مجلس تعزیه فضل و فتاح
دفتر تعزیه ۸ , 8 مهر 1388 ساعت 14:37
فرهنگ: مجلس تعزيه شهادت حضرت عباس در زمینه اراک و منسوب به میرانجم است.
اشكبوس:
صد شكر باد بت اعظم بزرگوار
بر اشكبوس داده چنين عزت و وقار
در زنگبار صاحب اجلال و دولتم
بگرفته است كل جهان مال و مكنتم
اندر زمانه هيچ غمي نيست در دلم
جز بغض مصطفي كه بسرشته شد گلم
كي ميشود بمن بت اعظم نظر شود
جسم علي به خاك و به خون غوطهور شود
فتاح:
«داد از دست تو اي چرخ دني
تا به كي داري به فتاح دشمني»
عاشق دختر عموي خود شدم
از خودي رفتم ز خود بيخود شدم
سوزم از عشق رخ دختر عمو»
«عقل و عشقم هر دو گشته روبرو»
اشكبوس:
اي بخت واژگون شدهاي دهر سند روس
«در خواب مرگ رفته مگر بخت اشكبوس»
چون هندوانه بغض علي در دلم بود
كي ميشود كه رفع چنين مشكلم شود
«خوابم حرام گشته و عيشم شده زبون
اي بخت همتي كه علي را كشم بخون»
فتاح:
«عقل گويد با من شوريده حال
هان تو اي فتاح بگذر زين خيال
عشق گويد كي تواني بگذري
كار عشق است اين نه كار سرسري»
عشق دريايي بود در هر طريق
چارهاي نبود به دريا جز غريق
اشكبوس:
بار ديگر شرار كين بر دل من شراره زد
بغض عداوت علي بر دل من اشاره زد
موزك خوش نوا بزن بار ديگر در اين مكان
كه آتش بغض علي مغز سرم به خاره زد
فتاح:
«عشق گويد اين زمان از جاي خيز
با عموي خويش بنما ستيز»
ميروم در نزد عمم اشكبوس
تا بيفتد جان زارش در فسوس
«السلام اي عم والا اقتدار»
چند با ما بيوفائي آشكار
«من كمر را بستهام امروز تنگ»
تا بكوبم با تو اين دم طبل جنگ
عشق گويد فتنه ميكن هر چه باد
«ميدهم امروز خرگاهت به باد»
اشكبوس:
مر عليكم بر تو فتاح غني
«با عمويت چيست طرح دشمني»
ضرب شمشير تو چون خود آشكار
ما نداريم با تو غير از صلح كار
مطلب از اين فته كردن كن بيان
تا برآرم مطلبت اي پهلوان
فتاح:
«مطلبم اين است اي عم نكو
دختر را بينزاع گفتگو»
ده بمن از راه احسان برملا
تا شوم خشنود عم با وفا
اشكبوس:
ديگر مطالب بگو با من ز احسان
فتاح:
ندارم مطلب ديگر به دوران
اشكبوس:
بيا بگذر ايا فتاح مغرور
فتاح:
عمو از اين گذشتن چيست منظور
اشكبوس:
دهم بر تو هر آنچه گنج خواهي
فتاح:
نخواهم گر دهي صد تاج شاهي
اشكبوس:
به سالاري تو را مامور سازم
فتاح:
من از كف مفت عشق خود نبازم
اشكبوس:
دهم سيم و زرت خروار خروار
فتاح:
نخواهم اي عمو زنهار زنهار
اشكبوس:
دهم من جايزه از ناعلاجي
فتاح:
به سيم و زر ندارم احتياجي
اشكبوس:
دهم ملك و دهم كشور به دستت
فتاح:
پشيمان شو از اين گفتار پستت
اشكبوس:
ترا زين گفتگوها مدعي چيست؟
فتاح:
بجز دختر عمويم حاصلي نيست
اشكبوس:
ز دختر بگذر اي در يگانه
گشايم بر رخت باب خزانه
بدان اين را نهايت حاصلي نيست
مياور حرف دختر در زمانه
فتاح:
مياور اي عمو عذر و بهانه
ز دختر نگذرم اندر زمانه
نمودم بر بت اعظم قسم ياد
كه بدهم تاج و تختت جمله بر باد
اشكبوس:
هرگز شنيدهاي به جهان شاه يا گدا
دختر دهند و مهر نگيرند برملا
بيمهر كس نداد به كس دلبر اي جوان
مهر ار ميسر است بنه پاي در ميان
فتاح:
«نثار مقدمت اي اشكبوس صد فتاح
گشودهاي بمن از راه مهر باب صلاح»
تمام دولت و اموال باب من از قهر
بود به دست تو اي پادشاه نيكو چهر
مرا به آن زر و آن سيم احتياجي نيست
به سروري و به سالاري تو كاري نيست
اشكبوس:
نخواهم سيم و زر فتاح اصلا
ولي شرطي در اينكار است جانا
اگر سازي قبول آن شرط بافر
بدان راضي شوم بر عقد دختر
فتاح:
چيست شرطت گو به فتاح اين زمان
تا برآرم مطالبت اندر جهان
گر كه جان خواهي نثارت ميكنم
بر نثار خاك پايت ميكنم
اشكبوس:
شرط من اين است بدان در روزگار
دشمني دارم قوي و پايدار
گر بياري راس او را در برم
شاد سازي در زمانه خاطرم
فتاح:
كه باشد دشمنت اي عم والا
كه از شمشير بريزم خون او را
اگر عنقا شود سازم نگونش
رود گر قعر يم آرم برونش
اشكبوس:
همانا بغض او در سينه دارم
نشين تا در برت وصفش شمارم
يكي گويد كه عينالله باشد
يكي گويد وليالله باشد
يكي گويد كه عونالله باشد
يكي گويد دليل راه باشد
يكي گويد صفاتش منجلي شد
بدان فتاح يكي نامش علي شد
مكان و منزلش باشد مدينه
به دل دارم از او من بغض و كينه
اگر آري سر او را بر من
دهم دختر به تو بر وجه احسن
فتاح:
«اگرچه اين عمل از روي جهل است
ولي قتل علي در دهر سهل است
حبش تا ملك بطحا راه دور است
در اين ره لشكر بيحد ضرور است
بكن لشكر به همره بيحد و مر
شنيدم صاحب تيغ است حيدر»
اشكبوس:
ببر لشكر به همراهت به بطحا
بريز از تيغ خون مرتضي را
از آنجايي كه دانم با وفايي
مبادا بيسر حيدر بيايي
فتاح:
باك از حريف نيست اگر شير و اژدهاست
اما عمو به معركه يك دست بيصداست
اين دم اگر صلاح بداني تو در سفر
همراه من روانه نما فضل نامور
هر دو رويم جانب بطحا چو سلم و تور
گرديم روبرو به علي شاه ذوالعقول
اشكبوس:
راست گويي علي دلير بود
شير ايام بينظير بود
فضل اندر كجاست پيدا نيست
هر طرف بنگرم هويدا نيست
فضل:
به دوران پر دليام آشكار است
مرا (جوان) نام فضل نامدار است
«ز بيمم شير نر باشد هراسان
ز قهرم زال رستم خوار، [و] زار است»
همي دارم به عالم سرفرازي
كه بابم اشكبوس تاجدار است
طلب كرده مرا باب عزيزم
روم بينم و را با من چكار است
السلام اي باب والا اقتدار
اي كه هستي شه به ملك زنگبار
حاضرم اندر حضورت اين زمان
چيست مطلب تا بكوشم من ز جان
اشكبوس:
اي پسر خواهم ز راه پر دلي
با پسر عمت روي جنگ علي
راس او را آورياند برم
شاد گرداني دل غمپرورم
فضل:
اي پدر اين كار بسي مشكل است
زانكه شنيدم كه علي پر دل است
صاحب شمشير دو پيكر بود
ضيغم دوران و دلاور بود
بس كه دلير است و هنر پرور است
در نصب و نام غضنفر فراست
اشكبوس:
اي پسر اين كار مگو مشكل است
از كه شنيدي كه علي پر دل است
هم تو و فتاح دو شير و دو فيل
هست دگر كثرت لشگر دليل
اين نشنيدي مگر اي هوشيار
پشه چو پر شد بزند پيل را
فضل:
راست گويي ليك عقلم قاصر است
اشكبوس:
«خوف منما بت شما را ناصر است»
فضل:
ترسم اي بابا كه بيافسر شوي
اشكبوس:
غم مخور چون دين ما باشد قوي
فضل:
ميروم يا خار يا گل اين سفر
اشكبوس:
زودتر آماده شو اي نامور
فضل:
رفتم اينك اي پدر با اشتياق
اشكبوس:
خويشتن را كن مكمل بر يراق
فتاح:
در شجاعت همچنان شير نر است
اشكبوس:
كي شجاعت دارد او جادوگر است
فضل:
اي پدر همتا ندارد مرتضي
اشكبوس:
رو بت اعظم تو را پشت و پناه
فضل:
چند بيرق سازم از لشگر شمار
اشكبوس:
شصت بيرق بر نشان بر شصت هزار
فضل:
رفتم اينك بنگرم سان سپاه
اشكبوس:
رو توكل بر بت اعظم نما
فضل:
ايا فتاح پر دل اي پسر عم
شدم حاضر به همراهت در اين دم
بگو تا جمع گردند لشگر ما
ببينم اين زمان سان سپاه را
فتاح:
دليران لشگر همه فوج فوج
به گردم در آئيد چو دريا به موج
به ابرو زنيد اي دليران گره
كمر تنگ بنديد به روي زره
به عزم مدينه شما رو كنيد
علي را ز خون تر رخ [و] مو كنيد
نوازيد طبل اي نوازنده كوس
رسانيد بر گنبد آبنوس
فضل:
سواران شما اسبها زين كنيد
دم اندر دم ناي زرين كنيد
برانيد تا آنكه از روي قهر
مدينه نمائيم زير و زبر
تو طبال بر حكم من اين زمان
قيامت بپا كن در اين مكان
علي(ع):
ايا كريم سببساز صانع ديان
منم علي ولي بنده تو از دل جان
به حق نور محمد شفيع جن و بشر
كه بگذر از سر تقصير شيعيان يكسر
به دوش خويش كشم بيل اي خداي جهان
شوم روانه من اين دم به سوي نخلستان
فتاح:
شده از دور پيدا شهر بطحا
ايا لشگر فرود آييد در اينجا
در اينجا منزل و مأوا نماييد
به حكمم خيمهها برپا نماييد
علي(ع):
«بارالها مرتضي از خوف نار
اشك ميبارد ز چشمان زار زار
بارالها جان فشاني ميكنم
مرتضايم باغباني ميكنم
باغباني كن علي بيواهمه
تا نيفتد در مذلت فاطمه
باغباني كن علي با صد محن
از براي نور چشمانت حسن
باغباني كن علي با شور و شين
از براي قوت فرزندت حسين
بيل بردارم روم بيرون ز شهر
دشمنان را سر برم از تيغ قهر
فتاح:
ز دور يك شه پشمينه پوش ميآيد
گمان من كه ز اهل مدينه ميباشد
خودم روانه شوم نزد آن نكو سيما
سراغ گيرم از او از علي وليالله
الا اي مرد پشمين پوش نالان
بگو نامت بمن از راه احسان
علي(ع):
الا اي نوجوان دل پر از قهر
مرا نام است عبدالله دهر
بگو گر مطلبي داري با من
كه تا سازم روا بر وجه احسن
فتاح:
از تو عبدالله دارم يك سوال
علي(ع):
كن سوال خويش را بيقيل و قال
فتاح:
اهل بطحايي بگو اي نيكخواه
علي(ع):
اهل بطحايم ايا مرد سياه
فتاح:
«ميشناسي اهل بطحا را همه
علي(ع):
ميشناسم جمله را بيواهمه»
فتاح:
گو علي را ميشناسي در جهان
علي(ع):
ميشناسم من همان روح روان
فتاح:
«حال در بطحا بگو باشد علي»
علي(ع):
آري آري هست نورش منجلي
فتاح:
ميشود او را دهي بر من نشان
علي(ع):
گو چه كارت هست با علي اي جوان
فتاح:
خواهمي جسمش كنم در خاك [و] خون
علي(ع):
گو علي با تو چه كرده در جهان
فتاح:
به شهر حبش دختر عموي من
مرا نامزد گشته آن نيك فن
بجاي صداق آن بت خوش لقب
سر حيدر از من نموده طلب
«ز شهر حبش آمدم با شتاب
علي را برم سر ز تيغ عذاب»
علي(ع):
يقين بدان تو ايا نوجوان نيك سيرت
منم يكي از غلامان حيدر صفدر
«ولي بگو تو ز ايمان و مذهب [و] كيشت
همين دقيقه علي را بياورم پيشت»
فتاح:
«ايا جوان تو بدان بتپرست ميباشم»
به عشق دختر عمو پاي بست ميباشم
بدان به مذهب ما شصت و دو خدا داريم
ميان دير نهاده جدا جدا داريم
بدان خدايان ما نصفشان نر و ماده
بت بزرگ به ما بين جمع ايستاده
ولي بگو تو ايا نوجوان فرزانه
كه من حريف علي ميشوم بگو يا نه
علي(ع):
اي جوان نيك روي كامكار
مرد حيدر نيستي در روزگار
ميدهد حيدر ترا بيعذر سر
ورنه بگذر اي جوان از جنگ او
پنجه نتواني زني در چنگ او
فتاح:
چرا كه مرد علي نيستم بگو با من
مگر كه هست علي در زمانه روئين تن
منم كه ضيغم فتاح در جهانم نام
منم كه نيست چو من پردلي در اين ايام
«اگر به دست بگيرم عمود خود ز غضب
شود به ديده سهراب روز روشن شب»
ولي بگو تو ايا نوجوان نيك سير
ز قد و قامت آقاي خويش حيدر
علي(ع):
قد من با قد آن سرور يكيست
زور من با قوت حيدر يكيست
جنگ آن سرور بود چون جنگ من
رنگ آن مولا بود چون رنگ من
گر به من قالب شوي در گير و دار
بر علي قالب شوي اي نامدار
خويشتن را بيجهت بر هم مزن
از جدال شاه مردان دم مزن
فتاح:
اگر به قد و به رنگ تو هست شير خدا
چه پر كاه و را ميربايمش به هوا
علي(ع):
خوش بود تا محك تجربه حاصل گردد
قوت و زور و هنر هر سه مقابل گردد
گر علاجم بنمودي ايا تو نامآور
شبههاي نيست كه سازي تو علاج حيدر
فتاح:
در اين رزم بنگر ايا اين نوجوان
مرا هست شمشير و گرز گران
كه گردي به من اين زمان روبرو
علي(ع):
بيل من نيزه و شمشير زرافشان باشد
پنجهام صفشكن لشگر عدوان باشد
تو بيا حال ايا تيغ و ابا گرز گران
من و سر پنجه و اين بيل خودم در ميدان
فتاح:
پس بيا اي پشمپوش خيره سر
پنجهاي سازيم نرم از يكديگر
تو به بيل و من به تيغ اي پر هنر
تيغ آمد جان خود را كن سپر
علي(ع):
چنانت زنم بيل بر فرق سر
كه سر تا به پايت نيايد خبر
فتاح:
«چنانت زنم تيغ بر فرق سر
كه سر تا بپايت نگردد خبر»
علي(ع):
نبرد زباني به صوت جلي
كشد از جگر نعره يا علي
(عجب تيغ خود را نگه داشتي
به ميدان عجب قوتي داشتي)
فتاح:
چنانت زنم گرز بر فرق سر
كه سرتا بپايت نگردد خبر
علي(ع):
گرز خود را زن به كار اي پر هنر
تا ربايم از كفت اينك به در
(عجب گرز خود را نگه داشتي
به ميدان عجب قوتي داشتي)
فتاح:
ز خنجر كنم پيكرت چاكچاك
بيفتد همه هيكلت روي خاك
علي(ع):
بگيرم ز كف اين زمان خنجرت
كه سوزد دل مهربان مادرت
(عجب خنجرت را نگهداشتي
بميدان عجب قوتي داشتي)
فتاح:
خنجر و شمشير نايد كاردان
آي تا كشتي بگيريم اين زمان
علي(ع):
نه لازم به كشتي بود اي جوان
همينطور ايستادهام اين مكان
«بگير اين كمربندم از راه كين
بلندم نما و بزن بر زمين»
فتاح:
بت اعظم گر نمايد نظر
مرادم شود حاصل از اين سفر
بگيرم كمربندت اي نوجوان
زنم بر زمينت شوي ناتوان
بده اين بت مرادم اين چنين
كه كوبم اين عرب را بر زمين
تو از كوه الوند سنگينتري
تو از ميخ فولاد محكمتري
به نزدم تو چون سد اسكندري
گمان من اينست كه تو خود حيدري
علي(ع):
نگفتم بتو اي جوان غافلي
نه بتوان نمايي علاج علي
علي لنگر عرش سرمد بود
علي جانشين محمد بود
منم يك نفر از غلامان او
ز جان و ز دل از محبان او
چه نوبت بمن گشتهاي نوجوان
كنم ذرهاي زور خود را عيان
تو را با دو انگشت اي دلغمين
بلندت نمايم زنم بر زمين
زور اول را ببخشم بر خدا
زور دوم بر محمد مصطفي
زور سوم آمدت هوشيار باش
گر بخواب غفلتي بيدار باش
چه بر سر باشدت اي گبر كافر
ربايم من ترا اللهاكبر
بگو شهاده سر از تنت جدا سازم
ميان سر و تنت طرح دوري اندازم
فتاح:
امان الامان اي سپهر كرم
سرم را مبر ديگر از پيكرم
سرم را مبر من مسلمان شوم
ز راه يقين اهل ايمان شوم
علي(ع):
امان دادمت گر مسلمان شوي
ز راه يقين اهل ايمان شوي
فتاح:
شدم اي جوان اين زمان مات تو
ز زور و ز كشف كمالات تو
اگر مرتضايي ايا نوجوان
به حق خدايت تو بنما عيان
علي(ع):
بدان من مرتضاي نامدارم
بدان من حيدر دلدل سوارم
«تو اينك آمدي بهر سر من»
مروت نيست محرومت كنم من
«بگير اين خنجر و رأسم جدا كن»
به راه شيعيانم تو فدا كن
فتاح:
هزاران شكر مقصودم روا شد
روا درد دلم زين مدعا شد
جدا سازم سر حيدر ز خنجر
كه تا مقصود من گردد ميسر
(خنجر ميافتد)
علي(ع):
چرا انداختي خنجر تو بر خاك
چرا از غم نمودي ديده نمناك
بدان اين سر فداي شيعيان است
بدان خونم شفيع عاميان است
جدا كن سر ز جسم پاك حيدر
كه تا گردد ترا مقصود ميسر
فتاح:
«علي فداي تو[و] اين مروتت گردم
علي فداي تو [و] اين سخاوتت گردم
كسي كه تيغ كشيده به رويت اي سرور
دهي تو در عوضش اين زمان ياري سر
بريده باد دو دستم ايا ولي خدا
چگونه رأس تو را من كنم ز كينه جدا»
علي(ع):
تو آمدي كه سرم را ز تن جدا سازي
كه مدعاي خود از كشتنم روا سازي
براي چيست پشيمان شدي و نالاني
ز ديده اشگ نشاني و زار و گرياني
فتاح:
يا علي من ز كرامات تو حيران گشتهام
ديدهام جود [و] سخاوات پشيمان گشتهام
يا علي سر دهي از راه وفا بر دشمن
شرط انصاف نباشد كه ببرم از تن
در جهان خصم اگر هر چه ستمگر باشد
رحم خوبست اگر بر دل كافر باشد
علي(ع):
آه آوردي تو حرف رحم را
يادم آوردي زمين كربلا
«آه از بيشرمي شمر دغا
تشنه لب سازد حسينم سر جدا»
فتاح:
يا علي اي شهسوار عالمين
از چه ميباري سرشگ از هر دو عين
كيست بر گو آن حسين تشنه لب
كز غمش افتادهاي اندر تعب
علي(ع):
گر تو داري طاقت ديدن از وفا
«بر تو بنمايم زمين كربلا»
در ميان هر دو انگشتم ببين
هست دشت كربلا آن سرزمين
فتاح:
يا علي اي والي ملك خدا
گو كه دشت كربلا باشد كجا
زين بيان قلبم ز غم بيتاب شد
ديدهام از اين الم پر آب شد
«علي جان اين چه دشت پر بلا است؟»
علي(ع):
بدان فتاح دشت كربلا هست.
فتاح:
چه گويم من كه محشر آشكار است
علي(ع):
همان محشر ز قوم نابكار است
فتاح:
«كه باشد آنكه بر ني تكيه داده
علي(ع):
حسين است آنكه تنها ايستاده»
فتاح:
چرا تنها ستاده گردن كج
علي(ع):
ندارد هيچكس با محنت و رنج
فتاح:
«مگر او را نباشد يار و ياور؟
علي(ع):
چرا بسيار بودش يار و ياور
فتاح:
بگو پس در كجا رفتند آنها؟
علي(ع):
همه كشته شدند از تيغ اعدا
فتاح:
مرا از حالت ايشان خبر كن
علي(ع):
ميان هر دو انگشتم نظر كن
فتاح:
جواني بنگرم تن پارهپاره
علي(ع):
نشانياش بگو با من دوباره
فتاح:
دو گيسو دارد او آغشته در خون
علي(ع):
چه گويم در جواب اي زار محزون»
فتاح:
كدامين در بحر مشرقين است؟
علي(ع):
«علياكبر گل باغ حسين است.»
فتاح:
به بالينش زني ديدم به غوغا
علي(ع):
بدان هست مادر او ام ليلا
فتاح:
بديدم يك جوان چون ماه پاره
علي(ع):
نشانيش بگو با من دوباره
فتاح:
دو دست [و] پاي او از خون خضابست
علي(ع):
چگويم من كه دل در اضطراب است
فتاح:
بگو دل در برم در شور شين است
علي(ع):
«بدان آن تازه داماد حسين است»
فتاح:
بگو نامش كه من اندر هراسم
علي(ع):
بدان فتاح نام اوست قاسم
فتاح:
بديدم كودكي چون ماه انور
علي(ع):
نشانيش بگو با من سراسر
فتاح:
گلوي او نشان تير باشد
علي(ع):
«بدان او اصغر بيشير باشد»
فتاح:
«جواني بنگرم دستش جدا شد
علي(ع):
فغان و آه دردم بيدوا شد»
فتاح:
بگو نامش به من اي شاه ذوالمن
علي(ع):
بدان فتاح ندارم تاب گفتن
فتاح:
كدامين در بحر مشرقين است
علي(ع):
سپهسالار اردوي حسين است
فتاح:
«بگو نامش كه زهر غم چشيدم
علي(ع):
بود عباس فرزند رشيدم»
فتاح:
«چرا اين ظلم بر ايشان روا شد»
علي(ع):
بدان بهر رفاه شيعيان شد
فتاح:
يا علي اي بحر عفو كردگار
شرمسارم شرمسارم شرمسار
توبه كردم بگذر از تقصير من
يا علي جان حسين و هم حسن
علي(ع):
بيا بيا تو ايا مجرم سعادتمند
رسيده كوكب تو به برج بلند
در اول آمده بودي تو در راه باطل
خوشا به حال تو مقصود تو شود حاصل
گذشتم از سر تقصير تو ز راه وفا
به شرط آنكه مسلمان شوي به صدق [و] صفا
فتاح:
اگر قبول نمايي تو شرطهاي مرا
همين دقيقه مسلمان شوم ز راه وفا
علي(ع):
شرط خود را يك بيك بنما بيان
گرچه ميباشد به نزد من عيان
فاش برگو هر چه باشد مطلبت
واقفم من از مواد و مطلبت
فتاح:
«شرط اول ايا وصي رسول
به غلامي مرا نما تو قبول»
علي(ع):
شرط دوم را بگو اي محترم
تا بر آرم من ز الطاف كرم
فتاح:
شرط دوم ايا ولي خدا
هيچ از خود جدا مرا ننما
علي(ع):
شرط سوم را بگو اي باوفا
تا برآرم من ايا نيكو لقا
فتاح:
«شرط سوم بهر كجا كه روي
تو بهمراه خود مرا ببري»
جلودارت علي گويم
يا علي را سينجلي گويم
علي(ع):
بگو كه اشهدان لاالهالاالله
محمد است رسول و علي وليالله
فتاح:
گواه باشد به روز قيامت اي الله
كه گفتم اشهدان لاالهالاالله
محمد است رسول و علي وليالله
علي(ع):
در آر اسلحه و رخت قلندري تو بپوش
مي صفات حقيقي حيدري تو بنوش
شدي تو قابل اين فرقه چون كه بيخللي
ز راه مهر و وفا گشتهاي غلام علي
بيا كه رشمه ببندم ز مهر بر كمرت
و زيد نفحه توحيد سبز شد شجرت
بيا كه بر سر با قابلت گذارم تاج
كه تا ابد بستاني ز گل شاهان باج
ز من بگير تبر زين و هم ديگر كشكول
به دوستي علي شو ز جان و دل مشغول
دگر كه نام ترا من نهادهام قنبر
توئي غلام وفادار حيدر صفدر
مكن تو ديگر فغان و ناله و زاري
بدان به هر دو جهان قنبر وفاداري
فتاح:
شكرلله كه ز جان چاكر حيدر گشتم
هم به فرموده آن شاه قنبر گشتم
قنبرم نام نهادهست غلام اويم
قنبرم من كه غلام شه مردان گشتم
جانب فضل روم تا كه خبردار شود
مخبر از حال من و واقف اين كار شود
فضل:
صوت فتاح چه خوش ميرسا اندر گوشم
متفرق شده زين ناله حواس و هوشم
يا بن عم اين چه بساط است كه گرديده پديد
كه چنين رخت مبرا به تنت پوشانيد
فتاح:
فاش گويم به تو اي فضل مسلمان گشتم
چاكر درگه آن شافع محشر گشتم
قنبرم نام نهاده است غلام اويم
زين جهت هست كه مستانه سخن ميگويم
فضل:
«من به قربان تو و نام شريفت قنبر»
يا بن عم نام علي بر دل من كرده اثر
من هم از باده اسلام تمنا دارم
چيست تكليف كه تا سر به اطاعت آرم
فتاح:
بود تكليف تو گردي مسلمان
فضل:
روم شايد بنوشم جام ايمان
فتاح:
برو نزد علي مير عدالت
فضل:
روم در خدمتش با صد خجالت
فتاح:
برو كن توبه با صد ناله و آه
فضل:
روم گر توبهام بپذيرد آن شاه
فتاح:
مخور غم هست آن شه بحر رحمت
فضل:
روم سازم به او تجديد بيعت
السلام اي صاحب جود [و] كرم
من سپهسالار مير لشگرم
«نام من فضل است ابن اشكبوس»
آمدم بر درگهت با صد فسوس
كن مسلمانم به دين احمدي
زندهام كن از شراب سرمدي
علي(ع):
عليك من بتو اي فضل اي نكو سيما
كه ميشوي تو مسلمان ز راه صدق [و] وفا
«بگو كه اشهدان لاالهالاالله
محمد است رسول و علي وليالله»
فضل:
گواه باش به روز قيامت اي الله
كه گفتم اشهدان لاالهالاالله
محمد است رسول و علي وليالله
علي(ع):
مرحبا اي محب يزداني
يافتي رونق مسلماني
فضل:
شكرلله كه كامياب شدم
چاكر شير كردگار شدم
شاه مردان علي خداحافظ
شير يزدان [علي] خداحافظ
علي(ع):
بيا بنوش تو از دست حيدر اين شربت
بكش بسوي حبش لشگراي نكو طلعت
به هر كجا شود كار بر تو از كين تنگ
طلب نما تو علي را ايا فلك اورنگ
به چشم به همزدني ميرسم به فريادت
بدان ز غصه و اندوه ميكنم شادت
فضل:
از خدمتت جدا ميشوم در افسوسم
بده اجازه دست مباركت ببوسم
علي(ع):
برو كه حضرت پروردگار يارت باد
در اين سفر گل مقصود در كنارت باد
فضل:
سلامم بر آن كس در اين يارگاه
كه اقرار دارد به دين خدا
هر آن كس كه انكار دارد به حق
به نار جهنم بود مستحق
اشكبوس:
«پسر سلام تو بر كيست اندر اين مأوا
فضل:
هر آن كس كه شناسد خداي يكتا را
اشكبوس:
مگر خداي ديگر هست جز بت اعظم
فضل:
خدا يكيست كه ايجاد كرده اين عالم»
اشكبوس:
ز گفتگوي تو گويا پسر مسلماني
فضل:
يقين بدان كه مسلمان شدم به وجداني
اشكبوس:
بيان نما كه فتاح نامور چه شد
فضل:
غلام حلقه به گوش علي عمران شد
اشكبوس:
ز سحرهاي علي در زمانه حيرانم
فضل:
مگر چنين كه دهانت ز هم بدرانم
اشكبوس:
«اف بر تو باد اي پسر شوم ناخلف
عمر عزيز خود به باطل كني تلف»
تقصير از تو نيست كه از بت شدي بري
شد كارگر به قلب تو جادوي حيدري
فضل:
مگر اين حرفها را اي ستمگر
بگويم اين سخن را با تو يكسر
مسلمان گر شدي اندر اماني
وگرنه دل ببر از زندگاني
اشكبوس:
اي ناخلف شرير جاهل پسرم
رفتي كه سر علي بياري به برم
بر عكس بود كار تو اي شوم دني
خواهي ببري رأس مرا نزد علي
فضل:
آري آري گر نگردي مسلمان از وفا
من برم رأس ترا نزد علي شير خدا
چونكه اين رسم و وفا قاعده اسلام است
هر [كه] مسلم نشود زهر مياش در كام است
اشكبوس:
اي دليران زهر طرف كنون
نگذاريد جان برد بيرون
بزن گردن فضل را از جفا
كه گشته به آيين ما بيوفا
فضل:
بدانيد اي لشگر بيكران
منم فضل آن پردل پهلوان
كسي را كه آقاش حيدر بود
چه پرواش از خيل لشگر بود
يا علي گفتي كه درماني به فريادت رسم
يا علي درماندهام آقا به فريادم برس
علي(ع):
بدان اشكبوس اي سگ بر شعار
منم صاحب دلدل و ذوالفقار
بگويم به تو نام خود منجلي
منم شاه مردان علي ولي
بيا بشنو اي كافر بد نشان
مسلمان شو آزاد شو در جهان
اشكبوس:
«اي شاه عرب علي عمران
خواهم ز تو معجزي نمايان
سنگي كه مرا به پاي تخت است
افتاده بمثل كوه سخت است»
زان سنگ شود دو چشمه جاري
كن امر به حكم حي باري
من آب بنوشم از دل و جان
آرم به ولايت تو ايمان»
علي(ع):
اگر چه مرا هست اينك يقين
كه ايمان نياوري به دين مبين
زنم بر دل سنگ اين ذوالفقار
ببين چشمه آب ايانا بكار
(اشكبوس آب مينوشد)
اشكبوس:
يا علي اي پادشاه انس و جان
از چه ور تلخ است اين آب روان
«خواستم من آب شيرين و لطيف
ني كه آب تلخ و بد بوي كثيف»
علي(ع):
تو بدان امتحان حق اينست
كي بود تلخ آب شيرينست
تلخ باشد به دشمنان علي
هست شيرين بدوستان علي
اشكبوس:
«عجب يا علي در جهان ساحري
به افسون و جادودگري ماهري»
يقين شد كه دين شما باطل است
ولي دين آيين بت كامل است
فضل:
زبان بر بنداي ملعون بدبخت
كشم اينك ترا من از سر تخت
زنم چون سنگ خارا بر زمينت
جدا سازم ز تن رأس كثيف
فضل:
يا علي بار ديگر باب مرا
مينما دعوت بدين مصطفي
شايد او از مهر ايمان آورد
روي خود در جانب جان آورد
علي(ع):
بيا اي اشكبوس نامسلمان
مسلمان شو تو اي ملعون نادان
مسلمان گر شوي اندر اماني
وگر نه دل ببر از زندگاني
اشكبوس:
نه ايمان بتو آورم نه رسول
ندارم چنين دين باطل قبول
ندارم به اسلام يك جو اميد
تو و مصطفي در جهان ساحريد
علي(ع):
نگشتي مسلمان ايا بد شعار
سرت را ببرم ز تيغ شرار
فضل:
يا علي دارم تمنا از شما
اذن فرمايي بمن اي با وفا
تا بدست خود برم سر از پدر
روح او را جا دهم اندر سقر
علي(ع):
ترا اي فضل دادم اذن اكنون
جدا كن سر ز جسم باب ملعون
فضل:
نياوردي ايمان ايا بد شعار
سرت را ببرم ز تيغ شرار
علي(ع):
ياوران ريزيد در بتخانهها
جمله را ويران نمائيد از وفا
چون بت و بتخانه را ويران كنيد
جمله صوت يا علي از دل كشيد
بيا اي فضل چنان پاك از گناهي
نشانم من ترا بر تخت شاهي
بيائيد اي غلامان در بر او
بود سلطانتان اين فضل نيكو
فضل:
كنم شكر اين نعمت بيزوال
كه دادي ز قدرت اين جلال
كه من از سخاوات وجود علي
شدم صاحب تاج [و] تخت شهي
علي(ع):
گر بود قنبر ترا اين آرزو
تا ببيني وصلت دختر عمو
عقد بندم بر تو او را از وفا
تا بماني در حبش بيمدعا
فتح:
مفرما يا علي زنهار زنهار
وفا دارم وفادارم وفادار
كجا از عشق تو من دور گردم
بيا آقا كه من دورت بگردم
علي(ع):
مرحبا قنبر وفادارم
غم مخور هر دو عالمت يارم
رو بياور تو دلدل حيدر
بود اين بهر حجت اي قنبر
فضل اي با وفا خداحافظ
فتاح:
يا علي شو سوار بر دلدل
جلو دلدلت جان بلبل
از دل و جان علي علي گويم
يا علي را سينجلي گويم
فضل اي باوفا خداحافظ
والي مقتدا خداحافظ
فضل:
برو برو كه خدا يار و ياورت باشد
هميشه سايه اقبال بر سرت باشد.
کد مطلب: 9106
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/news/9106/مجلس-تعزیه-فضل-فتاح