از عاشورا چه ميتوان آموخت؟
محمّد اسفندياري/ پژوهشگر
ماهنامه خیمه , 29 فروردين 1396 ساعت 10:21
از تاريخ بسيار ميتوان آموخت، امّا به شرط اينکه تاريخ آموخت. تاريخشناسي، انسانشناسي است، و ملّتي که تاريخ نميداند و حافظة تاريخي ندارد، شناختي از انسان ندارد. چنين ملّتي، بيتجربه و بدوي است و در هر کاري بايد از صفر بياغازد. امّا عقل اقتضا ميکند که آدمي در هيچ کاري از نقطة صفر شروع نکند، بلکه از تجربههاي ديگران، که در تاريخ يافت ميشود، بهره جويد. تاريخشناسي، سرگرمي علمي نيست، تجربهآموزي و عبرتاندوزي است و افزودن عمر گذشتگان به عمر خويش.
از تاريخ عاشورا، که برههاي مهم از تاريخ است، درسها ميتوان آموخت؛ ولي مشروط به اينکه تاريخ تحريفناشده آموخت و نيز به نقليّات بسنده نکرد و همچنين نپنداشت که عاشورا اتّفاقي بود که در يک نيمروز رخ داد و گذشت. گذشتگان ما، از خواص و عوام، در مقام درسآموزي از عاشورا نبودند: يا آن را بخشي از گذشته ميدانستند که «مَضىٰ ما مضىٰ» و امروزه به کار نميآيد، و يا مصيبتي ميدانستند که براي عزاداري و ثواب اخروي به کار ميآيد.
در اين بحث، قصد آن داريم تا بنگريم از عاشورا چه درسها و تجربههايي ميتوان فراگرفت. با تذکّر اين مطلب که فقط به برخي از آنها اشاره ميکنيم و مقصودمان از عاشورا نيز آن روز خاص و همة روزهاي در پيرامون آن است.
*
يکي از مهمترين درسهايي که از تاريخ عاشورا فراميگيريم، اين است که هيچ حکومتي از انحراف بيمه نيست. هر حکومت عادلانهاي ممکن است پس از چندي، دير يا زود، به انحراف گرايد و ضمن حفظ ظاهر، به ضدّ خود تبديل شود. از حکومت پيامبر فقط چند دهه نگذشته بود که حکومت معاويه سر برآورد و سپس به حکومت يزيدِ فاجر و جائر رسيد و فاجعة عاشورا پيش آمد. اينکه گفتهاند «انقلاب، فرزندان خويش را ميخورد»، منظور اين است که چه بسا انقلابها هم، که براي بهسازي امور است، به ارتجاع گرايد و همان فرزندان خود را قرباني کند.
حکومت پيامبر نيز، که انقلابي در دين و دنياي مردم بود، دچار همين سرنوشت شد و چندي از آن نگذشت که به دست امويان افتاد و امام حسين (ع) را، که فرزند آن انقلاب بود، قرباني کرد. البتّه پيشتر اميرالمؤمنين (ع) ، به تصريح خويش، حقّش ربوده شده بود، امّا نکته اينجاست که حتّي هنگامي که به خلافت رسيد، پيشبيني آيندة بدتري را ميکرد و آن، زمامدار شدن امويان بود که به وقوع پيوست. آن حضرت ميفرمود:
آسىٰ اَنْ يَلِىَ اَمرَ هٰذِهِ الاُمَّةِ سُفَهاؤُها وَ فُجّارُها فَيَتَّخِذُوا مالَ اللهِ دُوَلاً و عِبادَهُ خَوَلاً وَ الصّالِحينَ حَرباً وَ الْفاسِقينَ حِزباً.[1] يعني نگراني من اين است که نابخردان و نابکاران اين امّت، زمامداري را به دست آرند و مال خدا را دست به دست بگردانند و بندگان او را به خدمت گيرند و با صالحان در پيکار باشند و فاسقان را يار خود سازند.
*
درسي ديگر از عاشورا ميگيريم، دارا بودن حسّاسيّت سياسي است. ملّتي که چنين حسّاسيّتي نداشته باشد، بلکه دچار افسردگي سياسي و خمود و قعود شده باشد، هر خائني را به عنوان حاکم ميپذيرد. مردم در روزگار امام حسين (ع) دچار چنين آفتي شده بودند و به هر حاکمي تمکين ميکردند. آنان نماز ميخواندند و روزه ميگرفتند و به حج ميرفتند، امّا حسّاسيّت سياسي نداشتند و به ظلم خليفه و عمّالش بياعتنا بودند. حکومت با سلاح زر و زور، زبانهاي مخالف را ميبريد و يا ميخريد، ولي مردم لب به اعتراض نميگشودند و دلخوش بودند که خدا را عبادت ميکنند. امام حسين (ع) فريادي در سکوت بود و فساد حکومت را چندان مهم ميشمرد که ميفرمود با خلافت يزيد، فاتحة اسلام خوانده ميشود.[2]
*
تغيير حکومت يا تحمّل حکومت، دو راهي است که همواره فراروي بشر بوده است. گذشتگان بيشتر قائل به تحمّل حکومت بودند و کنار آمدن با آن. آنان ميپنداشتند حکومت، تقدير الهي است و تدبير بشري براي تغيير آن، ستيز با مشيّت خداوند است. آنچه وظيفة ماست، دعا براي حاکمان است؛ خوب باشند يا بد: اگر خوب باشند، بايد براي پايندگيشان دعا کرد، و اگر بد باشند، براي اصلاحشان.
امام حسين (ع) از استثناهاي آن دوران بود و قائل به تغيير حکومت، و حتّي براي خود بيش از ديگران تکليف ميدانست که بر حاکم ستمگر بشورد: اَنا اَحقُّ مَنْ غَيَّرَ.[3] اينکه آن حضرت توفيق يافت يا نه، بحثي ديگر است، امّا مهمتر اين بود که اسلام نبوي را از اسلام اموي تفکيک کرد.
*
سياست عرصة دوراهيهاست: انتخاب ميان خوب و بد، خوب و خوبتر، و بد و بدتر. در اين دوراهيها بايد بسيار هوشيار بود که به کژراهه نرفت. يک انتخاب غلط نه فقط آدمي را به سقوط ميکشاند، بلکه ممکن است موجب سقوط يک نسل شود و پيامدهايي داشته باشد. عاشورا روز دوراهي بود: راه با حکومت و راه بر حکومت. يک برادر به آن راه رفت و برادر ديگر به راه ديگر. کسي که پيشتر در سپاه امام علي (ع) بود، روبروي امام حسين (ع) ايستاد، و کسي که پيشتر در جبهة معاويه بود، به جبهة امام حسين (ع) پيوست. همه چيز به مويي بند بود؛ به يک تصميم. در اين تصميم سياسي نيز کساني راه درست را برگزيدند که داراي دو ويژگي بودند: آگاهي و پارسايي.
حر و عمر بن سعد، که هر دو از عمّال حکومت بودند، در معرض اين دوراهي قرار گرفتند. حر با رجوع به واعظ درونياش، بيآنکه امام حسين (ع) نصيحتش کند، از سپاه حاکم بريد و آزادگي را برگزيد. ولي عمر بن سعد، با وجود سخناني که امام حسين به او گفت و نصيحتش کرد و پيشنهادهايي به او داد، دينش را به حکومت فروخت.
*
ميدان سياست بسيار کوچکتر از ميدان تاريخ است. بنابراين معيار پيروزي و شکست نه ميدان سياست، که ميدان تاريخ است. در اينجا اعلام ميشود که چه کسي پيروز شد و چه کسي شکست خورد، و چه کسي افتخار تاريخ است و چه کسي ننگ آن. تاريخ، هم زبالهداني دارد و هم موزة افتخارات. برخي را در زبالهداني آن ميافکنند، و بعضي را در موزة افتخارات ميگذارند.
اميرالمؤمنين در ميدان سياست مغلوب معاويه شد، امّا در ميدان تاريخ بر او غالب آمد. اکنون در تاريخ از معاويه به عنوان حاکمي ستمپيشه و عوامفريب ياد ميکنند، و از علي، يعني همو که لعنتش ميکردند، به عنوان اميرالمؤمنين و صداي عدالت انساني. آن حضرت به همين موضوع نظر داشت که اندکي پيش از رحلت فرمود که در آينده حسرت روزهاي مرا خواهيد خورد: غَداً تَرَونَ اَيّامى.[4]
امام حسين (ع) نيز از پيروزمندان تاريخ شد و يزيد از شکست خوردگان آن. يزيد چنان کرد که قرنها لعنتش ميکنند، و امام حسين (ع) چنان کرد که تا قيامت سلامش ميفرستند. اکنون از ميان چند ميليارد انسان، شايد يک نفر يافت نشود که آرزو کند کاش با يزيد بود، امّا دهها و صدها ميليون نفر آرزو ميکنند که کاش با امام حسين بودند.
درسي که از عاشورا ميگيريم اين است که عرصة تاريخ فراختر از سياست است و پيروزي تاريخي مهمتر از پيروزي سياسي. چنان باشيم که آيندگان آرزو کنند مانند ما باشند. امام حسين چنين بود و در درازناي چند قرن، صدها ميليون نفر از دل و جان خطاب به او ميگويند: «يا لَيتَنى کُنتُ مَعَکَ.»
*
از آن همه سخناني که در بارة فسادآور بودن قدرت گفتهاند، اين گفتة لرد اکتون مشهورتر شده است: «قدرت موجب فساد ميشود و قدرت مطلب موجب فساد مطلق.»[5] در متون ديني نيز از اين موضوع سخن رفته است؛ از جمله اين حديث اميرالمؤمنين (ع) را ميتوان شاهد آورد: مَنْ نالَ اسْتَطالَ.[6] يعني هر که به مقامي برسد، سرکشي کند. همچنين: مَنْ مَلَکَ اسْتَأثَرَ.[7] يعني هر که به چيزي دست يابد، انحصارطلب شود. باز هم از آن حضرت روايت کردهاند: يَنبَغِى لِلْعاقِلِ اَنْ يَحتَرِسَ مِنْ... سُکْرِ الْقُدرَةِ.[8] يعني سزاوار است خردمند از مستي قدرت بپرهيزد.
فسادآور بودن قدرت، قاعده است و البتّه استثنا هم دارد. امّا همان استثناها دليل درستي آن است. اين قاعده، نظريّه نيست، بلکه حاصل تجربه است. يعني با کنار هم نهادن شواهد تاريخي در طيّ قرنها اين نتيجه به دست آمده است که قدرت، فساد ميآورد و قدرت مطلق، فساد مطلق. بنابراين قدرت بايد تقسيم و بر آن نظارت شود تا مهار گردد.
امام حسين (ع) نيز قرباني قدرت شد؛ قدرتي که مطلقاً در مشت يک نفر بود و از همه بيعت يا کشته شدن را ميخواست. جاي تعجّب است که چگونه حکومتي به نام دين، پسر پيامبر را کشت، امّا اين را هم بايد دانست که حکومت هيچ خويشاوندي نميشناسد و پدر و فرزند و برادر خود را هم ميکشد. از ديرباز گفتهاند: «اَلمُلکُ عَقِيمٌ لا رَحِمَ لَهُ.» به گفتة نظامي: خطرهاست در کار شاهان بسي / که با شاه خويشي ندارد کسي.
درسي که از تاريخ عاشورا ميگيريم اين است که بايد از مستي قدرت پرهيخت و مراقب بود که سمند حکومت، سرکشي نکند. همين مستي است که قدرت را چنان کر و کور کرد که پيشنهادهاي فرزند پيامبر را براي جلوگيري از جنگ نپذيرفت و او و همراهانش را با قساوت شديد، قتل عام کرد.
*
رعد و برق بيباران، هر جا که به کار آيد، در عرصة جنگ کارآمد نيست. يکي از درسهايي که از تاريخ عاشورا ميتوان آموخت همين است که رعد و برق بيباران نزنيم. عيب شيعيان کوفه اين بود که لاف و گزاف ميزدند که ما امام حسين (ع) را ياري ميکنيم و با دشمنانش ميجنگيم، ولي آنگاه که عرصة عمل پيش آمد، عقب نشستند و آن حضرت را تنها گذاشتند و معلوم شد که رعد و برق بيباران ميزند.
از ابتدا نيز اين ترديد بود که مبادا شيعيان کوفه سستي بورزند و امام حسين را تنها بگذارند. بدين رو هنگامي که شيعيان در منزل سليمان بن صُرَد جمع شدند، وي به آنان گفت اگر ميدانيد که امام حسين را ياري ميکنيد، آمادگي خود را به او اعلام داريد، ولي اگر بيم داريد که دچار ضعف و سستي شويد، به آن حضرت وعده ندهيد و گولش نزنيد. پاسخ شيعيان به سليمان بن صُرَد اين بود: «ما با دشمنان حسين خواهيم جنگيد و براي او جانفشاني خواهيم کرد.»[9] ولي آنان به وعدة خود عمل نکردند و در آزمون «جانفشاني» مردود شدند.
البتّه نبايد از نظر دور داشت که امام حسين به کوفه نرسيده بود که در کربلا محاصرهاش کردند و راههاي پيوستن شيعيان به او را بستند. اگر امام حسين به کوفه ميرسيد، و يا راههاي رسيدن به کربلا هموار بود، قطعاً آن حضرت ياوراني بسيار مييافت. به هر حال، بسياري از شيعيان که براي امام حسين شعار ميدادند و برايش پيام ميفرستادند و نامه مينوشتند، منفعل شدند و در ياري آن حضرت کوتاهي ورزيدند. شاهد اينکه بعدها خودشان توبه کرده، به خونخواهي امامشان برخاستند و به جنگ با دشمنانش رفتند و نهضتي را شکل دادند که توّابين نام گرفت.
*
آيا زندگي ارزش زيستن دارد؟ به اين پرسش، پاسخهايي گونهگون دادهاند؛ از پاسخ مطلقاً مثبت و منفي تا مشروط. آنان که پاسخ مطلقاً مثبت به اين پرسش ميدهند، تحت هر اوضاعي ميخواهند زندگي کنند و با هر نابساماني کنار ميآيند. در مقابل، کساني که پاسخشان مطلقاً منفي است، همواره نالان و نااميدند و چه بسا از نيهيليسم و خودکشي سر برآورند. امّا کساني که براي زنده بودن شرط ميگذارند و ميگويند هنگامي زندگي ارزش زيستن دارد که چنين و چنان باشد، ضمن اينکه زندگي را گوارا ميدانند، به هر اوضاع و احوالي تن نميدهند.
از سيرة امام حسين (ع) و يارانش چنين ميآموزيم که از گروه سوم بودند و زندگي را مطلقاً بر مرگ ترجيح نميدادند. به ديدة ايشان، مادامي زنده ماندن ارزش دارد که با عزّت و آزادگي باشد، ورنه مرگ بهتر است از آن زندگي. بنگريد که مسلم بن عقيل ميگفت: اَقْسَمتُ لااُقْتَلُ اِلاّ حُرّاً / اِنِّى رَأَيتُ الْمَوتَ شَيئاً نُکْراً.[10] يعني هر چند که مرگ را چيزي ناخوشايند ميبينم، ولي سوگند خوردهام که جز با آزادگي کشته نشوم.
از امام حسين نيز روايت کردهاند: مرگ با عزّت بهتر است از زندگي با ذلّت.[11] همچنين: کشته شدن بهتر از عار است.[12] آن حضرت زيستن با ذلّت را نه زندگي، که عين مرگ ميدانست که ميفرمود: در مردن تو همين بس که ذليل و خوار شوي.[13] همچنين زندگي زير حکومت ظلم را برنميتابيد که ميفرمود: من مرگ را جز سعادت نميدانم و زندگي با ظالمان را جز نکبت نميبينم.[14]
*
تأثير برخي نهضتها در جامعه، کوتاهمدّت است. اين نهضتها تأثيري فوري در محيط خودشان ميگذارند و بيدرنگ نتيجه ميدهند، امّا ممکن است در تاريخ فراموش شوند. در مقابل، بعضي نهضتها ممکن است در زمان خودشان، چنانکه بايد، نتيجه ندهند، ولي در آينده دستاوردهايي بيشتر داشته باشند. نهضت امام حسين (ع) از اين شمار بود و در قرنهاي بعد بيش از جامعة خودش تأثير گذاشت. امويان مردم را چندان افسون و تخدير کرده بودند که با شهادت امام حسين نيز عدّهاي بيدار نشدند. امّا با گذشت زمان، تاريخ به نفع آن حضرت قضاوت، و امويان را محکم کرد. اکنون هر چه زمان ميگذرد، آثار و نتايجي بر قيام امام حسين مترتّب ميشود که در خيال هم نميگنجيد. امروزه سيّد الشّهدا نه فقط الگوي شيعيان، بلکه الگوي جملگي مسلمانان، و حتّي همة کساني است که مسلمان نيستند و آزادهاند. تأثيري که آن حضرت بر زندگي شيعيان در قرن چهاردهم و پانزدهم گذاشت، بيش از تأثيري است که در قرن اوّل و دوم گذاشت. تاريخ به هر کس حقّش را ميدهد.
قيام عاشورا به ما ميآموزد که صداي آزادي و عدالت، اگر هم به گوش معاصرانش نرسد، به عصرها و نسلهاي بعد منتقل ميشود. حق زمين ميخورد، ولي شکست نميخورد و در آينده به پيروزي ميرسد و چه بسا به موفّقيّتهايي بيش از آنچه در روزگارش ميخواست، دست يابد. به گفتة هانا آرنت: «آنان که بر کرسي قدرت نشستهاند، هر اندازه هم تدبير کنند، قادر نخواهند بود جايگزين بادوامي براي حقيقت کشف يا ابداع کنند. اقناع و خشونت ميتواند حقيقت را نابود کند، امّا نميتواند جايگزين آن شود.»[15]
*
حماسه و عرفان دو پديدة جدا از يکديگرند. به تاريخ هم که رجوع ميکنيم، گروهي را اهل حماسه و گروهي را اهل عرفان ميبينيم. اين جدايي ناشي از تفاوت شخصيّت اين دو گروه است. اهل حماسه در شمار افراد برونگرايند و اهل عرفان از گروه افراد درونگرا. امّا آنچه دين از پيروانش ميطلبد، درآميختن جهاد اصغر با جهاد اکبر است و فضيلي را قرباني فضيلتي ديگر نکردن.
امام حسين (ع) در اقتدا به اميرالمؤمنين (ع) ، حماسه و عرفان را چنان به هم آميخت که گويا اين دو تفکيکناپذيرند. روايت کردهاند که امام علي، که چنان حماسههايي را آفريد، از هنگامي که از پيامبر شنيد که نماز شب نور است، هيچگاه آن را ترک نکرد؛ حتّي در ليلة الهرير که از شبهاي سخت جنگ صفّين بود.[16] امام حسين (ع) نيز در عصر تاسوعا از لشکر مقابل مهلت خواست که جنگ را يک شب به تأخير بيندازند تا در آخرين فرصت به عبادت مشغول شوند. چنين هم شد و آن شب، امام و اصحابش غرق در نماز و دعا و تسبيح و استغفار و تلاوت قرآن بودند و زمزمة عبادتشان چنان فضا را فراگرفته بود که زمزمة زنبوران عسل. نماز ظهر عاشورا را نيز در حالي امام حسين (ع) اقامه ميکرد که آماج تيرهاي دشمن بود.
اين نيز درس ديگر عاشوراست که حماسه و عرفان را، که گروهي به اين تمايل دارند و گروهي به آن، به يکديگر درآميزيم و تکساحتي نباشيم. مؤمنان راستين، چنانکه از پيامبر روايت کردهاند، راهبان شب و شيران روزند: رُهْبانٌ بِاللَّيلِ اُسدٌ بِالنَّهارِ.[17]
آنکه براستي اهل عرفان باشد و غرق در معنويّت، ستمستيز است و آمادة جانفشاني در پيکار با دشمنان خدا و خلق. وي اين دنيا را گذرگاهي بيش نميشمارد و زندگي واقعي را در سراي ديگر ميداند و باکي از مرگ ندارد. به گفتة ابن سينا: «اَلعارفُ شُجاعٌ وَ کَيفَ لا وَ هُوَ بِمُعزَلٍ عَنْ تَقيَّةِ الْمَوتِ.»[18] يعني عارف، شجاع است و چگونه شجاع نباشد در حالي که از مرگ هراسي ندارد.
آنکه از مرگ ميهراسد، در واقع از ورود به سراي ديگر ميهراسد، و آنکه چنين هراسي دارد، عارف نيست. پس عارف چون باکي از مرگ ندارد، شجاع است؛ و چون شجاع است، حماسهآفرين است، حماسة امام حسين، حاصل عرفان آن حضرت است.
*
يکي از بحثهاي اختلافي اين است که آيا يزيد مسلمان بود يا نه؟ بيايد فرض را بر اين بگذاريم که او مسلمان بود، در اين صورت چه فرقي ميکند؟ آيا اگر امام حسين (ع) با کافران حربي روبرو ميشد، بدتر از آن ميکردند که سپاه يزيد کردند؟ مگر سپاه يزيد جفا و جنايتي بود که ميتوانستند انجام دهند و ندادند؟ آنان کشتند و سوختند و اسير گرفتند، و جنايتي نبود که مرتکب نشوند.
يزيد سه سال حکومت کرد و سه فاجعه به بار آورد: کشتن اهل بيت پيامبر (سال اوّل)، قتل عام مردم مدينه که به فسق و فجور خليفه معترض بودند (سال دوم)، و ويران کردن خانة خدا که عبدالله بن زبير در آنجا پرچم مخالفت برداشته بود (سال سوم). اگر يزيد اندکبهرهاي از عدالت داشت، و يا اندکي بردبار بود، هيچيک از اين سه فاجعه در مدّت کوتاه حکومتش رخ نميداد. عيب بزرگ او ستمپيشه بودنش بود و نابردبارياش در برابر معترضان.
از آنچه گذشت، نتيجه ميخواهم گرفت که حاکم کافر، امّا عادل، بهتر است از حاکم مسلمان، امّا ظالم.[19] اگر امام حسين (ع) با حاکمي کافر، ولي عادل، مواجه ميشد، دچار چنين مصيبتهايي نميشد که با حاکمي مسلمان و ظالم مواجه شد. نتيجهاي ديگر که ميتوان گرفت، اين است که ملاک مشروعيّت حکومت، مسلمان بودن حاکم نيست، بلکه عادل بودن آن است.
ترديدي نيست که حکومت کافران بر مسلمانان قابل قبول نيست؛ حتّي کافران عادل. امّا بدتر از آن، حکومت ظالمان است؛ اگر چه مسلمان باشند. اين درس بزرگي است که از تاريخ عاشورا ميآموزيم.
*
کتاب تاريخ، خونين است و همهاش حکايت از جنگ و خشونت و خونريزي دارد. تا زمان مولوي، گردش روزگار چنان بود که او ميگفت: اين جهان جنگ است چون کل بنگري / ذرّه با ذرّه، چو دين با کافري. اکنون نيز روزگار چنان است که بود و به گفتة دورانت: «جنگ يکي از عناصر پايدار تاريخ است، و تمدّن و دموکراسي از آن چيزي نکاستهاند. از 3421 سال اخير، که تاريخ مدوّن دارد، فقط 268 سال آن بدون جنگ گذشته است.»[20] حال اين پرسش در ميان ميآيد که چرا در ميان آن همه رويدادهاي خونبار و غمبار تاريخ، عاشورا ماندگار شد؟ يافتن پاسخ اين پرسش، درسي از تاريخ عاشورا و پساعاشورا يادمان ميدهد.
راست اينکه حضرت زينب (س) پيامآور نهضت عاشورا در آن عصر بود، ولي کساني که توانستند پيام عاشورا را به عصرهاي بعد منتقل کنند و آن نهضت را زنده نگه دارند، ائمّة طاهرين (ع) بودند. ايشان با ترغيب به گريستن بر امام حسين (ع) و قرار دادن پاداشهايي بسيار براي آن، عاشورا را ماندگار کردند. امامان نگذاشتند عاشورا به جزئي از تاريخ تبديل و فراموش شود، بلکه آن را جزئي از دين کردند. اگر اهتمام امامان به زنده نگاه داشتن عاشورا نبود و آن را به متن دين نميآوردند، اکنون فقط در کتابهاي تاريخي از آن ياد ميشد. ائمّة طاهرين (ع) با اين سفارش که گريستن بر سيّد الشّهدا از شعائر ديني است، اجازه ندادند قيام آن حضرت مانند ديگر رويدادهاي تاريخي تلقّي شود و پس از گذشت سالها از خاطرهها برود.
حاصل اينکه هر نهضتي، هر چند بزرگ، براي جاودانگي نيازمند پيامآوراني است. امامان شيعه چنين پيامآوراني بودند و نگذاشتند امتياز مظلوميّت از امام حسين (ع) گرفته شود. نه آيا گريه بر آن حضرت، زبان مصيبت براي مظلوميّت اوست؟ در آن زمان، از اين زبان براي جاودانگي سيّد الشّهدا استفاده شد، و نهضتهاي ديگر بايد متناسب با روزگارشان، از زبانهاي ديگر بهره ببرند.
*
از عاشورا درسهاي ديگري هم ميتوان آموخت؛ درس ظلمستيزي، عدالتخواهي، آزادگي، عزّت نفس، شجاعت، دينياري و بسياري ديگر از اين امور. برخي کتابها به اين موضوع اختصاص دارند، امّا به نظر ميآيد اکنون اينها جزء اطّلاعات عمومي است. من در اين جستار بر آن بودم تا ناگفتههاي اين موضوع را بگويم، ولي چه بسا گفتنيهايي ديگر که ناگفته مانده است.
کد مطلب: 31626
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/news/31626/عاشورا-مي-توان-آموخت