حدیث عاشورا
علی طهماسبی
2 اسفند 1388 ساعت 18:25
وقایع نگار نمیتوانست بنویسد که مظلوم که بود وظالم کدام، چرا که خود در خدمت حاکمانی بود که از نگاه مردم، ستمکار بودند، وهمیشه اسناد جنگها وکشتارها را آنگونه که خود میخواستند تدوین میکردند.
اما روح ملی ما، که مدام سوگوار بوده است، بیآنکه به اسناد تاریخی اعتباری بدهد، میتوانست از همه استعدادهای عاطفی وهنری خود بهره گیرد، وهمه پدیدههای طبیعت و ماورای طبیعت را با خود همراه وهمآوا گرداند و در سوگ حقیقتی که در زیر پای واقعیت لگد کوب میشود نمادها پدید آورد و مرثیهها بسراید.
از این نگاه، اگر هم وقایعنگار صادق باشد و هرآنچه را واقعا بوده و اتفاق افتاده به عنوان واقعیت، ثبت و ضبط نماید، بازهم از تصویر آرزوهای بر باد رفته و آرمانهای شهید و به ثمر نرسیده ما ناتوان میماند. زیرا هیچ خاطرهای و هیچ سندی عینی، محسوس و محمکه پسند، از قتل آرزوهای انسانی ما در بایگانی تاریخ برجای نمانده است.
واقعیت، همان است که بالیده و رخ نموده و مدام نیز تکرار میشود. مانندخصومت آدم با خویش وبیگانه، نیرنگ وجنگ، بیعدالتی وتجاوز، سلطهگری ودروغ. اما آرزوهای انسانیِ ما چیزهایی بوده و هست مثل عدالت، مثل آزادی، مثل شفافیت وصداقت که قرنها، بلکه هزارهها در هوایش سوگوار بوده و هستیم. چیزهایی که باید میبود، باید پدید میآمد، اما واقعیتِ زور، واقعیتِ جاهطلبی و سلطهگری، واقعیتِ فزونخواهی و تجاوز، واقعیت تزویر و دروغ نگذاشته تا آن همه آرزوهای هزاران بار مقتول شدهی ما پایی به عرصهی وجود بگذارند. آنهمه آرزوها و آرمانها، میخواسته پدید آید ولی «واقعیت» سد راهش شده و آنهمه را به خاک افکنده است.
بنابراین واقعیت چیزی است که هست، میتوان نشانش داد، میتوان مثل عقرب گزیده در چنبرهاش به خود پیچید. میتوان سالها وسالها سر به دیوار زندانش کوبید. ولی آرمانهای شهید ما حقیقتی است که نیست، و نمیتوان آن را همچون سندی قطعی وعینی نشانش داد. اما میتوان فقدانش را با همه وجود احساس کرد و میتوان برایش «نماد» پیدا کرد، و نسل اندر نسل سوگوارش بود.
احتمالا به همین گونه بود که مضامین تعزیه راه خود را از مضامین مورد استناد وقایعنگار جدا کرد، و تعزیهها که قید زمان ومکان را میشکنند حال وهوای اسطوره و نماد بهخود گرفتند.
پیش از آنکه ایرانیان به بوی عدالت و آزادی و در سودای رهایی از نظام سلطه، دروازهها را به روی سپاهیان اسلام بگشایند، اسطوره مظلومیت ما در قالب سوگ سیاوش به نمایش در میآمد. با نگاه اسطورهای، سیاوش اگرچه خود شاهزاده بود و فرزند کاوسشاه، ولی در آینه فرهنگ ما چندان زلال و پاک تصویر شده بود که آتشِ جادوی سودابه هم نتوانست کمترین گزندی به اوبرساند.
اما عاقبت این شاهزادهی قدیس، در توطئهی خویش وبیگانه، که جز به فرمانروایی و سلطه نمیاندیشیدند از پای درمیآید و همچون یحیی تعمید دهنده، سر بریده اش در طشت زرین قرار میگیرد.[۱]
شاید این همه افسانه باشد، اما برای ما مردمانِ محو و بیهویت، که تا کشتههامان به هزاران نمیرسید تاریخ بهیادمان نمیآورد، چارهی دیگری نبود جز آنکه مظلومی و شهیدی شناخته شده و نامآور جستجو کنیم و او را نماینده و نمادِ مظلومیت خویش قرار دهیم. شاید به همین گونهها بوده باشد که در آن روزگارانِ پیش از اسلام، سوگ سیاوش، برترین تعزیه در میان ما ایرانیان بوده است.
پس از فروپاشی ساسانیان، و رونق اسلام در ایران، روح مادرانه ما تازه میخواست آزادی و رهایی را به جشن و شکرانه خوش آمد گوید که شمشیرها پیام آور قلدریها و تجاوزها شد و مقر خلیفه اسلام دربارِ کسری گردید، و هزار و یکشبِ بغداد سرمست از خون هزاران معصوم.
این بود که بازهم ما مردمان این مرز وبوم خود را سوگوار حقیقت دیدیم. اما کدام شهید را باید بهیاد میآوریم تا خویش و بیگانه او را به عنوان شهیدی در راه حقیقت بشناسد؟ سیاوش در غبار ایام محو و بیرنگ شده بود، فاتحان عرب نیز او نمیشناختند، و از نگاه آنان واگویه کردن اسطورههای پیشین تعبیری جز ارتداد وزندقه نداشت.
این گونه بود که یکچند، مای مظلوم و بیهویت و محو، مانده بودیم تا با کدام نماد و بهنام کدام شهید سوگواری خویش را آغاز کنیم.
از معجزههای ادیان یکی هم این است که همیشه شهیدانِ نام آوری از متن خود ارائه میدهند که درست رویاروی متولیان رسمی دین قرار میگیرند. و بهاین گونه، شهیدی دیگر پدید آمد. این شهید را فاتحان عرب ومتولیانِ رسمی دین بسی دقیقأتر از ایرانیان میشناختند، زیرا از فرزندان همان رسولی بود که به نامش قدرت یافتهبودند، واز متن همان دینی برخاستهبودکه فاتحانِ عرب به بهانهاش غارتها کرده بودند و میکردند. با پدید آمدنِ حدیث عاشورا و حسین، دیگرچه نیازی به اسطورهی سیاوش؟
شهیدی دیگر آمد، خون تازهای جوشیدن گرفت تا بگوید:
مذهب بر دو گونه است، یکی مذهب حاکمان، اسلام سلطه و زور، مذهبِ گنجهای فراهم آمده از غارتِ محرومان، همان مذهبی که متولیانش به تهدید و رعب و تزویر و تطمیع از همگان بیعت میگیرند. مذهبی که قرنها بوده و هست. و دیگری اسلامی و مذهبی که باید میبود و نیست. مذهبی که خلقهای محروم و ستمکشیده، سوگوار پدید آمدنش هستند، مذهبی که هیچگاه تحقق عینی پیدا نکرد.
در اینحال وهوا، روح مادرانه ایرانی که باز همچون پیش از اسلام، خود را سوگوار حقیقت مییافت، سیاوش را در حسین، ایران را در کربلا، و زمانه خود را در عاشورا باز خوانی کرد. چندان که گفتند : هرماه محرم، هرروز عاشورا، وهر زمینی کربلا است.[۲]
این سوگ و تعزیهها، در آغاز دولتی نبود، دستوری از دارالخلافه نبود. واگویههای مردم محروم و گمنامی بود که در هرشهر و روستایی حضورداشتند، بیآنکه اهلِعلم و کتاب و دفتر باشند.
در زبان و فرهنگ ما، تعزیه خوانی، همان شبیه خوانی بود، یا نوعی نمایشِ مذهبی که ابتدا مقاتلخوانی بود یا شرحِ چگونگی قتلِ مظلومان. اندک اندک مقاتل خوانی به مظلوم خوانی کشیده شد، یعنی کسانی از همین مردم عادی، به نقل از مظلومان زبان حال آنان را که بیشتر زبان حال خودشان بود با شعر وآواز در معابر ومجامع عمومی واگویه میکردند. گه گاه علاوه بر زبانِحال، اعمال وحرکاتِ نمایشی نیز به آن افزوده میشد، تا آنکه اندک اندک، این تعزیهها، فرهنگ عمومی مردم شد. فرهنگی که آشکارا در برابر فرهنگ شادخواری وسلطه جوئی دربارها قرار میگرفت.
وقایعنگار در رکاب حکام وقت بود، از اندرون وبیرون دربار مینوشت، فتوحات را به رشته تحریر در میآورد، واز مزاج شریف شاه غافل نبود. شاعران دربار همچنان میسرودند که سلطنت سلطان برای ابد پایدار بماناد. هنگامی که سلطان به جهاد میرفت و مثلا هندوستان غارت میشد خزانه دولت سرشار میگردید، نخاسخانهها در نیشابور و بغداد و بلخ بازارشان گرم میشد و عنصریها از نقره و زر دیکدان میزدند، و سرمست از شراب قدرت، قصیده میسرودند، و همه این شاخصههای آشکار فرهنگ سلطه، بهنام اسلام نموده میشد، نموده میشود.
در برابر این اسلام و مذهب سلطه، فرهنگ تعزیه قرار میگرفت. و این فرهنگ روزبه روز درمیان محرومین گسترش مییافت تا کار بهجایی رسید که فرهنگ سلطه دیگر توان آن را نداشت تا دراین مواجهه رویاروی بایستد. همچنین، فاتحان و سلطه گران، نمیتوانند سوگوار حقیقت باشند، مگر به ریا وتظاهر، و ظاهر آراستن. این بود که وقتی سر و کلهی قزلباشهای صفوی پیدا شد، صورتی از فرهنگ تعزیه نیز برای خود پدید آوردند. آنان هم خود را سوگوار حسین وانمودند. یا بگویم: واقعیتی از سلطهگری که نقاب سوگواری برحقیقت به صورت خود آویخت.
همچنین بسی پیش آمده و میآید که چون محرومین فاتح میشوند، خود به سلطهگران تازهای تبدیل میشوند. انگار چنان است که هرکدام از ما آدمها، چه محروم وچه سلطهگر، توان واستعدادِ آن را داریم که گاه در وادی مظلومیت باشیم، وگاه که میدانی برای سلطهگری بیابیم در اردوی جباران قرارگیریم. از این نگاه، فرهنگ سلطه در هرکدام از ما محرومان نیز همدلانی پیدا میکند. مگر هابیل وقابیل هردو از یک تخمه وتبار نیستند؟
شاید اینگونه بود که فاتحان و سلطهگرانِ تازه، خود را ناگزیر دیدند تا همآوا با محرومانِ سوگوار، حدیث عاشورا وحسین را واگویه کنند اما برای بیاثر کردن این حدیث در مقابلهی با خویش، واقعهی عاشورا و حسین را، از آن حقیقتِ مدام شهید شوندهای که مردم سوگوارش بودند جدا کردند. واقعهای در زمان گذشته، غیر از زمانی که اکنون هست، ودر مکانی مشخص، غیر از سرزمینهای زیر سلطه خود. وشاید به این گونه بود که برخی دانسته وندانسته گفتند لایوم کیومک یا اباعبدالله.
میتوان بر این گمانه تامل کرد که از این هنگام فرهنگ تعزیه اندک اندک با دو رویکرد متفاوت به راه خود ادامه داد. یکی همان تعزیهای که روح مادرانهی ما به زبانِ انبوه مردمان گمنام میسرائید وسوگوار حقیقت بود، وهر ماه را محرم، هر روز را عاشورا و هر زمینی را کربلا میدید. رویکردِ دیگر به تعزیه آن بود که به مصلحت فرهنگ سلطه تدارک میشد و نگرانِ از دست دادنِ قدرتی بود که به آن چنگ انداخته بود.
این دو رویکرد را در دوره قاجارها با وضوح بیشتری میتوان مشاهده کرد. تکیه دولت با گنجایش بیستهزار نفر در زاویه کاخ گلستان برپا شد[۳]. مقامی رسمی با لقب معینالبکا پدید آمد. خوش آوازترین جوانان اگرهم تعزیهخوان نبودند برای چنین کاری تربیت میشدند، تعزیهخوانان با لباسهای مجلل، اسبها، شمشیرها، سپرها، شیپور و سنج و طبل، حجلهگاه و نعش، نمایشی از آنگونه که نه تنها مهد علیا، حتی میهمانان خارجی و غیرمسلمان را نیز متاثر میکرد. شاید در این نمایشها، حدیث عاشورا و حسین بیشتر به سرگذشتِ خاندانی سلطنتی شباهت پیدا میکرد که توسط دشمنی غدار به خاک و خون کشیده شدهاند.
درتعزیههای درباری، رابطه تعزیه خوان با تماشاگر، رابطه نوکر وارباب بود. از این جهت صحنهها و مضامین تعزیه باید بهگونهای طراحی میشد تا موجب رضایت خاطر شاه، مهد علیا، اهل حرمسرا، شاهزادهخانمها، و رجال برگزیده قرار گیرد. اما در تعزیه مردمی، بازیگر و تماشاگر، هر دو از یک طبقه بودند، و هر دو سوگوار حقیقتی مشترک. بسا پیش میآمد آنکه نقش شمر بازی میکرد، هنگامی که بر سینه حسین مینشست تا حدیث عاشورای مدام را بازخوانی کند، خود به تلخی میگریست. با آنکه همه تماشگران بارها وبارها این صحنههارا تماشا کرده بودند، ونکته به نکته داستان را حفظ بودند، وهر بار به آوای بلندگریسته بودند، اما بازهم در هر نوبت دیگر، حدیث عاشورا چون زخم تازهای بود که دهان میگشاید.
در تعزیههای مردمی، که از آن امکانات مجهز درباری برخوردار نبود، امکانات طبیعی دیگری به صحنه کشیده میشد، و بسا که پیامش موضوع روز میشد واز رنجهای روز سخن میگفت. گاهی شمر در لباس قزلباشهای صفوی به صحنه میآمد، وگاهی در کسوت گزمههای قاجار. گوئی مردم شمر را خوب میشناختند و میدانستند که هرروزی لباس تازهای بهتن میکند. اما حسین همیشه همان شهید مدام، با همان لباس ساده مردمی، ومظلومیت مداوم.
از کبوترِ سپیدِ بال بسته و به خون آلوده، که قاصد عاشورا به زمانه حال میگردید، تا رنگ سبز دستارِ شهیدان، وچکمههای سرخ اشقیا، هرکدام در تعزیه پیامی را بعهده میگرفتند که جز با زبان رمز ورویکردِ نماد گرایی نمیتواند پدید آمده باشد. حتی مرد نیمهعریانی که بر سینه وپشت وپهلویش نعلهای اسب ونیزهها را فرو کوبیده بود وهمچنان در میان کاروانِتعزیه، خاموش گام برمی داشت. شاید او هم نمادی از پیکر درهم کوبیدهی ملتی بود که به دادخواهی و تظلم آمده است.
از مهمترین آموزهها در تعزیه مردمی، حضور یافتن نیروهای مافوق طبیعی بود. ملائک بیتاب از قتل شهیدانِ راه آزادی به یاری حسین آمده بودند. جعفر جنی با سپاهی انبوه درآنسوی دیگر منتظر ایستاده تا شاید یاری او را بپذیرند. اما حسین، این قدیسِ محرومان، از هیچکدام یاری نمیطلبد. گویی آن ایام که قهرمانان از خدایان یاری میجستند گذشته است. بهجایاین همه، روی خود رابه سوی مردم زمانههای دور ونزدیک میگرداند، و میخواند که: آیا یاری کنندهای هست که یاریام کند؟
اما امروز، امروز که ما هستیم، از آنهمه میراثها برای ما چهمانده است که بازیچه قدرت، وابزارِ دستِ سلطهگران نشده باشد؟ با آنکه هنوز همچون گذشته سوگوارِ حقیقت هستیم، چگونهبگوئیم که شهید ما شهیدِ مذهبِ آزادی و عدالت بود در برابر مذهبِ زور و تهدید و سلطه. با کدام زبان وبا کدام نماد واسطوره تعزیه خود را بسرائیم؟
--------------------------------------------------------------------------------
[۱] - اشاره به داستان خون سیاوش در شاهنامه فردوسی:
بفرمود پس تا سیاووش را - مرآن شاه بیکین وخاموش را
که اینرا بهجایی بریدشکه کس - نباشد ورا یار وفریاد رس
چو از شهر وز لشگر اندر گذشت - کشانش ببردند بر سوی دشت
بیفگند پیل ژیان را به خاک - نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی طشت بنهاد زرین برش – جدا کرد زان سر سیمین سرش
[۲] - کل شهرٍ محرّم ، کل یومٍ عاشورا، وکل ارضٍ کربلا
[۳] - تکیه دولت در زمان ناصرالدین شاه وبه دستور وی در جنوب غربی شمسالعماره بنا شد وظاهرا در وسط این تکیه سکویی برای نمایش ِ تعزیهها بوده است ودر اطراف آن غرفههای که جایگاه تماشا چیان بود، این تکیه بزرگترین وم جللترین تکیهها در ایران بهشمار میرفت.
کد مطلب: 10878
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/note/10878/حدیث-عاشورا