پایان روز سوم

مرتضی عبدالوهابی

1 مرداد 1385 ساعت 4:15

دسته‏ی مرغان دریایی خسته از پرواز شبانه، روی دیواره‏ی موج‏شکن فرود می‏آمدند. کشتی غول پیکر از بارانداز دور می‏شد. یدک‏کش کوچکی آن را به دنبال خود می‌کشید. روی لبه‏ی سکوهای اسکله ایستاد. به آب دریا خیره شد.


شماره 24 - رجب 1427 - مرداد 1385


کنار تخت زانو زد. به یاد حرف پدرش افتاد.

ـ خدا همه چیز را یک‏جا به آدم نمی‌دهد!

در اتاق باز شد. شوهرش بود. مرد به دخترک اشاره کرد و گفت:

ـ حالش چطوره؟

ـ خوب نیست. اصلاً خوب نیست!

ـ من مجبورم برم کارخانه. کاری داشتی زنگ بزن. خداحافظ!

مرد رفت. زن بلند شد. کنار پنجره رفت. حیاط را نگاه کرد. درختان گیلاس شکوفه داده بودند. چند پروانه لابه‏لای شاخه‌های پر از شکوفه در حال پرواز بودند. دخترک ناله کرد. صورتش متورم شده بود. با چشمان پرخون سقف اتاق را نگاه می‌کرد. زن دست‌های دخترش را گرفت.

ـ درد داری؟

دخترک سر تکان داد. زن لب‌هایش را به هم فشرد. پروانه‏ی سرگردانی وارد اتاق شد. چرخی زد و روی لبه‏ی تخت دخترک نشست.

*

کنار دستگاه بود. با صدای سرپرست بخش دست از کار کشید.

ـ احمد! رئیس کارت داره.

به دفتر کارخانه رفت.

ـ سلام

ـ سلام! از ایران تلفن داری!

گوشی را برداشت.

ـ الو؟ تویی فاطمه؟ چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟

بی‌اختیار روی صندلی نشست.

ـ بستری شده؟ کی عمل می‌شه؟ خیلی خوب قطع کن! من زنگ می‌زنم. خداحافظ!

گوشی را گذاشت. رئیس نگاهش کرد.

ـ احمد ناراحتی! اتفاقی افتاده؟

ـ مادرم مریضه. می‌خوان عملش کنن. اگه برم ایران می‌تونم برگردم؟

ـ از نظر من اشکالی نداره. ولی تازگی مقررات خیلی سخت شده. ممکنه دیگه نتونی برگردی. مگه مادرت تنهاست؟

ـ نه.

ـ براشون پول بفرست. خانواده‌ات کارهای بیمارستانو انجام بدن. پلیس ژاپن ورود کارگرهای خارجی رو محدود کرده. فکراتو بکن!

احمد از اتاق رئیس بیرون رفت. ظهر بود. کارگران دست از کار کشیده بودند. سالن غذاخوری شلوغ بود.

*

دسته‏ی مرغان دریایی خسته از پرواز شبانه، روی دیواره‏ی موج‏شکن فرود می‏آمدند. کشتی غول پیکر از بارانداز دور می‏شد. یدک‏کش کوچکی آن را به دنبال خود می‌کشید. روی لبه‏ی سکوهای اسکله ایستاد. به آب دریا خیره شد. زیر پایش کنار پایه‌های بتونی اسکله، عروس دریایی کنجکاوی به سطح آب آمده بود. لحظه‌ای بعد عروس دریایی به اعماق تاریک دریا فرو رفت. با صدای سوت کشتی به خود آمد. نسیم خنک دریا به صورتش خورد. از اسکله دور شد. ساعتی بعد در مرکز بندر کوبه بود. در میان ازدحام جمعیت حرکت می‌کرد. تابلوهای نئون با نورهای خیره‏کننده، خیابان‌ها را مثل روز روشن کرده بود. بی‌هدف قدم می‌زد. نیمه‌شب سوار اتوبوس شد. حاشیه‏ی بندر مقابل کارخانه پیاده شد. در زد. نگهبان پیر در را باز کرد.

ـ سلام

ـ تویی احمد؟ کجا بودی این وقت شب؟

به انتهای کارخانه رفت. اتاقش نزدیک انبارها بود. روی تخت دراز کشید. از ظهر تا به حال صورت مادرش برای یک لحظه هم از مقابل چشمش محو نشده بود. رادیو را روشن کرد، موجش را چرخاند.

ـ شنوندگان عزیز سلام! در خدمت شما هستیم از پخش شبکه سراسری رادیو. گرامیان! تولد مولای عشق نزدیک است! خیلی نزدیک! فردا 13 رجب است. ایام اعتکاف و میهمانی سه روزه‏ی خدا را هم در پیش داریم. جوانان عزیز با شما هستم! شمایی که هر سال حضورتان در این مراسم معنوی پررنگ‌تر می‌شود. التماس دعا! ما را از دعای خیر فراموش نکنید. معتکفان کوی دوست! ایام‏البیض بر شما مبارک...

*

ـ احمد درست شنیدم؟ گفتی سه روز؟

ـ بله!

ـ سه روز مرخصی می‌خوای چکار؟

ـ باید برم مسجد کوبه.

ـ برای عبادت؟

ـ بله.

ـ سه روز؟

ـ بله سه روز!

ـ شبانه روزی؟

ـ شبانه‌ روزی!

ـ بسیار خوب برو! اما شنبه اول وقت سر کارت باش، فهمیدی؟

ـ چشم.

احمد به سمت در رفت.

ـ راستی! برای دختر من هم دعا کن... اونم مثل مادرت مریضه.

*

صبح زود نمازش را خواند. از کارخانه خارج شد. اتوبوس در آخرین ایستگاه توقف کرد. پیاده شد. دریا با چشم‌انداز زیبایش از تپه‌های شمال شهر به خوبی پیدا بود. به مسجد رسید. مسجد زیبای بندر کوبه با گلدسته‌های بلند و زیبایش، یک‌دست از سنگ ساخته شده بود. شب هنگام صدای مؤذن از فراز گلدسته‌های مسجد طنین‏انداز شد. امام جماعت در محراب بود. نمازگزاران به تدریج وارد شدند. آنها ترک‌های مهاجر و کارگران هندی و پاکستانی بندر بودند.

*

غروب جمعه، آسمان بندر ابری بود. بارش ریز باران که از صبح زود شروع شده بود، ادامه داشت. پشت در اتاق ایستاد. صدای گریه‏ی دخترش را شنید.

ـ مادر دوباره سرم درد گرفت!

ـ خوب می‌شی دخترم.

ـ خوب نمی‌شم! چرا دروغ می‌گی؟

مرد خانه را ترک کرد. روبه‏روی اولین سالن غذاخوری توقف کرد. از ماشین پیاده شد. به طرف سالن رفت. ساعتی بعد در شمال شهر بود. ماشین را در پارکینگ مسجد کوبه پارک کرد. خودش را به شبستان مسجد رساند.

ـ احمد!

ـ سلام! شما اینجا چه‏کار می‌کنید؟

ـ برات خوراک ماهی گرفتم.

ـ خیلی ممنون.

ـ فردا صبح برمی‌گردی؟

ـ بله.

ـ برای مادرت دعا کردی؟

ـ بله.

ـ دختر منو که فراموش نکردی؟

ـ اول برای دختر شما دعا کردم.

ـ احمد! ممکنه یه مریض با دعا خوب بشه؟ اونم یه مریض سرطانی.

ـ نباید ناامید باشید.

ـ چرا دختر من؟ اون فقط 8 سالشه!

مرد نشست. شانه‌هایش می‌لرزید. باران شدت گرفته بود. از مسجد بیرون آمد. آن سوی خیابان ایستاد. لباس‌هایش خیس شد. آب در سرازیری خیابان جاری شده بود. به گلدسته‌های مسجد نگاه کرد که به سمت آسمان قد برافراشته بودند. رعد و برق شد. دریا طوفانی بود. به خانه برگشت. زنش منتظر بود.

ـ کجا بودی؟ نگران شدم.

ـ رفتم پیش احمد. برایش غذا بردم. برای دخترمون دعا کرده. اول برای دختر ما دعا کرده، بعد برای مادرش. باورت می‌شه.

زن لبخند زد، دست شوهرش را گرفت و او را به سمت اتاق دخترشان برد.

ـ اون خوابیده! فرشته کوچولوی ما خوابیده. تا یه ساعت پیش داشت گریه می‌کرد. با دکترش صحبت کردی؟

ـ آره هفته‏ی آینده باید بستری بشه. تو هم برو استراحت کن. این چند روز خیلی بی‌خوابی کشیدی.

*

نیمه شب بود.

درختان گیلاس زیر باران

سبدهای شکوفه به خدا هدیه می‌دادند.


کد مطلب: 9810

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/9810/پایان-روز-سوم

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir