بخش پنجم

317/438 كيلومتر مربع زندان!

محمدرضا زائری

1 شهريور 1382 ساعت 3:00

لكّه اى روى اين صفحه ى سفيد كاروان، برگ خشكيده اى روى اين رود خروشان و به قول جلال، «خسى» كه به ميقات مى برند.


شماره ششم ماهنامه خیمه - رجب المرجب1424 - شهریور1382

در كاروان خودمان، يازده زوج داريم يعنى بيست و دو نفر زن و شوهر و شانزده نفر باقى، تنها چهار نفر زن كه دو نفرشان همراه يك خانواده اند و دوازده نفر مرد تنها، كه شايد باز نسبتى مثل من با يك زوج كاروان دارند؛ اينها هم اطلاعاتى حاصل فضولى يك روزنامه نويس بيكار كه به خاطر خط قابل تحملش پاسپورت هاى جماعت را داده اند رونويسى كند.

از ناهار خورى برمى گرديم. بر روى ديوار ساختمانى نوشته: «گروه موسيقى ماوژين شادى بخش مجلس شما مى باشد». ساختمان ها همه نوساز و بر روى خرابه هاى جنگ، البته. جايى كه روزگارى قصر شيرين بوده است. در و ديوار ساختمان ها بيشتر آجرهايى است بدون نما مانده و ساختمان سازى هاى جديد بدون هيچ هويّتى از معمارى منطقه اى و انگار زرند كرمان و ميناب بندرعباس و رباط كريم و ورامين و... لباس جماعت هم كه ديگر همه جا، كُت و شلوار و لهجه هم لابد تا چند وقت ديگر، كاملاً «حياتى و افشار» و خدا كند... كه «فريد شب خيز» همين گروه موسيقى هم چند وقت ديگر لابد اسمش به جاى يك اسم با رنگ و بوى كُردى و محلى، مى شود چيزى مثل آرين و...

توى راه، حرف و حديث ها شروع مى شود با حاج احمد آقا و مادر زنم، كه يك دختر جوان همسفرشان، از پدرش تعريف كرده و جراحت شيميايى كه باعث شهادتش شده وقتى پانزده ساله بوده و بزرگ ترين فرزند از شش نفر كه آخرينشان سه ماه داشته و مادر زنم دوباره نگران برادرش، كه شيميايى است و مريض احوال و درب و داغان. آقا سيّد كمال، كه باز يادش مى افتيم و برايش دعا مى كنيم و البته اشارات ظريف و شادى بخش ما براى خواهر، فايده اى ندارد.

به ساختمان كه برمى گرديم، پيرمرد عمامه سبز كه چهل پنجاه سال پيش در عراق زندگى مى كرده، خاطراتى تعريف مى كند و لهجه ى كهنه نماى عراقى اش درست است هنوز بعد از سالها، و حق دارد خود را بيشتر صاحب خانه بداند و احساس نزديكى كند. ته ريش جوگندمى زيبايى دارد و صدايش گويا به خاطر تعويض دندان ها شيرين ترو پيرمردى تر.

بعد از ناهار مى رويم چرخى مى زنيم توى شهر. اول بلوار اصلى و بعد خيابان هاى فرعى. توى خيابان اصلى چند مغازه و اين طرف و آن طرف، بساط دستفروش ها و بعد هم مرغ و خروس هايى كه عجيب دارند حواس چند نفر از همسفران مرغ هورمونى خورده ى ما را پرت مى كنند!

