قسمت دوم
حكايت آن روزها...
سيّد هادى ميرى
1 شهريور 1382 ساعت 10:20
... واقعه ى اون شب، بدجورى ذهنمو مشغول كرده بود، يكى دو ماهى گذشت و من هنوز جواب سؤالمو نگرفته بودم تا اينكه اون شب به يادماندنى اتفاق افتاد.
شماره ششم ماهنامه خیمه - رجب المرجب1424 - شهریور1382
پيرمرد ريش سفيدى تو مسجد محل مى اومد و بعد از نماز كه مى ديدم بچه ها رو دور خودش جمع مى كنه و براشون نصيحت و موعظه مى گه! قيافه ى جذّاب و به قول معروف، تو دل برويى داشت. بارها مى خواستم برم جلو سر حرف رو باهاش باز كنم امّا هر دفعه يكجورى خجالت مى كشيدم و نمى شه كه راحت حرفهامو باهاش بزنم. اون شب - اگه درست يادم بياد - اولين شب قدر بود و مسجد مملو از جمعيت؛ مجلس با حال و با صفايى شده بود تمام جوونهاى محل هم جمع بودند. بعد از تمام شدن روضه و مراسم احياء و خوردن سحرى داشتم مى رفتم خونه كه خودش اومد جلو با تواضع خاصى سلام كرد و با لحنى كه هيچ گاه فراموشم نمى شه گفت: جوون! خيلى خوب مجلسى بود ولى از من به تو نصيحت، كه همه چيز مجلس رو از خودشون بخواه؛ سوز و نمك و اخلاص و همه رو آقا و ارباب بايد عنايت كند. اگه يه روزى رفتى مشهد پابوس على بن موسى الرضا(ع) برو دهنتو بذار تو يكى از شبكه هاى ضريح به آقا بگو من از خودم هيچى ندارم هر چى لايقشم خودت عنايت كن! هر چى روزى منه، امضا كن! و هر چى بايد بگم، به زبانم جارى كن و هر چى به ضررمه ازم بگير! آى جوون! ما كنترل شده ايم. همه ى مجلس ها از يكجايى كنترل مى شن. نكنه بگى اين بار من مجلسو گردوندم نه! من و تو هيچ كاره ايم! هر وقت پاى منبر ارباب نشستى قبل اينكه بخونى، با خودت حديث نفس كن؛ بگو من كيم؟! شأن من كجاست و شما خانواده، كى هستيد؟! مقام و منزلتتون چيه؟! خلاصه جونم برات بگه كه ما پيرمردها رفتنى هستيم و آينده، مال شما جوونهاست. الحمداللّه بى بى، يك نمكى تو صدات انداخته، خوب مى خونى و سوز خوبى هم تو صدات هست. ايشاءاللّه آينده ات روشنه؛ ولى از من پيرمرد به تو نصيحت، اول برو گريه كردن ياد بگير، بعد بيا پشت ميكروفن! امشب ديدم همه دارند زار مى زنند و صورتها همه خيس از اشك شده، ولى تو انگار نه انگار! ببخش منو اينجورى رُك دارم مى گم ولى هر وقت تو «بسم اللّه» و «السّلام عليك يا اباعبداللّه» ديدى اشك از گوشه چشمات داره سرازير مى شه، بدون نمكو ريختند و كار ديگه تمومه. بدون كه كنترلت دست خود اوستا كريمه ديگه تو هيچ كاره اى! آره عزيز جون ما رو دعا كن و عاقبت بخيرى ما رو از آقا بخواه!
اون شب دلم نمى خواست حرفهاى اون پير مرد تموم بشه. انگار جمله جمله حرفهاش توى دلم داشت حك مى شد. هر بار كه جمله ى جديدى رو شروع مى كرد، انگار نبض قلب منو تو دستش گرفته بود و با اون بازى مى كرد. در اوج جوانى و تو بيست و دو سالگى اون شب حرفهايى رو از اون پير مرد هشتاد ساله شنيدم كه احساس كردم خيلى وقته دنبالشم. خوشحال بودم كه بالاخره يه كسى رو پيدا كردم كه حرفهامو برم پيش اون بزنم، ولى حيف يك هفته اى نگذشته بود كه ديدم يه پرچم مشكى با خط درشت در منزل اون پير مرد خورده كه «السّلام عليك يا اباعبداللّه» و يك حجله و يك عكس و صداى قرآن عبدالباسط و... بدجورى شوكه شدم تا ديروز تو مسجد ديده بودمش ولى بچه ها مى گفتن صبح بعد از نماز تو مسجد تموم كرده. عجب عاقبت بخيرى و سعادتى... روزگار عجيبى بود. يكى اومد يكى مى رفت. يكى از اومدن شاكى بود و يكى به دنبال رفتن مى گشت واقعاً زندگى يك معجون عجيبيه! همچين كه از عزاى اون پير مرد دراومديم به اصرار خانم والده و ابوى گرام، ديگه كم كم داشت آستينها واسه ما بالا مى رفت از اونها اصرار و از ما انكار، كه بابا هنوز زوده؛ من كه هنوز كار بخصوصى رو ندارم؛ بذاريد يه خورده بزرگ تر بشم چه عجله اى داريد! دختر مردمو اسير من مى كنيد كه چى بشه؟! ولى مثل اينكه خوابهايى ديده بودند كه نگو و نپرس...
ادامه دارد...
کد مطلب: 8674
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8674/حكايت-روزها