

تا اندکی از حقّ سخن را بگزارند

باید که ز خونت بنگارند دبیران

حدّ تو رثا نیست، عزای تو حماسه ا‌ست

ای کاسته شأن تو از این معرکه‎گیران



* از مرداب تا آب...

مرتضی امیری اسفندقه

عاقبت جان تو در چشمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مهتاب افتاد

پیچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد

نور در کاسه‌ی ظلمت‎زده‌ی چشمت ریخت

خواب از چشم تو ای شیفته‌ی خواب، افتاد

کارت از پیله‌ی پوسیده به پرواز کشید

عکس پروانه برون از قفس قاب افتاد

چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نیلوفر

آن دل مرده که یک چند به مرداب افتاد

عادتت بود که تکرار کنی «بودن» را

از سرت زشتی این عادت ناباب افتاد

ماه را بی‌مدد تشت تماشا کردی

چشمت از ابروی پیوسته به محراب افتاد

چه کشش بود در آن جلوه‌ی مجذوب مگر

که به یک جذبه چنین جان تو جذاب افتاد

چهره‌ی واقعی‌ات را به تو برگرداندند

از سر نام تو سنگینی القاب افتاد

شهد سرشار شهادت به تو ارزانی باد

آه از این مردن شیرین، دهنم آب افتاد

امشب از هرم نفس‌های اهورایی تو

گرم در دفتر من، این غزل ناب افتاد



* تنها گل نچیده تو

محمد سعید میرزایی

قلم زدند به خون سر بریده تو

فرشتگان نگارنده‌ جريده‌ تو

شب از دعاي درختان روشن ملكوت

گذشت كفتر آه به خون تپيده‌ تو

شب از دعاي تو خون شد، وصيتت را هم

چكيد خون تو، بر كاغذ سپيده‌ تو

دويد خون تو تا ظهر، ظهر خونين شد

پس آفتاب گذشت از سر بريده‌ تو

و ظهر بود و مفاتيح غيبي باران

زمان چيدن گل‌هاي برگزيده‌ تو

صلات ظهر درختي شدي اذان گفتي

شهادتين تو، خون به لب رسيده‌ تو

صلات ظهر، درختي شدي به خاك افتاد

سر بريده‌ تو، ميوه‌ رسيده‌ تو

و خون تو كه گلوبند ارغواني شد

براي ياس كبود گلو بريده‌ تو

و شب كه شد سر زد ماه منبعث، خونين

به شام غربت تنها گل نچيده‌ تو

***

ظهور رايت سبز تو را درختانند

به روي خاك، علامات قد كشيده‌ تو

همان بهار كه شايد دوباره مي‌جوشد

ز سنگ‌هاي زمين، خون آرميده‌ تو



* شرح پریشانی

سعید بیابانکی

ای آب، نمی از نم باران دو دستت

قربان تو و غیرت ویران دو دستت

دریا چو گدا ملتمس افتاده به پایت

چشمش به کرامات فراوان دو دستت

انداختن چنگ پر از وسوسه‌ی آب

بیت‏الحزن نظم پریشان دو دستت

مردانگی و غیرت و دلباختگی را

باید که بسنجند به میزان دو دستت

دست از دل و دامان کریمان جهان شست

آن دست که شد دست به دامان دو دستت

مشک و علم و چشم پر از خون برادر

خاموش‌ترین مرثیه‏خوانان دو دستت



* اندوه عظیم

افشین علاء

زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت

چون آسمان، نظر به بلندای خود نداشت

اسمی عظیم بود که چون راز سر به مهر

در خانه‌ی علی، سر افشای خود نداشت

امّ‏البنین، کنایه‌ای از شرم عاشقی است

کز حجب، تاب نام دل‏آرای خود نداشت

در پیش روی چار جگرگوشه‌ی بتول

آیینه بود و چشم تماشای خود نداشت

زن؟ نه، همای عرش‏نشینی که آشیان

جز کربلا، به وسعت پرهای خود نداشت

در راه عشق، چار پسر داده بود و لیک

بعد از حسین، میل تسلای خود نداشت

عمری به سوگ زیست، که عباس وقت مرگ

دستی برای یاری مولای خود نداشت



* ماه و ستاره

محمدجواد غفورزاده(شفق)

نی، ناله کرد و باز ترنم، شروع شد

فصل هبوط آدم و گندم، شروع شد

دریای بی‌کران شهادت، که موج زد

توفان نوح بود و تلاطم شروع شد

از «برکه‌ی غدیر»، «محرّم» طلوع کرد

سر مستی «حبیب» هم از «خم» شروع شد

باران اشک شیفتگان غم حسین

«تا گفتم: السلام علیکم شروع شد»[1]

روح دعا، به نام «اباالفضل» چون رسید

غوغایی از توسل مردم شروع شد

وقتی گلوی نازک گل شد نشان تیر

لبخند باغبان و تبسم شروع شد

از اشک و خون اگرچه وضو می‌گرفت عشق

از «تربت شهید» تیمم شروع شد

ای آسمان! مصیبت عظمای اهلبیت

از قتلگاه عصمت پنجم شروع شد

فصل به خون نشستم گل‌های باغ وحی

از آیه‌ی «لیذهب عنکم» شروع شد

با آنکه باغ گل به محبت نیاز داشت

با تازیانه، نازم و تنعّم شروع شد

وقتی دل ستاره‌ی محمل نشین شکست

با ماه روی نیزه، تکلم شروع شد



* ترانه‌های سوخته

سید محمد بابامیری

غروب بود و حنجرت در آن فضای سوخته

پر از هجوم زخم شد پر از صدای سوخته

پس از وداع تلخ تو کنار خیمه خواهری

چه بیقرار زل زده به ردپای سوخته

به پاس استقامتت فضای دشت نینوا

پر از ترانه شد ولی ترانه‌های سوخته

نفس درون سینه غروب حبس شد چرا

مگر که دارد آسمان به لب‌ دعای سوخته؟

پر است دشت در تب صدای تازیانه‌ها

که می‌زنند بوسه‌ها به دست و پای سوخته

ز‌چشم‌های آتشین چه بی‌قرار می‌چکد

به روی جسم بی‌سرت ستاره‌های سوخته

زمین کربلا ورق، تمام نیزه‌ها قلم

درست مثل یک غزل پر از هجای سوخته





[1]. فاضل نظری.


کد مطلب: 8604

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8604/اشعار-آیینی

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir