کد مطلب : ۲۳۴۴۹
اشعار فاطمی بزرگان
خواجوی کرمانی:
به نور چشم پیمبر که نور ایمان بود
عقیق صفوت یاقوت شرع را کان بود
نبود هیچ به عذر احتیاجش از پی آن
که شمع جمع طهارت از او فروزان بود
از آن به وصلت او زهر شده لآلی
که از شرف قمرش در سراچه دربان بود
نگشت عمر وحی از «حی» فزون ز روی حساب
چرا که زندگی او به حی حنان بود
***
منظومه محبت دهر و آل او
بر خاطر کواکب ازهر نوشته اند
دوشیزگان پرده نشین حریم قدس
نام بتول بر سر معجر نوشته اند
ناصر خسرو:
قال اول جز پیمبر کس نگفت
وآنگهی زی آل او آمد مقال
جز که زهرا(س) و علی(ع) و اولادشان
مر رسول مصطفی(ص) را کیست آل؟
***
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر بود به حشر یارش
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا( س) چو هست یار و مددکارش
آن روز بیایند همه خلق و مکافات
هم ظالم و هم عادل بی هیچ محابا
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا(س)
چون به حب آل زهرا(س) روی شستی روز حشر
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا
پس پی آن پسران رو، پس از آن که تو را
پسران علی(ع) و فاطمه ز آتش سپرند
***
ذوالفقار ایزدی سوی که فرستادم بعد
زن و فرزند که را برد جز زهرا(س) و شبیر
اقبال لاهوری:
نور چشم رحمه للعالمین
آن امام اولین و آخرین
بانوی آن تاجدار هل اتی
مرتضی مشکل گشا شیر خدا
پادشاه و کلبه ایوان او
یک حسام و یک زره سامان او
مادر آن مرکز پرگار عشق
مادر آن کاروان سالار عشق
محیط قمی:
چشم امید نیست به هیچ آستان مرا
الا به آستانه فرخنده بتول
ام الائمه النقبا بانوی جزا
نور الهدی حبیبه حق بضعه رسول
آن بانویی که دور حریمش گذر نکرد
از دور باش عصمت او و هم بوالفضول
ابیاتی از قصیده امام خمینی (ره):
ای ازلیّت، به تربت تو مُخمّر! وی ابدیّت، به طلعت تو مُقرّر!
آیت رحمت ز جلوه تو هویدا رایَتِ قدرت در آستینِ تو مُضْمَر
جودت، همبسترا به فیض مقدّس لطفت همبالشا به صدرِ مُصَدّر
عِصمتِ تو تا کشید پرده به اجسام عالَم اجسام گردد عالَم دیگر
جلوه تو، نور ایزدی را مَجْلیٰ عِصمت تو، سِرّ مُختفی را مَظهر
گویم واجب تو را، نه آنَتْ رُتبت خوانم ممکن تو را، ز مُمکِن برتر
مُمکن اندر لباس واجب پیدا واجبی اندر ردای امکان مُظْهر
ممکن، امّا چه ممکن، علّت امکان واجب، امّا شعاعِ خالقِ اکبر
ممکن، امّا یگانه واسطه فیض فیض به مِهْتر رسد، وزان پس کهتر
ممکن، امّا نمودِ هستی از وی ممکن، امّا ز مُمکِناتْ فزونتر
وین نه عجب، زانکه نور اوست ز زهرا نور وی از حیدر است و او ز پیمبر
نور خُدا در رسول اکرم پیدا کرد تجلّی ز وی به حیدر صفدر
ابیاتی از اشعار عربی مرحوم کمپانی:
أُمُّ أئِمَّةِ الْعُقولِ الْغُرِّ بَلْ
اُمُّ أبيها وَ هْوَ عِلَّةُ الْعِلَلْ
روحُ النَّبيِّ في عَظيمِ الْمَنْزِلَه
وَفيالْكِفآءِ كُفْوُ مَنْ لا كُفْوَ لَهْ
تَمَثَّلَتْ رَقيقَةَ الْوُجود
لطيفَةٌ جَلَّتْ عَنِ الشُّهودِ
تَطَوَّرَتْ في أفْضَلِ الاطْوارِ
نَتيجَةُ الادْوارِ وَالاكْوارِ
تَصَوَّرَتْ حَقيقَةُ الْكَمالِ
بِصورَةٍ بَديعَةِ الْجَمالِ
فَإنَّها الْحَوْرآءُ في النُّزولِ
وَ في الصُّعودِ مِحْوَرُ الْعُقولِ
يُمَثِّلُ الْوُجوبَ في الإمْكانِ
عَيانُها بِأحْسَنِ الْبَيانِ
سید رضا موید:
ای حرم خاص خداوندگار
دست خداوند تو را پرده دار
مهر جبین زهرهی زهرا تویی
روشنی ماه و ثریا تویی
از همه زنهای جهان برتری
آن همهگان دیگر و تو دیگری
همسر محبوب امیر عرب
خلقت پیدا و نهان را سبب
پاک بود دامنت از هر گناه
آیهی تطهیر ز قرآن گواه
خوانده خدا «عصمت کبری» تو را
گفت نبی « امّ ابیها » تو را
ابن و ابت تاج سر عالمند
نسل تو سادات بنیآدمند
مادر تو اشرف زنهاستی
دختر تو زینب کبراستی
چیست حیا ؟ ریشهی دامان تو
کیست ادب ؟ بندهی فرمان تو
پاک بود دامنت از هر گناه
آیهی تطهیر ز قرآن گواه
مانده ز علم تو علی در شگفت
آنکه کمالش همه عالم گرفت
شرم و ادب از ادبت شرمسار
گوش تو را عقل و خرد گوشوار
رشتهی تو رشتهی نظم جهان
سینهی تو مخزن راز نهان
وقت خوشت وقت مناجات تو
شاد پیمبر ز ملاقات تو
کس نبرد راه به سامان تو
جز پدر و شوهر و یزدان تو
هم ز پی عرض ادب گاهگاه
یافته جبریل در آن خانه راه
خانهی تو گلشن مهر و وفا
مکتب تو مکتب صدق و صفا
نیست عجب گَر به چنین مکتبی
تربیت آموخته چون زینبی
پیرهن خویش به مسکین دهی
خاطر آن غمزده تسکین دهی
زین ملکات و ملکوتی صفات
فاطمه جان عقل و خرد مانده مات
با همهی شوکت و اجلال تو
بعد نبی تیره شد اقبال تو
دوری عزّت سپری شد تو را
امّت بیرحم جری شد تو را
قدر تو یا فاطمه نشناختند
بر حرم حرمت تو تاختند...
ای شده محروم ز ارث پدر
عالم و آدم ز غمت خونجگر
عصمت یزدانی و معصومهای
زوج تو مظلوم و تو مظلومهای
داغ غمت بر دل رنجور ماند
قدر تو و قبر تو مستور ماند
فاطمه، ای گوهر دریای راز
ما همه را سوی تو روی نیاز
باد فدایت پدر و مادرم
خاک ره فضّه تو افسرم
مهر تو سرمایهی ایمان من
یاد تو باغ گل و ریحان من
ای پدرت رحمهُ لِلعالمین
مرحمتی کن به من دل غمین
من که ز احسان تو شرمندهام
دست به دامان تو افکندهام
جز به تواَم هیچ سر و کار نیست
غیر حسینت دگرم یار نیست
از کرم خویش گناهم ببخش
در کنف خویش پناهم ببخش
ژولیده نیشابوری:
یـار من رفت ولی شِـکوه ز اغـیار نـکرد
با من سوخته دل، درد دل ابـراز نــــکرد
تا نَفَس داشت مرا، از دل و جان یاری کرد
گر چه کس یاری او، جز من بی یار نکرد
کمر یاری من بست که پــــــهلوش شکست
بـــی جهت همسر من، تکیه به دیوار نکرد
از فـــــــشار در و دیوار، به من هیچ نگفت
گِــــــــله از سوز دل و سینه و مِـسمار نکرد
گــــــر چه از ضرب لگد محسن گشت شهید
در بـــــــــــــــرِ دیده من، دیده گهربار نکرد
بازویش گشت کبود، از اثر ضــرب غـــلاف
غــــــیر غسل کس مرا آگه ار این راز نکرد
سیلی از دست عدو خورد مرا تا دم مــــــرگ
واقف از ســــــوز دل و زردی رخسار نکرد
آخر این غم مرا می کشد ای مـــــــــــرگ بیا
کــــــــه ز من خواهشی آن یار وفا دار نکرد
مرجع : عقیق