نام تو را از كودكى به خاطر دارم؛ آن زمان كه حتّى نام خود را نمىدانستم، مرا با نام تو آشنا كردند. خميرمايهى زندگى من با عشق تو آميخته شد؛ تا روزى كه قرعهى اين عشقبازى به نام من افتاد.
شماره نهم ماهنامه خیمه - شوال1424 - آذر1382
به غبارى كه زكويت به رخم مانده قسم
هر كه عبد تو نشد عزّت و جاهش ندهند
نام تو را از كودكى به خاطر دارم؛ آن زمان كه حتّى نام خود را نمىدانستم، مرا با نام تو آشنا كردند. خميرمايهى زندگى من با عشق تو آميخته شد؛ تا روزى كه قرعهى اين عشقبازى به نام من افتاد. قرعهى تا خدا پرواز كردن، از خاك تا افلاك بر بال فرشتگان رفتن، بر محمل ملائكه نشستن، تا اوج آسمان پرواز كردن؛ همه و همه را مديون نام مقدس تو هستم كه جوانىام، بهتر است بگويم، زندگىام را از ذكر نام پرشور تو مىدانم.
هر چه به لحظهى حركت، نزديكتر مىشدم ضربان قلبم تندتر مىزد و من به سان پدرى كه انتظار به دنيا آمدن فرزندش را مىكشد، سر از پا نمىشناختم. خود را براى سفرى آسمانى مهيّا كرده بودم، سفرى كه اگر اين سطور را با من دنبال كنيد، شما نيز همراه من مسافر آسمان خواهيد شد!
قم، گلزار شهدا - 2بعد از ظهر - اول ديماه 1378
ازدحام جمعيّت اصلا قابل تصور نبود؛ يك بدرقهى باور نكردنى، مردمى كه با يك دنيا عشق و محبت، با چشمانى سرخ از اشك و سينههايى مالامال از اشتياق به ساحت قدس حضرت اباعبدالله، زوّار كربلا را در آغوش مىگرفتند؛ فضاى عجيبى از عطر مسافران كربلايى ماه رمضان بوجود آمده بود كه هيچ كجاى جهان نمىشد اين فضا را احساس كرد. از موج جمعيّت به سختى مىشد عبور كرد. دوستان را يكى يكى در آغوش گرفتم و اشك، تنها واژهاى بود كه مىتوانستم براى آنان به يادگار بگذارم. از يك سو حيران و مبهوت بودم و از سوى ديگر به خود مىباليدم كه ارباب و مولايم مرا براى اين سفر و به اين ميهمانى دعوت كرده است! از بزرگترها حال و هواى اعزام به جبههها را شنيده بودم. احساس كردم در كنار شهيدان تا ساعتى ديگر عازم مناطق جنگى خواهم شد.
همسفران يكىيكى سوار مىشدند هيچ كس را نمىشناختم، به جز مهدى جعفرزادگان دوست صميمىام و خوشحال بودم از اينكه چنين همسفرى دارم.
نواى گرم حاج على مالكىنژاد بسيجى سالهاى خون و خاكستر، ما را دوباره به آسمان برد، لحظه به لحظه اشتياق من فزونى پيدا مىكرد. دست عشق يا تقدير مىخواست بمانيم و بيشتر اشك بريزيم. اتوبوس آخرى با دو ساعت تأخير به گلزار رسيد و ما اين دو ساعت برايمان چون دو سال گذشت.
خيلى از دوستانى را كه تا آن زمان نديده و با آنها خداحافظى نكرده بودم، در اين دو ساعت، خودشان را به گلزار رسانده بودند. دلم به شورش افتاده بود، دو اتوبوس ديگر عازم شده بودند. ولى ما هنوز ايستاده بوديم! از طرفى چشمان اشكبار مردم بود كه جگر ما را آتش مىزد و از طرف ديگر، التهاب نرسيدن به كربلا ... و من اين اشك و ترديد را از ايمان ضعيف خودم مىدانستم. چرا كه آنان وقتى انتخاب شدند، همه خود را در صحن و سراى باصفايش مىديدند، ولى من با حس غريبى همراه بودم. آيا من لايق اين سفر نيستم چرا اتوبوس نمىآيد نكند كه... هر لحظه بر اضطراب درونى من مىافزود بالاخره دغدغه و كلنجار من تمام شد و درست در ساعت 45/4 روز چهارشنبه، در پيچ و خم جاده با كريمه اهلبيت خداحافظى كرديم و رفتيم تا سلام گرم دختر را به پدر برسانيم؛ مىرفتيم تا تكهاى از بهشت را به نظاره بنشينيم....
ادامه دارد...