با کاروان حسینی تا اربعین
آهسته تر یزید! قدری درنگ کن رسوا تویی نه ما
مهر , 23 آبان 1394 ساعت 14:30
در روزشمار وقایع حسینی به روزی می رسیم که حضرت زینب (س) در کاخ یزید از دشمنی هایی که بر اهل بیت پیامبر رفته است، می گوید و اینکه مردان بزرگ حزب الله به دست حزب الشیطان کشته میشوند.
مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت میکند و امروز دوم صفر، پنجاه و پنجمین یادداشت وی را میخوانید: دوم صفر «یزید بر تخت لَم داده بود و دیگران، صف کشیده بودند در تالار به انتظار. پرده ها یک به یک فرو افتاد و گَرد مرگ بر تالار پاشیده شد. همه بی حرکت چون مردگان، جُم نخوردند جز یزید. همه جا همچون ظلمت شب، تاریک شد و سپاه و یزید وحشت کرد. مشعلی خاموش، یکباره شعله گرفت و شعلۀ آن رقصان شد. شبح پیرمردی ژولیده و کثیف، با گیسوانی بلند ظاهر شد. یزید نگاهی به افراد حاضر کرد، کسی جُم نمی خورد، گویی همه مرده بودند. ترسید. شمشیر کشید و فریاد کرد. گفت: تو که هستی؟ پیرمردِ ژولیده و کثیف، رقصید و دور او چرخید. گفت: منم صاحب نام بزرگ و طبل بزرگ، منم صاحب آتش ابراهیم و هودج در جمل، منم شیخ ناکثان و رُکن قاسطان و ظِل مارقان، منم مسافر کشتی نوح و پی کنندۀ ناقۀ صالح، منم رقاصۀ قتل یحیی، جادو ساز و جادوپرداز با موسی، گوساله ساز اسراییلیان، منم معمار سقیفه، منم قرآن بر نیزه، منم بدعت در دین محمّد، منم پیشوای طاغوتیان، از قابیل و نمرود و فرعون و هرود، تا آیندگان. یزید در ترس و هراس بود و وامانده. گفت: تو که هستی؟ گفت: شریک انعقاد نطفه ات را نشناختی؟ شیطان! گفت: از من چه می خواهی؟ گفت: دیگر هیچ! آنچه می خواستم انجام دادی. آمده ام در جشن تو شریک باشم. یکباره زمان به چرخش آمد و حاضران جان گرفتند و همه چیز روال خود گرفت. یزید بر تخت لَم داده بود و دیگران، صف کشیده بودند در تالار به انتظار. نیزه داران پس کشیدند و مردی با طشت، سر سیدالشهدا را به ارمغان برای یزید آورد. گفت: رکابم را پُر از طلا و نقره کنید که من مرد بزرگی را کشتم، زمانی که عرب به قوم و نژاد فخر می کند، من کسی را کشتم، که پدر و مادرش بهترین بودند، من کسی را کشتم، که نژادش از همه والاتر بود. یزید برآشفت، برخاست و فریاد کرد. گفت: تو که می دانستی او بهترین است، چرا او را کشتی؟ گفت: به امید دریافت جایزه از خلیفه! گفت: بهره ای از من به تو نمی رسد، جز آنکه گردنت را بزنم. ببریدش. نفس ها در سینه ها حبس شد، و نگاه متحیر جماعت حاضر، در رفت و آمد بود بین یزید و التماسِ مرد. نگهبانان مرد را بردند، تا سرش را به دم تیغ بسپارند. شمر و دیگران، با بازماندگان کاروان به تالار آمدند. یزید، حال نزار بازماندگان را که دید، خنده ای از سر تکبر سر داد. گفت: کاش بزرگان طایفۀ من که در بدر و اُحد کشته شدند، بودند و می دیدند، کاش بودند و از ناله و فغان بنی هاشم شاد می شدند. کشته های بزرگان بنی هاشم، در ازای کشته های ما در بدر. بنی هاشم خلافت را به بازی گرفته بود، و اِلا، نه خبری از آسمان آمده و نه وحی نازل شده بود. سپس مَستِ از پیروزی، نشست و خیزران را برداشت، و بر لبان سر کوبید. قلب و روح بازماندگان کاروان، زخم برداشت از این جسارت و چشم ها گریان شد. در میان اشک و آه و ماتم، زینب! این یگانه زن برخاست. حمد کرد پروردگارش را و سپاس گفت او را و بر محمّد و آل محمّد درود فرستاد. گفت: ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذینَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآیاتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها یَسْتَهْزِؤُنَ. (۱) آنگاه فرجام كسانی كه بدی كردند [بسی] بدتر بود، [چرا] كه آیات خدا را تكذیب كردند و آنها را به ریشخند می گرفتند. آهسته تر یزید! قدری درنگ کن، رسوا تویی نه ما. زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفته ای و ما را همانند اسیران خارجی به هر شهر و دیار می بری، گمان می کنی نزد خدا خوار و خفیف شده ایم و تو در آستان او قُرب و منزلت داری؟ با این تصور خام، باد به غبغب انداخته ای و با غرور به اطراف خود می نگری، شاد و مسروری، مقام و منصبی را که حق خاندان ما بود غصب کرده ای و به خود می بالی. ای پسر آزاد شدگان، ای پسر کسانی که جدّمان در فتح مکه اسیرشان نمود و سپس آزادشان کرد، آیا سزاوار است که زنان و کنیزان خود را در پس پرده جای دهی و دختران رسول خدا را در میان نامحرمان به اسارت حاضر کنی؟ چگونه می توان امید خیر داشت از فرزند زنی که می خواست با دهان خود جگر پاکان را ببلعد؟ چگونه می توان امید به کسی داشت که گوشت و خون او از شهیدان اسلام روییده است؟ چگونه می توان امید داشت به کسی که نگاهش همواره با بغض و کینه و دشمنی به خاندان ماست؟ یزید! بی آنکه خود را گناهکار بدانی، و بزرگی و گستاخی این گناه را بفهمی، فریاد می کنی ای کاش پدران من بودند و شادی سرور می کردند. چوب بر دندان مبارک سید جوانان بهشت می کوبی؟ زهی بی شرمی، زهی بی حیایی! زخم های گذشته را شکافتی و دست خود را به خون پیامبر آغشتی و ستارگان روی زمین، از آل عبدالمطلب را خاموش نمودی، و اکنون پدران خود، از نسل شرک و بت پرستی را ندا می دهی، گمان می کنی که صدایت را می شنودند؟ به زودی تو نیز به آنان ملحق می شوی و در جایگاه عذاب ابدی، آرزو می کنی ای کاش دستانم شَل بود، زبانم لال بود و هرگز چنین یاوه هایی بر زبان نمی راندم و هرگز چنین کار ناشایستی مرتکب نمی شدم. پروردگارا! حق ما را از دشمنان ما باز ستان و از آنان که بر ما ظلم و ستم کردند انتقام بگیر، و آتش غضب خود را بر آنانی که خون ما و خون حامیان ما را ریختند فرو فرست. ای زادۀ معاویه! شداید و رخدادهای ناگوار روزگار، مرا در شرایطی قرار داد که مجبور شدم با تو هم کلام شوم، اما بدان ارزش تو از نظر من ناچیز و سرزنش تو بزرگ و ملامت تو بسیار است. چگونه سرزنش نکنم در حالیکه چشم ها در فراق دوستان گریان و دل ها در دوری عزیزان سوزان است؟ آه! چه شگفت انگیز است که مردان بزرگ حزب الله به دست حزب الشیطان کشته شوند! دستان جنایتکار شما به خون خاندان رسالت آغشته است و دهانتان از گوشت ما مالامال. شرم نداری که بدن های پاک و پاکیزه بر زمین بمانند و گرگ های بیابان آنان را دیدار کنند، و تو مغرور و سرمستِ قدرت بر تخت تکیه زنی و بر خود ببالی؟ ای پسر سُفیان! امروز کشتار و اسارت ما را غنیمت شمرده به آن می نازی، اما طولی نخواهد کشید که مجبور خواهی بود تاوان آن را پس دهی. پس هر نیرنگی که داری بکار بگیر و هر تلاشی که می توانی انجام بده. تو هرگز توان نداری که ذکر خیر ما را از یادها برون بری. تو هرگز قدرت نداری که وحی ما را نابود و ذکر ما را خاموش کنی. تو هرگز به آمال و آرزوهای پلید خود نمی رسی. تو هرگز نمی توانی ننگ و عار اعمالت را از دامن خود پاک کنی. روزی فرا رسد که منادی حق فریاد برآورد؛ لعنت خدا بر ستمکاران و بیدادگران. حمد می گویم خدا را که سر آغاز زندگی دودمان ما را با سعادت و آمرزش قرین ساخت و پایان زندگی ما را با سعادت و شهادت سرشار از رحمت به پایان بُرد. خدا ما را بس است که اوست وکیل و سرپرست.» .......... ۱ - سوره روم . آیه ۱۰
کد مطلب: 28117
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/note/28117/آهسته-تر-یزید-قدری-درنگ-کن-رسوا-تویی-نه