* خواندن اشعار به سبک مرحوم آقاسی باعث شهرت شما شد؟
من مرحوم آقای آقاسی را اصلا ندیده بودم و اصلا نمی شناختم ایشان را بیشتر یک بار در تلویزیون ایشان را دیدم.
*یعنی این شباهت اتفاقی بود؟
من نمی شناختم ایشان را و وقتی آمدم تهران ایشان فوت کرده بود.
*از عنایت حضرت رضا برایمان گفتین میتوانید بیشتر توضیح دهید؟
این در خود من تفسیر شد امام رضا (ع) تغییر داد من وارد این فضا شدم و در یک سال با تیمی آشنا شدم که چون قم بودند آقا حمید برقعی آقا سیدجواد شرافت آقای سید محمد جوادی آقای زمانی و جوانترهایشان تازه شروع کرده بودند یعنی یکی دو سالی بود که کار شعر می کردند مشهور نبودند مثلا حمید چند سال بعد در بیت خواند و آن کار طوفان واژه ها را خواند و این رفقا را در حرم امام رضا دیدمشان اینها در صحن گوهرشاد نشسته بودند من را تک و توک می شناختند صدایم کردند که بیا در جمع ما و شعر بخوان و اولین حرفی که آنجا به من زد که نمی گویم چه کسی بوده گفت مثل خودت شعر بخوان برای چه مثل آقاسی شعر می خوانی. من وقتی با تلفن با مردم صحبت می کردم می گفتند این چه صدایی است که تو داری اما وقتی برای اهل بیت شعر خواندم مردم گفتند چه صدایی دارد اصلا من دچار دوگانگی شده بودم که بالاخره صدای من خوب است یا بد است و کم کم برای رفقا می خواندم و آنها می گفتند خوب می خوانی و با آن جمع هم آشنا شدم و هر هفته می رفتم قم به خاطر علاقه ای که در این فضاها برایم ایجاد شده بود. شاید ساعت ها درب منزل حمید برقعی در ماشین می نشستیم و درباره شعر بحث می کردیم و با این طیف با جمع های دیگر آشنا شدیم و بعد با بچه های تهران آشنا شدیم در بیت العباس جلسه شعری بود با دوستان دیگر ارتباط پیدا کردیم و زبانم تغییر کرد یک سالی نتوانستم شعر بگویم تا زبانم تغییر کرد آنهم به خاطر همنشینی با دوستان خوبی بود مثل اقای حسین رستمی که از شعرای خوب کشور هستند و آقای حامد خاکی اینها خیلی زحمت کشیدند در همین سال های پیش هم همیشه باهم بودیم و من هر چه می گفتم آنها غلط کار من را می گرفتند و از نظر سن و سال از من کمتر بودند ولی ابایی نداشتم و دوست داشتم که حالا که موهبتی خدا به من داشته خودم هم تلاش کنم .
*غیر از این محافل و همنشینی با اهالی ادب اهل کتاب و مطالعه هم بودید؟
من حالم از کتاب بهم می خورد درحال حاضر بدون کتاب نمی توانم زندگی کنم زمانی مثلا سه تا کتاب را با هم می خوانم بعد از یک مدتی که گذشت دغدغه من به سمت شعرخوانی رفت .
*درباره این لباسهای خاصی که می پوشید برایمان بگویید.
من یک لباسی اول دوختم مثل لباسهایی که برای خودم شروع کردم به طراحی کردن لباسی طراحی کردم مثل لباسی که مداح ها می پوشند این لباس ها معمولا پاکستانی است مچ دارد آستینش و چهارتا جیب رو دارد مداح ها زمانی می پوشیدند این ها را از عراق و پاکستان برای آن سمت است آورده بودند عراق و کربلا و سوریه و مداح ها می خریدند من از روی این لباس برداشتی کردم و به این پی بردم که هر کسی باید زبان و لباسش گویای کاری که انجام می دهد باشد چون اعتقاد داشتم به اینکه مداح همان پالتوی بلند را بپوشد چون اینگونه بود مخصوصا در شهر ما چون دیده می شد و مردم به او التماس دعا می گفتند خادم امام رضا لباسش مشخص است احساس کردم شعرخوان اهل بیت باید لباس مشخصه ای داشته باشد این لباسی که در حال حاضر می پوشم خیلی تغییرات کرد یک مدل دیگری بود رفقا می گویند که تو عجولی قبل از اینکه کتت تمام شود از خیاطی می گیری شاید چهار پنج تا مدل به آن خورد تا این شد که الان من می پوشم یک بار یک خانم مسیحی برای من لباسی طراحی کرد یک لباسی که همه اش زیارت عاشوراست آستینای گشادی داشت یک جلیقه ای و حتی دعای زیارت عاشورا را خودش نوشت بعد دیدم این قداست دارد بخواهی جایی بروی نمی توانی از آن دوری کردم ولی الان تقریبا به یک شکل و فرمی رسیدم و الان می بینم که خیلی ها می پوشند.
* فکر می کنم که شما یک برندی را رونمایی کرده بودید لباس خودتان بود یعنی می خواستید این را منتشر کنید بقیه هم استفاده کنند.
دوست داشتم برای من باشد ولی وقتی از یک پروسه ای گذشت و الان می بینم بعضی از خواننده های معروف از این لباس ها می پوشند.
* آقای خراسانی اولین جلسه شعری که خواندید و خیلی در ذهنتان مانده چه بود؟
نمی دانم ولی من اولین شعری که خواندم نزد آقای مجاهدی آن موقع فکر می کردم خیلی دارم شعر می گویم اولین بیتی که خواندم در آن جلسه خصوصی که ایشان در منزلش داشت گفت به به و آن کلمه من را تا امروز آورد حتی خوب نبود و خودم می دانم که خوب نبود ولی وقتی یک بزرگتر به من گفت به به من آنجا ذوق کردم که بروم کار کنم و زحمت بکشم ولی اولین اتفاقی که در زندگی من افتاد که اینگونه شد نمی دانم چون برای من اوایل خیلی دوست داشتم که کارم دیده شود ولی بعد چیزهای دیگر برایم مهم شد.
*در پایان برایمان شعر می خوانید؟
بله حتماً
این غزل را محمد حسین ملکیان سروده است.
چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم
چیزی بهغیر تاول دستان مادرم
تنها اتاق خلوت رؤیای کودکی...
شاهانه بود چادر ارزان مادرم
قایم که میشدیم کسی کارمان نداشت
در چادر گرفته بهدندان مادرم
وقتی که از زمین و زمان خسته میشدیم
سر میگذاشتیم به دامان مادرم
اقساط ماهیانه بابای کارگر
کم بود در مقابل ایمان مادرم
غیر از دعا به حال من و خواهران من
چیزی نبود در تب و هذیان مادرم
یادش بهخیر... شانه به موهام میکشید
قربان گیسوان پریشان مادرم
یک سفره پر از برکت پهن کردهام
با پول تانخورده قرآن مادرم
هرگز قسم به جان عزیزش نخوردهام
دلتنگ مادرم شدهام... جان مادرم
کو شانهای که سر بگذارم بهروی آن
حالا که آمدهست سر شانه مادرم
از روزگار درس فراوان گرفتهام
اما هنوز طفل دبستان مادرم
وقتی که از زمین و زمان خسته میشدیم
سر میگذاشتیم به دامان مادرم