پريشانى عشق و آيينه ‏گردانى عطش

حامد حجتی

1 آذر 1382 ساعت 4:15

راستى اين جا چيزى كه معنى مى‏يابد، عشق است. چرا شاعران عشق را در بين واژه‏هاى زمينى خود جستجو مى‏كنند؟ عشق اينجاست؛ كنار ضريح استوار تو، كنار چشمان تو كه بوى آب مى‏دهد.


شماره نهم ماهنامه خیمه - شوال1424 - آذر1382

يادداشت‏هاى سفر به مدينه و كربلا(2)

كربلا... / حرم اباالفضل

راستى اين جا چيزى كه معنى مى‏يابد، عشق است. چرا شاعران عشق را در بين واژه‏هاى زمينى خود جستجو مى‏كنند؟ عشق اينجاست؛ كنار ضريح استوار تو، كنار چشمان تو كه بوى آب مى‏دهد.

اينجا نصف‏النهار دلدادگى است و تو خورشيدى هستى كه عمود بر اين همه زمين مى‏تابى. كنار تو هيچ سايه‏اى معنا ندارد؛ چون تو سايه‏سار چشمانى هستى كه دوبيتى عطش را شروه مى‏كنند. كنار ضريح تو، نمى‏دانم چرا اين همه دستهاى لرزان به آسمان بلند مى‏شود.

اين همه دست، كجاى عالم را دعا مى‏كنند؟ به سمت كدامين چشم كشيده مى‏شوند؟ اين همه دست، اينجا كنار ضريح تو چنگ در مشكهايى انداخته، كه مدال افتخار بى‏دستى كودكان را به دوش مى‏كشند.

عباس! تو دستان مهربانت را به آب سپردى و باد، دستان تو را براى خود مى‏خواست. دستان تو، وقتى خورشيدى شد ديگر نبض تپيدن خون در رگ‏هاى عالم از حركت ايستاد و حالا اين همه دست، تقديم به توست؛ مادرت كجاست تا ببيند عباس بى‏دستش چقدر دست به مشبك‏هايش گره خورده است... مادرت كجاست تا بداند، دستان قلم شده‏ى تو رطوبت استجابت را با اين دستان دعاخيز قسمت كرده است.

مادرت كجاست ببيند، دستان شرجى فرزندش اين همه قنوت بارانى را به ارمغان آورده است.

مادرت كجاست تا براى تو، روضه‏ى بازوانت را بخواند و اين همه دست، پهندشت سينه‏هاى عاشق را نقاشى كند.

عباس! من آمدم با آرزوهايى چند ساله؛ با گريه‏هاى مادرم؛ با سينه‏ى گرفته پدرم؛ با نذرهايى كه مادر بزرگ بدرقه‏ى راهم كرد؛ با پيكر شهيدى كه داغ بوسه‏هايش را به دل دارم.

من آمدم؛ آب نمى‏خواهم. مى‏دانم ساقى كودكان، بى‏دست است! مى‏دانم مشك خالى‏اش گواه دلدادگى‏اش... هنوز روى خاك افتاده. مى‏دانم چشمانش، از آن روزى كه كبودى گونه‏هاى ياس را دير، به خون نشست. مى‏دانم عطر چادر خاكى يك مادر سبز، پهلويش را گلستان كرد. مى‏دانم.... امّا آمدم... تا در جزر و مدّ ضريح تو، يك لحظه از مويه‏هاى سكينه را نجوا كنم و آنى از پريشانى زينب بر سينه‏ام بنگارم.

آقا! بلند بالاى من! قربان ضريح كشيده‏ات... من آمدم يك جرعه... نه... يك نفس از نسيم پياله‏هاى تو مرا بس... يك پلك از تحيّر زينب، برايم كافى است... مرا برسان به گرداب فرات، تا به جاى يادگارى جانم را در آن غرق كنم.

اينجا تشنگى، آينه گردانى مى‏كند وعشق، مفهوم پريشانى است كه سر از پاى نمى‏شناسد...

ادامه دارد...


کد مطلب: 9017

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/9017/پريشانى-عشق-آيينه-گردانى-عطش

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir