يک نکته از هزاران

1 شهريور 1382 ساعت 0:40

مدّاحي که با شعر حافظ شروع مي کند معلوم است که با دست پر آمده، از دو حال هم خارج نيست يا از روي دست يک استاد مدّاحي دارد کپي کاري مي کند و صرفاً در دايره ي تقليد مي خواند، يا اينکه صاحب خلاقيّت است.


شماره ششم ماهنامه خیمه - رجب المرجب1424 - شهریور1382

يک شيرين کاری در مدّاحي

در يکي از مجالس ايام فاطميّه، يک شيرين کاري، يک شگرد مدّاحي از مدّاح جلسه ديدم که واقعاً به دلم چسبيد. حيفم آمد که شيريني اين کار را با ديگر هيأتي ها تقسيم نکنم. به هر حال وصف العيش نصف العيش! لااقل براي من که از دستِ تکرارهاي بي مورد، شور زدن هاي بيش از حد، خواندن شعرهاي سست و بي در و پيکرِ خيلي از مدّاحان جوان واقعاً خسته و رنجور شده و پايم از خيلي جلسات بريده شده، اين نکته را که عرض مي کنم واقعاً جالب و دلنشين است؛ تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.

آن مدّاح محترم در شروع برنامه غزلي از حضرت حافظ خواند. آن غزل معروف که فرموده:

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود...

مدّاحي که با شعر حافظ شروع مي کند معلوم است که با دست پر آمده، از دو حال هم خارج نيست يا از روي دست يک استاد مدّاحي دارد کپي کاري مي کند و صرفاً در دايره ي تقليد مي خواند، يا اينکه صاحب خلاقيّت است و روي شعر کار کرده و با دست پر و با اعتماد به نفس آمده به ميدان مدّاحي. قصّه ي آن مدّاح، حالت دوم بود با مضمون سازي هايي که در لابه لاي شعر داشت، معلوم بود خيلي خوب دارد شعر را به عنوان زبان حال عاشقان خطاب به امام زمان ارائه مي کند. مجلس هم جذب شعر و مضمون سازي هاي خوب مدّاح شده بود. مانده بودم که قرار است چه جور وارد روضه شود. همه جوري حدس مي زدم به جز شيوه اي که او وارد روضه شد. همين چيزهاست که خلاقيّت و توان مدّاح را نشان مي دهد و باعث مي شود او سري ميان سرها بلند کند. شعر حافظ که تمام شد با يک جمله ي کوتاه دوباره برگشت به مطلع همان شعر؛ و شروع کرد به خواندن، آنهم به عنوان زبان حال حضرت علي(ع) پاي مزار حضرت زهرا...! تصوّر کنيد که چقدر بايد مدّاح جسارت و توان داشته باشد يک شعر را دوبار در مجلس با يک فاصله ي زماني کوتاه بخواند، مستمع هم آن را بپذيرد و از آن بهره ببرد؛ کلّي هم گريه کند. اين کاري بود که آن مدّاح محترم بخوبي توانست از عهده ي آن برآيد و پاسخي بود به همه ي کساني که در به در دنبال شعرند و دائم ناله مي کنند که شعر خوب نيست، شعر امثال حافظ را هيأتي ها نمي فهمند؛ شعر فلاني چنين است و شعر بهمان چنان است...

مَخلص کلام آن که، اگر خون مدّاحي در رگ مدّاح باشد، و نگاهي هنري داشته باشد همه ي زمينه ها براي هنرنمايي او فراهم است، البته اگر...



پارچه ي سياه

سيد مهدي طباطبايي (مداح اهل بيت)

در يکي از مجالس، يک مرتبه هوس کردم به ديوار تکيه دهم. غافل از اينکه پارچه ي سياه پشت سر من يکي - دو متري با ديوار فاصله دارد. چشمتان روز بد نبيند. به ديوار تکيه دادن همان و نقش زمين شدن همان! بچه ها اعم از مياندار و خردسال و کهنسال همه براي بيرون کشيدن من از لابه لاي پارچه ي سياه جمع شده بودند. عجب شبي بود!



رقص نور اکو

وقتي وارد مجلس شدم متوجه شدم چراغ قوه ام را در خانه جا گذاشته ام هر چه فکر کردم عقلم به جايي قد نداد. نه فرصت تهيه ي چراغ قوه يدک بود نه مي شد در آن حال و هواي مجلس و شور و روضه - که مداح داشت مي خواند - يکباره مجلس را روشن کرد. تنها راهي که به ذهنم رسيد اين بود که بشينم کنار دستگاه اکو! و از نور آن استفاده کنم. بالاخره به هر قيمتي بود مجلس آن شب را با رقص نور اکو اداره کردم! نکته جالب اين که گاهي اوقات مجبور بودم يک فرياد خفن (!) بزنم تا رقص نور دستگاه حسابي فعال شود و نور لازم براي ديدن ورقه ي شعر فراهم شود...



فيلم!

سيّد حسين مدني

خيلي دلم مي خواس زودتر شب بشه. آخه تصميم گرفته بودم وسط روضه با سر برم تو ديوار! همون کاري که ديشب سعيد کرد و خيلي هم گرفت! آخرِ مجلس همه ريختن دورش شروع کردن به «طيّب اللّه گفتن» و واسه ي تبرّک، دست بر سر و روي اون کشيدن و التماس دعا گفتن و از اينجور کارا.

¨

وقتي به هيأت رسيدم هنوز اول مجلس بود. واسه ي همينم جا زياد بود. يه نيگا دور تا دور مجلس کردم و بعد از چند لحظه سبُک - سنگين کردن اوضاع، بالاخره يه جا واسه ي خودم انتخاب کردم که ديوار خوبي رو بروش بود!

وسط روضه، يکهو مثل اسفندِ روي آتيش، از جا پريدم و با سر به سمت ديوار رفتم! از شما چه پنهون، وسط کار کم آوردم ولي ديگه خيلي دير شده بود. با سر به سمت ديوار مي رفتم. هيچکي نبود که بياد و جلوي منو بگيره! بدنم سرد شده بود و چشام تارِ تار. فقط يه لحظه احساس کردم سرم ترکيد! چشام داشت از کاسه مي زد بيرون. ولو شدم روي زمين. صداي «گامپ»ي که توي مجلس پيچيد همه رو متوجه من کرد. گرميِ خون رو روي صورتم حس مي کردم ولي هنوز «منگ» بودم.

¨

شب بعد وقتي با سر و کله ي باندپيچي شده، اومدم تو هيأت از اينکه هيچکي منو تحويل نمي گرفت، بدجوري کلافه بودم. هِي پيش خودم مي گفتم: حقّته! کاري که واسه ي خاطر «ارباب» نباشه تابلوي تابلوئه! همه فهميدن فيلم بازي کردي بدبخت! به قول حاج آقا ديبا اگه آدم توي مصيبت اهل بيت مثل شمع بسوزه هنر کرده نه اينکه با سر بره تو ديوار يا الکي عربده بزنه و از اينجور کاراي کذايي بکنه.

اين حرفا مثل نوار توي گوشم زمزمه مي شد. اي کاش قبل از اينکه با سر برم تو ديوار! به فکر حرف هاي حاج آقا بودم. يواشکي يه کناري نشستم و شروع کردم به گريه کردن؛ ولي اين بار هم براي خودم و هم واسه ي اهل بيت!

يه بچه هيأتي به هوش اومده


کد مطلب: 8611

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8611/يک-نکته-هزاران

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir