قسمت سوم
حکايت آن روزها
سيد هادي ميري
1 مهر 1382 ساعت 12:42
از من پير مرد به تو نصيحت، مدّاحي رو شغل قرار نده! مدّاحي، حرفه و کارت نباشه اگه ميخواي رو نون مدّاحي حساب کني، از اين اوّل بگم وِل معطّل هستی.
شماره هفتم ماهنامه خیمه - شعبان المعظم 1424 - مهر1382
خلاصه تا اومديم به خودمون بياييم، ديديم - بقول بچهها - رفتيم قاطي مرغها و ديگه بايد حساب جداگانهاي براي خودم باز ميکردم. جاي شما خالي شب ولادت آقا امام رضا(ع) شب به يادماندني بود. عروسي بود که نگو و نپرس. انگار هر چي بچه هيأتي بود توي عالم بود جمع شده بود اونجا! يکي شربت ميداد، يکي کف ميزد؛ يکي گل ميآورد و يکي تبريک ميگفت؛ خلاصه همه تيرها به داماد بيچاره برميگشت.
آخراي عروسي، وقتي يکي يکي مهمانهاي عمومي و خصوصي با شکمهايي پر و چهرههايي بشاش و خندان مجلس را ترک ميکردند، خان عموي بنده - که تو فاميل براي خودش اسم و رسمي داشت و همه اونو به حساب بزرگتري و ريش سفيدش قبول داشتند - منو کشيد کنار و با لحني پدرانه و با قيافهاي که دلسوزي از سر و رويش ميريخت، گفت: «ببين پسرم! اين حرفها رو شايد بابات نتونه بت بزنه؛ ولي من بايد به تو بگم! من براي آيندهت ميترسم؛ ميخواهي چکار کني؟ دست اين دخترو گرفتي ميخواي ببري توي خونهاي که آجر روي آجر اون، از وام و قسط و قرض درست شده؟ تا کي ميخواي زير بار منّت بابات باشي؟ نکنه دلتو به اين صدايي که داري خوش کردي؟ از من پير مرد به تو نصيحت، مدّاحي رو شغل قرار نده! مدّاحي، حرفه و کارت نباشه اگه ميخواي رو نون مدّاحي حساب کني، از اين اوّل بگم وِل معطّلي! يه روز به خودت ميياي، ميبيني خودتو مفت مفت فروختي! ولي اگه کارکني، زحمت بکشي از دسترنج خودت زندگيت رو بچرخوني اونوقت در کنار همهي خستگيها، اون خوندن به دلت ميچسبه.»
توي اون شلوغي و سر و صدا، جملهي خان عمو، درست نشست وسط قلبم:
«يه روز به خودت ميياي ميبيني خودتو مفت مفت فروختي!»
روزهاي اول زندگي بود و برام سخت بود تا خودمو با شرايط جديد زندگي آشنا کنم. خانوم من از خونوادهاي نبود که با اين مسائل غريبه باشه. متدين و مذهبي بود ولي خيلي هيأتي نبود. هميشه از من اين سؤالو ميپرسيد که: «فلاني! براي آيندهي زندگيمون چه برنامهاي داري؟» و من هميشه تو جواب اون ميموندم. من، جوان 25سالهاي که ديپلم رو بزور گرفته بودم و شده بودم مداح پرجاذبهاي که توجه جوونهاي هم سن و سالش رو جلب کرده و بقول معروف اسم و رسمي پيدا کرده حالا اوّل زندگي مشترک، چه جوري ميخواستم دو واژهي غريب و نامأنوس رو با هم مشترک کنم: «زندگي براي مدّاحي» يا «مدّاحي براي زندگي» به بيان ديگه: «زندگي در کنار مدّاحي» يا: «مدّاحي در کنار زندگي؟!» خلاصه، زندگي معادلهي سخت و پيچيدهاي شده بود که هنوز براي من حل نشده مونده بود. محرّم در راه بود و آماج کارتهاي دعوت و دعوتنامه رنگارنگ و تحويل گرفتنهاي بودار، شروع شده بود.
اون روز از بس که دنبال کار رفته بودم، ناي راه رفتن نداشتم. تو گرماي وصف ناشدني تابستون، داشتم دست و پا درازتر از هميشه، به خونه برميگشتم و با خودم فکر ميکردم که اگه دوباره عيال پرسيد «چه کردي؟» جوابشو چي بدم؟! کليد رو که به در انداختم، ديدم يه پاکت نامهي قهوهاي رنگ لاي در گذاشتن. در که باز شد، افتاد روي زمين. تعجب کردم که اين وقت ظهر، اين پاکت نامهي عجيب و غريب، لاي در خونهي ما چه ميکنه؟ شکل و قيافه عجيبي داشت و کمي مشکوک به نظر ميرسيد. نه نام فرستندهاي! نه نام گيرندهاي! نه اسمي و نه تلفني! عجيب...؟! با احتياط، در پاکت رو باز کردم؛ يک مرتبه خشکم زد! چي ميديدم؟! آفتاب درست وسط کلهام ميخورد؛ و احساس ميکردم چشمهام درست نميبينه! يک فقره چک تا نخورده، تميز و بدون خط خوردگي... باورم نميشد!
وقتي نگاهم به رقم پايين چک افتاد، احساس کردم داره دود از سرم بلند ميشه. مبلغ سرسام آوري که شايد حتّي من هنوز نوشتن اون رو تجربه نکرده بودم، چه برسد به شمردن و ديدن و خرج کردن اون! خدايا آيا اشتباهي شده بود؟! شايد مقصد اين پاکت، خونهي همسايه بود؟! ولي نه! قيافهي همسايه ما به اين حرفها نميخورد! يک کارگر سادهي شهرداري و اين چک؟! نه! امکان نداشت. زماني مطمئن شدم که اين چک، مخصوص من فرستاده شده و يقين کردم که پاي مدّاحي و خوندن وسطه، که ديدم مقابل عبارت در وجه نوشته شده مداح جوان اهلبيت آقاي... عجب روزگاري شده بود! حدود يک هفته، دنبال فرستندهي اين پاکت گشتم بعد از تحقيق و کنکاش حسابي، فهميدم دود اين آتيش از کجا بلند شده!
ادامه دارد...
کد مطلب: 8755
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8755/حکايت-روزها