آنچه می خواست به دعای آقا گرفت

مرتضی علی اکبری

1 خرداد 1385 ساعت 7:45

حوزه‏ی علمیه‏ی قم طلبه می‏پذیرد، می‏خواهم طلبه بشوم.


شماره 23 ـ جمادی الاول و جمادی الثانی 1427 ـ خرداد و تیر 1385


اتوبوس حامل زائران ایرانی وارد کشور ترکیه شده و شهرها را یکی یکی پشت سر می‏گذاشت. بر روی تابلو راهنما اسم شهری با حروف لاتین نوشته بود: آقریر.

پسری کنار جاده برای نگه داشتن اتوبوس تلاش می‏کرد، چند نفر از زائرین از راننده خواستند اتوبوس را نگه دارد، کمی آن‏طرف‏تر ماشین ایستاد و پسرک شروع به دویدن کرد و خودش را به ماشین رساند. در را باز کرد و پا به پلکان گذاشت و بالا رفت.

هیچ‏کس نمی‏فهمید چه می‏گوید. فقط در میان کلماتش نام امام خمینی رحمت‏ الله ‏علیه را تکرار می‏کرد. یکی از زائرین که تصویر امام همراهش بود، آن را به پسرک نشان داد و گفت منظورت این است؟ پسرک اشک در چشمانش جمع شد و عکس را از دست او قاپید و شروع به بوسیدن کرد.

پسرم جلو اتوبوس‏های زائرین ایرانی را می‏گرفت و از آنها می‏خواست که تصویر امام خمینی رحمت ‏الله ‏علیه را به او بدهند، آن را می‏گرفت، می‏بوسید و می‏آورد و به من می‏داد.

کمال بیا برویم، چقدر با اینها بحث می‏کنی، اصلاً این حرف‏ها به تو نیامده. ببینم کی این حرف‏ها را به تو یاد می‏ده.

ژوان تو اینها را نمی‏فهمی. تو نمی‏دانی این کمونیست‏ها و ماتریالیست‏ها چه بر سر مسلمان‏ها آورده‏اند. اصلاً چرا ما مسلمان‏ها باید در درون مرزهایی که کفار وضع کرده‏اند(مرز جغرافیایی) حبس و زندانی بشیم.

پسرم خیلی به من احترام می‏گذاشت. نماز شبش ترک نمی‏شد. همیشه دعا می‏کرد که« خدایا در راه تو شهید شوم»، آن هم از علاقه‏ی زیادش به امام‌حسین علیه‏السلام بود. همیشه در مجالس امام‌حسین علیه‏السلام شرکت می‏کرد و دعا می‏کرد همانند شهدای کربلا در راه امام شهید شود.

داداش یک روز به من گفت می‏‏خواهم بروم ایران. تعجب کردم، ایران می‏خواهی بروی چه کار کنی؟

ـ حوزه‏ی علمیه‏ی قم طلبه می‏پذیرد، می‏خواهم طلبه بشوم.

این بود که رفت، هر موقع که نامه می‏نوشت، همه‌اش شور و حرارت بود. من فکر می‏کنم حیات کمال با طلبگی‏اش شروع شد.

کمال! تو خیلی زود زبان فارسی را یاد گرفتی و از موقعی هم که آمده‏ای، از همه‏ی ما بیشتر پیشرفت داشته‏ای، من فکر می‏کنم اگر به درس خواندنت ادامه بدهی بیشتر می‏توانی به مردمت و به اسلام خدمت کنی.

نه علی! این حرف را نزن، اگر جبهه‏ی حق این‏قدر ضعیف شده و جبهه‏ی باطل به خودش جرأت می‏دهد که به راحتی دست به اسلحه ببرد، به خاطر کم‏کاری ماست. تو نمی‏دانی چند ماه دوندگی کردم تا توانستم موافقت حضور در جبهه را بگیرم.

تلگراف کرد و گفت بیایید سر مرز، با شما کار دارم. خودش را رسانده بود به مرز. 3 سال از طلبگی‏اش نگذشته بود که به من گفت می‏خواهم بروم جنگ. من گفتم باید درست را بخوانی. گفت اگر جنگ بروم و بعد از اتمام جنگ به درس بپردازم، خداوند توفیق بیشتری در درس خواندن نصیب من می‏کند.

من حرفی برای گفتن نداشتم.

کمال! کمال! بیدار شو، نوبت نگهبانی ماست.

چرا بیدارم کردی؟ داشتم امام ‌زمان عجل‏الله‏تعالی‏فرجه‏الشریف را در خواب می‏دیدم.

چطور خواب دیدی؟

امام زمان عجل‏الله‏تعالی‏فرجه‏الشریف را دیدم. از من پرسیدند چه می‏خواهی؟ گفتم می‏‏خواهم در راه شما شهید شوم. گفتند نه الان لازم نیست شهید شوی. خیلی گریه کردم و گفتم آقا به حق حضرت زهرا سلام‏الله‏علیها می‏خواهم شهید بشوم. آقا خندیدند و رفتند.

امکان تماس تلفنی نبود. هر موقع هم که نامه می‏نوشت، بعد از خواندن، آن را پاره می‏کردیم. چون اگر آن نامه‌ها با آن مطالبی که داخل آن بود به دست دولت می‏افتاد، برای همه‏مان مشکل‏ساز می‏شد.

دو ماهی که در جبهه بود، هیچ نامه‏ای نفرستاد.

غسل که کرد، آمد داخل سنگر و گفت بیایید دعای کمیل بخوانیم.

حالا دعای کمیل! دعای کمیل که مال شب جمعه است.

نه الان بیایید بخوانیم.

و شروع به خواندن دعا کرد.

همان‏طور که دعا می‏خواند بلند بلند گریه می‏کرد. خیلی منقلب شده بود. دعا تمام شد. یک لحظه سکوت سنگر را فرا گرفت و لحظه‏ای بعد صدای انفجار خمپاره آمد. کمال آرام آرام به سمت زمین خم شد. فوران خون از رگ‏های گردنش جاری بود.

برای تجارت به شهر دیگری رفته بودم. در حال برگشت بعد از نماز صبح داخل اتوبوس خوابم برد. دیدم دو جنازه از آسمان به زمین آمدند. یکی از آنها کمال بود. بلند شد و نشست. پرسیدم چی شد؟ گفت من شهید شدم.

من هم خدا را شکر کردم.

یکی از دوستان ترکیه‏ای‏اش تلگراف کرد که کمال تصادف کرده، هرچه سریع‏تر به ایران بیایید.

پاسپورتم را برای سفر حج به اداره‏ی دولتی داده بودم. پاسپورت 15 روزه گرفتم. دوست کمال آمده بود مرز. گفتم پسرم چی شده؟ گفت شهید شده.

خدا را شکر کردم که در اثر تصادف از دنیا نرفته و شهید شده است.

امروز می‏بینم به خاطر حفظ اسلام و منافع مسلمانان در ایران چقدر شهید و اسیر و زخمی داده می‏شود. ما هم به حکم این که مسلمان هستیم، مکلف به ادامه‏ی این راه هستیم.(1)

گفتم جنازه را تحویل بدهید تا به ترکیه ببریم.

گفتند وصیت کرده در بهشت زهرا دفن شود.

هرموقع بهشت زهرا می‏روم خدا را شکر می‏کنم که پسرم جزء دو شهید اهل ترکیه است، و به آرزویش رسید. و تنها حسرتم این است که چرا من نتوانستم به این سعادت برسم و امیدم این است که در راه امام زمان عجل‏الله‏تعالی‏فرجه‏الشریف و در رکاب ایشان به شهادت برسم.

شهید کمال قزل‏قایا متولد سال 1344 در شهر آقریر ترکیه، در سال 1360 وارد حوزه‏ی علمیه‏ی قم شد و در تاریخ 28/4/63 پس از حضور 2 ماهه در جبهه‏ی قصرشیرین به فیض شهادت نائل آمد.

1. قسمتی از وصیت‏نامه‏ی شهید


کد مطلب: 9772

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/9772/آنچه-می-خواست-دعای-آقا-گرفت

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir