خبر اختصاصى خيمه‏ ى نوجوان

1 شهريور 1382 ساعت 6:09

شماره ى مخصوص خيمه ى نوجوان (همراه با خيمه ى كودك) ويژه ى ماه مبارك شعبان را حتماً بخوانيد.


شماره ششم ماهنامه خیمه - رجب المرجب1424 - شهریور1382

در ضمن منتظر دست نوشته هاى سبز شما هستيم.

عكسهاى يادگارى

قرار ما از اين به بعد، اين خواهد بود كه عكسهاى يادگارى و هيأتى شما را در اينجا چاپ كنيم؛ البته همراه با يك توضيح كوتاه. منتظر عكس هاى ارسالى شما هستيم. پس چرا نشسته ايد؟! يا على!



اين شماره:

سيد فؤاد موسوى - محمّد سعيد محمدى

موضوع: جشن تكليف



على(ع) از نگاه....

سيّده ليلا حسينى

خواستيم اميرالمؤمنين را از زبان دوستان بگوييم. گفتيم شايد بگويند...

خواستيم او را از زبان دشمنانش وصف كنيم، ديديم بارها اعتراف كرده اند.

خواستيم على(ع) را از نگاه ديگران بگوييم.

على(ع) را نمى توان در اين آينه هاى كوچك ديد. شايد آينه ها را كه كنار هم بگذاريم گوشه اى از بزرگى على(ع) را بنماياند.

1- پيامبر اكرم(ص) فرموده است: «اى على؛ جز خدا و من، كس ديگر تو را نشناخت».

2- عايشه گويد: «پدرم، ابوبكر را ديدم كه بسيار به چهره ى على بن ابيطالب(ع) نگاه مى كند. گفتم: «اى پدر! چرا تو زياد به چهره ى على نگاه مى كنى؟» گفت: «دخترم! از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: نظر كردن به چهره ى على عبادت است».

3- عمر از رسول خدا روايت كرد كه: «اگر مردم بر دوستى على بن ابى طالب(ع) اتفاق و اجتماع مى كردند، خدا آتش را خلق نمى كرد».

4- معاويه ابن ابى سفيان با آن همه دشمنى آشكار با آن حضرت، بيان داشته: «علم و فقاهت با مرگ على(ع) از ميان رفت».

5- دكتر على شريعتى: «على را نه تنها بايد در چهره ى خودش و يارانش، بلكه در چهره ى دشمنانش نيز بايد شناخت و شناخت دشمنان على، ما را به شناخت على كمك مى كند؛ آن چنان كه ظلمت، نور را مى شناساند».

6- جرج جرداق(1) : «اى جهان! چه مى شد اگر هر چه قدرت و قوه دارى به كار مى بردى و در هر زمان عليى با آن عقلش، با آن قلبش، با آن زبانش و با آن ذوالفقارش، به عالم مى بخشيدى؟!»

7- جبران خليل جبران(2): «عرب، حقيقت مقام و قدرش [على(ع)] را نشناخت؛ تا آن كه از همسايگان عرب مردمى از پارس به پا خاستند و فرق ميان گوهر و سنگريزه را شناختند».



پى نوشت:

1- نويسنده ى مسيحى لبنانى؛ مؤلف كتاب «امام على(ع)، صداى عدالت انسانى».

2- نويسنده و شاعر شهير لبنانى.



بيرق نوجوان

صد حكايت!

نام كتاب: با تو مى آيم

گردآورنده: عباس نديمى

تصويرسازى: پژمان رحيمى زاده

ناشر: انتشارات آثار متين

قيمت: 950تومان

«با تو مى آيم» دومين كتاب از مجموعه ى «صد پند و حكايت» است كه حكايت هايى است درباره ى امام على(ع) و زندگى آن بنده ى كامل خداوند؛ از تولد، نوجوانى، در كنار پيامبر بودن، دوران سكوت، حكومت، شهادت و...

گر چه با صد حكايت، نمى توان ابرمردى چون على(ع) را شناخت؛ ولى نمايى از آن الگوى جاودان را مى توان تصور كرد. با مطالعه ى اين كتاب، اشاره به چند نكته ضرورى است:

1- نثر ساده، روان و يكدست حكايات، ويژگى قابل توجه كتاب مى باشد.

2- گر چه زندگانى اميرالمؤمنين، سراسر آموزنده است؛ امّا تصور ما از اصطلاح «پند»، جملات خطابى و كلمات قصار مى باشد كه البته در اين كتاب، چنين جملاتى نمى بينيم؛ پس نام گذاى كتاب به «صد حكايت» شايد با مسمى تر از «صد پند و حكايت» باشد.

3- حكايتها، با دو حكايت «مولود كعبه» و «ماجراى جالب نام گذارى على(ع) آغاز و با سه حكايت «وصيت حضرت على(ع)»، «على(ع) از محل دفن خود خبر مى دهد» و «قبرى كه 13سال مخفى بود» پايان مى پذيرد؛ يعنى با حكايت هاى تولد آن حضرت، شروع و با حكايت هايى درباره ى شهادت ايشان، تمام مى شود؛ امّا ديگر حكايتها، هيچ ترتيب خاصى ندارند اگر چه نمى توان به سليقه ى گردآورنده ايراد گفت، ولى نظم خاص حكايت مى توانست استفاده از آن ها را راحت تر نمايد و اثر را زيباتر جلوه دهد. در پايان، با توصيه به خواندن اين كتاب و دست مريزاد به تهيه كنندگان اين مجموعه، منتظر آثار بعد آن مى نشينيم.



آخر سفره

مى خواستيم اسم اين بخش را بگذاريم «پذيرايى» امّا ديديم بچه ها هميشه آخرين نفراتى هستند كه سر سفر امام حسين(ع) و اهل بيت نوبتشان مى رسد. پس اسمش را گذاشتيم «آخر سفره»





جايزه با جدول!

يك توضيح كوچولو: بعضى از دوستان لطف كردند و برايمان جدول، طراحى كرده اند كه - اگر خدا بخواهد - در شماره هاى بعد از آنها استفاده مى كنيم. خسته نباشد! خدا قوت! فقط هنگام طراحى جدول يادتان باشد، سؤالات جدول، تا حدودى با موضوع نشريه - يعنى هيأتى بودن - همخوانى داشته باشد.

در ضمن، تعداد زيادى جدولِ شماره ى قبل به دستمان رسيده كه ان شاءاللّه در شماره ى بعد، اسامى برندگانِ جدول شماره ى قبل را مى خوانيد. و امّا جدول اين شماره:

پس از اتمام جدول، حرف وسط جوابها را از بالا به پايين كنار هم بگذاريد تا به رمز جدول دست پيدا كنيد. براى شركت در قرعه كشى، حداقل دو سطر درباره ى رمزِ پيدا شده بنويسيد.



از راست به چپ:

1- دوم نيست.

2- فرشته.

3- رنگ عزا.

4- عرض نيست.

5- ماه عربى.

6- شاعر مى سرايد.

7- ميوه ى نارسيده.

8- تکلیف دانش آموزان و سربازان.

9- رايت، پرچم.

10- دعاى زير لب.

11- سَر.



از چپ به راست:

1- به سوره هايى كه در مكه بر پيامبر نازل شده است، مى گويند.

2- گياهى كه استفاده ى غذايى دارد و پيچ آن معروف است.

3- حرف سكوت.

4- طول وارونه.

5- توان، نا.

6- رعشه ى بى انتها.

7- پوشش بعضى جانوران.

8- جزیره‌ای ایرانی در خلیج فارس.

9- نخست، يكم.

10- آخرين مرحله ى كشاورزى.

11- پرنده اى كوچك تر از گنجشك





يك «يا على» بگو، كار درست مى شود

ننه صدايم مى زند: «حسن، حسن، پا شو... لنگ ظهر شد...»

