مى گوييم از منتظرانيم؛ امّا...
1 مرداد 1382 ساعت 4:00
در آمفى تئاتر دانشكده ى پزشكى در حال گوش دادن به سخنران بودم؛ خانم سخنران در قسمتى از سخنرانى، در مورد حضرت مهدى(عج) صحبت مى كرد؛ مى گفت: «علت اين كه امام زمان(ع) ظهور نمى كنند، عدم آمادگى مردم است؛ اگر ما الآن آماده ى پذيرش اين امام حىّ و حاضر باشيم، خداوند السّاعه اجازه ى ظهور به ايشان مى دهند».
شماره پنجم ماهنامه خیمه - جمادی الاول و الثانی1424 - مرداد 1382
با شنيدن اين جمله، افكارى به ذهنم خطور كرد: «كى ميگه جا افتاده كامل براى پذيرش امام عزيزمان را داريم!» در همين حال و هوا بودم كه سخنرانى به پايان رسيد. بيشتر ساعات آن روز، ذهنم مشغول اين موضوع بود و تقريباً يقينم كامل شده بود كه با بيان اين موضوع، سخنران مى خواهد مستمعان را تحريك احساسى كند.
همان شب در عالم خواب ديدم كه درِ خانه به صدا درآمد؛ هنگامى كه در را باز كردم، با چهره اى جذّاب و ملكوتى مواجه شدم. بى اختيار به او سلام كردم. جواب سلامم را داد و گفت: «من امام زمان هستم و براى مهمانى به منزل شما آمده ام!» تا اين جمله را شنيدم، به ايشان گفتم: «لطفاً چند لحظه صبر كنيد، الآن برمى گردم!» آنقدر بهت زده شده بودم كه نمى دانستم چكار كنم؟ افكار مختلفى به ذهنم خطور كرد: «واى اگر آقا به خانه ى ما بيايند آيا همه چيز، باب ميل ايشان است؟» سريع به داخل خانه رفتم؛ با عجله، جعبه ى نوارها را زير و رو كردم. واى! مطمئناً از اين چند نوار خوششان نمى آيد؛ آنها را برداشتم و در جايى مخفى كردم. چشمم به لباسهايم افتاد. مطمئن بودم اين چند لباس، امكان دارد باعث رنجش امامم شود؛ آنها را برداشتم و جايى دور از ديد گذاشتم. ناگهان چشمم به آن درختچه ى مصنوعى گوشه ى هال افتاد كه بابت آن بيش از 80000 تومان پول پرداخت كرده بودم! با خود گفتم اگر آقا از من بپرسند كه با وجود اين همه انسان محتاج به نان شب، اين درخت ضرورت دارد يا نه؟ چه بگويم؟
هر جا را نگاه مى كردم نگرانى بيشترى احساس مى كردم. به فكر فرو رفتم و از اين واهمه داشتم كه مبادا نتوانم در اين مهمانى، رضايت امامى را كه ساليان سال، انتظار گوشه ى چشمى از او را مى كشيدم، جلب كنم. در همين افكار بودم كه فهميدم خيلى دير شده و ايشان خيلى معطل مانده اند؛ دم در رفتم تا از ايشان دعوت كنم، ديدم ايشان تك تك درهاى كوچه را به صدا درآورده اند و مثل خانه ى ما، به علت عدم آمادگى مردم، پشت يكايك خانه ها مانده اند و ديگر در حال رفتن از كوچه ى ما بودند.
اشك، تمام گونه هايم را خيس كرد؛ غربت و تنهايى تمام وجودم را پر كرد. در حالت ناراحتى از خواب پريدم. ياد كلمات خانم سخنران افتادم و ادعاهاى خودم؛ حسرت مى خوردم كه چرا اين فرصت طلايى را از دست دادم! فهميدم و باور كردم كه فقط با شعار دادن و دعاى فرج خواندن و... براى انسان آمادگى ايجاد نمى شود، بلكه اين راه، عمل مى طلبد.
گر مرد رهى ميان خون بايد رفت
از پاى فتاده، سرنگون بايد رفت
يك دانشجوى پزشكى
کد مطلب: 8929
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8929/مى-گوييم-منتظرانيم-ام-ا