چند پله تا خدا
به کوشش نیره قاسمی زادیان
1 خرداد 1385 ساعت 1:15
بار اولش بود که میرفت پابوس امام رضا علیهالسلام مریض شد. رفت حرم و به آقا گفت:«یابن رسولالله! تا نبینم درست نمیشود. با شنیدهها هم کاری ندارم، میخواهم ببینم شما مریض شفا میدهید». حرفش تمام شد. با رضایت و سلامت از حرم بر گشت.
شماره 23 ـ جمادی الاول و جمادی الثانی 1427 ـ خرداد و تیر 1385
1. کشاورز بود؛ اما در مزرعهی دلش کار میکرد.
خادم حرم بود و عاشق گرهگشایی از کار مردم. مراجعهکننده زیاد داشت. این بود که حجرهای برایش آماده کردند در فیضیهی قم.
زیاد قرآن میخواند. از وقتی قرآن را حفظ هم میکرد، حافظهاش قویتر شده بود.
در درس حاج شیخ عبدالکریم حائری شرکت میکرد. ادبیات عرب را هم خوب میدانست. خیلیها هم میگفتند: «دعایش زود مستجاب میشود، سید صفیالدین»
2. کرباس میبافت، از نوع نفیسش. کارهای خانه را هم خودش انجام میداد؛ به تنهایی.
مهربان بود، خیلی زیاد. راضی بود و قانع. با کم و زیاد زندگی خوب میساخت. اسمش«فاطمه سلطان» بود و جدّش میرسید به ملاصدرا. به او میگفتند: «زن آقا».
3. غدیر بود و نوروز. و سیدرضا عیدی آن سال «سیدصفی» و «فاطمه» بود.
4. داشت بازی میکرد؛ الک دولک مثل همیشه. سیدی آمد جلو. به همهی بچهها پول داد و شکلات. آنها هم گرفتند، با خنده. فقط به «سیدرضا» نداد و گفت: «تو بچهای و اهل بازی...»
نفس نفس میزد. از خواب پرید. ناراحت بود. گفت: شاید قرار است چیزی به من برسد که بازی نمیگذارد. دیگر هیچ وقت توی کوچه با بچهها بازی نکرد. آن روز «سیدرضا» هفت ساله بود.
5. بار اولش بود که میرفت پابوس امام رضا علیهالسلام مریض شد. رفت حرم و به آقا گفت:
«یابن رسولالله! تا نبینم درست نمیشود. با شنیدهها هم کاری ندارم، میخواهم ببینم شما مریض شفا میدهید». حرفش تمام شد. با رضایت و سلامت از حرم بر گشت... این خاطره برای هجده سالگی «سیدرضا» است.
6. یک دفعه به خودش آمد و دید بزرگ شده و همهی زندگیاش شده درس و کتاب. گاهی هنوز چند روزی از تمام کردن یک کتاب نگذشته بود که کسانی از او میخواستند این کتاب را درس دهد. علاقهی عجیبی به تدریس داشت. میگفت: «مجهولاتم در تدریس حل میشود.»
7. در سن 25 سالگی اجازهی اجتهادش را از «آیتالله خوانساری» گرفت.
8. وقتی «سیدرضا» بزرگ شد و همه به او میگفتند: «آیتالله بهاءالدینی»، خودش تعریف میکرد: «سه چهار ساله بودم که به حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها علاقه داشتم. همراه پدرم میرفتم آنجا و دلم میخواست به زائرین خدمت کنم. در تاریکی شب به آبانبار سی ـ چهل پلهای میرفتم و برای زوار حرم آب میآوردم.»
9. عبا را کشید روی سرش و گفت: «بنده، کمیِ خواب دارم».
سفره پهن بود و میهمانان حاضر. صاحبخانه اصرار میکرد: «آقا! اول نهار بخورید، بعد کمی استراحت کنید.» قبول نکردند.
یکی از نزدیکان آقا گفت: «اول غذای کارگرها را بدهید». بعد از نماز خود آقا به میزبان گفته بود: «قبل از این که به فکر ما باشید، نهار چند کارگری را که روی زمین شما کار میکنند، فراهم کنید.» اما او از شدت اشتیاق، فراموش کرده بود. نهار کارگرها را که دادند، آیتالله بهاءالدینی آمدند سر سفره.
10. از تبلیغ آمده بود. اول رفت حرم. یکی از دوستانش را دید که محتاج شده بود و متوسل به حضرت معصومه سلاماللهعلیها. پول تبلبغش را داد به او.
دلش برای «آقابهاء» هم تنگ شده بود. رفت ایشان را ببیند ... موقع برگشتن، آقا گفت: «صبر کن». بعد از چند لحظه پولی برایش آوردند و گفتند: «کار امروز شما، کار بسیار پسندیدهای بود.» بعد که پول را شمرد، دید همان مبلغی است که امروز در حرم به دوستش داد.
11. کسی گفت: «حاجآقا! دعا کنید من آدم بشوم.»
با خندهی ملیحی گفتند: «با دعا کسی آدم نمیشود ...»
12. روزی صحبت از شعر و شاعری شد. با جملهای کوتاه فرمود:
«بنده اشعار زیادی دربارهی اهلبیت علیهمالسلام خصوصاً حضرت علی علیهالسلام شنیدهام، ولی برای بنده هیچ شعری همچون اشعار شهریار جذابیت نداشته است. به همین جهت او را دعا کردم. بعد دیدم که برزخ را از او برداشتند.
13. با همه مهربان بود، حتی کبوترها. میگفت: «این بیچارهها ساعتها در هوا سرگردانند و تشنه میمانند، چون استفاده از آب موجب اسارت اینها میشود و از دست انسانها امنیت ندارند، بگذارید راحت و آسوده از آب و دانه استفاده کنند».
14. اگر خودش هم نداشت، قرض میکرد و برای ایام ولادت و شهادت ائمه علیهمالسلام مراسمی میگرفت.
15. موقع رفتن به فیضیه، راهی را انتخاب میکرد که خلوت باشد تا بتواند روی مباحث فکر کند. میگفتند: «تفریح من در ایام تحصیل، فقط تغییر آب و هوا بود.»
16. قنوتهایش شنیدنی بود، شنیدنیتر شد. وقتی پرسیدند چرا مدتی فقط دعای اللهمکن لولیّک ... را میخوانید، گفتند: «حضرت پیغام دادند، در قنوت به من دعا کنید.»
17. یکی از آقایان مشهور که الان از دنیا رفته است، به آقا گفت: «با این مشکل و گرفتاری چه کنم؟ این که مریدان و علاقهمندان تا در منزل همراه من میآیند. اما چون پای خودم را به داخل خانه میگذارم، همسرم با کفش و داد و بیداد از من پذیرایی میکند.»
ایشان هم گفتند: او از جانب خدا مأمور است تا منیّت و شرکهای درونی تو را از بین ببرد؛ تا در مسجد، مدرسه و درس، غرور و خودبینی را کنار بگذاری و بدانی که انسان در فقر محض است و در برابر غنای مطلق، نباید مغرور شد. دلخوشی از مقام و رضایت از کارهای خود، شرک است. این که سخنران خوبی هستم، شهرت دارم، با فلان شخصیت مرتبط هستم، از نظر علمی در چه درجهای هستم و چه موقعیتی دارم، و احساس آرامش کردن با اینها، شرکهایی است که اعتقادات ما را خدشهدار میکند. افرادی که استعداد قوی و حافظهای خوب دارند، به آنها تکیه نکنند. همان طور که صاحبان استعدادها و حافظههای ضعیف هم نباید از رحمت خدا مأیوس باشند.
کیفیت اعتقاد را فدای کمیّت ظاهری نکنید، چراکه اولیای خدا افرادی هستند که انسان هیچ تصور آن را نمیکند.»
18. از اولیای خدا حمایت میکرد، هرجور که میتوانست. میفرمود: «بنده قبل از سال 42 درس خارج فقه داشتم. یک سال، هنگام شروع، احساس کردم ساعت درس بنده با درس «آقاروحالله» همزمان است. به خاطر تقویت درس ایشان و احترام به آن بزرگوار، درسم را تعطیل کردم.»
19. دربارهی امام میگفتند: «اعتقاد من این است که مثل امام خمینی در زمان فعلی نداریم. وی فهم معصوم را پیدا کرده بود. درک او فوق درکها و شجاعت ایشان فوق شجاعتهاست.
پای خود را جای پای معصوم گذاشته و به واسطهی نبوغ و درک فوقالعادهاش از همه جلو زده است. انسان باید مؤیدمنعندالله باشد تا بگوید: «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکندنآن
.» و یا بگوید: «من توی دهن این دولت که از طرف آمریکاست، میزنم.» اینها در تاریخ شیعه، آن هم به این گستردگی در حد نایاب است.
این جملات را قبل از ارتحال حضرت امام فرموده بودند.
20. بعد از امام، اگر بشود به کسی اعتماد کرد، به این سید (آیتالله خامنهای) است ... البته هیچکس «آقاروحالله» نمیشود. ولی آقای خامنهای از همه به امام نزدیکتر است. کسی که ما به او امیدواریم، آقای خامنهای است ... باید به او کمک کرد که تنها نباشد.
21. سال 71 بیماری آمد و آقا را خانهنشین کرد. لبخند از چهرههای زیادی گرفته شد. بعد از چند روز بستری شدن در بیمارستان بهتر شدند. وقتی حالشان را پرسیدند، فرمود: «رفتنی بودیم، ما را شفا دادند ...»
22. در27 تیرماه سال 1376 یک آسمان معرفت، بر روی دستها تشییع شد.
***
بیست و دو یک رمز نیست. نشانهی تلاش است. تلاش برای جبران آن بیست و یک تایی که نتوانسته حق مطلب را ادا کند. بیست و دو لحظه، بیست و دو خاطره، از آیت بصیرت، حضرت آیتاللهالعظمی بهاءالدینی.
* این متن بر اساس گفتهها و خاطرات شاگردان و ارادتمندان معظمله نوشته شده است.
تعداد کلمات: 1197/ میاندار/میاندار
کد مطلب: 9746
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/9746/چند-پله-خدا