پا منبری
فرزانه حکیمزاده
1 مرداد 1385 ساعت 5:00
فقط دلم میخواهد بگویم، ای همهی دنیا! دیگر به سراغ من نیا، من دلم میخواهد اینجا باشم.
شماره 24 - رجب 1427 - مرداد 1385
چقدر به من نزدیک!
دوستی صمیمی و دیرینه داشتم که همیشه به یاد من بود و از محبتهایش بهرهمند میشدم. اما من چنان که باید حق دوستی او را ادا نمیکردم و قدردان الطاف همیشگی وی نبودم. او مرا به خانهاش دعوت کرد و تقاضا کرد تا سه روز به صورت اختصاصی مهمان او باشم. اما مهمانی او شرایطی داشت که مهمترین آن، این بود که در این سه روز که مهمان او هستم، همه را جز او فراموش کنم و فقط به گفتوگو و انس با او مشغول باشم. مهمانی از نیمهشب شروع شد و من قبل از اذان صبح باید به خانهاش میرفتم. شور و حال عجیبی داشتم و در فکر این بودم که چرا در این دل شب، مرا مهمان کرده و چگونه میخواهد از من پذیرایی کند! به یادم آمد که باید سه روز مهمانی را روزه باشم و آغاز دعوت او قبل از اذان و برای خوردن سحری است. با اشتیاق فراوان آمادهی رفتن شدم و سرانجام به خانهاش رسیدم. اولین خوش آمدی که به گوشم خورد، صدای مناجات زیبای مولا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در مسجد کوفه بود:
مولای یا مولا انت الغنی و انا الفقیر و هل یرحم الفقیر الا الغنی مولای یا مولای انت المعطی و انا السائل و هل یرحم السائل الا المعطی ...
بیاختیار اشکهایم جاری شد و عجیب احساس دلتنگی کردم. شاید این جملات را بر زبان آوردم:
دوست من! چهقدر دلم برایت تنگ شده بود و نمیدانستم. ای برخوردار بخشنده! من فقیرم و به فضل و کرم تو نیازمندم. من ضعیفم و به حمایت و دستگیری تو محتاجم. دستم را بگیر و مرا بپذیر!
آری، دوست من، خدای من بود و با همهی وجود احساس کردم تنها لحظهای که آرامش دارم، همان لحظه است. لحظهای که در خانهی خدا مهمان شدم و احساس کردم که حقیقتاً چهقدر به من نزدیک است و چهقدر دوستم دارد و چهقدر دوستش دارم.
فقط دلم میخواهد بگویم، ای همهی دنیا! دیگر به سراغ من نیا، من دلم میخواهد اینجا باشم.
دیدار دوباره
محمد خوش لهجه
هرسال چند روز مانده به روز ولادت باسعادت حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام به شوق میآیم. با یک چشم، منتظر مولود و با چشمی دیگر در انتظار آمدن سنت حسنهی پیامبر اعظم، اعتکاف میمانم. چندین بار این افتخار نصیبم شد تا در این ضیافت الهی شرکت کنم و در حد ظرفیت خویش، گوشه ای از آن را درک کنم. به نظرم هنگامی که در این سنت الهی شرکت میکنیم خیرات و برکات بیپایانی نصیبمان میشود که گاه سالها تأثیرات آن را در زندگی خویش مییابیم. یکی از این برکات، دوستیها و خاطرات شیرینی است که گاه تا پایان زندگی ادامه مییابد. به یاد دارم در سالی که معتکف بودم، جوانی را دیدم که با شور و شوق خاصی در حال خدمت رساندن به معتکفین بود و با رویی خوش و شاد با معتکفین برخورد میکرد به طوری که با همه رابطهی بسیار صمیمی برقرار کرده بود، اما من که به دلیل کمرویی کمی در ایجاد رابطه با دیگران مشکل داشتم، هرچه میخواستم با او ارتباط برقرار کنم، نمیتوانستم. و این در حالی بود که واقعاً مشتاق دوستی با او بودم. به هر حال آن سال، اعتکاف به پایان رسید و من نتوانستم با آن شخص رابطه برقرار کنم.
چند سال بعد برای گردش و تفریح به بندر دیلم در استان بوشهر رفته بودم. در یکی از روزها که سالروز ولادت امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضا علیهالسلام بود، در مجلس جشنی که در مسجد جامع شهر برگزار شده بود، شرکت کردم. در حین برگزاری مراسم جشن نگاهم به جوانی افتاد که خیلی آشنا به نظر میرسید. هرچه فکر کردم نتوانستم به یاد بیاورم که او را در کجا دیدهام، و او نیز با دیدن من مکثی کرد و ایستاد. من با کمرویی از او پرسیدم: «شما به نظر من خیلی آشنا هستید، شاید با هم در خدمت سربازی بودهایم!» آن شخص گفت: «نه من در خدمت سربازی با شما نبودهام».
او هم هرچه فکر کرد، نتوانست مرا به خاطر بیاورد. اما من همانطور که به ذهنم فشار میآوردم، ناگهان به یاد آوردم که این شخص، همان جوان خوشرویی است که به معتکفین خدمت میکرد.
با یادآوری خاطرات آن روزها، آن جوان هم مرا به یاد آورد و زمینهی دوستی ما چیده شد. و این خود یکی از برکات این سنت حسنه است که عاید من شد.
اعتخواب!
محمدحسین متقی
با برو بچههای محل به توافق رسیدیم که نیمهی ماه رجب شبنشینی و سر کوچه نشستن و گعدههای کذایی را استثنائاً تعطیل کنیم و احیاناً یک دو سه روزی هم آدم شویم.
محسن از ترس اینکه خواب بماند و به اعتکاف نرسد، تصمیم گرفت سر شب برود و در مسجد مستقر شود تا موقع سحر ما برویم و او را از خواب بیدار کنیم.
سحر وقتی با بَر و بچ که هفت نفر بودیم، سر بالین محسن رسیدیم، طفلکی چنان از خوف خدا غش کرده بود که هیچ کس جز شیطان نمیتوانست او را از خواب بیدار کند. اتفاقاً همین طور هم شد. وقتی کمی به هوش آمد، یکهو از جا پرید و مثل کسی که گمشدهای داشته باشد یک چیزی برداشت و بدو بدو از مسجد بیرون رفت. من هم که حس کارآگاهیام یک دفعه عود کرد، تعقیبش کردم. بعد از یک مدت کوتاهی کشف شد که بله آقا غسل نجابتش گل کرده و برای اینکه از دنیا و ماسوا! دل بکند مجبور است کمی آبتنی کند و برای اینکه این دل کندن هم به نحو احسن انجام شود، این آب تنی با آب سرد و آن هم در دستشویی انجام شود.
خلاصه وقتی آقا محسن از آن آبتنی فارغ شدند و تشریف آوردند، مجبور شدیم با هزار پتو و لباس، او را گرم کنیم. تازه آن موقع خوشمزگیمان گل کرده بود و هرکدام یک تیکه بار محسن میکردیم و مجلس گعدهی شبهای گذشته مجدداً احیا شده بود.
خلاصه بعد از آن سحری را خوردیم و به دنبالش نماز را خواندیم و شیرجه رفتیم در رختخواب که یک خواب جانانه بزنیم تو رگ. ناگهان از پشت بلندگو اعلام شد دعای عهد توسط برادر فلانی اکنون آغاز میشود و پشت سرش آن بندهی خدا هم نگذاشت حرف مجری تمام شود و دعا را شروع کرد. اتفاقاً یکی از باندهای بلندگو را هم دقیقاً کاشته بودند بالای سر ما که میخواستیم بخوابیم. علی که در شیطنت بازی مهارت ویژهای داشت فوراً خیز برداشت و سیم باند را قطع کرد و پرید توی رختخواب و پتو را روی سرش کشید و خوابید. اما بعد از چند دقیقهای یک کسی که انگار احساس وظیفهاش گل کرده بود، آمد و سیم باند را وصل کرد. علی که چرتش پاره شده بود، بلند شد و داد و هوار راه انداخت که مگر نمیبینید ملت خوابیدهاند چرا مردمآزاری میکنید. طرف، هم بدون اینکه عصبانی شود معذرتخواهی کرد و سیم باند را قطع کرد. بعد پیشانی علی را هم بوسید و رفت. علی یک لحظه خشکش زده بود، انگار توقع داشت طرف هم یک هواری بکشد تا عاقبت یک دعوایی حتی لفظی راه بیفتد، اما نشد.
خلاصه رفیق، اگر از تجربیات اعتکاف ما میخواهی استفاده کنی، اگر راستش را بخواهی ما این دو سه روز اعتکاف رو بالکلّ خواب بودیم. صبح تا ظهرش را به خاطر اینکه شب تا صبح با بر و بچ مینشستیم و گپ میزدیم، ظهر تا شبش هم از گرسنگی روزه که به ما فشار میآورد میخوابیدیم.
به قول دوستم اصغر که میگفت: بنازم حکمت الهی را، ای خدا تو چهقدر حکیمی! میدانستی این بندههایت در سال چهقدر کمبود خواب دارند این سه روز را گذاشتی تا خوب بخوابند.
الغرض، اگر دنبال تجربهای تا ببینی اعتکاف برای ما چند نفر چطور بود، من میگویم دو تا چیز خیلی باحال داشت؛ یکی خواب، دوم گعده آن هم از نوع هیجانیاش.
راستی، راستی! یک چیز خیلی مهمتر هم داشت! آن هم آن خدایی بود که دنبالش میگشتم، آن را در اعتکاف پیدایش کردم. میفهمی، در اعتکاف ...
ای کاش ...
حیاط با صفای مسجد غلغله بود. بوی نمی که از شستن حیاط آجری مسجد جامع بلند شده بود، آدم را یاد گذشتهها میانداخت. چند ساعت مانده بود به اذان مغرب و موقع افطار. خیلیها بساطشان را آورده بودند در حیاط و نشسته بودند دور هم. صحبت میکردند و گاهی هم صدای قهقههی بلندی از میان صدایشان شنیده میشد. هرکه از طرف در ورودی مسجد برمیگشت، دستش پر بود؛ هندوانه، خربزه، فلاسک چای و ... از حس و حال بعضیها، آدم خیال میکرد سیزدهم فروردین است.
اما بعضی هم مشغول ذکر و حال خودشان بودند، و من مانده بودم چه کنم. از طرفی دلم گرفته بود و از طرفی مجذوب فضای ملکوتی آنجا شده بودم. اما با خودم گفتم: «ای کاش قدر این لحظات را بدانم» و بعد با خوشی رفتم به طرف حوض حیاط تا وضو بگیرم.
کد مطلب: 9813
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/9813/پا-منبری