نمى توانم از جايم تكان بخورم. انگار وزنه هاى چند صد كيلويى بِهم آويزان كرده اند.

- تا ته كوچه صدايم را شنيدند، انگار خواب ديو رفته، حسن با توأم، پاشو!

پلكهايم باز نمى شوند. كاش مى گذاشتند نيم ساعت ديگر بخوابم.

- حاج آقا! من كه خسته شدم خودت مى دانى و پسرت.

ننه خسته مى شود. مى رود. پدر مى آيد.

- حسن، پاشو بابا، حسن!

از اين پهلو به آن پهلو مى شوم: «نيم ساعت... فقط... خودم بلند مى شوم».

- مى دانى ساعت چند است؟... يالّا، بلند شو.

پدر مى گويد، و دستم را مى گيرد: «يك يا على بگو».

انگار چيزى درونم جريان مى يابد.

-... يا على... بگو يا على...

وزنه ها كم كم از بدنم جدا مى شوند. نيرويم را جمع مى كنم.

- يك «يا على» بگو، بلند شدى ها!

«يا على» مى گويم و بلند مى شوم. به پدر نگاه مى كنم. لبخند رضايت روى لب هايش نشسته.

*

نمى دانم پايم به چه گير كرد كه افتادم زمين. با زانو خوردم زمين. زانويم تير مى كشد. درد از كاسه ى زانويم مى كشد بالا. دو دستى زانويم را گرفته ام و لبهايم را مى گزم. خون از شكاف روى زانويم بيرون زده. اشك توى چشم هايم جمع شده. بغض گلويم را مى فشرد. بچه ها دورم جمع شده اند. داداشم مى گويد: «مى توانى ادامه دهى؟» جوابش را نمى دهم.

- پس بلند شو، برو بيرون زمين تا بروم از جايى دوايى، چيزى پيدا كنم.

باز جوابش را نمى دهم يعنى مى ترسم جوابش را بدهم گريه ام بگيرد. هميشه آرزو مى كردم من بزرگترش باشم ولى اين بار آرزو مى كنم كاش او ده سال بزرگتر از من بود تا لااقل مى توانست بغلم كند و از زمين بيرون ببرد. دستم را مى گيرد و مى كشد تا بلند شوم. سعى مى كنم. كمى از زمين جدا مى شوم. درد مى پيچد توى تنم. طاقت نمى آورم. دوباره ولو مى شوم روى زمين، به داداش نگاه مى كنم سرخ شده. از خجالت يا عصبانيت، نمى دانم! دوباره دستم را مى گيرد. اين بار سرش را نزديك صورتم مى آورد: «زشت است حسن، همه به ما نگاه مى كنند» راست مى گويد. همه دور ما جمع شده اند و زُل زده اند به ما.

بلندتر مى گويد: يك «يا على» بگو.

چيزى درونم سرريز مى شود. انگار دارد درد را كنار مى زند. با اين كه مى دانم با هر فشارى درد زانويم بيشتر مى شود. دست روى زانويم مى گذارم. داداش «يا على» مى گويد و دست ديگرم را مى كشد. «يا على» مى گويم و يكباره بلند مى شوم.

*

به پدر مى گويم: «پس قولت چه شد، باباى خوش قول؟»

سرش را زير مى اندازد. لبخند كم رنگى روى لبهايش نشسته مى گويد: «اين باباى خوش قول زير بار زندگى مانده»

مى گويم: يك «يا على» بگو كار درست مى شود.

سر بالا مى گيرد. مى خندد و مى گويد: «اى پدر صلواتى، حرف خودم را تحويل خودم مى دهى؟»

مى گويم: «دروغ كه نمى گويم»

دست هايش را بالا مى برد: «باشد، تسليم!»

دست هايش را پايين مى آورد. روى زانو مى گذارد و مى گويد: «يا على» و بلند مى شود.

*

راقم گويد: «منبع و مأخذ اين حكايت را نمى دانم. ميزان عاريت گرفتن از واقعيت آن را هم نمى دانم امّا بسيار به منظور ما از اين نوشته نزديك مى باشد».

گويد: «روزى روزگارى... (مُرديم از بس اين جورى حرف زديم) شاه... شايد عبّاس... به زيارت بارگاه اميرالمؤمنين مشرف شده بود. هنگام ورود كنار در حرم، كورى را ديد كه گدايى مى كرد. جلو رفت و به كور گفت: «چند سال است كه كور هستى و اين جا گدايى مى كنى؟»

كور گفت: بيست سال (چند سال بالا و پايينش درست يادم نيست «بچه هيأتى»)

شاه... گفت: «تو بيست سال (رجوع شود به پرانتز بالا) است اين جا هستى و شفايت را از صاحب حرم نگرفتى؟! من به حرم مشرف مى شوم و چند ساعت ديگر برمى گردم؛ اگر شفا نگرفته باشى گردنت را مى زنم!» و وارد حرم شد. كور كه مى دانست پادشاه با كسى شوخى ندارد، به وحشت افتاد و چون ديد چاره اى ندارد با عجز و درماندگى رو به بارگاه اميرالمؤمنين آورد و شفاى خودش را خواست. خلاصه آن روز، شاه... گردن كسى را نزد...»

بچه هيأتى





دو شعر از تقى متقى

آفتاب پنجم

تقديم به امام باقر(ع)

بازمانده اى از

كربلاى خونرنگ

مثل بغض خاموش

توى يك دلِ تنگ



مثل جاده اى صاف

خاكى و فروتن

شور يك پيمبر

وقت بت شكستن



مهربان تر از ابر

وقت جود و بخشش

مثل بيد، در باد

در شب نيايش



مثل وحى مرموز

مثل علم، شيرين

رهنماى مردم

سوى دانش دين



چون يقين، شكوفا

در هجوم ترديد

شعله شعله دانش

چشمه چشمه خورشيد



توى آسمان ها

مهر، ماه، انجم

در نگاه مردم

آفتاب پنجم



مثل شمع

امام كاظم(ع)

آسمان عراق تاريك است

ردّ پايى ز نور، پيدا نيست

توى زندان تيره ى هارون

آفتاب بزرگ، زندانيست



آفتابى كه نور و گرمى را

به دلِ سرد آسمان مى داد

بر زمين مثل چشمه مى جوشيد

زندگى را به مردمان مى داد



زندگى زير سايه ى سخنش

زيستن در بهشت آدم بود

گر چه آدم در آن زمانه هنوز

به دو انجير شاد و خرّم بود



حاكمان گول ميوه را خوردند

از بهشت خدا جدا ماندند

مردم از جور حاكمان امّا

مثل يك طبل بى صدا ماندند



آفتاب بزرگ، در زندان

بى صدا مثل شمع روشن، سوخت

آسمان عراق تاريك است

دستى اى كاش شعله مى افروخت



او سِحر شده است

محدثه رضايى

جلوى آينه، دور خودش چرخيد. موهاى سياه و بلندش هم چرخيدند. لُپ هايش سرخ سرخ بود. عين انارهاى روى شاخه ى درخت. از توى آينه، پنجره و درخت انار پشت پنجره پيدا بود. لبخند كوچكى زد و به لب هاى خود خيره شد. درست عين شكوفه هاى قرمز و مايل به نارنجى انار بودند. شانه ى چوبى را انداخت توى تاقچه، يقه ى لباسش را صاف و مرتب كرد و قبل از اين كه از جلوى آينه كنار برود، دوباره از آن لبخندهايى كه به قول خودش دل را مى برد، زد و زير لب گفت: «بهتر از اين ديگر نمى شود؛ زودتر بروم ببينم هارون الرشيد با من چه كار دارد؟!» دستى به موهايش كه روى پيشانى اش ريخته بود، كشيد و با يك حركت تند و سريع، عقبشان زد و از اتاق آمد بيرون. سؤال هاى گوناگون به مغزش فشار مى آورد: «چرا هارون گفت: بهترين لباسم را بپوشم؟ براى چه گفت: به بهترين شكل خودم را آرايش كنم؟»

سعى كرد ديگر به اين مسايل فكر نكند، در عوض لب هايش را غنچه كرد و دوباره از آن لبخندهاى آرام زد.

¨

زندانبان در سياه و چوبى زندان را پشت سر او بست. زندان، تاريك و نمناك بود. فقط از روزنه ى گِرد سقف گنبدى شكل زندان، نور كمرنگ و بى جانى به داخل مى تابيد. يكى از دست هايش را به ديوار گرفت. مواظب بود ناخن هاى بلندش به ديوار نخورد و خراشيده نشود. دست ظريفش روى ديوار سياه و چرك زندان از سفيدى مى درخشيد. سعى كرد آرام جلو برود. زمين زندان نمناك بود و كف دمپايى هاى زرد رنگ و سبكش به زمين نمناك زندان مى چسبيد.

خلخالهاى درشت و طلايى كه به مچ پاهايش بسته بود، جرينگ جرينگ صدا مى كرد. با خودش گفت: «زندانى هر كه باشد حتماً شيفته ام مى شود!»

چشم هايش را باز و بسته كرد تا به تاريكى زندان عادت كند. با نگاهش دنبال زندانى گشت. زندانى درست گوشه ى زندان بود. آرام آرام رفت طرفش. خلخال پاهايش جرينگ جرينگ صدا مى كرد.

- «اين شما هستيد كه از هديه ى آنها خوشحال هستيد».

سر جايش ميخكوب شد. پاهايش طاقت جلو رفتن نداشت. اين آيه را زندانى مى خواند. صدايش تا عمق روح كنيزك اثر كرد. عجيب صداى خوشى داشت. پاهاى كنيزك بى اختيار برگشت سمت در زندان.

هيكل غلام سياه، خم شده بود رو به در چوبى زندان؛ اگر كسى يك دفعه او را مى ديد فكر مى كرد از وسط تايش زده اند. يكى از چشم هايش را گذاشته بود روى سوراخ گرد و كوچكى كه بغل قفل در بود. مى خواست هر چه كه مى بيند فوراً به هارون گزارش بدهد.

كنيزك را دوباره فرستاده بودند توى زندان، تا زندانى را وسوسه كند. نمى دانست چرا كنيزك به سمت زندانى نمى رود.

چشمش را از روى سوراخ برداشت. قامت لاغر و درازش را صاف كرد. دستى به كمرش كشيد و زير لب با عصبانيت گفت: «از بس تاريك است نمى شود چيزى ديد!»

چشم هايش را ماليد و آرام تف كرد روى زمين و دوباره خم شد و چشمش را گذاشت روى سوراخ. از آنچه ديد خشكش زد؛ شايد خواب مى ديد؛ امّا نه، بيدار بود.

كنيزك به سجده افتاده بود. موهاى سياه و بلندش كه با تاريكى زندان، گره خورده بود پخش شده بود روى زمين. صورتش پيدا نبود. موها صورتش را پوشانده بودند. گريه مى كرد و مى گفت: سبوح، قدوس! سُبحانك سبحانك!

¨

هارون نشسته بود روى تختش و آرام و قرار نداشت. با كف دستش مى زد روى پيشانى اش و لب پايينى اش را تند و تند گاز مى گرفت. صدايش در تالار قصر پيچيد: «به خدا قسم او را سحر كرده است! آرى موسى بن جعفر او را سحر كرده است.» با صداى بلند و خشمگين او، پرده هاى حرير و سبك كه به ديوار و پنجره هاى گرد و بيضى شكل تالار آويزان بود، لرزيد. غلام هم دست به سينه ايستاده بود. آنقدر سراپا ايستاده بود كه دوست داشت برود يك جاى دنج و آرام، بنشيند و تكيه بدهد به ديوار.

داشت به موسى بن جعفر فكر مى كرد و تأثيرى كه بر روى كنيزك گذاشته بود. به كنيزك نگاه كرد كه گوشه اى كنار كنيزان ديگر ايستاده بود؛ داشت زير لب چيزى زمزمه مى كرد. حتماً مى گفت: «سبّوح، قدوس، سبحانك سبحانك». صداى فرياد هارون، باز در تالار پيچيد. اين بار با كنيزك بود: «بگو ببينم يكدفعه چه ات شد؟ او با تو چه كرد كه به اين وضعيت افتادى؟ لب هاى كنيزك آرام آرام به هم مى خورد. همه ى چشم ها به لب هاى او گره خورده بود. كنيزك نگاهش را در تالار گردانيد: ديوارهاى سفيد با حاشيه كارى هاى بنفش و آبى، پنجره هاى چوبى مشبّك كه از پشت پرده هاى نازك پيدا بود؛ زمين سنگى و درخشان تالار، همه و همه جلوى چشم هايش مى رقصيدند. در خيالش تالار قصر با آنچه كه او ديده بود، از زمين تا آسمان فرق مى كرد؛ اصلاً قابل مقايسه نبود.

صداى هارون الرشيد او را به خودش آورد: «پس چرا ساكتى؟ زود باش! سريع!»

هارون دستش را گذاشته بود روى سيب هاى سرخ و آبدارى كه توى ظرف بلورين رو به رويش بود و بى صبرانه به لب هاى كنيزك چشم دوخته بود. كنيزك ديگر آن كنيزك قبلى نبود. از اين رو به آن رو شده بود. ديگر چشم هاى سياه و درشتش را خمار نمى كرد و تند و تند مژه هاى بلند و تابدارش را به هم نمى زد.

كنيزك به حرف آمد:

من در زندان كنار او بودم. مرتّب جلوى او راه مى رفتم و به هر طريقى سعى مى كردم توجه او را به خود جلب كنم امّا او اصلاً به من توجه نداشت. انگار كه مرا نمى ديد. همه اش مشغول نماز بود. بعد از نماز هم دائماً ذكر مى گفت. يك بار از او پرسيدم:

«آقاى من! آيا نيازى دارى كه من بتوانم آن را انجام دهم.»

گفت: «نيازم به تو چيست؟»

گفتم: مرا فرستاده اند كه به حاجات شما رسيدگى كنم.

يكدفعه با انگشتانش به نقطه اى اشاره كرد و گفت: پس اينها براى كيست؟

كنيزك ايستاده بود كنار كنيزان و غلامان ديگر و هر چه را برايش پيش آمده بود، براى هارون الرشيد تعريف مى كرد. دوست داشت دوباره برود در آن باغ بزرگ و پر درخت؛ همان باغى كه زير درخت هايش پر از گل لاله بود؛ همان باغى كه يك عالم درخت داشت. ياد تخت هاى بزرگى افتاد كه دور تا دور باغ چيده شده بود. روى تخت ها را با فرش هاى ابريشمى پوشانده بودند. در باغ، غلامان و كنيزكان خوش اندام و خوش قيافه اى در تكاپو بودند. لباس هايشان از حرير سبز بود. حرير سبزى درست مثل برگ درختان بالاى سرشان، در دستشان هم ظرف هاى بلورينى بود پر از آب و خوراكى هاى رنگارنگ. كنيزك هر چه در خاطرش بود به زبان جارى كرد.

پرده هاى دور تا دور تالار، آرام آرام تكان مى خورد. دلش مى خواست يكى از كنيزكان سبز پوش را گير بياورد و از او آب بخواهد. دلش مى خواست توى زندان باشد و باز امام با انگشتانش به نقطه اى اشاره كند؛ اشك از چشمانش سرازير شد و زير لب گفت: سبّوح، قدوس، سبحانك سبحانك!


کد مطلب: 8660

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8660/خبر-اختصاصى-خيمه-ى-نوجوان

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir