جناده، سراسيمه وارد خانه شد، به سراغ صندوقى رفت كه زره و كلاه خُود و شمشيرش در آن بود.در صندوق را باز كرد و با سرعت، وسايل جنگى اش را از صندوق بيرون كشيد. فاطمه آرام و مبهوت، جناده را نگاه مى كرد.
شماره شانزدهم ماهنامه خیمه - محرم الحرام 1426- اسفند 1383
مقصد كوفه، ديار نامردمان
جناده، سراسيمه وارد خانه شد، به سراغ صندوقى رفت كه زره و كلاه خُود و شمشيرش در آن بود.در صندوق را باز كرد و با سرعت، وسايل جنگى اش را از صندوق بيرون كشيد. فاطمه آرام و مبهوت، جناده را نگاه مى كرد. مرد كه نگاه پرسشگر فاطمه را ديد، بريده بريده گفت:
- سلام فاطمه... من... من عازم سفرم.
كلاه خُود جناده با دهان باز، رو به فاطمه بود؛ انگار واقعيتى را فرياد مى زد.
- مى دانم... حتماً مى گويى اين چه سفرى است كه زره و كلاه خُود مى خواهد. ببين... فاطمه!... حسين امروز از مدينه خارج مى شود... مى دانى كه عرصه را بر او تنگ كرده اند؛ وليد از طرف يزيد، مأمور است تا از او بيعت بگيرد... امّا مولاى مان قصد بيعت ندارد و عزم خروج از مدينه كرده است. او نمى خواهد اينجا بماند... و مى دانى كه اگر او عازم سفر باشد، من هم نمى مانم، يعنى نمى توانم بمانم... مى فهمى فاطمه؟... مى توانم!
فاطمه سكوت طولانى خود را با آهى عميق شكست و كنار در، روى زمين نشست :
- پس يزيد قصد ندارد، حسين را راحت بگذارد؟!
- بله، او نيز چون معاويه بر كفر خود استوار است.
صداى اذان از نقطه اى دور به گوش رسيد. فاطمه گفت: «اللَّه اكبر» و برخاست.
- نمى گويى ابزار جنگ در اين سفر به چه كار مى آيد؟
- دستور امام است... فقط براى دفاع از خود... مى دانى كه در سفر، هر حادثه اى محتمل است،
- تو مطمئنى حسين براى جنگ خارج نمى شود؟
- اين چه سؤالى است فاطمه؟! تو كه اين خانواده را خوب مى شناسى! پدرش على، جنگاورترين مرد عرب، هرگز در هيچ جنگى، آغاز كننده نبود؛ حتَّى پيش از جنگ با خوارج نهروان، كه خدا را فراموش كرده بودند و متعرض مسلمين بودند، سخن گفت تا آتش جنگ شعله ور نشود؛ امّا خود آنها نخواستند. برادرش حسن، صلح كرد و حالا حسين شهر جدّش را ترك مى كند تا در ماه حرام، خون مؤمنين، شهر جدّش را رنگين نكند. او نظر به حرم مكه دارد؛ شهرى كه در آن به دنيا آمده و مدفن جدّ و مادر و برادرش است... از اين گذشته، او تمامى خانواده اش را با خود مى برد، حتَّى خواهرش زينب نيز او را همراهى مى كند؛ فاطمه! به نظر تو مولاى مان حسين به قصد جنگ و خونريزى...
- مرا ببخش جناده! بيش از اين شرمنده ام مكن! تو از ميزان اعتقاد من به حسين آگاهى؛ مى دانى كه من هم نمى توانم بدون مولاى مان اينجا بمانم؛ به خصوص كه تو هم نيستى. شما كه برويد من مى مانم و عمرو و تنهايى؛ باور كن تنهايى براى مان سخت است.
- منظورت چيست فاطمه!؟
- جناده! من در طول زندگى مشترك مان از تو چيزى نخواسته ام، امّا حالا... خواهشى دارم... اميدوارم مخالفت نكنى؟!
قطرات شفاف اشك روى گونه هاى فاطمه سُر خورد.
- بگو فاطمه! هر چه باشد، براى تان فراهم مى كنم، نمى خواهم در نبودن من به شما سخت بگذرد.
- من، چيزى نمى خواهم... يعنى... بگذار من و عمرو، همراه تان بياييم.
جناده، سراسيمه از جا برخاست:
- اين غير ممكن است، فاطمه! سفر ما بى خطر نيست؛ سراسر راه ها را سربازان يزيد سد كرده اند؛ احتمال جنگ وجود دارد.
فاطمه به طرف جناده رفت و با التماس گفت:
- من از تمامى خطرات آگاهم... مگر نگفتى حسين خانواده اش را با خود همراه كرده؟... خوب... خوب ما هم مثل آنها.
جناده به دنبال كلماتى مى گشت تا فاطمه را منصرف كند؛ فاطمه از فرصت استفاده كرد و گفت:
- فراموش نكن كه قول دادى، خواسته ام را بر آورده كنى!
جناده به فكر فرو رفت و لختى بعد بهانه جويانه گفت:
- امّا پسرمان هنوز نابالغ است، اگر حادثه اى در پيش باشد، من مى توانم خود را از مهلكه نجات دهم، تو هم شايد بتوانى، امّا عمرو چه؟ همراهى او براى ما دشوار است.
فاطمه، مصمّم، پاسخ داد:
- امّا، عمرو كودك نيست، او سيزده سال دارد، براى خودش مردى شده؛ با همسالان خود مشق شمشير مى كند كارهاى بيرون، تو را از رشد پسرمان غافل كرده. مطمئن باش كه عمرو نيز طاقت دورى از تو و مولاى مان را ندارد.
جناده، جوابى نداشت، قدمى به سوى فاطمه برداشت و لبخندى زد.
- پس زودتر، وسايل سفرتان را مهيا كنيد؛ بايد هر چه سريعتر خود را به مسجد النبى برسانيم؛ تا ساعتى ديگر كاروان امام به راه مى افتد.
فاطمه به طرف جناده رفت. شانه ى مردش را بوسيد و سراسيمه با اتاق ديگر رفت. صداى اذان از دور به گوش مى رسيد:
- حىّ على خير العمل!
كاروان، خسته از راه ناتمام صحرا در ثعلبيه توقف كرد. گرد و غبار سوارى از دور، از جانب كوفه، نمايان شد. حسين بن على، از خيمه ى خود بيرون آمد و منتظر شد تا سوار از راه برسد. سوار به نزديكى خيمه ها رسيد. سراغ چادر امام را گرفت. در مقابل چادر ايستاد. امام نگاهى از روى مهربانى به سوار انداخت:
سلام و رحمت خدا بر تو باد برادر؛ خدا قوت!
سوار عرق از پيشانى مى گيرد و جواب سلام امام را با لكنت مى دهد، ديگر نمى داند چه بگويد گويا ابهّت امام به او مجال سخن نمى داد. لبخند امام و چهره ى گشاده ى او را كه ديد، چشمانش را به سينه ى امام دوخت و گفت:
- مولايم حسين! اى كاش قاصد اين خبر من نبودم؛ بيم جان شما، باعث شد كه به تاخت خود را برسانم و از شما بخواهم كه به سوى كوفه نرويد. كوفيان، پيمان شكسته اند... پسر عموى تان... پسر عموى تان مسلم بن عقيل، به شهادت رسيده.
اشك در چشمان امام حلقه زد. با صدايى رسا و حزين گفت:
- انا لله و انا اليه راجعون.
دستان خود را به سوى آسمان بلند كرد، زير لب دعايى زمزمه كرد و سپس عباس را به سوى خود فرا خواند. كاروان عشق قصد ادامه ى سفر دارد و مقصد، كوفه است.
× × ×
روز نهم محرم، سپاه يزيد چند بار به سوى قرارگاه امام و يارانش يورش برد عباس برادر امام، به نمايندگى از وى، رو به سپاه شام ايستاد و با صداى بلند گفت:
- مولايم، برادرم، حسين مى خواهد شب را با نماز و مناجات به سپيده دم برساند. به خداى بزرگ سوگند، حسين بن على نماز و مناجات را بسيار دوست دارد. امشب را به ما مهلت دهيد!
شب در تاريكى صحرا، امام، رو به همراهانش ايستاد و چنين گفت:
- سپاهى كه گرد آمده، مرا مى جويد؛ پيمان با من را ناديده بگيريد و از تاريكى شب استفاده كنيد و به شهرهاى تان باز گرديد.
آنها كه به هر دليل رفتنى بوده اند، پيش تر اردوگاه را ترك كرده اند و اينان كه مانده اند با حسين پيمان خون بسته اند. خانواده ى جناده از باقى ماندگانند.
× × ×
صبح عاشورا با جنگ آغاز شد. سپاه كفر و اسلام، روياروى هم ايستادند و نبردى خونين در گرفت. سپاه حسين كم شمار و لشكريان ابن زياد، صحرا را پوشانده بودند؛ امّا آن چه بيش از همه به چشم مى آمد، كشته هاى سپاه ابن زياد بود.
جناده، زره پوشيد و كلاه خود بر سر گذاشت. شمشيرش را بر داشت تا حمايل خود كند. فاطمه، دستش را گرفت و به شمشير اشاره كرد:
- نه، جناده! بگذار من اين كار با بكنم، مى خواهم، سهمى در اين نبرد نابرابر داشته باشم.
جناده، نگاهى از روى مهربانى به فاطمه انداخت. فاطمه با آرامش و قاطعيت، شمشير را به كمر همسرش بست.
جناده دست فاطمه را گرفت و گفت:
- فاطمه! تو بهترين همسر براى من بودى. مى دانى راهى كه مى روم، بازگشت ندارد؛ مرا ببخش و حلال كن! اگر اين سپاه نامرد به شما رحم كرد و زنده مانديد، فرزندم را خوب تربيت كن. او را با خاندان پيامبر آشنا كن و به او بگو: نبرد ما، نبرد حق و باطل بود، بگو كه با كسانى نبرد كرديم كه آب را به روى پسر رسول خدا بستند و از او خواستند تا با يك شراب خوار بيعت كند.
اشك از چشمان فاطمه و جناده سرازير شد. جناده به طرف عمرو، كه در گوشه اى از خيمه ايستاده بود و به سخنان پدر گوش مى داد، رفت؛ زانو زد و او را در آغوش گرفت.
عمرو، دست در گردن پدر آويخت: پدر! از مولاى مان اجازه بگير تا من هم به ميدان جنگ بيايم. مهارت من در شمشير زدن كمتر از كوفيان نيست!
- بله، پسرم! مادرت گفته؛ امّا اكنون تو بايد پيش مادرت بمانى؛ ولى اگر تا ساعتى ديگر، مردى نماند كه از حسين بن على و خانواده اش دفاع كند، تو هم بايد عازم ميدان شوى؛ حتماً بايد اين كار را بكنى!
سپس پسر را در آغوش گرفت و از او و فاطمه خداحافظى كرد.
به خيمه ى حسين رفت و اجازه ى نبرد گرفت. و به ميدان رفت و با رشادت فراوان با دشمن رو به رو شد. خبر شهادت جناده و چندين تن ديگر از دلاوران سپاه اسلام به امام رسيد. امام به خيمه ى جناده رفت و عمرو را در آغوش گرفت و به همسر، جناده كه از شهادت همسرش راضى و خشنود مى نمود، تسليت گفت.
فاطمه در جواب امام گفت:
- همسرم در راه حق و در ركاب شما به شهادت رسيده. او به آرزويش رسيده و ما را رو سپيد كرده است؛ من از اين بابت بسيار خوشحالم، جان هاى ناقابل ما نيز فداى شما و خاندان رسول اللَّه باد!
امام، روحيه ى والاى فاطمه و صبورى او را ستود؛ دعا كرد و به خيمه گاه خود بازگشت.
× × ×
كم كم آفتاب به ميانه ى آسمان رسيده بود؛ تشنگى امان از كاروان حسين گرفته بود و مردان جنگى، يكى پس از ديگرى به شهادت رسيده بودند و ديگر از مردان كارآزموده ى جنگ خبرى نبود.
امام، مشغول پوشيدن زره بود كه به او خبر دادند، فاطمه، همسر جناده بيرون خيمه قصد ديدار امام را دارد. حسين بن على از خيمه خارج شد:
- بگو، دخترم!... اگر كارى باشد كه از دستم برآيد، كوتاهى نخواهم كرد.
فاطمه با شرم گفت:
- نه... مولاى من... فقط مى خواهم، اجازه دهيد تا فرزند جناده، عمرو را به ميدان جنگ، روانه كنم.
- امّا... فرزند جناده، كوچك است... نيازى به جنگيدن او نيست؛ از طرفى او تنها يادگار جناده است. اين راه بازگشتى ندارد... تحمل مصيبتى ديگر، شايد براى تو بسيار گران باشد.
فاطمه مصمم بود و در تصميمى كه گرفته بود شك نداشت:
- مولاى من! فرزند جناده، همچون خودش شيفته ى شماست. فرزندم، فنون جنگ را مى داند و من از اين كه او را به كارزار بفرستم و مانند پدرش، او را در حالى ببينم كه در حين دفاع از اسلام و خاندان رسول خدا به خون خود رنگين شده است، راضى ترم. وصيت پدر او نيز همين است كه اگر لازم شد عمرو روانه ى ميدان شود.
- درود بر شما! كه اين چنين به دفاع از اركان دين تان قيام كرده ايد! اگر تو راضى به فرستادن فرزندت هستى، من نيز مخالفتى ندارم.
فاطمه، خوشحال از جلب رضايت امام، فرياد زد:
- عمرو! پسرم، بيا! تا مولاى مان تو را در لباس جنگاوران ببيند.
عمرو، با زره اى بلند كه تا زانوانش مى رسيد و شمشيرى كه نوك آن بر زمين ساييده مى شد، از پشت خيمه ها، ظاهر شد در مقابل امام ايستاد.
حسين زانو زده و او را در آغوش گرفت:
- درود بر تو و بر پدر و مادرت كه همگى از رهروان حقيقتيد! فرزندم! برو و مردانه بجنگ و به خداى خود ايمان داشته باش كه او با مؤمنين است.
عمرو، عقب رفت به امام احترام كرد و از مادر خداحافظى نمود و به سوى ميدان جنگ شتافت. در ميدان جنگ، مقابل دشمنان ايستاد و رجز خواند:
- "امير من، حسين است و چه امير خوبى!
او شادى دل پيامبر
و فرزند على و فاطمه است.
آيا شبيهى براى او مى شناسيد؟!
چهره اش مثل خورشيد تابان، درخشان است
و پيشانى اش مثل ماه گِرد، مى درخشد."
با گفتن اين جملات رو به سوى سپاه كوفه، حمله ور شد و چندين نفر را از دم تيغ گذراند. ناگهان، يكى از كوفيان، تيرى از كمان رها كرد و از پشت به سر او زد. عمرو، با صورت به روى زمين افتاد. در ميان گرد و غبار عمرو، پيكر نيمه جان خود را روى ريگ هاى داغ صحرا مى كشيد تا شمشيرش را بردارد؛ امّا خاموش نمى ماند:
- امير من، حسين است و چه امير خوبى!
او شادى دل پيامبر
و فرزند على و فاطمه...
در اين هنگام، يكى از سربازان يزيد بر پشت او نشست و سرش را از تن جدا كرد.
فاطمه، كنار خيمه ها ايستاده بود و نبرد دليرانه ى فرزندش را نظاره مى كرد. سرباز يزيد، برگشت و نگاه نگران مادر عمرو را ديد؛ سر بريده ى عمرو را به طرف او پرتاب كرد و دور شد.
فاطمه، با شتاب خود را به سر بريده رساند، آن را برداشت و به سينه چسباند:
- آفرين بر تو پسرم، اى شادى دلم! اى نور چشمم! خوشحالم كه در برابر پسر فاطمه، شرمسارم نكردى. از تو ممنونم.
بعد، نگاهى از روى خشم به سپاه يزيد انداخت و در حالى كه دندان هايش را به هم مى ساييد، گفت:
- گمان برده ايد كه ما روحيه ى خود را مى بازيم و مولاى مان را تنها مى گذاريم و به شما پناه مى آوريم؟!... هرگز... هرگز!...
سپس، سر پسرش را بوسيد و آن را به طرف سپاه يزيد، پرتاب كرد و فرياد كشيد:
- آ...ى! يزيديان بُزدل! كه اسير ترس و غفلت و هوس خود گشته ايد! بدانيد، من آنچه را كه در راه خدا داده ام پس نمى گيرم...