کد مطلب : ۹۸۷۰
مجلس تعزیه
مجلس «به چاه انداختن حضرت یوسف»
۲- ابزار و وسايل: لباس انبياءخواني (براي يوسف و يعقوب پيغمبر)، لباس اشقياخواني (ولي ساده و بدون آرايش) براي برادران يوسف، كوزه شير و شكر، بند، چوب براي زدن يوسف،پيراهن، گوسفنداني چند براي گله، بزغالهاي كوچك براي ذبح، دلو آب ب بند، چند عصا، ظرف آب و تازيانه، پارچه توري نازك براي افكندن بر سر و صورت جبرئيل، پول مسكوك، چرخ چاه.
۳- شرح صحنه: گوشه ميدان ويژه يعقوب پيغمبر است و دخترش گوشه ديگر، در صحنه گفتگوها و توطئههاي برادران. يعقوب بر صندلي مينشيند و دخترش نيز نزد اوست كه بر فرض گسترده قرار دارد... صحنه برادران نيز مفروش است، با پتو و بالش. چرخ چاهي نيز در ميدان قرار دارد كه بر چاه نهاده ميشود تا آب كشيده شود. سبوي شير و شكر در دسترس يعقوب پيغمبر قرار دارد.
يعقوب پيغمبر: (مناجات)
الهي تويي خالق كائنات
به مخلوق دادي ز قدرت حيات
صفات تو خاليست از عيب و نقص
نبردت كسي ذرهاي پي به ذات
به هابيل مقتول اي ذولمنن
كه يعقوب از جان خود در بلاست
يوسف: (مناجات، با خود ميگويد)
الهي به آيات و المرسلات
به حق ذبيحان كوي قنات
به حق خليف و به طوفان نوح
به يوسف تو بنماي راه نجات
عجب نيك طلعت مرا كردهاي
رخي نيست چون من در اين كائنات
روم سوي بستر بخوابم كنون
شوم فارغ از جمله واقعات
جبرئيل: (از گوشه ميدان وارد ميشود)
«سلام عليك اي رسول خدا
گل باغ اسحاق با ابتلا
خدا گفته گويم ترا اين چنين
كه اي نوربخش زمان و زمين
به بيچارگان دستگيري نما»
نوازش تو بر هر يتيمي بنما
به مهمان، در مرحمت باز كن
به خلاق جانآفرين راز كن
يعقوب پيغمبر: (خطاب به شمعون)
ايا نهادل برومند خاطر محزون
«فداي جان تو اي نور ديدهام شمعون»
به روي مهر يكي گوسفند ذبح نما
«نماي قسمت هر یک جماعت فقرا»
مگر خالق «اکبر» شما جوانان را
کند محافظت از شر فتنه اعدا
شمعون:
برادرهای نامآور بیایید
به فرمان پدر اقدام سازید
بیاور گوسفندی ای یهودا
نمایید ذبح بر فرمان بابا
پس آنگه بر فقیران از محبت
نمایید از ره انصاف قسمت
یهودا:
به چشم ای نور چشمان برادر
کنم قربانی اندر راه داور
(در حالی که گوسفندی را ذبح میکند.)
انی وجهت وجهی الذی فطر السموات و الارض
حنیفا مسلما و ما انا من المشرکین
شمعون: (خطاب به یعقوب)
پدر جان آن چه فرمودی ادا شد
حصول مطلب بابا روا شد
یعقوب پیغمبر:
فدای جان شما نور دیدگان پدر
ز مرحمت بنشینید دور یکدیگر
«غذا ز مهر تناول کنید فرزندان
که من ز دیدن هر یک شوم کنون شادان»
(سفره گسترده میشود و نان و گوشت قربانی و آب و آبگوشت در آن نهاده میشود.)
شمعون: (به برادران)
خطاب من به شما ای برادران کرم
به دور سفره نشینید جمله با اکرام
به خوان حق بگشایید دست بیاکران
ولی زبان بگشایید نام بسمالله
(فقیری از راه میرسد، در حالی که آنان به صرف غذا مشغولند.)
فقیر:
دهید لقمه نانی به من ز راه وفا
شمعون:
غذا نخورده کجا بود ای جوان گدا
فقیر:
گرسنه هستم و باشم غریب شهر شما
شمعون:
برو تو از پی کارت مکن اذیت ما
فقیر:
بگیر دست گدایان بیکس و یاور
شمعون:
برو به جای غذا میل کن تو خون جگر
فقیر:
تویی ز نسل پیمبر سخاوت تو کجاست؟
شمعون:
الهی آن که برافتد به دهر هر چه گداست
فقیر:
روم به خالق عالم کنون پناه برم
شکایتت بر خلاق دادخواه برم
(در این خلال سفره جمع میشود.)
جبرئیل: (از گوشه میدان ظاهر میشود.)
آه ای یعقوب کردی اشتباه
روزگار خویش را کردی تباه
خشم آوردی خدا را ای رسول
بنده او را چرا کردی ملول؟
بر بلا آماده باش ای نور حق
کشتیت افتاد در بحر خلق
پیغمبر یعقوب: (اندوهناک و پریشان)
جبرئیل ای پیک خلاق جهان
زین کلامت آتشی افتادم به جان
من نپیچیدم ز امر حق سری
چون شدم مغضوب امر داوری؟
گو گناهم چیست ای پیک خدا
تا نمایم توبه هر صبح و مسا»
جبرئیل:
محروم ز درگه تو شد ای سرور
آن طفل یتیم بیکس و یاور
«شد حکم شود بلا برایت نازل
این لحظه بکار تخم افسوس به دل»
یعقوب پیغمبر:
ای خالق چارهساز من توبه
ای مرهم چارهساز من توبه
در حیرتم از چه رو نمودم غفلت
آگاه تویی به راز من توبه
(یوسف با پدر به گفتگوست)
یوسف:
سلام ای شهریار ملک امکان
یعقوب پیغمبر:
علیک ای یوسفم ای ماه تابان
یوسف:
پدر دیشب به بستر خواب دیدم
یعقوب پیغمبر:
چه خوابی ای گل باغ امیدم
یوسف:
مه و خورشید و اختر خوابم آمد
یعقوب پیغمبر:
یقین در کاخ دل مهتابم آمد
یوسف:
فلک شد زیر پایم خوش بابا
یعقوب پیغمبر:
نگهدارت شود خلاق یکتا
یوسف:
مه و خورشید و اختر سجدهام کرد
یعقوب پیغمبر:
همای بخت رو سوی تو آورد
یوسف:
بگو تعبیر خوابم ای پدر جان
یعقوب پیغمبر:
بکن خواب از برادرها تو پنهان
یوسف:
مگر با من برادرها به کینند
یعقوب پیغمبر:
تمام از بهر قتلت در کمینند
یوسف:
چه غم دارم که دارم چون تو شاهی
یعقوب پیغمبر:
بود خوابت نشان پادشاهی»
شمعون: (در کناری، از این گفتگو آگاه میشود، به طرف برادران به راه میافتد.)
برادرهای نامآور بکوشید
همه رخت حسد بر تن بپوشید
«عجب رویای خوبی دیده یوسف
بدیدم رفت یوسف نزد بابا
بگفتا خواب دیدم حین رویا»
مه و خورشید و اختر سجدهام کرد
همای بخت رو سوی من آورد
برادر ای یهودا چیست تدبیر؟
شدم از عقده یوسف زمینگیر
(برادران یوسف، یهودا، شمعون، روئیل و تملیخاه، به گفتگو میپردازند.)
یهودا:
باید از نزد پدر این لحظه، ما دورش کنیم
شمعون:
بایدش بردن به صحرا زنده در گورش کنیم
روئیل:
بایدش چون گوسفندان زیر ساطورش کنیم
تملیخاه:
باید از پیکان زهرآلوده ما کورش کنیم
یهودا:
گاه میگوید که اختر میکند بر من نماز
شمعون:
گاه میگوید مرا قامت بود چون سروناز
روئیل:
گاه میگوید که درهای نبوت هست باز
تملیخاه:
گاه میگوید سخن از چشم و ابرو، گاه ناز
یهودا:
همچو صیادان برای کشتنش خواهم دوید
شمعون:
همچون جلادان به خونش از جفا خواهم کشید
روئیل:
همچو عقرب پیکرش از نیش خود خواهم گزید
تملیخاه:
همچو سلاخان تنش از تیغ کین خواهم درید
یهودا:
خون یوسف گردن من هر چه خواهد شد شود
شمعون:
تیغ گیرم بهر کشتنش هر چه خواهد شد شود
روئیل:
من زنم نیشش به گردن هرچه خواهد شد شود
تملیخاه:
خواهرم افتد به شیون هرچه خواهد شد شود»
(طبل به ملایمت نواخته میشود و بعد از دقایقی...)
شمعون:
مصلحت همت ای برادرها
رو نماییم خدمت بابا
اذن از باب خویش بستانیم
یوسف از باب دور بنماییم
ببریمش به جانب صحرا
افکنیمش پس آن زمان در چاه
(برادران به اتفاق به سوی یعقوب پیغمبر میروند.)
یهودا:
السلام ای که به هر حکم تو هستی حاکم
شمعون:
السلام ای که تویی بر همه عالم عالم
روئیل:
السلام ای که به هر علم تو هستی قائم
تملیخاه:
السلام ای به رسالت دانم
یهودا:
ای پدر جان همگی روی به صحرا داریم
شمعون:
ای پدر جان همگی میل تماشا داریم
روئیل:
بردن یوسف از این باب تمنا داریم
تملیخاه:
نقد جان بهر نثارش به طبقها داریم
یهودا:
چه شود گر بنمایی تو پدر دلشادم
شمعون:
چون غلامان بنمایی تو کنون آزادم
روئیل:
گر کنی نهی از بردن، بکنی بنیادم
تملیخاه:
اذن فرما تو به یوسف که ز پا افتادم
یعقوب پیغمبر:
تکلیف شما برای بردن یوسف چیست؟
این مطلبتان یقین به دلخواهم نیست
در دشت پلنگ و گرگ هست زیاد
ترسم که شود یوسف از کین ناشاد
شمعون:
تو میدانی که شیر از دست من روباه میگردد
یهودا:
تو میدانی که کوه از دست من چون کاه میگردد
روئیل:
تو میدانی نهنگ از دست من بیراه میگردد
تملیخاه:
تو میدانی که هر پیری اسیر دست تملیخاه میگردد
شمعون:
اگر برآرم از دل نعره، میلرزد همه کهسار
یهودا:
اگر شمشیر بردارم گریزد شیر از نیزار
روئیل:
اگر روی آورم در دشت گریزد اژدها از خار
تملیخاه:
اگر پا را فشارم بر زمین لرزد همه دیار
شمعون:
پدر از مرحمت ما را به یوسف کن بلاگردان
یهودا:
پدر ما را به یوسف کن تصدق از ره احسان
روئیل:
پدر ما را به یوسف کن غلام و چاکر و دربان
تملیخاه:
بده اذنش پدر جان حق حی قادر سبحان»
یعقوب پیغمبر: (با آهنگی دیگر)
مراد شما نیست حاصل به دهر
نسازید آزار جانم به قهر
کنید از چه آزرده جان خاطرم
که یوسف بود همچو جان در برم
شمعون: (به برادرها)
برادرها پدر میلی ندارد
که یوسف جانب صحرا گمارد
بباید زد به سر دست تاسف
روان گردید یکسر نزد یوسف
به مکر و حیله و تزویر شاید
که یوسف جانب صحرا بیاید
(برادران به طرف یوسف میروند.)
یهودا:
بیا یوسف فدای روی ماهت
شمعون:
بیا یوسف به قربان وفایت
روئیل:
بیا یوسف به قربان لغایت
تملیخاه:
بیا یوسف شود جانم فدایت
یهودا:
بیا تا رو کنیم بر سوی صحرا
شمعون:
تمنایم بود آیی به همراه
روئیل:
برادر جان بیا مشکن دل ما
تملیخاه:
بیا همراه ما الحکمالله
یهودا:
چه میشه گر تو هم با ما بیایی
شمعون:
در شادی به روی ما گشایی
روئیل:
سرافرازم بر یاران نمایی
تملیخاه:
بیا با ما به امید الهی
(یوسف به سوی پدر میرود.)
یوسف:
به شوق وصل ز زندان وصل دلگیرم
روم به نزد پدر اذن مدعا گیرم
یوسف:
سلام ای باب زاد تاجدارم
یعقوب پیغمبر:
علیک ای یوسف نسرین عذارم
یوسف:
مرا عرضی است اذنم ده که گویم
یعقوب پیغمبر:
چه مطلب ای گل پاکیزه خوبم
یوسف:
دلم خواهد روم بر سوی صحرا
یعقوب پیغمبر:
از آن ترسم بیفتی چنگ اعدا
یوسف:
به زودی بازمیگردم پدر جان
یعقوب پیغمبر:
از آن ترسم بیفتی دست گرگان
یوسف:
برادرها به همراهند یکسر
یعقوب پیغمبر:
تو را دشمن بوند ای ماه منظر
یوسف:
بفرما کی پدر جان خصم باشد
یعقوب پیغمبر:
کلامت جان بابا دل خراشد»
(جبرئیل از گوشه میدان نازل میشود.)
جبرئیل:
شیعیان بارید خون در این عزا
یادم آید واقعات کربلا
چون علیاکبر به میدان شد روان
باب زارش را بگفتا ای جوان
مادرت رخت عروسیت برید
عمهات (هرگز) شب وصلت ندید
خون دل بارید یاران از دو عین
یاد آرید اکبر زار حسین
یعقوب پیغمبر: (خطاب به فرزندان و در حالی که سبوی شیر و شکر و عصا به آنها میدهد.)
چو میل رفتن بستان و باغ و بر، دارید
برای رفتن این راه توشه بردارید
برای یوسف من آن ضیاء دیده تر
بیا بگیر تو شمعون سبوی شیر و شکر
اگر به دشت شود تشنه آن گل خندان
به جای آب تو شیر و شکر به او بچشان
عصا به دست بگیرید جمله فرزندان
روید جانب صحرا خدا به همرهتان
یوسف:
برادران مرا دادهای عصا بابا
چرا به من تو ندادی ز راه مهر عصا؟
جبرئیل: (از گوشه میدان ظاهر میشود.)
یا نبیالله اعظم السلام
ای امین درگه حق السلام
حق تعالی داده اکنون این عصا
یعقوب پیغمبر: (عصا را از جبرئیل میگیرد و به طرف یوسف میرود.)
آه گشتم پیر و قدم شد دو تا
میوزد بوی فراق از این عصا
نور دیده یوسف نیکو لقا
حق تعالی داده بهرت این عصا
یوسف: (در حالی که عصا را از پدر گرفته است، خطاب به برادران)
هزار شکر خداوند خالق یکتا
برادران بخرامید جانب صحرا
دنیا:
ای برادر میروی اندر کجا؟
یوسف:
میروم خواهر به صحرا از صفا؟
دنیا:
از برایت جان من دلواپس است
یوسف:
زود میآیم من ای خواهر ز دشت
دنیا:
من ندارم تاب دوریات بدان
یوسف:
گریه کم کن خواهر آزرده جان
دنیا: (گریه کنان و با ناله)
جان برادر، بر من نظر کن
بشنو تو از من، ترک سفر کن
خواهر امان از، درد و جدایی
یوسف:
ای خواهر من، کمتر فغان کن
سوز درون را، یکدم نهان کن
خواهر امان از، درد جدایی
دنیا:
رفتی برادر، ترسم نیایی
آمد ز حرفت، بوی جدایی
خواهر امان از، درد جدایی
یوسف: (خطاب به پدر)
بابا نظر کن، بر خواهر من
دنیا نماید منعم ز رفتن
خواهر امان از، درد جدایی
دنیا: (خطاب به پدر)
بابا نظر کن، بر حال زارم
تاب فراق، یوسف ندارم
خواهر امان از، درد جدایی
جبرئیل: (از گوشه میدان ظاهر میشود.)
شیعیان خاک عزا بر سر کنید
این زمان یاد از سکینه آورید
چون علیاکبر به میدان شد روان
در قفایش خواهرش بر سر زنان
هر زمان گفتا علیاکبرم
بعد تو خاک عزا شد بر سرم
یعقوب پیغمبر:
روان شوید که اکنون وداع جان و تن است
یقین که رفتن یوسف چو روح از بدن است
(در ادامه خطاب به یوسف)
برو به پیش که بالای تو نظاره کنم
ز حسرت قد و بالات جامه پاره کنم
چه حال داشت خدایا عزیز پیغمبر
دمی که رفت به میدان کین علیاکبر
ستاده اهل حریمش نظاره میکردند
که اکبرش به ستم پارهپاره میکردند
(با آهنگی دیگر ادامه میدهد)
«بیا روئیل و شمعون و یهودا
سپارم یوسفم را بر شماها
به دوش خویش بنشانیدش از مهر
مبادا خسته گردد آن پریچهر
شما رفتید و جان از جسم من رفت
ز دیده نور و جانم از بدن رفت»
شمعون:
تو خاطر جمع دار ای جان بابا
که یوسف جان بود اندر بر ما
بیا بر دوش من ای نیک منظر
مرو پای پیاده ای برادر
یهودا:
به قربان تو ای جان برادر
بیا بر دوش یهدای مکدر
روئیل:
به قربانت شوم ای ماه تابان
بیا بر دوش روئیلت ز احسان
تملیخاه:
برادر جان مکن افغان و زاری
بیا بر دوش تملیخاه ز یاری
(یوسف و برادران از چشم پدر دور میشوند و به صحرا میرسند.)
شمعون:
«برادر نیست پیدا باب پر فن
تو یوسف را چو ماهی بر زمین زن»
همه گیرید دورش را به خواری
کشیدش روی خاک اکنون به زاری
جبرئیل: (از گوشه میدان ظاهر میشود.)
شیعیان بارید خون در این عزا
باز یادم آمد از کرببلا
کان زمان اکبر جدا شد از پدر
در قفایش شاه دین با چشم تر
گفت بیتو زندگانی مشکل است
داغ تو بسیار بر من مشکل است
آه یعقوب پیمبر در کجاست؟
گوئیا او بیخبر از ماجراست
بنگرد فرزند دلبندش چه سان
میخورد سیلی ز دست حاسدان
لالهگون گردیده روی نازکش
همچو اکبر میزنند بر تارکش
یوسف: (در حالی که آماج سیلی و ضربات برادران است.)
برادران، من بیکس چه کردهام به شما
چرا زنید طپانچه به صورتم ز جفا
اگر گناه ز من سر زده غلط کردم
فزون کنید چرا دم به دم برادران دردم
در این میان بیابان پدر ندارم من
کنید رحم که دیگر کمر ندارم من
یهودا:
گهی در خواب بینی مرغ و ماهی!
نشینی گه به تخت پادشاهی!
شمعون:
تو با این کودکی این حرفها چیست؟
مگر شرم و حیا بر دیدهات نیست؟
روئیل: (خطاب به یوسف)
خوب گشتی سجدهگاه اختران!
تملیخاه: (خطاب به یوسف)
خوب کردی باب خود را شادمان!
روئیل: (خطاب به یوسف)
میکنم گیسوی همچون عنبرت
تملیخاه: (خطاب به یوسف)
میکشم در خاک و در خون پیکرت
روئیل: (خطاب به یوسف)
میکنم روح تو بیرون از جسد»
(در حالی که یوسف را میزنند و میآزارند و او از چنگشان مدام میگریزد.)
تملیخاه: (خطاب به یوسف)
خواهرت کو تا به فریادت رسد؟
یوسف:
آخر به من این جفا و غم چیست؟
گویید که این برادرم نیست
«ای وای برادران زارم
من خواهر و مادری ندارم
دست من و دامن تو شمعون
زین بیش مکن دل مرا خون»
پای تو ببوسم ای یهودا
رحمی که منم غریب و تنها
سیلی مزنید بر رخ من
رختم مکنید پاره بر تن
من طفلم و بیگناه هستم
از چوب شکستهاید دستم
قربان تو گردم ابن یامین
احوال فسرده مرا ببین
ابن یامین: (خطاب به برادران که یوسف را میزنند و میآزارند.)
چه کرده است مگر یوسف ای برادرها
چرا کشید ز کین پیکرش به خاک سیاه
حیا کنید ز یعقوب آن نکو آیین
چرا زنید طپانچه به صورتش از کین
(خطاب به یوسف)
فدای جان تو ای یوسف خجسته شعار
بیا که جسم ترا من بگیرمی به کنار
شمعون:
از بر یوسف برو اندر کنار
ابن یامین:
رحم کن بر یوسف نیکو عذار
شمعون:
این دم از خنجر جدا سازم سرش
ابن یامین:
از چه رو در خون کشید این پیکرش
شمعون:
نیست بر یوسف دگر راه نجات
ابن یامین:
ای برادر جان بیا شمعون فدات
شمعون:
ابن یامین کم نما گفت و شنود
ابن یامین:
جای یوسف سر ز جسم من برید
یوسف:
یاران در این بیابان، ماندم غریب و تنها
ای کردگار یکتا، کو باب غمگسارم
یعقوب: (با اضطراب و در انتظار)
یارب چرا نیامد یوسف ز سیر صحرا
از دوریاش خدایا، طاقت دگر ندارم
یوسف: (خطاب به شمعون)
شمعون بیا ببوسم از مهر دست و پایت
سیلی مزن به رویم، کو باب غمگسارم
یعقوب پیغمبر:
از غم دلم سرآمد، یوسف چرا نیامد
من بر سر ره او، بنشسته بیقرارم
یوسف: (با لحنی و آهنگی سوزناک)
بیا بابا ببین حال من زار
به صد محنت شدم بابا گرفتار
بیا شمعون که من دورت بگردم
مگر من با شما اینجا چه کردم؟
ز بس اندر بیابانها دویدم
شدم بیجان و جان بر لب رسیدم
بکن رحمی برادر جان به حالم
برادر تشنه آب زلالم
شمعون: (در حالی که ظرف آب را روی زمین خالی میکند.)
تو خواهی آب و ما جان تو خواهیم
اگرچه غرق در بحر گناهیم
بریزم آب را بر روی صحرا
نظر کن یوسف بییار و تنها
یوسف:
در کجا روم یاران، از عطش شدم بیجان
مردم ای هواداران، ای خدا به دادم رس
یعقوب پیغمبر: (در انتظار)
یوسفم چه شد یاران، از غمش شدم گریان
در رهش شدم نالان، ای خدا به دادم رس
یوسف:
آه از عطش مردم، خون دل بسی خوردم
حسرت پدر بردم، ای خدا به دادم رس
(با لحنی و آهنگی دیگر)
«برادرها جفا تا کی نمایید
چرا این قدر بیمهر و وفایید
چه خواهید از من مظلوم تنها
به حال خود گذاریدم در اینجا
در این صحرا مرا تنها گذارید
مرا بر بیکسی خود سپارید»
مگیرید این همه از من بهانه
گذاریدم که برگردم به خانه
شمعون:
بود محال گذارم روی سوی خانه
بماند داغ تو بر قلب باب فرزانه
برادران گرامی ز کینه سرتاسر
برای کشتن یوسف کشید تیغ شرر
یهودا:
زین صدمه به در نمیبرد جان
ورنه سر او بریدن آسان
چاهیست میان این بیابان
باید کنمش به چاه پنهان
شمعون:
عجب گفتی یهودا، بارکالله
که یوسف را بیندازیم به چاه
برادرهای من دیگر بیایید
برون رخت از تن یوسف نمایید
(لباسهای یوسف را از تن او بیرون میآورند و او را کشانکشان و به زور به طرف چاه میبرند و در عین حال میآزارند.)
ابن یامین:
رحم کز تشنگی کباب بود
شمعون:
ظلم کردن بر او ثواب بود
ابن یامین:
رخت یوسف مکن تو از ره کین
شمعون:
زنده نگذارمش به روی زمین
ابن یامین:
تو به یوسف مکن جفا و ستم
شمعون:
ابن یامین مکن فغان از غم
یوسف: (با الحاح و اضطراب به برادران)
مرا به چاه مسازید سرنگون از کین
مگر که تنگ بود جای من به روی زمین
دل شما مگر از سنگ خاره میباشد
وگرنه این، طریق برادری باشد
اگر که ترک وفا و برادری کردید
مرا به دشت گذارید و جمله برگردید
که ترسم آنکه در این چاه غم هلاک شوم
پدر نبینم و آخر به زیر خاک شوم
شمعون: (در حالی که یوسف را به طرف چاه میبرد و او را میآزارد.)
ز ضرب تازیانه رفته تابت
نمیبینی تو دیگر روی بابت
هنوزم آرزوی خانه داری
به سوی شهر میگردی فراری
رسیده وقت با قلب پر از آه
که سازم نگونت اندر این چاه
یوسف: (در حالی که از رفتن به طرف چاه امتناع میکند.)
برادرها جفا تا کی نمایید
دمی راحت مرا اینجا گذارید
دهیدم مهلتی با حال غمگین
وصیت تا کنم با ابن یامین
شمعون: (در حالی که توقف میکند.)
بدادم مهلتت با حال غمگین
وصیت کن کنون با ابن یامین
یوسف: (خطاب به ابن یامین)
بیا ای ابن یامین در بر من
ببین مجروح گشته پیکر من
چه برگشتی برادر سوی کنعان
سلام از من رسان بر باب نالان
بگو اول پدر آبم ندادند
به جز سیلی جوابم را ندادند
یکی ججسمم به روی گل کشیدی
یهودا رختم از پیکر دریدی
ز طعنه قلب من پر خون نمودند
ز سیلی صورتم گلگون نمودند
پس از من بر سر این چه گذر کن
بگو بابا امان از ظلم شمعون
که او بیش از همه کرده دلم خون
بگو بابا حلالم کن حلالم
که دیگر آفتاب در زوالم
(رو به برادران و خطاب به آنها)
برادرهای زار دل غمینم
دلم خواهد شما را سیر بینم
شمعون:
ای برادرها ببینید این زمان
ابن یامین شد به یوسف مهربان
تا نگردد آگه او از راز ما
هر دو چشمش را ببندید از جفا
یهودا:
ابن یامین را مکن جور و جفا
سرنگون سازید یوسف را به چاه
شمعون: (خطاب به یوسف)
برون کن پیرهن از جسم پاکت
ز خنجر تا نسازم چاک چاکت
یوسف: (با اضطراب و الحاح)
مکن بیرون ز جسمم پیرهن را
مکن آزار این مرغ چمن را
اگر ماندم به جسمم پیرهن باد
(با لحنی دیگر)
دهید مهلتی اکنون مرا از راه وفا
کنم نماز به درگاه قادر یکتا
شمعون:
مرخصی که در این جایگه نماز کنی
رخ نیاز به درگاه چارهساز کنی
یوسف: (با سوز و درد)
غریب و بیکسم اللهاکبر
به بابا کی رسم اللهاکبر
یعقوب پیغمبر:
نشینم در رهت چشمم به راهت
جوان نورسم اللهاکبر
یوسف:
خدایا خواهر و مادر ندارم
که بیند بیکسم اللهاکبر
یعقوب پیغمبر:
خدایا از فراق روی یوسف
وگر دلواپسم اللهاکبر
شمعون: (خطاب به برادران و در حالی که یوسف را به چاه سرنگون میکند.)
نگون سازید یوسف در ته چاه
به من شد آنچه شد الحکمالله
یوسف:
بزرگوار خدایا برس به فریادم
در این میان بیابان به چاه افتادم
نه مادری که بگیرد سراغ احوالم
نه خواهری که شود باخبر که مینالم
جبرئیل: (از گوشه میدان ظاهر میشود.)
خطاب من به شما جمله حوران جنان
روان شوید بر یوسف آن عزیز جهان
سلام من به تو ای یوسف نکو آیین
منم رسول خداوند جبرئیل امین
زمان غم به سر آید مبار خون ز دو عین
به یاد آور ز تنهایی امام حسین (ع)
یوسف: (از ته چاه)
جبرئیلا هست احوالم تباه
جبرئیل:
یادآور از حسین و قتلگاه
یوسف:
جبرئیل چشم بابم در ره است
جبرئیل:
دست لیلا از جوانش کوته است
یوسف:
جبرئیلا چون کنم بیمونسم
جبرئیل:
من به امداد تو اینجا میرسم
شبان:
دمم غم همدمم غم مونسم غم
به غیر از غم ندارم یار و همدم
غمم نگذاردم تنها بمانم
عزیزا بارکالله آفرین غم
چرا ای گوسفندان اشکبارید
مگر گرگی درآمد از پس و میش
که لرزانند هر دم بره و میش
شوید جمع ای پریشان گوسفندان
مسازید این قدر فریاد و افغان
شمعون:
خطاب من به تو باد ای شبان نیکوکار
سزاست با تو یکی مطلبی کنم اظهار
یکی غلام ز ما گم شده در این صحرا
گمان فتاده به چاه آن غلام نیک لقا
اگر کسی به درآورد آن غلام از چاه
خبر بده تو به ماها که تا شویم آگاه
شبان:
به چشم ای نوجوان نیک رفتار
ترا از حال او سازم خبردار
(کاروان از راه میرسد، طبق نواخته میشود.)
ملکالتجار:
این چه دشت است و این چه صحرایی است
این چه وادیست این چه ماوایی است
راه گم گشته است ای یاران
جمله گیرید بار از اشتران
ای غلام ای غلام نیک لقا
قطره آبی ز مهر کن پیدا
غلام:
به چشم ای خواجه والاتبارم
روم اکنون برایت آب آرم
نمایان است چاه از دور ظاهر
گمان من که دارد آب وافر
نمایم دلو اندر چاه پر آب
برای اینکه سازم خواجه سیراب
(آب میکشد و یوسف با دلو از چاه بیرون میآید.)
بخت جای آب، مه آورد بیرون
الا ای خواجه والا تبارم
به جای آب بهرت ماه دارم
خواجه:
این لاله را تو، ز چه گلزار چیدهای؟!
غلام:
از چاه، آفتاب جهان برکشیدهای
خواجه:
به به، چه خوش جمال و پری روست این قمر
غلام:
مادر نزاده است به عالم چنین پسر
خواجه:
این سر و جویبار کدامین پیمبر است
غلام:
پیغمبری به چهره این ماه انور است
خواجه:
رویش سیاه گشته تو گویی گرفته ماه
غلام:
میکرد ناله همچون اسیران به قعر چاه»
شمعون:
خطاب من به تو باد ای امیر تجاران
چنین غلام که بگرفتهای ز ماست بدان
بود سه روز که از دست ما نموده فرار
بیار چون در غلتان به دست ما بسپار
ملکالتجار:
چشم از ماه عارضش پوشید
بنده خویش را چو بفروشید
بند از دست و پاش بردارید
قیمتش را بیان بفرمایید
شمعون:
قیمت این غلام خوش بنیاد
بیست درهم بود نه کم نه زیاد
لیک یک عیب دارد این نالان
که غلام گریز پاست بدان
ملکالتجار:
با همه عیب میخرم او را
وجه او را ز من قبول نما
کرده تقدیر چرخ قسمت او
ورنه عالم نبود قیمت او
شمعون:
شرط شده ای امیر تجاران
ببری زین ولایت این نالان
ملکالتجار:
زین مکان کوچ نمایید تمام
باش مستحفظ این بنده غلام
غل به گردن بند و پایش بند
گرچه عالم همه او را پابند
یوسف:
شوم فدای تو ای خواجه وفادارم
من ستم زده یک مطلبی به دل دارم
مرخصم بنما خواجگان خود بینم
ز ماه عارض هر یک گلی جدا چینم
ملکالتجار:
خواجگان با تو ندارند سری
بهر ایشان تو چرا دیده تری؟
بهر تسکین دل ای ماه لقا
رو ببین خواجه سرایانت را
یوسف: (به سوی برادران میرود.)
شوم فدای شما ای برادران گرام
به دور من ز محبت شوید جمع تمام
برادران ز راه کینه کار خود کردید
کنون به سوی وطن جمله شاد برگردید
مرا به جای غلامی فروختید آخر
دلم به ناخن انده سوختید آخر
برادران چو غذا نوش جان فرمایید
من گرسنه و دلخسته را بیاد آرید
بیا که دست شما را ببوسم از احسان
سلام من برسانید بر پدر از جان
خوشا به حال شماها که میروید وطن
من حقیر بماندم اسیر بند و رسن
ملکالتجار:
تمام دیده بپوشید از سوال و جواب
برای رفتن این ره کنید جمله شتاب
یوسف:
اگر نامهربان بودیم و رفتیم
اگر بار گران بودیم و رفتیم
شما را خوش بود خرگاه و خیمه
که ما بیخانمان بودیم و رفتیم
ملکالتجار:
گروه همرهان از پیر و برنا
قرار آل یعقوب است اینجا
بود این قبر راحیل ای عزیزان
که بودی مادر یوسف به دوران
یوسف: (در برابر قبر مادر)
حمیده مادر محزون من سلام علیک
نگر به یوسف دور از وطن سلام علیک
(با لحنی دیگر ادامه میدهد)
مگر ای مادر محزون ز یاری
خبر از یوسف زارت نداری
برادرها مرا آزار کردند
گل رویم ز سیلی خوار کردند
یهودا سرنگونم خود به چاه کرد
ز سیلی رنگ مهتابم سیاه کرد
امان از جور تملیخاه و شمعون
ز طعنه قلب من شد لجه خون
امان ای مادر از درد دل من
که بسیار است مادر مشکل من»
مرا چون بردگان ز جرم نمودند
زبان طعنه بر یوسف گشودند
غلام:
که آه، آه، کجا شد جوان کنعانی
کجاست ماه شبستان شام ظلمانی
اگر ببینمت ای نوجوان مه سیما
کنم کبود ز سیلی مه عذار ترا
غلام ماهرو اهل کجایی؟
یوسف:
امان از حسرت و درد جدایی
غلام:
گریزان پات میگفتند یکسر
یوسف:
چه گویم ای غلام نیک محضر
غلام:
سخن کم گو که مالک بیقرار است
یوسف:
به کنعان باب من چشم انتظار است
غلام:
روانه شو به سوی مصر از طریق وفا
وگرنه میکشی آزار ای نکو سیما
یوسف:
برادران در شادی به خویش بگشایید
به دور من همه از مهر جمله جمع آیید
کشیدهاید در امروز جملگی زحمت
کنید قیمت یوسف یکییکی قسمت
دو درهم از تو یهدا، بگیر از کف من
بگیر حضرت روئیل سهم خود از من
دو درهم از تو ایا نور دیده تملیخاه
برید صرف نمایید نوش جان شما
دو درهم از تو ایا نور دیده بنیامین
مباد آنکه بگویی که شد چنان و چنین
بود دو درهم دیگر ز من برادروار
کنون تمام نمایید حیلهها در کار
یهودا:
رسیده است فکری مرا در نظر
کزین حیله بهتر نباشد دگر
بیارید بزغالهای خردسال
نمایید ذبحش بدون سوال
بریزید خون همان بیزبان
به پیراهن یوسف نوجوان
بگوییم یک گرگ درنده پر فن
بخورده است و اینش بود پیراهن
شمعون:
آفرین خوب گفتی ای پر فن
گوسفندی بیار این روئیل
تا کنیمش ز راه جور قتیل
پیرهن را بیاورید الحال
تا ز خونش کنیم مالامال
شال گردن کنید با شیون
بخراشید صورت از ناخن
دست بر سینه آشنا سازید
شور محشر کنون بپا سازید
(گوسفند ذبح میشود، خون بر پیراهن یوسف که قبلا در آورده شده ریخته میشود، آنها به طرف شهر و پدر بازمیگردند.)
همه با هم: (میخوانند و بر سینه میزنند.)
یوسف نازنینم، کجایی ای برادر؟
عزیز مه جبینم، کجایی ای برادر
یعقوب پیغمبر: (با دخترش دنیا گفتگو میکند)
یوسفم یاران، ز صحرا برنگشت
دنیا:
ای پدر از دوریاش قلبم شکست
یعقوب پیغمبر:
من نمیدانم چه آمد بر سرش
دنیا:
آه و واویلا بمیرد خواهرش
یعقوب پیغمبر:
دور شد، یوسف نیامد در برم
دنیا:
لجهخون شد دل غم پرورم
یعقوب پیغمبر:
پس بیا به هم سر راهش رویم
(برادران از دور پیدا میشوند.)
کن نظر دنیا چه بینی دخترم؟
دنیا:
من چه گویم خاک عالم بر سرم
یعقوب پیغمبر:
شکرالله یوسفم آمد به دشت
دنیا:
بارالها از چه یوسف برنگشت
یعقوب پیغمبر:
زین سخن آتش زدی بر جسم و جان
دنیا:
نیست یوسف ای پدر همراهشان
(برادران با پیراهن خون آلود در برابر پدر و خواهر قرار میگیرند.)
یعقوب پیغمبر:
بگویید ای ضیاء دیدگانم
کجا شد یوسف شیرین زبانم
ای پدر یوسف گل پیرهنت گرگ بخورد
در حوالی بیابان بفتادست و بمرد
ما ز هجر رخ یوسف همه در تاب و تبیم
عقل ما در پی پیدایش او راه نبرد
کهنه پیراهن یوسف شده از خون رنگین
این نشانیست که یوسف ز جفا گرگ بخورد
یعقوب پیغمبر:
آن که بودی که گفت یوسف مرد
آن که بودی که گفت گرگش خورد
آه از این خبر روانم سوخت
به خدا جسم ناتوانم سوخت
مرجع : دفتر تعزیه ۹