تاریخ انتشار
يکشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۱۱
۰
کد مطلب : ۱۷۴۳۶
حرف های ناشنیده دکتر غلامعلی حدادعادل درباره هیئت های قدیمی

کار هیأتی بی حساب و کتاب و نیست

کار هیأتی بی حساب و کتاب و نیست
ماهنامه خیمه / شماره 89 / محمد رضا زائري، مهدي خداجويان: اجداد دكتر حداد عادل هيئتي بودند و خودش علاوه بر اينكه از كودكي در اين فضا رشد كرده است در حال حاضر و با همه مشغله‌هايش از هيئت جدا نشده و مسئو ليت‌هايي هم دارد و هم سالي يكي دوبار هم در هيئت‌شان سخنراني مي‌كند. گفت‌و گوي ما با دكتر غلامعلي حداد عادل بيشتر حول خاطراتي از هيئت‌هاي قديمي گذشت. خاطراتي كه بايد جايي ثبت شوند و در تاريخ بمانند تا آيندگان بدانند كه در اين سرزمين كساني زندگي مي‌كرده‌اند كه از عالي‌ترين مقامات كشورشان تا مردم كوچه و بازار همه دلبسته ائمه اطهار بوده‌اند و پابست هيئات حسيني. 

با اين سوال شروع کنيم که دکتر حداد عادل با همه وجوه مختلف تجربه و علمي كه دارند رشد خودشان را چقدر وام دار مجالس و سخنراني‌هاي ديني مي‌داند؟
در جامعة ما واقعيت‌هايي وجود داشته و دارد که از ديد جامعه‌شناسان رسمي پنهان مانده است. علم جامعه‌شناسي، به‌معناي دانشگاهي آن، از غرب آمده است و کساني که اين علم را در دانشگاه‌هاي ما دنبال کرده‌اند و کتاب‌هاي غربي را ترجمه کرده‌اند، فرا‌تر از اصول و چهارچوب‌هايي که در آن کتاب‌ها بوده نرفته‌اند و جامعه‌شناسي را با جهت‌گيري‌هايي که در غرب داشته است دنبال کرده‌اند. اينان مي‌خواسته‌اند با توري که مناسب صيد در نهر ديگري بوده در درياي ما ماهيگيري کنند و خيلي از ماهي‌هاي اين دريا در آن تور نمي‌مانده‌اند و وقتي كه تور را بيرون مي‌کشيدند آن ماهي‌ها را نمي‌ديدند. يکي از اين واقعيت‌هاي جامعة ما هيئت‌هاي مذهبي است. بنده تا كنون تحقيق دقيق و عالمانه‌اي دربارة پيشينة اين هيئت‌ها نديده‌ام.
ما در ايران، از قديم، گروه‌هاي صنفي و حرفه‌اي تحت عنوان «اهل فتوّت» داشته‌ايم با عنوان «فتيان». اينان در جامعه نوعي همبستگي گروهي داشته‌اند و به يک سلسله ارزش‌ها و هنجار‌ها مقيد بوده‌اند؛ مانند پهلواني و ورزش بدني و رفتن به زورخانه و آداب و رسومي از نظر لباس پوشيدن و ياريگري و دستگيري مظلوم و مقيد بودن به قول و تعهد درقبال وعده که همه ريشه در فرهنگ جامعة ما دارند. امروز، از آن تشکل‌هاي اجتماعي فتيان، جمع فعّالي باقي نمانده و فتيان را به صورت يک تشکل فقط در کتاب‌هاي تاريخي و فتوّت‌نامه‌ها مي‌يابيم. در زبان و ادب فارسي فتوّت‌نامه به كتاب‌هايي مي‌گويند که در آنها آداب و رسوم و حكايات جوانمردان ذکر مي‌شود. باري، ما اگرچه آن تشکل‌هاي طبيعي اجتماعي فتيان را به چشم نديده‌ايم، اما در دوران خودمان تشکل‌هايي هست که از بعضي جنبه‌ها شبيه آنهاست و البته از بعضي جنبه‌ها هم با آنها متفاوت است. آنها همين هيئت‌هاي مذهبي هستند كه هنوز هم حضور دارند و يکي ريشه‌دارترين واقعيت‌هاي فرهنگي و اجتماعي ما هستند. کساني که در خانواده‌هاي فرنگي‌مآب بزرگ شده باشند ممكن است اين تشکل‌ها را خوب و درست نشناسند و حضور در آنها را تجربه نكرده باشند. بالطبع، ارزيابي چنين كساني از هيئت‌هاي مذهبي درست و مطابق با واقعيت نيست. ولي، بنده اين توفيق را داشته‌ام که در خانواده‌اي متولد شده‌ام که کاملاًً با هيئت‌هاي مذهبي مرتبط بوده است. هم خانوادة پدري و هم خانوادة مادري من پاي ثابت هيئت‌هاي مذهبي بوده‌اند. بنده از بدو تولّد و كودكي به ياد دارم كه در منزل پدري ما روزهاي پنجم ماه‌هاي قمري روضه برپا بود. منزل بزرگي داشتيم و در مهمانخانه اقوام و روضه‌خوان‌ها مي‌آمدند و روضه‌اي برپا مي‌شد و چاي مي‌خوردند و روضه‌خوان هديه‌اي يا دستمزدي مي‌گرفت و مي‌رفتند. به عبارتي، هيئت‌هاي مذهبي جزو فرهنگ خانوادگي من بوده و با روح من عجين است و در من سرشته است.

جلسه روضه خانگي و خانوادگي بود؟
بله، آن زمان از اين روضه‌ها زياد بود. من، پدرم را هميشه در اين روضه‌ها مي‌ديدم. وقتي مصيبت اهل بيت عليهم السلام خوانده مي‌شد با صداي بلند گريه مي‌کرد. مادر من هم که زن جواني بود آنجا خدمت مي‌کرد. پدر و عموي همين آقاي سيدقاسم شجاعي، واعظ معروف امروز، در آن منزل روضه مي‌خواندند و خود ايشان هم در منزل ما روضه مي‌خواند و از جمله کساني که در آن زمان در سن پيري به منزل ما مي‌آمد مردي بود به نام حاج‌آقا «شتردارون ]شترداران[» كه با قاطر مي‌آمد و قاطرش را در خانه به درختي مي‌بست و وارد مي‌شد و روي صندلي مي‌نشست. عادت داشت در ابتدا که روضه را شروع مي‌کرد با صداي بمي مي‌خواند که «بياييد ‌اي شتردارون ببنديد محمل زينب/ که بر باد فنا رفته دل زينب». اين شيوة شروع كردن، عادت او بود و بعد روضه‌ را آغاز مي‌کرد. مي‌گفتند که اين شعر در خواب به او الهام شده است. در محلة ما (حوالي ميدان قيام) کوچه‌اي هم به نام کوچة شتردارون وجود داشت كه حالا خراب شده و به خيابان تبديل شده است.

يعني به‌خاطر آن فرد اسم كوچه شتردارون بود؟
احتمالا ايشان ساکن آن کوچه بوده و نام آن کوچه هم از آن گرفته شده باشد. يکي از کسان ديگري که در روضة ما هميشه حاضر بود و روضه مي‌خواند، مداح و نوحه‌خوان نابينايي بود به نام حاج مرشد اسماعيل که در کودکي بر اثر بيماري آبله هر دو چشمش نابينا شده بود. ايشان دوست پدر و پدربزرگ من بود و با مادربزرگ من هم آشنايي داشت و وقتي به خانة مت مي‌آمد گاهي هم مي‌نشست و قلياني هم برايش چاق مي‌کردند و به هر حال ارتباطش بيشتر از بقيه بود. يادم هست که در حوالي سال ۱۳۳۳ در يک زمستان سرد، هيئتي که پدر و پدربزرگ من عضو آن بودند، در يك شب جمعه، در منزل ما برپا بود و جمعيت متراکمي در همان اتاق مهمانخانه نشسته بودند و مرحوم حاج اسماعيل با صدايي خوب شعر مي‌خواند. آن شب، همة ترجيع‌بندِ هاتف را كه حفظ بود در هيئت ‌خواند: که يکي هست و هيچ نيست جز او/ وحده لا اله الا هو. اين اولين بار بود كه من اين شعر بلند و خوش‌لفظ و خوش‌معناي ادبيات فارسي را مي‌شنيدم؛ آن هم از زبان يك مدّاح. ايشان يکي از نوحه‌خوان‌هاي دستة طيب هم بود.

طيب هم ساکن اطراف قيام بود؟
خير. طيب ساکن ميدان انبار گندم بود كه قدري پايين‌تر از ميدان قيام بود. کار اصلي او بارفروشي بود. منزل ما به ميدان انبار گندم نزديک بود و طيّب را از آنجا مي‌شناختيم. به هر حال، ما با اين روضه‌ها بزرگ شده‌ايم و اولين مظاهر دين را در خانواده و در همين مراسم ديده‌ايم. علاوه بر اين در محلة ما هيئتي به نام هيئت جان‌نثاران ابوالفضليان بود که بعد‌ها هيئت ابوالفضليان شد. اين هيئت هنوز هم هست. بيش از ۷۰ سال سابقه دارد و حداقل سه نسل آن را اداره کرده‌اند. اين هيئت سيّار بود و در ماه محرم و ماه رمضان هرشب در منزل يکي از اهالي محل برپا بود. شب‌هاي عاشورا سهم منزل پدربزرگ من بود. پدر من هم به سبک‌‌ اغلب خانواده‌هاي قديم (که وقتي پسر زن مي‌گرفت در‌‌ همان خانه ساکن مي‌شد) در‌‌ همان منزل ساکن شد و من هم در‌‌ همين منزل بزرگ شده‌ام. شب‌هاي اربعين سيدالشهدا هم، از بعد از ظهر، همان هيئت به منزل ما مي‌آمد. از آنجا كه شغل پدربزرگ و پدر من حمل‌و‌نقل و رانندگي و ماشين‌داري بود و اتوبوسي داشتند که از تهران تا مشهد مسافر مي‌بردند و همة عشقشان اين بود که زوّار امام رضا عليه‌السلام را به مشهد ببرند و بياورند، افراد هيئت عصر اربعين در منزل ما جمع مي‌شد و سوار ماشين پدربزرگ من به رانندگي پدرم يا عمو‌هايم دسته‌جمعي به قم مي‌رفتند. زمان حيات آيت‌الله بروجردي (۱۲۵۴-۱۳۴۰) در قم منزلي بود كه ما در آن اتراق مي‌کرديم و روز اربعين دستة سينه‌زني راه مي‌انداختيم و ظهر هم خرج مي‌دادند و بعد از آن هم راه مي‌افتاديم و برمي‌گشتيم.

برادر شهيدتان هم در آن زمان بودند؟
بله مجيد شش سال از من کوچک‌تر بود و او هم همين تجربه‌ها را داشت. اين هيئت برنامة منظم و ازپيش‌مشخصي داشت و مثلاً براي شب تاسوعا معلوم بود که منزل چه کسي برنامه خواهد بود. هيئت ابوالفضلي‌ها گاهي هم به مشهد مي‌رفت و در مشهد در تکية تهراني‌ها که نزديک به حرم بود عزاداري مي‌کردند و تهراني‌ها هم به آنجا مي‌رفتند. اين تكيه شايد بهترين تکية مشهد در آن زمان بود. من در دوازده سالگي همراه پدرم و اين هيئت به مشهد رفتم و عکس‌هاي متعددي از داخل اين تکيه دارم. جز اين مراسم و مناسبت‌ها که در منزل پدري ما بود، در منزل پدرِ مادر من هم مراسم به شکل ديگري اجرا مي‌شد. پدرِ مادر من از شاگردان مرحوم شيخ مرتضي زاهد بود و درس طلبگي خوانده بود.

خودتان ايشان را ديده بوديد؟
بله ديده بودم. ايشان تا سال ۱۳۵۸ زنده بودند و خيلي حق به گردن من دارند. ايشان تربيت ديني و معلومات ديني‌شان از شاگردي شيخ مرتضي زاهد حاصل شده بود و شغلشان هم در بازار زرگرها قلم‌زني بود و بيشتر هم «و اِن يکاد» روي صفحه‌هاي طلا و نقره قلم مي‌زد و علامت‌هاي هيئت‌هاي مذهبي را قلم‌زني مي‌کرد. گلدان‌هايي را که به اين علامت‌ها و به اين تيغه‌ها نصب مي‌کنند به‌خوبي يادم هست كه به منزل مي‌آورد و قير داغ مي‌کرد و، بعد كه قير منجمد مي‌شد، روي آن فلز با چکش‌هاي مخصوص قلم‌زني مي‌کرد. ايشان کتابخانه‌اي داشتند و مرتب مطالعه مي‌کردند و در عمر خود شايد حدود ۶۰ سال هيئت اداره ‌کردند. قاري و گوينده و سخنران هم بودند، ولي از اين راه ديناري كسب نمي‌كردند و زندگيشان با کار يدي در بازار مي‌گذشت. در تمام طول سال هفته‌اي دو شب (شب‌هاي يكشنبه و چهارشنبه) ايشان هيئت را اداره مي‌کردند. عشق و علاقة ايشان اين بود که جوانان را قرآن‌خوان کنند و در اين مجالس بعد از نيم‌ساعت يا سه‌ربع قرآن خواندن خود شروع به سخنراني مي‌کردند. خيلي روشن و فصيح و به زبان مردم‌فهم سخن مي‌گفتند.

يادتان هست كه جلسه قرآني‌شان چطور اداره مي‌شد؟
در جلسة قرآني معلم قرآن (كه به او «قاري» مي‌گفتند) مي‌نشست و در دو سمتِ جلسه رحل قرار مي‌دادند و مردم پشت رحل‌ها مي‌نشستند و خواندن قرآن از يک جايي شروع مي‌شد و نفر بعدي از دنباله قبلي مي‌خواند. کمي که مي‌خواند قاري مي‌گفت «طيب الله» و رو مي‌کرد به سمت ديگرِ خودش و مي‌گفت فلاني شما بخوان و به همين صورت بيست سي نفر قرآن مي‌خواندند و در آخر دعاي ختم قرآن مي‌خواندند و رحل‌ها را جمع مي‌کردند.

شما هم انگار در هيئت تجربة سخنراني داريد؟
بله. الان هم اين کار را مي‌کنم.

يعني هنوز هم آن هيئت‌هاي خانوادگي‌تان وجود دارند؟
آن روضه را بعد از فوت مادرِ پدر من، دختر او که عمة ما مي‌شود ادامه داده است. ظاهراً هنوز هست. پدر من و پدرِ پدرِ من عالم ديني نبوده‌اند. البته پدر من سواد و ذوق ادبي خوبي داشت و اهل قلم بود و دست به ‌قلم داشت. اما پدرِ مادر من، كه عرض كردم تحصيلات ديني داشت، هيئتي داشت که بيشتر زرگر‌هاي متدين بازار در آن عضو بودند و اسمش «هيئت ديني رفقا» بود. روي پرچم آن هم همين عبارت را بافته بودند و اين را سردر خانه‌ها مي‌زدند و مي‌دانستند که هيئت ديني رفقا اينجاست. از جمله آخرين کساني که پيش پدربزرگ من قرآن خواندن ياد گرفتند همين برادران طاهري (محسن و مرتضي طاهري) هستند. چند سال پيش يکي از اينها براي مداحي به مرکز اسلامي واشنگتن به آمريکا رفته بود، اتفاقاً دختر من و شوهرش در آن زمان در واشنگتن بودند. آقاي طاهري وقتي فهميده بود که اين خانم دختر من است گفته بود که من قرآن خواندن را پيش پدربزرگِ پدر شما ياد گرفته‌ام و اين را چند بار به خود من هم گفته است. يکي از شاگردان قديمي که نزد پدربزرگ من قرآن خواندن ياد گرفته بود مهدي سهيلي، شاعر معروف، بود. او هم مي‌گفت من قرآن را نزد آميرزا حسن‌آقا آموخته‌ام. ايشان از مريدان مرحوم حاج‌ميرزا علي عبدالعلي، پدر حاج‌آقا مجتبي و حاج‌آقا مرتضي تهراني، بودند. ما وقتي كه كوچک بوديم و به منزل مادربزرگم مي‌رفتيم وقتي كه به مادربزرگم مي‌گفتيم که شام را بياوريد ما گرسنه‌مان است، مي‌گفتند که آقا بزرگت منزل حاج ميرزا عبدالعلي است. به ايشان «آقا ميرزا» هم مي‌گفتند.
پدربزرگ من کتاب‌هاي ديني زياد داشت و در هر مناسبت مذهبي مي‌ديدم که ايشان کتابي را باز مي‌کند و مطالعه مي‌کند. مثلا کتاب «جنايات تاريخ» مرحوم دکتر شهيدي را من در کتابخانه پدربزرگم ديدم. يا مثلا نهج البلاغه فيض‌الاسلام را در اوايل دهه ۳۰ در منزل ايشان ديدم. ته‌صدايي دلنشين داشت و ذوق ادبي هم داشت و دوست داشت که به من هم قرآن ياد بدهد. من مکرر در منزل پدر بزرگم پاي صحبت روحانيون منبري آن زمان نشسته‌ام که يکي از آن‌ها مرحوم آشيخ قاسم اسلامي است که او هم به شهادت رسيد. به ياد دارم كه آشيخ قاسم اسلامي فرياد مي‌زد که مسلمانان! چه معني دارد که سردر مغازة مشروب‌فروشي تابلوي درشت مي‌زنند و تبليغ مي‌کنند اما تا به‌حال ديده‌ايد که سر در نانوايي تابلو بزنند و تبليغ کنند؟ حالا كه من گاهي مي‌بينم سردرِ نانوايي‌ها هم تابلو مي‌زنند به ياد حرف او مي‌‌افتم. هيئتي که پدر من و پدر پدرِ من در ادارة آن سهيم بودند،‌‌ همان هيئت ابوالفضليان بود. بعد از سي چهل سال كه اين هيئت در خانه‌ها برگزار ‌شد، در حوالي ۱۳۳۴-۱۳۳۵ تصميم گرفتند که يک مسجد درست کنند و در آن مستقر شوند. در خيابان صفاري كه نزديک ميدان شوش تهران است گاراژي براي فروش ذغال بود که آن را خريدند و در آنجا مسجدي ساختند که هنوز هم هست و هيئت ديگر جاي ثابتي پيدا کرد و پدر من هم با هم‌سن‌و‌سال‌هاي خودش جزو ارکان اين هيئت بود. حالا آن نسل همه درگذشته‌اند و آخرين آنها محرم سال قبل از دنيا رفت. در اين هيئت بنا به آن مشربي که پدر من داشت خيريه‌اي براي رسيدگي به ايتام هم درست کرده بودند که پدرم رئيس هيئت مديره اين خيريه بود و، بعد از فوت پدر، بنده اين مسئوليت را دارم. از نظر کارهاي حقوقي و قانوني و... بنده فقط امضا مي‌کنم و برادران ديگر کمک مي‌کنند. يکي ديگر از کساني که هم در هيئت پدرِ مادر من وعظ مي‌کرد و هم در هيئت پدرِ پدرم، يک روحاني بود به نام حاج سيدعلي‌اکبر پيش‌نماز که در بازار حجرة بزّازي داشت. اين آقا پسردايي جدّ مادري من بود. در کسوت روحانيت و سيادت بود و عبا و عمامه داشت و او هم در اين هيئت‌ها وعظ مي‌کرد. اين هيئتي‌ها همه غالبا بازاري بودند. در فصل بهار و تابستان، جمعه‌ها در گروه‌هاي چندنفري از شهر بيرون مي‌رفتند و با هم به امامزاده‌هاي اطراف تهران مي‌رفتند. گاهي به امامزاده علي‌اکبر چيذر مي‌رفتند و گاهي به امامزاده ابوالحسن در جنوب تهران، نزديک مرقد حضرت عبدالعظيم مي‌رفتند. سالي يک بار هم خانواده را مي‌بردند. هيئت ابوالفضليان در ماه محرم هرشب عزاداري و سينه زني داشت . آن زمان زنجير زدن به اندازه حالا مرسوم نبود. اکثر هيئت‌ها سينه مي‌زدند.

از اين هيئت خاطرة ويژه‌اي هم داريد؟
خاطرات زيادي دارم. يادم هست در يکي از شب‌هاي تابستان، هيئتي‌ها در تاريکي سينه مي‌زدند. مرشد غلامحسيني بود که نوحه مي‌خواند و دم مي‌داد و ديگران سينه مي‌زدند. در‌‌ همان تاريکي گفت که آقايان قدر بدانيد كه مي‌توانيد براي سيدالشهدا عزاداري بکنيد. من يادم هست که در زمان پهلوي (مقصودش رضا شاه بود)، اجازه نمي‌دادند عزاداري کنيم. مردم به حمام مي‌رفتند و لخت مي‌شدند و آنجا سينه مي‌زدند و گريه مي‌کردند و عزاداري مي‌کردند. حمام را انتخاب مي‌كردند كه اگر پاسبان‌ها آمدند و گفتند چرا شما لخت هستيد بگويند که ما به حمام آمده‌ايم. با اين تدبير در آن فشار و محدوديت سينه زني مي‌کردند و او به مردم مي‌گفت که قدر بدانيد. اين هيئت ابوالفضليان هر سال روزهاي تاسوعا و عاشورا دسته‌اي به راه مي‌انداخت و ما هم همراه اين هيئت حرکت مي‌کرديم.
ديگر اينكه مادربزرگم برايم از کربلا يک دست لباس سقايي آورده بود که چهل «بسم‌الله» هم به آن آويزان بود و من را در روزهاي تاسوعا و عاشورا سقا مي‌کرد. گاهي هم با هيئت به بازار مي‌رفتيم و در يکي از کاروان‌سراهاي بازار به هيئتي‌ها ناهار مي‌دادند ولي معمولاً در‌‌ همان محله از منطقه‌اي به منطقه ديگر مي‌رفتند. البته در سال‌هاي دبيرستان پدرم بيشتر به يك هيئت ديگر مي‌رفت به نام «هيئت انصار عبّاس الحسين» كه مرحوم حاج سيّدمهدي لاله‌زاري در آن هيئت (صبح‌هاي جمعه) منبر مي‌رفت. مرحوم آقاشيخ يحيي نوري هم مدتي در آن هيئت سخنراني مي‌كرد. حاج سيّدمهدي لاله‌زاري منبر خوبي داشت و روضة بسيار خوبي مي‌خواند و شهيد حاج اسماعيل رضايي، كه بعد از پانزدهم خرداد همراه با طيّب تيرباران شد، پاي ثابت اين هيئت و از دوستان پدر من بود. آقاي مرتضايي‌فر (معروف به وزير شعار) هم در اين هيئت قاري بود و من و برادرم مجيد گاهي نزد او با صوت قرآن مي‌خوانديم. کم کم آن آموزش شفاهي که ما در اين هيئت مي‌ديديم جاي خودش را به آموزش کتبي و بحث و استدلال و چون و چرا و نقد و بررسي آراء ديگران در مدرسه داد. بزرگ شديم و آرام‌آرام با اينکه ارتباطمان را با اين هيئت‌ها قطع نکرده بوديم يک نگاه انتقادي ملايم هم در ذهن ما شکل گرفته بود. اما نه به شکلي که از اين روضه‌ها اعراض کنيم. اما ديگر آن نگاه مردم عادي و عامي را که در اين هيئت‌ها بودند نداشتيم. با مارکسيست‌ها و کمونيست‌ها و ديگران در دانشگاه پنجه در پنجه مي‌انداختيم و کتاب مي‌خوانديم. گاهي از خودمان سوال مي‌کرديم که اين نوحه خواني‌ها چقدر درست است و اين کار‌ها چقدر مفيد است؟ و از اين ظرفيت چه استفاده‌هاي بهتري مي‌شود کرد؟ با همين حال ما تا انقلاب رسيديم.
يکي از آقاياني که به هيئت پدربزرگم مي‌آمد و سخنراني مي‌کرد، آيت‌الله صانعي بود. ايشان از قم مي‌آمد و جوان بود. پدربزرگ من که علاقه مرا به امور مذهبي و معارف ديني مي‌دانست به من مي‌گفت که آقايي در قم پيدا كرديم که منبر خوبي دارد و يک بار هم مرا دعوت کرد و من پاي صحبت ايشان نشستم. اين ماجرا حداقل مربوط به چهل سال پيش است. آنها با هم رفيق بودند و بعد از پيروزي انقلاب هم آقاي صانعي يک بار همة دوستان هيئتي خودش را خدمت امام برد که مرحوم پدربزرگ من که يک سال بعد از آن بيشتر زنده نبود جزء آنها بود. آقاي صانعي هنوز هم كه مرا مي‌بيند به پدر بزرگم اشاره مي‌کند و ذکر خيري از ايشان مي‌کند. نظير اين هيئت‌ها در تهران زياد بود. ما در هر کوچه و محله‌اي كه مي‌رفتيم هيئت بود. از هيئت‌هايي که از هيئت ما قديمي‌تر و معتبر‌تر و اصيل‌تر بود هيئت پيرعطا و بني فاطمه بود. از جمله کساني که در محلة خودشان به نوحه‌خواني و هيئت‌داري معروف بود نوحه‌خوان معروفي در قنات‌آباد بود به نام حاج‌اکبر ناظم. بچه بودم كه هيئت ما يک شب به مهماني هيئت قنات‌آبادي‌ها رفت و اين دو هيئت روي بام مسجد با هم نشستند و عزاداري کردند. آداب و رسوم خاصي داشتند. مثلا وقتي هيئت جديدي مي‌آمد عده‌اي از هيئت ميزبان با يک پرچم مي‌آمدند و از هيئت مهمان استقبال مي‌کردند و نوحه‌هاي خاصي داشتند که در اين زمان‌ها مي‌خواندند. سينه مي‌زدند و مي‌گفتند: سينه‌زنان شاه دين /خوش آمدين خوش آمدين. در زمان رفتن هم بدرقه‌شان مي‌کردند. شايد در تهران ۶۰ سال پيش صدها هيئت وجود داشت و يکي از محور‌هايي که اين هيئت‌ها در اطراف آن تشکيل مي‌شد محور صنفي بود. مثلاً بزاز‌ها و نجار‌ها و فرش‌فروش‌ها و مانند اينها هرکدام يک شب در هفته جمع مي‌شدند. باشگاه‌هاي اجتماعي اصناف و باشگاه‌هاي اجتماعي محله‌ها، هيئت‌ها بودند که هنوز هم هستند. من همين عصر امروز كه به منزل مادرم تلفن كردم، منزل نبود و با پيگيري متوجه شدم كه به روضه رفته است. پدرم فوت کرده و بچه‌ها همه ازدواج کرده‌اند. مادر من در هشتادوچندسالگي اوقات فراغت زندگي‌اش را در اين روضه‌ها مي‌گذراند.

معلوم شد كه شما يک هيئتي تمام‌عيار هستيد. فكر مي‌كنيد آنچه که توانايي‌هاي هيئت‌ها را تهديد مي‌کند چيست؟
يکي غلبه شکل بر محتواست. غلبه ظرف بر مظروف است. همواره ظرفي بايد باشد تا مظروف حفظ شود ولي نبايد غافل شويم که ظرف براي مظروف است نه مظروف براي ظرف. آسيب وقتي است که اين صورت‌هاي ظاهري اصل شود و آن محتوا و پيام تحت الشعاع اين صورت‌هاي ظاهر قرار بگيرد.

در سبک زندگي گذشته، هيئتي اردو ‌رفتن و با هم ديدار داشتن هم وجود داشت كه الان كمتر است.
بله. در ايام فاطميه و محرم و صفر و ماه رمضان در اين محله‌هاي ما عده‌اي خانم هستند كه با هم دوست هستند و هر روز جلسه يا روضه دارند و خانمي يا آقايي هم صحبت مي‌کند و آنها عزاداري مي‌کنند. عصر اينجا هستند و شب جاي ديگر يا به مسجد مي‌روند. من گاهي به عنوان کسي که مختصري جامعه‌شناسي خوانده است فرا‌تر از شرکت در اين مراسم از ديد يک ناظر بيروني نگاه مي‌کنم و مي‌بينم که کارکرد‌هاي اين اجتماعات عزاداري و هيئت‌ها و روضه کاملاً برآورندة نياز جماعتي از قشر متدين جامعه است.

شما رسيديد به زمان انقلاب که به اين فکر مي‌کرديد که کارکرد‌هاي هيئت همين بايد باشد يا نباشد؟
اگر يک کتابي يا تحقيق دانشگاهي راجع به اين هيئت‌ها صورت بگيرد خيلي خوب است. در اين تحقيق يكي به اين نكته بايد پرداخت كه اين هيئت‌ها صنفي بوده‌اند. مثلا در دورة قاجار راسته و صنف بزاز و نجار و عطار اصطلاحي داشته‌اند كه به آنها مي‌گفتند بزازخانه و نجارخانه و مرادشان صنف بزاز و نجار بوده است. نجارخانه و کفاش‌خانه و مانند اينها همه هيئت داشتند. نكتة ديگر هم هيئت‌هاي محله‌اي است. مثلا قنات‌آبادي‌ها، چاله‌ميداني‌ها، و جز اينها و حتي جوانان. وقتي عده‌اي جوان متدين هيئت جديدي راه مي‌انداختند نامش را مي‌گذاشتند هيئت جوانان؛ مثلا هيئت جوانان محمدي. من در جواني جزو هيئت جوانان محمدي در خيابان خراسان بودم.
امام خميني (ره) به اين ظرفيت توجه داشت و اين ظرفيت را مي‌شناخت. انقلاب باعث شد که اين هيئت‌ها سياسي شوند و عزاداري‌هايشان معنا و جهت روشن‌تري پيدا کند. اين هيئت‌ها عموما با دستگاه دولت خوب نبودند. يعني از حکومت پهلوي دل پري داشتند. اگر گاهي در عاشورا، در دربار، مراسم عزاداري برپا شد مردم معتقد بودند که اينها تظاهر و دروغ و مردم‌فريبي است.

مثلاً اگر شاه به مسجد مي‌رفت و فلان منبري هم حضور پيدا مي‌کرد فرمايشي بود.
بله مردم کاري با آن نداشتند. گاهي در کاخ گلستان يا گاهي در مسجد سپهسالار روضه خوانده مي‌شد. ولي مردم به صداقت آنان شك داشتند. اما از ۱۵ خرداد به بعد هيئت‌ها مثل براده‌هاي آهني بودند که در جذبة يک آهنربا قرار گرفتند و به همة آنها جهت داده شد. همه اين‌ها هماهنگ شدند و در ميدان مغناطيسي انقلابي قرار گرفتند.

يعني اگر ما در بافت اجتماعي خودمان هيئت نداشتيم شايد اصلا انقلاب شکل نمي‌گرفت.
بستر اجتماعي و پشتوانه مردمي اين انقلاب همين تشکل‌هاي مذهبي موسوم به هيئت و روضه بود و ما همه عضوي از آن بوديم و اين درست در آغاز جواني من بود. وقتي امام در سال ۴۱ مبارزه را شروع کرد، من سال آخر دبيرستان بودم و کاملاً در جريان فعاليت‌ها و موضع‌گيري‌هاي اما بودم. اعلاميه‌ها را مي‌خواندم و در مجالس و محافل شرکت مي‌کردم. راهپيمايي هيئت‌هاي مذهبي در عاشوراي سال ۴۲ دقيقا ۲ روز قبل از ۱۵ خرداد يكي از خاطرات من است. در دوم فروردين ماه سال ۴۲ حادثة مدرسة فيضيه رخ داد و عيد مردم را عزا کرد. دو ماه بعد ماه محرم تقريباً بر خرداد منطبق شد. روز اول محرم سوم خرداد بود. برنامة امام اين بود که ضربه را به حکومت پهلوي در محرم و از طريق روضه‌ها و مجالس عزاداري و هيئت‌ها بزند. مقام معظم رهبري براي بنده و جمع ديگري که در جلسه‌اي بوديم نقل کرده‌اند که در آن سال‌ها امام مرا صدا زدند و گفتند در شهر‌ها منبر برويد. به رسم معمول حوزه که طلبه‌ها را در ماه محرم به شهر‌ها مي‌فرستند. امام فرمودند که به منبر برويد ولي تا شب هفتم محرم حمله به دستگاه را شروع نکنيد. از شب هفتم به بعد که اجتماعات زياد مي‌شود، انتقاد به دستگاه را شروع کنيد و فجايع را بيان کنيد. چون مي‌دانستند دستگاه نمي‌تواند در شکل وسيع هيئت‌ها را تعطيل کند و با واکنش توده‌هاي مردم مواجه خواهد شد. بنده در آن سال گاهي سر راه برگشت از دبيرستان به مسجد حاج ابوالفتح در ميدان قيام امروز و ميدان شاه‌ آن روز مي‌رفتم و در روضه شرکت مي‌کردم. در اين روضه، مرحوم خوشدل که شاعري انقلابي بود و شعرهاي انقلابي مي‌گفت با صداي رسا عليه دستگاه انتقاد مي‌کرد و شعر مي‌خواند و در‌‌ همان روزهاي ششم يا هفتم محرم خوشدل خطاب به دستگاه شاه در مسجد حاج ابوالفتح خطاب به شاه مي‌گفت: «تو کجا اسلام را دادي پناه ‌اي بي‌پناه». فضا اينگونه بود و با نزديک شدن عاشورا اعلام كردند كه صبح روز عاشورا هيئت‌هاي مذهبي مسير‌هاي سنتي متعارف خودشان را ترک کنند. همه جلوي اين مسجد جمع شوند و بدون پرچم و تابلوهاي خودشان همه با هم در يک مسيرحرکت کنند. بنده جلوي مسجد آمدم و ديدم بسيار شلوغ است. ده سال از کودتاي ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ مي‌گذشت. در اين ده سال ساواک به احدي اجازة نفس کشيدن نداده بود. تخمين من از آن جمعيت حدود صدهزار نفر بود. همة هيئت‌ها به اين دعوت امام لبيک گفته بودند و جلوي مسجد جمع شده بودند. از آنجا به سمت ميدان بهارستان به‌راه افتاديم. از شاه‌آباد که خيابان جمهوري اسلامي فعلي است به ميدان مخبرالدوله آمديم. از خيابان سعدي آمديم به خيابان انقلاب فعلي و از جلوي پليس تهران در تقاطع سعدي تا جلوي دانشگاه تهران اين جمعيت صدهزارنفري شعار مي‌دادند.

شعار‌ها را يادتان هست؟
بله. «مرگ بر اسرائيل»، «اسرائيل رسوا شد»، و «نهضت ما حسينيه رهبر ما خمينيه». جلو دانشگاه هم دانشجوي اصفهاني جواني به نام آقاي زهتاب که الان پيرمردي شده است و بازنشسته و جزو متدين‌هاست روي سر در دانشگاه رفت و نطقي کرد و باز جمعيت از جلو دانشگاه تهران راه افتاد و به مسير خودش ادامه داد و من از جلوي دانشگاه به منزل برگشتم. در سال‌هاي بعد از آن، ديگر ادبيات نوحه‌هاي مذهبي در ايام محرم عوض شد و سمت و سوي انقلابي پيدا کرد و اين يک تحول انقلابي بود. اين زمينه گسترده تا سال ۵۶ و ۵۷ وجود داشت. مثل آتشفشان نيمه‌خفته‌‍‌اي که گاهي بخار و دودي از دهانه‌اش متصاعد مي‌شود که معلوم مي‌شود در اعماقش خبرهايي است، و اين آتشفشان سرانجام در سال ۵۶ و ۵۷ فوران کرد. اينکه آن دستگاه يکباره غافلگير شد و راهپيمايي‌هاي عظيم راه افتاد نقطة شروع آن در جامعة ما سابقه‌اي ديرينه داشت که تبلور پيدا کرد و رشد کرد. چون ما حزب سياسي نداشتيم، ورزيدگي هيئت‌ها در راه‌اندازي دسته‌جات بسيار به آن فضا كمك كرد. گاهي مي‌شنويم که مديران و دوستان ما در مقام انتقاد مي‌گويند کار هيئتي نکنيد و هروقت مي‌خواهند نمونه‌اي از کار بي‌نظم و بي‌حساب و کتاب را مثال بزنند مي‌گويند کار هيئتي. اينها هيئت‌ها را نمي‌شناسند. درست است که هيئت‌ها در اين چهارچوب مدرن سازمان‌يافتة امروزي عمل نمي‌کردند، ولي آداب و رسوم و ارزش‌هاي دقيقي براي خودشان داشتند. الان اگر شما هيئت اداره کنيد مي‌فهميد چه کار سختي است. در اداره يک هيئت حداقل ده وظيفة دقيق وجود دارد و يك گروه معين و منسجم زير نظر يك مدير هيئت را اداره مي‌كنند. اين کار را اقتصادي هم مي‌کنند. ما بعد‌ها جلوة بارز اين هيئت‌ها را در جنگ ديديم. الآن وقتي وارد همان مسجد حضرت ابوالفضل در خيابان شهيد حدّاد عادل مي‌شويد سه رديف عکس جوانان اين هيئت است که همه در جنگ تحميلي به شهادت رسيده‌اند. يک درجه‌دار نيروي هوايي حدود ۵۰ سال پيش در اين هيئت عضو بود. با لباس آبي نيروي هوايي هم مي‌آمد و موقع روضه‌خواني بلند‌بلند گريه مي‌کرد. الان عکس ايشان را جزو شهدا در هيئت مي‌بينيم. ناصر فرج‌اللهي در جنگ‌هاي نامنظم شهيد چمران شهيد شد و من يادم هست که شهيد چمران در همين مسجد براي شهادت ايشان سخنراني کرد. مرحوم پدر من يکي از کارهايي که مي‌کرد اين بود که بعد از هر عملياتي، ماشين سردخانه‌دار به جبهه مي‌فرستاد و پيكر شهيد‌ها را به تهران مي‌آورد. يعني وسعت عمليات اجازه نمي‌داد ارتش يا سپاه همة کارها را بکنند. مردم در قالب فرهنگ عزاداري سيدالشهدا جنگ را چه از لحاظ ميداني و چه از لحاظ پشتيباني اداره کردند. اين سينه‌زني‌‌ها و عزاداري‌ها مدرسه‌اي بود براي اينکه روزي اين درس‌ها را پس بدهند. ما در جواني نمي‌دانستيم که اين درسي است که روزي از آن استفاده مي‌شود.

الآن شما كه جايگاه‌هاي مختلف سياسي و فرهنگي را تجربه کرده‌ايد از آن تجربه هيئتي خودتان استفاده کرده‌ايد؟
امام (ره) سال اول بعد از پيروزي انقلاب در جماران سخنراني کردند و فرمودند مبادا عزاداري‌هاي سنتي خودتان را كنار بگذاريد. با‌‌ همان شکل عزاداري را ادامه دهيد. امام اين را مصلحت‌انديشانه نمي‌گفتند. آن چيزي که فرنگي‌ها به آن ديناميسم (تحرك) مي‌گويند، از نظر اجتماعي، در قالب اين تشکل‌هاي خودجوش مردمي به نام روضه و هيئت در منازل و مساجد و تکايا و حسينيه‌ها شکل گرفته بود. ما بايد اين جوهر را حفظ کنيم. ما مي‌توانيم متناسب با انقلاب خودمان هم در شکل آنها و هم در محتواي آنها تغيير و اصلاح و پيشرفت ايجاد کنيم. اما اين جوهر را بايد حفظ کنيم. اين نکته‌اي است که براي حفظ انقلاب نبايد آن را‌‌ رها کرد. بايد توجه کرد که سازوکاري که اين انقلاب بر اساس آن شکل گرفته بايد ادامه پيدا كند.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما