تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۴ ساعت ۱۷:۰۰
۰
کد مطلب : ۲۴۴۷۱

نمونه هايى برجسته از اخلاق اميرمؤمنان(ع)

استاد حسین انصاریان
نمونه هايى برجسته از اخلاق اميرمؤمنان(ع)
نمونه هايى برجسته از اخلاق اميرمؤمنان (ع)، برگرفته از کتاب اهل بیت(ع) استاد حسین انصاریان برای علاقه مندان در پی می آید؛

اميرالمؤمنين(ع) بر خرمافروشان گذشت، ناگاه كنيزى را در حال گريه ديد، فرمود: سبب گريه ات چيست؟ گفت: آقايم مرا با يك درهم براى خريد خرما فرستاد، از اين شخص خرما را خريدم و نزد خانواده آقايم بردم، ولى نپسنديد، هنگامى كه به ايشان برگرداندم از پس گرفتن سر باز زد. حضرت به خرمافروش گفت: اى بنده خدا! اين يك خدمتكار است و از خود اختيارى ندارد، درهمش را باز گردان و خرما را پس بگير، خرمافروش از جا برخاست و مشتى به حضرت زد. مردم گفتند: چه كردى اين اميرالمؤمنين(ع) است! مرد از شدّت ترس به تنگى نفس افتاد و رنگ چهره اش زرد شد و خرما را از كنيز گرفت و درهم را به او باز گردانيد سپس گفت: اى اميرالمؤمنين! از من راضى شو، حضرت فرمود: چه چيزى بيشتر از اينكه ببينم تو خود را اصلاح كرده اى مرا راضى مى كند؟ و كلام اميرالمؤمنين (ع) به اين صورت آمده است : من در صورتى از تو راضى مى شوم كه حقوق مردم را تمام و كامل بپردازى.

گذشتى زيبا

اميرمؤمنان(ع) براى دستگيرى لبيد بن عطارد تميمى ـ به خاطر گفتن سخنانى ـ مأمور فرستاده بود. مأموران از كوى بنى اسد مى گذرند كه نعيم بن دجاجه اسدى برخاسته، لبيد را از قبضه مأموران رها مى كند. اميرمؤمنان (ع) براى دستگيرى نعيم بن دجاجه مأمورانى را گسيل مى كند كه بعد از آوردن وى امام به تنبيه بدنى او فرمان مى دهد، در اين حال نعيم مى گويد: آرى، به خدا قسم كه با تو بودن خوارى و دورى جستن از تو كفر است! امام (ع) فرمود: از تو گذشت كرديم، خداوند مى فرمايد: «به شيوه نيكو بدى را دفع كن». اما سخنت: بودن با تو ذلت است، بدى بود كه بدست آوردى و اما گفته است كه جدايى از تو كفر است، نيكى است كه بدان دست يافتى پس اين به اين.

اوج ايثار

اميرالمؤمنين(ع) به خاطر پاره اى از امورش وارد مكه شد. در آن جا اعرابى را ديد كه به پرده كعبه آويخته، مى گويد: اى صاحب خانه! خانه، خانه توست و مهمان، مهمان تو، براى هر مهمانى از سوى مهماندارش وسيله پذيرايى مهياست، امشب پذيرايى از سوى خودت را نسبت به من آمرزش قرار ده. اميرالمؤمنين (ع) به يارانش فرمود: آيا سخن اين اعرابى را نمى شنويد؟ گفتند: آرى، فرمود: خدا بزرگوارتر از اين است كه مهمانش را از پيشگاهش دست خالى برگرداند! چون شب دوم شد او را آويخته به همان ركن ديد كه مى گويد: اى عزيز در عزتت! عزيزتر از تو در عزتت نيست، مرا به عزّ عزتت در عزتى عزيز بدار كه احدى نداند آن عزت چگونه است! به تو روى مى آورم و به تو توسّل مى جويم. به حق محمّد و آل محمّد بر تو، چيزى به من عطا كن كه غير تو آن را به من عطا نكند و آن چيز را از من بگردان كه غير تو آن را برنگرداند. راوى گويد: اميرالمؤمنين (ع) به يارانش فرمود: به خدا سوگند! اين جملات نام بزرگ تر خدا به لغت سريانى است. حبيبم رسول خدا (ص) مرا به آن خبر داده است. امشب اين عرب از خدا درخواست بهشت كرد، پس به او عطا فرمود و درخواست برگرداندن آتش دوزخ از خود كرد، پس خدا آتش را از او برگردانيد! هنگامى كه شب سوم شد باز او را آويخته به همان ركن خانه ديد كه مى گويد: اى خدايى كه مكانى او را در برنمى گيرد و هيچ مكانى از او خالى نيست، آنكه بدون كيفيت بوده است؛ به اين عرب چهار هزار درهم روزى فرما.

اميرالمؤمنين(ع) پيش آمده، فرمود : اى عرب! از خدا پذيرايى خواستى، تو را پذيرايى كرد؛ بهشت طلبيدى، به تو عنايت نمود؛ بازگردانيدن آتش خواستى، از تو بازگردانيد؛ امشب از او درخواست چهار هزار درهم دارى؟ عرب گفت: كيستى؟ فرمود: من على بن ابى طالب هستم، عرب گفت: به خدا سوگند تو مطلوب منى و رفع نيازم به دست توست، حضرت فرمود: اى اعرابى! بخواه، عرب گفت: هزار درهم براى مهريه مى خواهم و هزار درهم براى اداى قرضم و هزار درهم براى خريدن خانه و هزار درهم براى اداره امور زندگى ام، حضرت فرمود: اى عرب! انصاف در خواسته ات را رعايت كردى، هرگاه از مكه بيرون آمدى به مدينه رسول بيا و در آنجا از خانه من بپرس. عرب يك هفته در مكه ماند و سپس به جستجوى اميرالمؤمنين(ع) به مدينه آمد و فرياد مى زد: چه كسى مرا به خانه اميرالمؤمنين على راهنمايى مى كند؟ حسين بن على(ع) از ميان كودكان پاسخ داد: من تو را به خانه اميرالمؤمنين مى برم، من فرزند او حسين بن على هستم، عرب گفت : هان! پدرت كيست؟ گفت : اميرالمؤمنين على بن ابى طالب، پرسيد: مادرت كيست؟ گفت : فاطمه زهرا سرور زنان جهانيان، گفت: جدّت كيست؟ فرمود: پيامبر خدا محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب. گفت: جدّه ات كيست؟ فرمود: خديجه دختر خويلد، گفت: برادرت كيست؟ فرمود : ابومحمّد حسن بن على، عرب گفت: سرتاسر دنيا را به دست آورده اى!! به سوى اميرالمؤمنين برو و به او بگو : اعرابى كه رفع نيازش را در مكه ضمانت كرده اى كنار خانه ايستاده.

حضرت امام حسين(ع) وارد خانه شده، گفت: پدرم! اعرابى كه گمان مى كند در شهر مكه در ضمانت شما قرار گرفته است، كنار درب خانه ايستاده است. اميرالمؤمنين(ع) به حضرت فاطمه(س) فرمود: غذايى نزد شما هست كه اين اعرابى بخورد؟ فاطمه(س) گفت : نه. على(ع) لباس پوشيد و از خانه درآمد و فرمود : ابو عبداللّه سلمان فارسى را صدا كنيد. چون سلمان آمد حضرت به او فرمود: اى ابا عبداللّه! باغى كه پيامبر براى من غرس كرد براى فروش به تاجران عرضه كن. سلمان به بازار رفت و باغ را به دوازده هزار درهم فروخت اميرالمؤمنين(ع) مال را آماده كرد و اعرابى را فرا خواند، چهار هزار درهم جهت نيازش به او پرداخت و چهل درهم براى مخارجش. خبر عطاى على(ع) به نيازمندان مدينه رسيد، آنان هم نزد اميرالمؤمنين(ع) اجتماع كردند. مردى از انصار به خانه حضرت زهرا (س) رفت و اين واقعه را به آن حضرت خبر داد، حضرت فرمود: خداوند براى راه رفتنت اجرت دهد. پس حضرت على(ع) نشسته بود و درهم ها در برابر حضرت ريخته شده بود تا اينكه يارانش جمع شدند، مشت مشت مى كرد و به تك تك مردان مى داد تا جايى كه درهمى با او باقى نماند ...!

گذشتى كريمانه

پس از پايان جنگ جمل، فرزند طلحه (موسى بن طلحه) را نزد آن حضرت آوردند، حضرت به او فرمود: سه بار بگو : «استغفر اللّه و أتوب إليه»، آنگاه او را آزاد كرده و فرمود: هر جا كه خواستى برو و در لشكرگاه از اسلحه و خيل اسبان آنچه يافتى براى خود بردار و در آينده زندگى ات از خدا پروا كن و در خانه ات بنشين.

توجه عاشقانه به يتيمان

وجود مبارك اميرالمؤمنين(ع) با اينكه به همه اوضاع و احوال كشور و مردمش آگاه بود و به ويژه يتیمان و مستمندان و بيوه زنان و نيازمندان را لحظه اى از نظر دور نمى داشت ولى گاهى براى درس دادن به زمامداران و امت اسلام كارى را هم چون فردى عادى انجام مى داد. روزى زنى را ديد كه مشكى پر از آب به دوش مى كشيد. مشك را از او گرفت و تا جايى كه آن زن بنا داشت، برد و آنگاه از وضع آن زن جويا شد، زن گفت: على بن ابى طالب شوهرم را به بعضى از مرزها فرستاد و كشته شد، برايم كودكانى يتيم به جا گذاشت و من براى اداره امور آنان چيزى ندارم، به اين خاطر ضرورت و احتياج مرا به انجام كار براى مردم ناچار كرد. حضرت به خانه برگشت و شب را با دغدغه خاطر و ناآرامى گذراند، هنگامى كه صبح شد زنبيلى از طعام براى آن خانواده با خود حمل كرد، بعضى از يارانش گفتند: آن را در اختيار من بگذار تا برايت بياورم، فرمود: چه كسى در قيامت بار سنگين مرا به جاى من حمل مى كند؟ آنگاه به درِ خانه آن زن رفت و در زد. زن گفت: كيست كه در مى زند؟ حضرت فرمود: همان عبدى هستم كه مشك پرآب را براى تو به دوش كشيد، در را باز كن كه چيزى براى كودكان همراه دارم. زن گفت : خدا از تو خشنود باشد و ميان من و على داورى كند! حضرت وارد شد و فرمود: علاقه دارم پاداش الهى به دست آورم ميان خمير كردن آرد و پختن نان و بازى كردن با كودكان يكى را انتخاب كن. زن گفت: من به پختن نان بيناترم و تواناتر، ولى اين تو و اين كودكان، با آنان بازى كن تا من از نان پختن آسوده شوم. زن مى گويد: من به سوى آرد رفتم و آن را خمير كردم و على (ع) به جانب گوشت رفت و آن را پخت و با دست مباركش گوشت پخته و خرما و خوراكى ديگرى به دهان كودكان مى گذاشت، هرگاه كودكان چيزى از آن خوراكى ها را مى خوردند مى گفت: فرزندانم! على را از آنچه براى شما پيش آمده، حلال كنيد! هنگامى كه آرد خمير شد، زن گفت : اى بنده خدا! تنور را روشن كن، على(ع) به جانب تنور شتافت و آن را شعله ور ساخت چون تنور شعله كشيد صورتش را نزديك برد و حرارت آتش را به آن تماس داده، مى گفت: يا على! بچش، اين پاداش كسى است كه حق بيوه زنان و يتيمان را وا گذاشته. ناگاه زنى (از زنان همسايه) على(ع) را ديد و او را شناخت و به مادر كودكان گفت: واى بر تو! اين امير مؤمنان است؛ زن به جانب حضرت شتافت و پى درپى مى گفت: از شما بس شرمنده ام اى اميرمؤمنان! حضرت فرمود: من از تو بس شرمنده ام اى كنيز خدا كه در مورد تو كوتاهى كردم.

حمل بار براى خانه

على(ع) در شهر كوفه از بازار خرمافروشان خرما خريد و آن را به وسيله گوشه اى از رداى مباركش حمل كرد. مردم براى گرفتن آن بار سنگين به سويش شتافته، گفتند: يا اميرالمؤمنين! ما آن را براى شما حمل مى كنيم، حضرت فرمود : دارنده زن و فرزند به حمل بار براى آنان سزاوارتر است.

پاى برهنه در پنج موقعيّت

زيد بن على مى گويد: على(ع) همواره در پنج مورد با پاى برهنه حركت مى كرد و نعلين خود را به دست چپ مى گرفت: روز عيد فطر، روز عيد قربان، روز جمعه، هنگام عيادت بيمار و زمان تشييع جنازه و مى فرمود: اين پنج موقعيّت، جايگاه خداست و من دوست دارم در آنها پا برهنه باشم.

اخلاق در بازار

اميرالمؤمنين(ع) همواره در بازار به تنهايى راه مى رفت و گم شده را به مقصد، راهنمايى مى نمود و ناتوان را يارى مى داد و بر فروشندگان و بقالان عبور مى كرد و قرآن را بر آنان باز نموده، اين آيه را قرائت مى كرد:(تِلْكَ الدَّارُ الاْخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِى الاَْرْضِ وَلاَ فَسَاداً وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ).آن سراى پرارزش آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين هيچ برترى و تسلّط و هيچ فسادى را نمى خواهند؛ و سرانجام نيك براى پرهيزكاران است.

پياده ها دنبال سواره نباشند

حضرت امام صادق(ع) مى فرمايد: اميرالمؤمنين در حالى كه سواره بود در ميان يارانش ظاهر شد. ياران پشت سر حضرت به راه افتادند. امام به آنان رو كرده، فرمود حاجتى داريد؟ گفتند : نه يا اميرالمؤمنين! مشتاقيم همراه تو حركت كنيم، حضرت فرمود : برگرديد، پياده رفتنِ پياده همراه، با سواره موجب فساد براى سواره و سبب ذلت و خوارى براى پياده است.

مسلمان شدن يهودى

هنگامى كه امام(ع) بر مردم حكومت داشت و منصب داورى و قضا با شُريح بود، حضرت با شخصى يهودى به دادگاه آمد تا شريح ميان آن حضرت و يهودى داورى كند. در دادگاه به يهودى گفت: اين زرهى كه در دست توست زره من است، من نه آن را فروخته ام و نه بخشيده ام، يهودى گفت: زره ملك شخص من و در اختيار من است. شريح از اميرالمؤمنين(ع) گواه و شاهد خواست، حضرت فرمود : اين قنبر و حسين گواهى مى دهند كه زره از من است، شريح گفت: گواهى فرزند به سود پدر قابل قبول نيست و گواهى غلام به نفع مولايش پذيرفته نيست، اين دو نفر مى خواهند آنچه به سود توست به سوى تو جلب كنند! اميرالمؤمنين(ع) فرمود: اى شريح! واى بر تو از جهاتى خطا كردى؛ اما يك خطايت اينكه من پيشواى توام و تو به سبب فرمان بردن از من خدا را فرمان مى برى و مى دانى كه من هرگز باطل گو نيستم، با اين وصف سخنم را رد كردى و ادعايم را باطل انگاشتى! آنگاه بر ضد قنبر و حسين ادعا كردى كه آنان در اين دادگاه به نفع خود گواهى مى دهند! من جريمه باطل انگاشتن ادعايم و تهمت زدن به قنبر و حسين را بر تو روا نمى دارم، جز اينكه سه روز ميان يهود به داورى و قضا برخيزى. پس او را به سوى منطقه يهودى نشين فرستاد و او سه روز در آنجا ميان يهود به داورى پرداخت سپس به محل كارش باز گشت. وقتى يهودى اين جريان را شنيد كه على(ع) با داشتن گواه از قدرتش سوء استفاده نكرده و حكم قاضى بر ضد او صادر شده است، گفت: شگفتا! اين اميرالمؤمنين است، نزد قاضى رفته و قاضى بر ضد او حكم رانده است! مسلمان شد و سپس گفت: اين زره اميرالمؤمنين است كه روز جنگ صفين از شتر خوش رنگ سياه و سپيدش افتاده و من آن را براى خود برداشتم.

برابرى طرفين دعوا در دادگاه

مردى نزد عمر از اميرمؤمنان(ع) شكايت كرد در حالى كه آن حضرت در گوشه اى نشسته بود، عمر به آن بزرگوار گفت: اى ابوالحسن! برخيز و نزد طرف دعوايت قرار گير، حضرت برخاست و كنار طرف دعوايش نشست سپس هر دو با يكديگر گفتگو كردند و نهايتاً مرد از ادعايش دست برداشت و اميرالمؤمنين به جاى خود باز گشت. عمر چهره حضرت را متغير يافت و پرسيد: اى ابوالحسن! چرا تو را متغير مى بينم؟ آيا از آنچه پيش آمده ناراحتى؟ فرمود: آرى، گفت: چرا؟ فرمود: مرا در حضور طرف دعوايم به كنيه صدا زدى! چرا نگفتى يا على! برخيز و كنار طرف دعوايت بنشين!؟ عمر سر حضرت را به آغوش گرفت و ميان دو چشمانش را بوسيد سپس گفت: پدرم فدايت باد! خدا به واسطه شما ما را هدايت نمود و به وسيله شما ما را از تاريكى ها به سوى روشنايى بيرون آورد.

قناعت در معيشت

در كتاب با ارزش مناقب ابن شهرآشوب نقل شده است كه: هنگامى كه اميرمؤمنان پس از جنگ جمل خواست به جانب كوفه عزيمت كند، در ميان مردم بصره به پا خاسته، فرمود: اى بصريان! چرا از من ناخشنود هستيد؟ و به پيراهن و ردايش اشاره كرده، گفت: به خدا سوگند اين پيراهن و ردا از نخ ريسى خانواده ام مى باشد، از چه مى خواهيد بر من خرده بگيريد؟ و اشاره به كيسه اى كرد كه در دستش بود و خرجى زندگى اش در آن قرار داشت سپس فرمود: به خدا سوگند اين از محصولات من در مدينه است، پس اگر از نزد شما بروم و بيش از آنچه مى بينيد با من باشد نزد خدا از خيانت كارانم!

جود و سخا

شعبى مى گويد در زمان كودكى با همسالانم به منطقه رحبه رفتيم، در اين هنگام مشاهده كرديم على(ع) بالاى انبوهى از طلا و نقره ايستاده و تازيانه در دست، مردم را به عقب مى راند. على(ع) سپس به سوى اموال بازگشت و اموال را بين مردم تقسيم كرد و چيزى از آنها را به خانه اش نبرد! من به سوى پدر برگشتم و گفتم: اى پدر! من امروز بهترين و يا نابخردترين مردم را مشاهده كردم! پدرم گفت: او كيست؟ گفتم: اميرالمؤمنين على(ع) را ديدم و ماجرا را براى پدر نقل كردم. پدرم گفت: اى فرزند! تو بهترين مردم را ديده اى.

بى رغبتى به مال دنيا

زاذان مى گويد: من با قنبر خدمت على(ع) رسيديم، قنبر گفت: برخيز يا اميرالمؤمنين! من براى شما چيزى پنهان كرده ام، فرمود: چيست؟ گفت: با من برخيز، على برخاست و با قنبر به سوى اتاق رفت ناگهان در آنجا كيسه هايى ديدند كه پر از ظروف طلايى و نقره اى بود. قنبر گفت: يا اميرالمؤمنين! شما همه اموال را تقسيم مى كنيد و چيزى باقى نمى گذاريد! من اينها را براى شما ذخيره كردم. على(ع) فرمود : شما دوست داريد كه آتش فراوانى وارد منزل من كنيد؟ در اين هنگام شمشيرش را برهنه كرده، بر آن فرود آورد كه با آن ضربه ظرفها پراكنده شدند در حالى كه برخى از نيمه و برخى از ثلث، گسسته شده بود. و بعد گفت: همه را با سهميه بندى تقسيم كنيد پس از آن فرمود: اى سپيدها و زردها! غير مرا گول بزنيد.

عدالت و انصاف

فضيل بن الجعد مى گويد: قطعى ترين سبب در بازماندن عرب ها از يارى اميرمؤمنان «مال» بود. او شريف را بر وضيع يا عرب را بر عجم ترجيح نمى داد و با رئيسان و اميران قبائل ـ چنانكه پادشاهان مى كنند ـ سازش نمى كرد و كسى را به خود متمايل نمى ساخت. معاويه بر خلاف اين بود، از اين رو مردم، على را واگذاشتند و به معاويه پيوستند. على(ع) از يارى نكردن اصحاب خود و فرار برخى از آنان به سوى معاويه به مالك اشتر شكوى كرد، اشتر به امام(ع) گفت: اى اميرمؤمنان! ما به كمك اهل كوفه با بصريان جنگيديم و با كمك اهل بصره و اهل كوفه با شاميان درافتاديم، در آن هنگام مردم يك رأى داشتند، پس از آن مردم به اختلاف افتادند و با هم دشمن شدند و نيت ضعيف شد و تعداد كاستى گرفت و شما در چنين فضايى با مردم به عدالت رفتار مى كنيد و حق را در نظر مى گيريد و تفاوتى ميان شريف و فرومايه نمى گذاريد از اين رو شريف نزد تو با منزلتى برترى نمى يابد. در اين هنگام گروهى كه همراه تو بودند به خاطر عدالت و انصافت به ناراحتى نشستند و چون نتوانستند عدالت تو را تاب بياورند و رفتار معاويه با اشراف و توانگران ديدند بدين جهت به سوى معاويه شتافتند و كسانى كه طالب دنيا نباشند، كم شمارند و اكثر اينان از حق بيزار و خريدار باطل اند و دنيا را مقدم مى دارند؛ اگر مال را بخشش كنيد مردان به سوى تو روى مى آورند و خيرخواه مى شوند و دوست راستين مى گردند ... يا اميرالمؤمنين! خداوند راه شما را هموار نمايد و دشمنانت را سركوب كند و آنان را از هم پراكنده سازد و مكر و حيله آنان را سست كند و اتحاد و يك پارچگى شان را از ميان بردارد و «او به آنچه انجام مى دهند، آگاه است».على(ع) در پاسخ او فرمود: اما آنچه را كه درباره عمل و رفتار ما به عدل گفتى، خداوند عزوجل مى فرمايد: «كسى كه كار شايسته انجام دهد، به سود خود اوست و كسى كه مرتكب زشتى شود به زيان خود اوست و پروردگارت ستمكار به بندگان نيست».

و من از اينكه در آنچه گفتى كوتاهى كنم، بيمناكترم و اما گفته ات به اينكه حق بر آنان سنگين است از اين رو از ما جدا شدند، خداوند مى داند كه به خاطر ستم از ما جدا نشدند و وقتى از ما جدا شدند، به عدل پناه نبردند. آنان به خاطر رسيدن به مال و منال دنياى پست، ما را رها كردند، دنيايى كه از دستشان خواهد رفت و سرانجام آن را ترك خواهند كرد. روز قيامت از آنان پرسش خواهد شد كه مقاومت آنان براى دنيا بود يا براى خدا! اما اينكه گفتى ما از بيت المال و غنائم چيزى به آنان نمى دهيم و افراد را به سوى خويش با بخشش و عطا جذب نمى كنيم، ما نمى توانيم كه از اموال و غنائم بيش از آنچه استحقاق دارند به آنان بپردازيم. خدا مى فرمايد: چه بسا گروه اندكى كه به توفيق خدا بر گروه بسيارى پيروز شدند، و خدا باشكيبايان است. خداوند محمّد(ص) را تنها به رسالت برانگيخت، اطرافيانش اندك بودند ولى بعد از آن زياد شدند و پيروان او را كه ذليل و خوار بودند عزت داد و اگر خدا اراده كند ما را در اين امر يارى مى كند، مشكلات را برطرف مى سازد و غم آن را آسان مى كند. من از آراى تو آنچه مورد رضاى خداست مى پذيرم تو امين ترين افراد و خيرخواه ترين و مورد اعتمادترين آنان نزد من هستى ان شاء اللّه.
مرجع : مهر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما