ميرزا كريم از خواب پريد. چهره ى سيّد بزرگوارى كه در خواب، اين سخنان را به او گفته بود، هنوز پيش چشمانش بود. ميرزا كريم، چند لحظه بعد، دوباره به خواب رفت. باز همان مرد، كه از چهرهاش نور مىباريد، به خوابش آمد و با تندى به او گفت: «راه بيفت. الان او را مىآورند.
شماره نهم ماهنامه خیمه- شوال1424 - آذر1382
9 آذر 1316 هـ .ق؛ شهادت فقيه مجاهد آيت اللّه سيّد حسن مدرس
عجله كن! راه بيفت! يكى از فرزندان ما را ظالمانه كشتهاند. بدن او را به دقت شستشو بده و كفن كن.
ميرزا كريم از خواب پريد. چهره ى سيّد بزرگوارى كه در خواب، اين سخنان را به او گفته بود، هنوز پيش چشمانش بود. ميرزا كريم، چند لحظه بعد، دوباره به خواب رفت. باز همان مرد، كه از چهرهاش نور مىباريد، به خوابش آمد و با تندى به او گفت: «راه بيفت. الان او را مىآورند.»
بار ديگر از خواب پريد؛ امّا اين بار از صداى در خانه. هوا تاريك. نيمه شب بود. چه كسى پشت در بود؟
ميرزا كريم به سوى در رفت و آن را باز كرد. چند پاسبان در كوچه بودند. يكى از آنها كه به در خانه نزديكتر بود، گفت: «جنازهى سيّدى در شهربانى است. بيا او را غسل بده.»
ميرزا كريم، همراه آنها به سوى شهربانى به راه افتاد.
هنگامى كه ميرزا مشغول شست و شوى بدن سيّد بود، يكى از پاسبانان به او نزديك شد و گفت: «اين سيّد شخص بسيار بزرگوارى است. او را خيلى احترام كن! ماهم هرچه از دستمان برآمد، كوتاهى نكرديم.»
«مدرس» را شبانه شست و شو دادند و به خاك سپردند تا هيچ كس آرامگاهش را نشناسد؛ امّا همان طور كه خود او پيش بينى كرده بود، مزارش زيارتگاه مردم مسلمان كشورمان شد.