در بلوار اصلى، گُله به گله مردهايى نشسته اند با هيبت كُردى و من به ياد كرمانشاه مى افتم و سنندج، كه سال 67ديده بودم و توى خيابان هاى فرعى دختران و زنان و پيرزنان، دم در خانه ها و بر سر كوچه ها و روى زمين پهن شده به هيأت بسيارى شهرهاى ديگر و بعضى محله هاى تهران. بعدازظهر مى آييم پاى قرآن ها و مفاتيح هايى كه حاج احمد آقا آورده و ماژيك برمى داريم به نوشتن «وقف حرم مطهر» و «التماس دعا» كه پيرمرد نماز شب خوان و پيرمرد شبيه حاج قربان شروع مى كنند به حرف زدن. به لهجه ى غليظ نيشابورى كه بايد خيلى تمركز كنم تا بفهمم. چند نفر ديگر بحث سياسى مى كنند و غصه فروختن رأى مردم را دارند و ماتم اينكه موقع برگشت به انتخابات مى خوريم و اى كاش نمى خورديم...

پيرمرد عمامه سفيد، حماسه‌وار شروع مى كند به سخنرانى و چقدر كلمات معرفت آميز، كه نگران نباشيد! قوى باشيد! اسلام هيچ آسيب نمى بيند، و بعد تعريف مى كند كه اول انقلاب، خواب امام را ديده بدون آنكه حضرت امام را زيارت كرده باشد و در خواب، جلوى امام مى ايستد كه تير به امام نخورد و امام مى گويند: «برو كنار، من به تير، كشته نمى شوم» و بعد تعريف مى كند كه امام زمان عليه السلام او را شفا داده اند توى بيمارستان و ريش آقا سفيد بوده و پرسيده چرا و آقا فرموده اند: «از محنت مردم» و گفته اند: «برخيز» و دوباره و دفعه ى سوم گفته اند: «بلند شو سينه بزن» كه او عرض كرده شعر بلد نيستم بخوانم و آقا فرموده اند: اين شعر را بخوان:

اى شمر مزن بر هم، اين عالم امكان را

از كينه مكن ويران، معموره ى ايمان را

و مى گفت: بر سر و سينه زدم و خواندم و... بعد از آن آرام آرام شفا پيدا كرده و رو به راه شده.... و بعد ذكر اميرالمؤمنين عليه السلام و فضايل حضرت مى شود، كه صفايى مى كنم از ياد اميرالمؤمنين و بعد مى روم توى فكر، مى بينم چقدر معرفت دينى و اصولى و مبنايى اينها بالاست و درست؛ و به ياد بعضى پيرمردهاى روستاهاى بندرعباس مى افتم و قاطعيت و صلابت اعتقادى شان و تحليل هاى ساده امّا عميق سياسى شان و مى بينم چقدر در مقابل بعضى جوجه هاى سياسى مدّعى، بلند و بزرگ و عظيمند و ما توى پايتخت امّ القرا، به تحليل هاى آبكى گاهى آب و روغن قاتى مى كنيم؛ امّا اين پيرمرد كشاورز، گويى به بركت اخلاص و ارادت خود و از اثر نفس قدسى امام، انگار صدها سال بعدى را در خشت خام صفاى خود مى بيند كه ما در آينه ى تحصيل و مطالعه و اطلاعاتِ به روز و تدبير و تدبّر سياسى و اجتماعى نمى توانيم ديد. كربلا رفتن ما هم همين قدر فرق دارد!

اين پير مرد روستايى با صفا به سفر بهشت مى رود، بى ادعا و بى ريا، بنده اى است كه مى رود به پابوس اربابش و معرفتش هم در كمال، و من بچه مدعى شهرى آمده ام، به پاى چوبين استدلال و فكر و انديشه، كه مثلاً در زيارت آداب به جا بياورم. با مطالعه و تعمّق و تدبّر و تدبيرو هنوز «من» هستم. او قطره اى است كه در اقيانوس عشق و خاكسارى گم شده است و من هنوز «من».

لكّه اى روى اين صفحه ى سفيد كاروان، برگ خشكيده اى روى اين رود خروشان و به قول جلال، «خسى» كه به ميقات مى برندش و به قول علّامه ى طباطبايى:

«من خسى بى سر و پايم كه به سيل افتادم

او كه مى رفت... مرا هم... به دل دريا برد»

ادامه دارد ...


کد مطلب: 8626

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8626/317-438-كيلومتر-مربع-زندان

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir