تاریخ انتشار
يکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۴۹
۰
کد مطلب : ۳۴۷۲۱
گفت‌وگو با عبدالله ملاباقر، نوحه‌خوان پیشکسوت

مداحی که «شاه» را دعا کرد/ روضه خواندن منبری‌ها ممنوع بود

مداحی که «شاه» را دعا کرد/ روضه خواندن منبری‌ها ممنوع بود
عبدالله ملاباقر، نوحه‌خوان پیشکسوت و تهرانی، ۸۱ سال دارد و هنوز در هیأت‌های بزرگ پایتخت به صورت افتخاری، مداحی و نوحه‌خوانی می‌کند. لحن شیرین و لهجه خاص تهرانی او در سخن گفتن و نوحه خواندن موجب شده تا او با اشعار ساده و روان، دل‌های محبان اهل‌بیت علیهم‌السلام را با خود همراه سازد.
این‌ها اما موجب نشد تا با او به گفت‌وگو بنشینم. هرچند در این مصاحبه با حاج عبدالله درباره مداحی در تهران قدیم، ورود حاج مرزوق عرب حائری از کربلا به تهران و تغییر شیوه نوحه‌خوانی در هیأت‌های این شهر و همچنین خاطرات او از شاگردی حاج حسن محمدی دولابی هم صحبت کردیم، اما تعقیب و محدودیت مداحان و چارپایه‌خوانان از طرف رژیم پهلوی در آستانه چهلمین سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، بهانه‌ای شد تا با ملاباقر درباره آن روزها بیش‌تر سخن کنیم.
حاج عبدالله با همان بیان شیرین و لهجه‌ نمکین که مردم را پای منبر و چارپایه بازار می‌خواند، با ما درباره شرایط سخت مداحی در سال ۱۳۴۲ و همچنین روزهای خاطره‌انگیز منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی صحبت کرده است.

حرف‌های این نوحه‌خوان متولد ۱۳۱۶ در محله «حمام گلشن» تهران را بخوانید:

اولین تصویری که از مداحان و نوحه‌خوانان قدیمی در ذهن شما نقش بسته است، چیست؟
در سال‌هایی که من نوجوان بودم، هیأت و حسینیه به شکل امروزی نبود. شب‌های جمعه که مردم از مسجد بیرون می‌آمدند، جلوی سقاخانه هر گذر جمع می‌شدند و سینه می‌زدند. آن زمان، سینه‌زنی یک دستی مرسوم بود و سینه‌زنی دودستی و واحدخوانی با آمدن حاج مرزوق رسم شد. جمعه‌شب‌ها جوانان محله ما در کوچه حمام گلشن، «تُرنا» بازی می‌کردند و هر کس می‌باخت، جریمه می‌شد.

تُرنا چه جور بازی‌ای بود؟
یک بازی سنتی که بعدها به آن «میر و وزیر» یا «شاه و وزیر» می‌گفتند. در آن قمار و برد و باخت، معنایی نداشت و بیش‌تر برای سرگرمی بازی می‌کردند. مثل بازی‌های امروز که مثلا تاس می‌اندازند در منچ؛ منتها آن وقت‌ها چیزی به نام «قاپ» می‌انداختند. هر کس که بد می‌آورد و در بازی دزد می‌شد، باید جریمه می‌داد. مجازاتش هم «ترنا» خوردن یعنی کتک خوردن با یک شال تابیده به نام «ترنا» بود. البته در ماه رمضان، بازنده باید ذولبیا می‌خرید و همه را مهمان می‌کرد. مجازات من، اما غزل خواندن بود!
سال ۱۳۳۲ (۶۵ سال قبل) در حالی که حدود ۱۶ سال داشتم، در بازار مشغول کار شدم. با کسی به نام رضا نجمی رفیق شدم که خواننده «هیأت بنی‌هاشم» بود. او به من گفت: تو که روی کافی داری، بیا به جای غزل‌خوانی، روضه و نوحه بخوان. حاج حسن محمدی معروف به دولابی با عموی من شریک بود. عصرها می‌آمدند خانه ما و می‌نشستند به حساب و کتاب. عمو، مرا به او معرفی کرد و حاج حسن، بالاخره قبول کرد که شاگردش شوم. چند تا کتاب معرفی کرد. یادم هست دیوان میرزایحیی کرمانی، دیوان اختر طوسی، میرزا حبیب خراسانی و ... را خریدم و خواندم.

مرحوم حاج حسن محمدی دولابی، استاد بسیاری از مداحان حال حاضر تهران
 
شنیده‌ام که مرحوم حاج حسن محمدی، خیلی استاد سخت‌گیری هم بوده‌اند.
خیلی! مثلاً می‌گفت شعر صفحه فلان کتاب میرزاحبیب را حفظ کن. گاهی آن شعری که می‌گفت، ۶۰ تا ۷۰ بیت بود. روزها سر کار بودم و شب‌ها با مکافات، شعر حفظ می‌کردم. با تشر می‌گفت: بخون! دو ـ سه بیت اول را که می‌خواندم، اشاره می‌کرد که صبر کن. بعد، ۲۰ خط می‌آمد پایین‌تر و می‌گفت: این بیت رو بخون. چند بیت که می‌خواندم، دوباره ۱۰ خط می‌آمد بالا و با تشر می‌گفت: اینجا رو بخون. خودش هم همه دیوان‌ها را حفظ بود. شاید چند ده هزار بیت شعر در سینه داشت. آن‌قدر شعر حفظ بود که وقتی آقای وحید خراسانی ـ که الآن مرجع تقلید هستند ـ در مسجد کوچه حمام گلشن منبر می‌رفت و وعظ می‌کرد ـ  کنار منبر ایشان می‌ایستاد و همان صحبت‌های آقای وحید را به نظم برای مردم می‌خواند.
من دیدم با گرفتاری‌های روزمره، نمی‌توانم شاگردی حاج حسن دولابی را ادامه دهم و مداحی با کار بازار، جور در نمی‌آید. دوستی به نام حسین شمشیری داشتم که برادرش ـ حاج احمد شمشیری ـ از مداحان آن زمان بود. دو سال با او در منبرداری کار کردم؛ چون هنر حاج احمد، گویندگی و منبرداری بود. بعد از آن، عشق نوحه‌خوانی به سرم زد و دو سال هم پیش حاج حسن فرشته‌نژاد در نوحه شاگردی کردم. با این تجربه‌ها و استاددیدن‌ها، کم‌کم روی پای خودم ایستادم. از اینجا به بعد، هیأت‌های بزرگ و کوچک، مثل «پیر عطا» و هیأت اصناف مختلف مرا دعوت می‌کردند. از سال ۱۳۴۰ تا امروز هم خواننده هیأت جوانان «ثامن‌الائمه (ع)» بازارچه نایب‌السلطنه (حوالی خیابان‌های ری و ۱۵ خرداد) هستم.

حاج مرزوق عرب حائری، ردیف نشسته، نفر وسط
 
آمدن حاج مرزوق عرب حائری از کربلا و مقیم شدنش در تهران، چه تغییراتی در سبک و روش نوحه‌خوانی ایجاد کرد؟
وقتی حاج مرزوق به ایران آمد، بیش‌تر در صنف بزازها نوحه‌خوانی می‌کرد. آن وقت، اصطلاح «هیأت» به کار نمی‌رفت. می‌گفتند:‌ صنف بزاز، صنف نقاش، صنف آهن‌فروش، صنف کفاش و.... پایگاه بزازها (پارچه‌فروش‌ها) مسجد «حاج موسی» نرسیده به چارسو بزرگ در بازار تهران بود. آن وقت‌ها مردم یک‌دستی سینه‌زنی می‌کردند. حاج مرزوق که آمد، واحدخوانی را شروع کرد. هیچ مداح و نوحه‌خوانی در تهران، بلد نبود «واحد نوس» بخواند. حاج مرزوق با لهجه عربی، خیلی هم عصبانی می‌خواند. اگر روی چارپایه مشغول خواندن بود و سینه‌زن یک ذره شل جواب می‌داد، داد می‌زد!

حاج عبدالله ملاباقر در سنین نوجوانی (سمت چپ) در بازار تهران
 
به جز شعر حفظ کردن و یادگیری روش‌های خواندن، چه سختی‌های دیگری در مسیر نوحه‌خوانی به جان خریده‌اید؟
آن وقت مرسوم نبود مداح، روی صندلی یا منبر بنشیند و بخواند. مگر مثل حاج احمد شمشیری که سخنران بود. مداح باید کنار منبر ایستاده می‌خواند. اگر جایی می‌رفتیم که استاد، عالم یا بزرگ‌تری نشسته بود، دلهره داشتیم. گاهی من حس می‌کردم موقع خواندن، پاهایم می‌لرزد. پدر من رئیس هیأت صنف معمارها بود. مجلس این صنف در مسجد شاه آن زمان، زیر گنبد برگزار می‌شد. یک روز من داشتم نوحه می‌خواندم و خبر نداشتم که قرار است همان روز که همه معمارها در یک روز بیایند، هیأت و سینه‌زنی کنند، سروکله پدرم هم پیدا می‌شود! آن وقت‌ها میکروفون‌ها «کله گربه‌ای» بود. تا یکی از هیأتی‌ها، میکروفون را داد دستم، دیدم پدرم وسط جمعیت است. دیگر نمی‌توانستم میکروفون را توی دستم نگه دارم. هول کردم و زبانم بند آمد. هیأتی‌ها سرم داد می‌زدند: «دِ بخون عبدالله! چرا نمی‌خونی؟»

اوج مداحی و نوحه‌خوانی شما با مبارزات مردم ایران در دهه ۴۰ همزمان شده است. وضعیت آن زمان هیأت‌ها و روضه‌خوان‌ها چگونه بود و رژیم با آن‌ها چه رفتاری داشت؟
جامعه مداح تهران، دوشنبه‌شب‌ها جلسه داشتند و هر هفته، منزل یکی از مداحان بود. اسم و نشانی تمام مداحان هم پیش رئیس هیأت، یعنی حاج شاه‌حسین بهاری (پدر مرحوم حاج علیرضا و حاج حمید بهاری) بود. ساواک به خاطر هیأت مداحان، او را دستگیر کرد و یک شبه، همه ما را گرفتند. ما حدود پنجاه و سه ـ چهار نفر بودیم که بعضی از آن‌ها، مثل مرحوم حاج سیدعباس زریباف یا حاج محمدعلی اسلامی، مداح رسمی هم نبودند. ساواک از همه ما تعهد گرفت که هر جا خواندیم، باید شاه را دعا کنیم. بعضی از ما را هم ممنوع‌المنبر کردند. مثلا من به مدت ۱۵ سال فقط یک جا می‌توانستم بخوانم و آن، هیأت ثامن‌الائمه (ع) بود. حتی شب اول ماه که خانه خودمان روضه بود، اجازه نداشتم بخوانم. این‌که چطوری می‌فهمیدند، نمی‌دانم، اما وقتی ما را می‌گرفتند و به ساواک می‌بردند، همه مشخصات ما را داشتند؛ این‌که دیروز و دیشب کجا و با چه کسانی بودیم، چی گفتیم و حتی چی خوردیم!

تصویری از یک هیأت‌ قدیمی با حضور مرحوم حاج اکبر ناظم (ردیف پشت)
 
مشکلشان با شما که فقط از اهل‌بیت علیهم‌السلام دم می‌زدید، چه بود؟ مگر علیه حکومت شعر می‌خواندید یا حرف می‌زدید؟
مشکل آن‌ها این بود که از دل شعرهای حماسی، مخالفت و ضدیت با رژیم پهلوی در می‌آمد. برای همین، یک بار در بازجویی به من گفتند: قضیه امام حسین (ع) با یزید، دعوای دو تا ایل بوده. زور یک طرف، بیش‌تر بوده، زده آن یکی را کشته! والسلام! یا حضرت زهرا (س) را چه کسی زده است؟ اصلاً گیریم که زده‌اند، خب بعدش توبه کرده‌اند. چیز مهمی نیست! یا مثلا شما می‌گویید علی اصغر (ع) را تیر زده‌اند. بابا ۱۴۰۰ سال گذشته، تمام شده رفته! پس از این روضه‌ها نخوانید.
ما باید اول ماه رمضان خودمان را به ساواک معرفی می‌کردیم و تعهد می‌دادیم. بعد از ماه رمضان هم دوباره می‌رفتیم و حضورمان را اعلام می‌کردیم. اول و آخر ماه محرم و صفر هم همین‌طور.
 
با روحانیون و منبری‌ها چه رفتاری داشتند؟ آیا آن‌ها هم مثل شما تحت فشار بودند؟
نشستن روی منبر و سخنرانی کردن قدغن شده بود. هیچ کس حق نداشت برود بالای منبر. همه پشت تریبون می‌رفتند یا ایستاده با مردم حرف می‌زدند. روضه خواندن منبری‌ها هم ممنوع بود. منبری و روضه‌خوان بعد از چند دقیقه صحبت کردن یا مدح خواندن، یک سلام خشک و خالی به امام حسین (ع) می‌دادند و می‌رفتند دنبال کارشان. تنها کسی که در آن ایام روضه پروپیمان و جانانه می‌خواند، شهید مطهری بود.
از سال ۱۳۵۰ به این طرف، بگیر و ببندها و سخت‌گیری‌ها شدت پیدا کرد. از زمانی که شاه، تاجگذاری کرد و تاریخ کشور را شاهنشاهی اعلام کرد، فشار روی مذهبی‌ها زیادتر شد. حالا اگر هیأت‌ها و روضه‌ها در مسجد و خانه‌های مردم بود، می‌شد از دستورات ساواک سرپیچی کرد، اما وقتی در بازار روی چارپایه باشی و دور تا دور، افسر و سرهنگ و تیمسار امنیتی با لباس رسمی و شخصی به تماشا ایستاده باشند، قسر در رفتن، خیلی سخت است.
 
شما چطور از دعا کردن شاه فرار می‌کردید؟
من می‌گفتم: خدایا صاحب این مملکت را حفظ کن و سلامت بدار! از نظر ما، امام زمان (عج) صاحب این مُلک و کشور است، اما آن‌ها فکر می‌کردند منظورم پهلوی است! با این حال، رهایمان نمی‌کردند و مرتب به ساواک احضار می‌شدم. یک بار به یکی از سرهنگ‌های ساواک گفتم: «این همه نوحه‌خون و روضه‌خون هست، چرا منو احضار می‌کنید؟» گفت: «شماها مثل «بُز» هستید!» ناراحت شدم. فکر کردم دارد به ما فحش می‌دهد. گفتم: «چرا بز؟» گفت: «آهان! خوب سؤالی کردی! شماها جوونید، یکی‌تون که بپره، همه‌تون می‌پرید!»

 
محدودیت‌های دیگری هم برای شما قائل بودند؟
بله، خیلی زیاد. یکی از این محدودیت‌ها، سفر زیارتی بود. من بارها برای مکه اسم نوشته بودم، اما اسمم را قلم می‌گرفتند. می‌گفتند هر جا می‌خواهی بروی باید با هماهنگی ما باشد. کربلا می‌خواهی بروی، بیا همین امروز از طرف ما برو؛ به شرطی که مواظب بقیه باشی و به ما خبر بدهی که کی چه می‌گوید، کی چه کار می‌کند، کی علیه اعلیحضرت حرف می‌زند. یعنی به جای مداح امام حسین (ع) بیا و جاسوس ساواک باش. من وقتی به ساواک می‌رفتم، دو تا پرونده قطور داشتم؛ یکی مال خودم بود، یکی مال هیأتم که ثامن‌الائمه (ع) بود. وقتی بازجو، پرونده را ورق می‌زد، می‌دیدم که روی برگه‌ها نوشته: محرمانه، فوق محرمانه. آدرس همه هیأت‌هایی که برای ماه رمضان چاپ می‌کردند، لای پرونده‌های من بود. همه را بررسی کرده بودند. یک بار روز عاشورا می‌خواستم در بازار بروم بالای چارپایه. مهدی محرر که یکی از افسران ساواک بود، با لباس شخصی آمده بازار. قبل از این‌که از چارپایه بالا بروم، می‌خواست آمار این و آن را از من بگیرد. کاری کرده بودند که همه توی هیأت به هم مظنون بودند و فکر می‌کردند یکی از خودشان به ساواک خبر و آمار می‌دهد. طوری شده بود که برادر به برادر و دوست به دوست اعتماد نداشت. ساواکی‌ها برای ضبط کردن صدای یکی از پیشنمازهای منطقه میدان خراسان، ضبط صوت را در یک سطل بزرگ جاساز کرده بودند و مأمور ساواک در لباس کسی که آب حوض مردم را می‌کشید، رفته بود توی مجلس و صدای آقای فومنی را ضبط کرده بود. با همان نوار هم دستگیرش کردند.
 
پس این‌که شبیه مردم می‌شدند، کار شما را سخت می‌کرد.
جالب است برایتان بگویم که یک بار داشتیم سینه می‌زدیم، دیدیم یک عده وسط جمعیت دارند هم‌پای بقیه سینه می‌زنند که دکمه پیراهن‌ مشکی‌شان سفید است! فهمیدیم این‌ها برای این که همدیگر را پیدا کنند، لباس مشکی با دکمه‌های سفید پوشیده‌اند. جالب این که همین‌ها بیش‌تر شور می‌گرفتند و وسط نوحه علیه رژیم شعار می‌دادند که ما هم شعار بدهیم و ما را دستگیر کنند. چنین حیله‌هایی به کار می‌بردند ساواکی‌ها!

 
مرجع : فارس
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما