تاریخ انتشار
چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۴۱
۰
کد مطلب : ۱۷۴۴۱
حجت‌الاسلام ابوالقاسمی از سختی‌های کار یک امام جماعت می‌گوید

امام جماعت اندازه یک رییس‌جمهور مشغله دارد!

امام جماعت اندازه یک رییس‌جمهور مشغله دارد!
ماهنامه خیمه/ شماره 89/ محمدرسولی: در گذشته‌ زندگی مردم، محله‌محور بود و همه امورشان در محل زندگی‌شان می‌گذشت. معمولا هم هرکدام از این محله‌ها یک روحانی داشت که هم امام جماعت مسجد محل به حساب می‌آمد و هم معتمد مردم محله بود. اما از زمانی که فرهنگ آپارتمان‌نشینی در شهرها گسترش یافت، جمعیت محله‌ها هم زیاد شد و از طرفی هم مردم در روز بیشتر وقتشان را در فضایی دور از محل زندگی‌شان می‌گذارندند. در این میان نقش روحانی محل هم کم‌کم رنگ باخت به‌گونه‌ای که شاید در خیلی از محله‌ها امام جماعتشان از جای دیگری برای اقامه نماز به آنجا بیاید و خیلی رابطه نزدیکی با مردم محل نداشته باشد. وقتی که امروزه امام جماعت برای مسجدش می‌‌گذارد، شاید فقط در حد اقامه یک نماز و اندکی هم قبل و پس از آن باشد.
اما در همین دوره هنوز عده‌ای هستند که به کار مسجدی اعتقاد دارند و برای جذب قشر جوان به مسجد تلاش می‌کنند. یکی از کسانی که در سال‌های گذشته در این راه گام‌های موثری برداشته است، حجت‌الاسلام محمود ابوالقاسمی، امام جماعت مسجد حضرت زینب سلام‌الله‌علیها واقع در منطقه ده تهران می‌باشد ، مسجدی که از ۲۰۰ متر زیر بنای آن تنها ۱۶۰ متر فضا برای اقامه نماز، برپایی مجالس دعا، تشکیل کلاس‌های مختلف و دیگر فعالیت های متنوع خود دارد. این مسجد تا دو دهه قبل، یعنی تا پیش از تصدی امام جماعتی مسجد توسط حاج آقای ابوالقاسمی خیلی مورد توجه نبود ولی امروز به نام مسجد فعالی شناخته می‌شود که جمعیت عمده آن را جوانان و نوجوانان تشکیل می‌دهند.
فرصتی فراهم شد که با حجت‌الاسلام ابوالقاسمی به گفتگو بنشینیم و درباره ریزه‌کاری‌های کار یک امام جماعت صحبت کنیم. او در بین صحبت‌های خود می‌گفت : بعد از گذشت سال ها فعالیت در مسجد، بعضی اوقات‌ می‌شود کسی مرا در خیابان می‌بینند و می‌گوید: حاج آقا مرا می‌شناسید؟ من فلان سال با شما درمسجد آشنا شدم و یا با شما به اردوی مشهد آمده بودم! این سخن وقتی جالب‌تر شد که وقتی عکاس جوان مجله ما هم از راه رسید بعد از سلام و علیک عینا همین جمله را به حاج آقا گفت!
لحن بیان ساده و صمیمانه و در عین حال مودبانه او، انصافاً هر شنونده‌ای را جذب خود می‌کند. لحنی که شاید از خواندن این مصاحبه هم احساس شود..

شما نمونه یک روحانی موفق هستید که در سطح تهران و حتی سایر نقاط کشور از فعالیت‌هایی که شما در مسجدتان داشتید تقلید ‌کردند. این کارها باعث شدتا نام شما و مسجدتان سر زبان‌ها بیافتد. کمی از حال و هوای آن روزهای مسجد حضرت زینب سلام‌الله‌علیها و هدفتان از انجام آن برنامه‌های پر سروصدا بگویید.
بنده در سال ۴۶ در همین محل متولد شدم ودر سال ۶۱ که به نظرم اول دبیرستان بودم، عضو بسیج مسجد محل شدم. سال ۶۴ به جبهه رفتم وتا اواخر جنگ مدتی درجبهه بودم. لابه‌لای جنگ برای ادامه تحصیل می‌آمدم و می‌رفتم، از همان به تبلیغ دینی علاقمند بودم، بنابراین می‌خواستم وارد حوزه شوم. از طرف دیگر معتقد بودم که باید برای کارتبلیغ از هنر استفاده کرد لذا به رشته‌های هنری‌ای مثل کارگردانی سینما هم علاقه داشتم و در نهایت با مشورتی که با حضرت آیت‌الله حق شناس رحمه‌الله علیه داشتم به این نتیجه رسیدم که ابتدا وارد حوزه شوم وبعد از گذشت چند سال که پایه اعتقادی وطلبگیم محکم شد اقدام به تحصیل کار گردانی سینما در دانشگاه کنم. چندسال بعد هم در همان رشته در دانشگاه هنر قبول شدم ولی استفتائی از مقام‌معظم‌رهبری دیدم که در پاسخ به سوالی در باره تحصیل طلاب در رشته‌هایی مثل کارگردانی سینما ویا موسیقی (به این مضمون) فرموده بودند که بهتر است طلبه‌ها به ادامه تحصیل دروس خود بپردازند و تحصیل این دروس را به دانشجویان واگذار کنند. پس بواسطه این استفتاء از تحصیل در رشته کار گردانی منصرف شدم و دروس حوزوی را ادامه دادم.
بنده کارهای تربیتی را از مدرسه شروع کردم. قبل از اینکه امام جماعت بشوم به مدارس مختلف می‌رفتم و سر صف و یا بعداز نمازظهر وعصر صحبت می‌کردم. دربعضی از مدارس (نه همه آنها مسئولین مدرسه وقتی می‌دیدند نفرات زیادی دورم جمع می‌شوند، یک جورهایی احساس خطر می‌کردند؛ چون بچه‌ها به شدت علاقمند می‌شدند ودورم را می‌گرفتند و به صحبت‌هام گوش می‌کردند. این اتفاق به عنوان یک پدیده شناخته نشده به حساب می‌آمد. گاهی از روی حسادت، گاهی برای احتیاط که مبادا تاثیرگذاری من در مدیریت آن‌ها اثر بگذارد به یک بهانه‌ای عذرم را می‌خواستند. حتی یادم است دلیل یکی از این مدارس بود که مدیر آن مدرسه خودش هم سخنرانی داشت وموعظه می‌کرد، اما وقتی دید مشتری‌های من بیشتراست و کمتر به جلسات اواعتنا می‌شود، برایش سنگین تمام شد و به من گفتند که دیگر نیا! البته بعدا در جواب بچه‌ها که چرا از حاج آقا دعوت نمی‌شود، سر صف اعلام کرده بود فلانی از ما بابت زحمتی که می‌کشد پول خواسته است و ما هم از نظر مالی ضعیف هستیم پس به همین دلیل ایشان دیگر نمی‌آید. در حالی که آنچه اصلا به آن فکر نمی‌کردم بحث درآمد بود. به هر حال این روند پیش می‌رفت و من دیدم اینطوری برایم بد تمام می‌شود و نیاز به یک پایگاه ثابت را احساس می‌کردم؛ جایی که اختیارش دست خودم باشد. به همین دلیل وقتی به من پیشنهاد شد که امام جماعت مسجد حضرت زینب سلام‌الله‌علیها باشم با خیال راحت پذیرفتم.
سال ۷۱ امام جماعت مسجدی شدم که سال ۶۱ عضو بسیجش بودم و با اهالی آنجا آشنا بودیم و به بنده محبت داشتند. محبت آن‌ها هم چندین برابر شده بود، چون می‌دیدند که با آمدن من به مسجد بعنوان امام جماعت جمعیت جوان به صورت چشم‌گیری رو به افزایش است، به شکلی که هر کس در مسجد وارد می‌شد تصور می‌کرد وارد نماز خانه یک دبیرستان شده! این اتفاق برای ناظران بیرونی عجیب بود ولی دلیلش آن بود که من تقریباً از دوسال قبل به مدارس می‌رفتم ودر هر مدرسه‌ای یک عده از بچه‌ها با من دوست می‌شدند و حالا که جای ثابتی پیدا کرده بودم برای دیدنم به مسجد می‌آمدند، کم‌کم مشتری دائم مسجد می‌شدند و آرام آرام جمعیت جوان مسجد زیاد شد.
جالب این بود که امور مساجد من را به عنوان امام جماعت نمی‌پذیرفت چون در آن زمان یکی از شرایط طلبه برای تصدی امام جماعتی مسجد، داشتن حداقل ۳۰ سال سن بود. من هم ۲۴ یا ۲۵سال بیشتر سن نداشتم. البته به لطف خدا امام جماعت دو مسجد اطراف ما که هردو از سادات بزرگوار بودند از من حمایت کردند و معتقد بودند که باید با حمایت از بنده، من هم می‌توانم برای جذب جوان‌ها به مسجداستفاده کنم. دیگرانی هم که نمی‌توانند این کار را بکنند اگر کمکی نمی‌کنند لااقل مانع نشوند. با لطف خداو اهل‌بیت علیهم‌السلام و بواسطه دفاع این عزیزان امور مساجد یک مقداری کوتاه آمد.




ارتباط برقرار کردن و رفیق شدن با جوان و نوجوان حساسیت‌ها و قلق‌های خاص خودش را دارد. برای برقراری این ارتباط چه می‌کردید؟
درپاسخ به این سوال باید ابتدا به لطف خداوند و عنایت اهل‌بیت علیهم‌السلام اشاره کنم که آن را در جزء جزء این مسیر مشاهده می‌کردم. برای شکر این نعمت به آیه ۶۳ أنفال توجه می‌دهم که خطاب به پیامبر خود می‌فرماید: «اگر تمام آنچه را روى زمين است صرف مى‏كردى كه ميان دل‌هاى آنان الفت دهى، نمى‏توانستى! ولى خداوند در ميان آن‌ها الفت ايجاد كرد» پس باز خدا را شاکرم که با دست خالی و بدون هیچ، ولی با لطف او توانستیم دل‌ها را بدست آوریم وبه او و اهل‌بیت علیهم‌السلام کمی نزدیک‌‌تر کنیم. بعد از اشاره به لطف خدا اشاره می‌کنم به سه نکته ابتدایی که ما در جذب مراعات می‌کردیم، تحت عنوان سه بخش از یک ارتباط کامل (رفتاری ، عاطفی وفکری )
اولین بخش ارتباطمان با بچه‌ها را ارتباط رفتاری نام گذاشتیم. معنی خلاصه وروان ارتباط رفتاری همان وقت گذاشتن است، ما برای بچه‌ها وقت می‌گذاشتیم. مصداق وقت گذاشتن‌ها را می‌توان از یک تماس تلفنی ساده واحوالپرسی چند دقیقه‌ای بیان کرد تا شرکت کردن با بچه‌ها در اردو که یک هفته وقت می‌گرفت. به هر حال وقت وزمان قالب اولیه کار ما بود، اگر پول نداشتیم خرج بچه‌ها کنیم وقت خرج می‌کردیم که از پول قیمتی تر بود وخرج کردنش نشانه محبت ما به بچه‌ها بود.
دومین بخش ارتباط ما که به تعبیری ازدو بخش دیگر ارتباطی مهم‌تر بودرا ارتباط عاطفی نام گذاشتیم و معنای ساده آن دوست شدن ورفیق شدن با بچه‌ها بود. رفاقت یعنی مدارا و رفیق در لغت به کسی می‌گویند که با دیگری از سر دوستی مدارا کند و با ملایمت با او رفتار کند. پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند جبرئیل بر من نازل نشد الا اینکه از جانب خداوند مرا توصیه به مدارا با امت نمود. ما هم با مدارا آغاز می‌کردیم با بچه‌ها غاطی می‌شدیم پیامبر گرامی صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند «الشباب شعبه من الجنون» یعنی جوانی بخشی از جنون است ، مجنون به کسی می‌گویند که عقل ندارد وجوان هم به دلیل اینکه احساسات و عواطف در او غلبه می‌کند عقلانیت در او کمتر مشاهده می‌شود. لذا شاید رفتاری انجام دهد، حرفی بزند، برخوردی کند که تحملش برای ما سنگین باشد وحتی ما آن را توهین به خود احساس کنیم. ولی اگر برایش خودمان را نگیریم و با او راحت باشیم و برخی رفتارهایش را به عنوان توهین تلقی نکنیم می‌توانیم ارتباط خود را با او محکم کنیم. اگر جوان یعنی فردی سرشار از احساس که عقلش مشاهده نمی‌شود، پس باید در ارتباط با او احساس خرج کرد ودر دوستی ومحبت با او کم نگذاشت وحساب وکتاب نکرد.
در جامعه وقتی می‌خواهند نوجوانی را جذب کنند، همان اول حساب وکتاب می‌کنند و می‌گویند بیا بنشین پای قرآن، کلاس اعتقادات و منبر و حدیث! تا برای تو این امکانات را قرار دهیم، در حالی که این راهش نیست. متاسفانه ما درخیلی از کارهای تربیتی‌مان گروکشی می‌کنیم، به طرف می‌گوییم اگر کلاس قرآن بیایی استخر هم می‌توانی بیایی. این غلط است. من می‌گویم کار تبلیغی در همان زمین فوتبال و استخر است ، اول من باید با او رفیق شوم. در همان فضای بازی و تفریح و ورزش هم می‌توان او را با فکر واندیشه خود آشنا کرد. مثلا ممکن است یک حرف بی ربطی بزند یا شوخی نا بجایی انجام دهد، خیلی ملایم تذکر می‌دهم که خودش متوجه شود کار اشتباهی کرده ودیگر نباید آن را انجام دهد. ولی خیلی ملایم! یعنی همان معنی مدارا. لذا ما اصلا دنبال این نبودیم که گروکشی کنیم. به جمع بچه‌ها می‌رفتیم و بگو بخند می‌کردیم تا جایی که بچه‌ها بین ما و رفقایشان هیچ تفاوتی احساس نمی‌کردند و حتی در قالب رفاقت با ما شوخی هم می‌کردند ولی در همان چارچوبی که گفتم. حالا وقتی که رفیق شدیم، اگر پای صحبت من می‌نشست انگار پای صحبت دوستش ‌نشسته بود وحرف هم گوش می‌کرد. بعدها همین روش را هنگام سخنرانی و منبر هم تجربه کردم؛ چگونه می‌توان با مخاطبی که تا به حال پای صحبتم ننشسته، با من اردو نیامده‌ و من را نمی شناسد سریع ارتباط را برقرار ‌کنم؟ به این نتیجه رسیدم که اول باید با جمع انس بگیرم و رفیق شوم ولی چگونه؟ دیدم این نتیجه را براحتی میتوان در قالب بیان دو ـ سه جمله طنز بدست آورد. عباراتی که با رعایت اخلاق و ادب لبخند را به لبان مخاطب می‌نشاند، می‌تواند وسیله ای برای ایجاد ارتباط دوستانه بین من ومخاطبم باشد ومقدمهای برای پیاده کردن یک منبر موفق!
سومین بخش از ارتباط را هم ارتباط فکری نامیدیم، یعنی همان بخش محتوایی که هدف از یک ارتباط را مشخص می‌کند. پس هرچند بخش اول و دوم برای یک ارتباط موفق باید صورت پذیرد تا مقدمه برای بخش سوم فراهم شود، ولی اگر بخش سوم یک ارتباط، یعنی انتقال محتوا صورت نپذیرد دیگر نمی شود آن را یک ارتباط موفق نامید. اگر چه هنوز در جامعه ما هنر دوستی کردن ورفیق شدن با جوانان را کمتر می‌بینیم ولی ما توانستیم از این امتیاز بهره‌مند شویم و رفاقت را برقرار کنیم اما هدفمان این نبود که فقط عده‌ای را دور خودمان جمع کنیم، بلکه باید آن‌ها را تغذیه می‌کردیم. لذا از این جا کار اصلی ما آغاز می‌شد که البته باید برای آن زحمت می‌کشیدیم. یادم می‌آید غیر از ماه محرم و صفر، ماه مبارک رمضان، فاطمیه‌ها، شب‌های جمعه که جلسات هفتگی ما بود و با بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم و.. هر شب هم بعد از نماز عشاء در مسجد صحبت می‌کردم. بعد از نماز عشاء این کار را می‌کردم که هرکس می‌خواهد برود مشکل نداشته باشد، هرچند عموما می‌نشستند ولی به این موضوع دقت داشتیم که گروکشی نکنیم. معتقد بودم حرف‌ها باید درست باشد با استناد به آیات وروایات، در عین حال به موقع هم باشد یعنی با سن مخاطب و حال و هوا و نیاز‌های او مطابقت داشته باشد. علاوه بر آن باید قانع کننده هم باشد و تردیدهای جوان را برطرف کند و در نهایت در او میل و رغبت ایجاد کند و او را وادار به حرکت کند. باز خداوند را شاکرم که لطف خود را شامل حالم نمود که بتوانم با آشنایی از مفاهیم دین آن را به صورتی تاثیرگذار به مخاطبم انتقال دهم.

پس با این حساب شما هم منبر را حفظ کردید وهم مسجد را ، آیا جمع این دو سخت نبود ؟
همانطور که اشاره کردید معمولا جمع بین محراب ومنبر، خصوصا در این زمان کار بسیار سختی می‌باشد. اگرکسی بتواند مسئولیت یک امام جماعت را در یک مسجد مورد بررسی قرار دهد می‌بیند که کار او شاید کمتر از بار مسئولیتی یک رئیس جمهور نباشد. با این تفاوت که یک رییس‌جمهور با هیأت وزیران و استاندارانش در ارتباط است، دستوراتی می‌دهد، امر و نهی می‌کند و آن‌ها موظفند گوش کنند و اگر به دستورات عمل نکنند، مرخص می‌شوند. اما مشکلی که ما در مسجد داریم این است که کسانی دور ما جمع می‌شوند که اولاً حقوق بگیر ما نیستند، بعد هم رابطه ما با آن‌ها همانگونه است که عرض کردم. یک امام جماعت با مرد و زن ، چه کوچک و چه بزرگ ، چه فقیر وچه توانمند ، چه سالم وچه ناسالم ومریض ، چه با تربیت وچه بی تربیت و.... در ارتباط است و همه این‌ها هم از او توقع دارند. به همین دلیل خیلی‌ها حاضر نیستند مسئولیت امامت جماعت را بپذیرند. خیلی‌ها هم می‌گویند که ما می‌پذیریم اما فقط در این حد که یک نماز بخوانیم و برویم. متاسفانه ما امام جماعت را درست در جامعه تعریف نکرده‌ایم. حضرت امام فرمودند که مساجد سنگر است. واقعا یکی از سنگرها که از همان ابتدا پایگاهی برای همه فعالیت‌های فرهنگی، تربیتی، اجتماعی، سیاسی و نظامی بوده، مسجد است.

جدای از محله خودتان چقدر توانستید تاثیرگذار باشید؟ فعالیت خاصی در ذهنتان هست که الان فراگیر شده باشد و شروعش از مسجد شما باشد؟
جاهای دیگر خیلی از ما الگو می‌گرفتند. یک دفعه می‌دیدی در چند نقطه از تهران دارند همین برنامه‌ها را پیاده می‌کنند. مثلا ما برنامه‌های اقامه عزا داشتیم؛ اولین جایی که غیر از محرم و صفر در خیابان اقامه عزا می‌کرد، مسجد ما بود. اولینش را هم از شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها شروع کردیم و دسته راه می‌انداختیم. آرام آرام ادامه پیدا کرد تا جایی که شب‌های شهادت همه ائمه علیهم‌السلام دسته داشتیم. اگر روز شهادت هم تعطیل بود باز برنامه خیابانی داشتیم. وقت اذان که می‌شد در همین دسته‌ها بچه‌ها چند متر چند متر می‌ایستادند و اذان می‌گفتند. این‌ها الگو می‌شد. توی اوج همین کارها بود که به قول معروف مسجد ما اسم در کرد.
جالب اینجاست جاهای دیگر از یک سری کارهای ما الگو گرفتند و آن کارها الان به اوج رسیده است. ما هم دیگر در فکر یک فعالیت بالاتری هستیم. مثلا مجموعه‌ای در کرج به نام دوره معرفت راه افتاد که عین همین کارها را با یک سری اصلاحات دارند انجام می‌دهند. به مدارس می‌روند و نیرو تربیت می‌کنند. حمایت هم می‌شوند. ابتدا همه مدیران را جمع می‌کنند و با خانواده‌‌هاشان می‌برند کربلا، بعد توجیهشان می‌کنند و به مدارس نیرو می‌فرستند، مدرسه هم نیروهای این‌ها را تحویل می‌گیرد. این نیروها در مدارس شروع می‌کنند به کار کردن و جذب نیرو. اتفاقا جلسه‌ای هم با ما گذاشتند و من هم یک مدت به کرج می‌رفتم و با آن‌ها همفکری می‌کردم. طرح دیگری هم به نام صالحین هست که الان در بسیج اجرا می‌شود. این طرح را هم ابتدا ما در مسجد اجرا می‌کردیم. به این نتیجه رسیده بودیم باید جمع بچه‌ها را حلقه حلقه بکنیم، چون جمعیت زیاد بود و نمی‌شد همه برای همه کارها مستقیم با من در ارتباط باشند. چند نفر را تعیین می‌کردم و می‌گفتم شماها هر کدام یک حلقه تشکیل دهید و بقیه را دور خودتان جمع کنید. هم تقسیم کار بود، هم اینکه کار بین حلقه‌ها پخش می‌شد. بعدا هم اگر کاری داشتیم به سرگروه می‌گفتیم تو هفت نفرت را بردار بیار! کم‌کم در همین حلقه‌های کوچک بچه‌ها باهم صمیمی‌تر می‌شدند و از اوضاع هم خبر داشتند. در همین حلقه‌ها مسائل درسی و اعتقادی بچه‌ها جلو می‌رفت یا اگر کسی مشکلی داشت راحت‌تر با رفقایش در میان می‌گذاشت. الان هم طرح صالحینی که اجرا می‌شود همین کاری است که ما در آن سال‌ها انجام می‌دادیم.
این همان است که من به بچه‌ها می‌گفتم، شما در سطح مسجد زینبیه کار انجام دهید، اما فکرتان در سطح کل ایران باشد. توصیه‌ من به دوستانی که در حوزه تربیتی فعالیت می‌کنند، این است که این‌ها همه سخت افزار است، متاسفانه نرم‌افزار ضعیف است. باید فکر پشت کار باشد. ما الان ایده‌هامان نسبت به گذشته خیلی قوی‌ترو قرآنی‌تر شده است. طبق این ایده‌ها بعضی از رفتارها باید تغییر پیدا کند. متاسفانه این ایراد هم همه جا هست که کسی که در راس کار قرار می‌گیرد، فکر می‌کند هرچه او می‌گوید درست است. این‌ها همه باید رفع شود.

قبول دارید در زمینه کارهای فرهنگی تا وقتی که کار خودجوش است و حتی از جایی حمایت هم نمی‌شود موفق‌تر است تا وقتی که نهادی می‌آید پشت کار و هزینه می‌کند و فعالیت‌ها آیین‌نامه‌ای می‌شود؟
البته من اعتقادم بر این است که همیشه اینطور نیست. سال ۷۱ که امام جماعت شدم تا سال ۷۶ کار دولتی هم می‌کردم و چندجا مسئولیت داشتم. در نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها مسئولیت داشتم، در عقیدتی سپاه بودم، به فرهنگسرا هم می‌رفتم. اما سال ۷۶ به این نتیجه رسیدم کار دولتی برای یک مبلّغ کار مناسبی نیست. در عین حال دیدم شایسته‌سالاری هم وجود ندارد، یعنی آن کسی که بالاسر من است، متوجه نمی‌شود من دارم چه کار می‌کنم و باید کلی برایش توضیح بدهم. به این نتیجه رسیدم که باید در مسجد متمرکز شوم. دوم اینکه اگر هم در مسجد موفق بودم دلیلش این نبود که چون کار دولتی نیست، موفق است، بلکه چون فکر درستی داشتیم، به کارمان اعتقاد داشتیم و لطف خدا هم شاملمان شد، در کارمان توفیق پیدا کردیم. لزوما این نیست که کار شخصی موفق باشد و ناموفقی کار دولتی هم به خاطر دولتی بودنش باشد. ناموفقی‌ها دلیلش این است که آن‌هایی که بالاسر کار هستند این کاره نیستند. اگر کسی از ما حمایت می‌کرد، چه دولت یا هر مجموعه‌ای که دارای قدرت بود، قطعا موفق‌تر بودیم.
الان هم حمایتی نیست اما خودم به این کار علاقه دارم. من هنوز به مدارس می‌روم، مثلا الان در مدرسه علامه حلی مشغولم. ۷۰۰ ـ ۸۰۰ دانش‌آموز دبیرستانی و ۳۰۰ ـ ۴۰۰دانش‌آموز راهنمایی تیزهوش تهران جمع‌اند و داریم با این مجموع کار می‌کنیم. بنده اصلا به کار دانشجویی و دانشگاهی اعتقادی ندارم. هرچند دعوت هم می‌شوم، اما نظرم این است که نوع دانشجو دوره تربیتش گذشته و کشش ندارد. مرا برای اردوی ورودی جدیدهای دانشگاه شریف به مشهد دعوت کردند، گفتم انگیزه‌ای ندارم، اما چون زیارت امام رضا علیه‌السلام است می‌آیم و یک سخنرانی هم برای شما می‌کنم. وقتی به اردوگاه رفتم دیدم که تمام گردانندگان کار،دانش‌آموزهایی بودند که ما قبلا در علامه حلی باهاشان سروکار داشتیم. گفتم اگر می‌دانستم کار دست شماست، کل اردو را می‌ماندم، چون هم شما با فکر من آشنا هستید و هم من می‌توانستم در این اردو تاثیرگذار باشم. اینطوری که نگاه کنیم می‌بینیم که اصالت با کار دانش‌آموزی است. دانشجوهای ما هم اکثرا اگر چیز ارزشی‌ای داشته باشند از دوران دانش‌آموزیشان برایشان مانده. اگر روی دانش‌آموز خوب کار کنیم خودبخود دانشجو خوب از آب در می‌آید. در بین دانش‌آموزها هم تمرکزمان بیشتر روی دبیرستانی‌هاست و باید با استدلال با این‌ها کار کنیم. دبیرستانی زبان می‌فهمد و می‌شودروی اندیشه‌اش کار کرد.

اما امروز فعالیت‌های مسجد زینبیه دیگر مثل سابق نیست و احساس می‌کنم دیگر آن شور و شوق وجود ندارد. درست است؟
دهه ۷۰ را ما به همین شکل گذراندیم. با شروع دهه ۸۰ من دچار یک سری از مشکلات شدم و با گذشت هفت ـ هشت سال مشکلاتم به اوج رسید؛ به‌گونه‌ای که اصلا متوقفم کرد. روی همین حساب فعالیت‌هایم در مسجد را کم کردم، تا اندازه‌ای که به صفر رسید و اصلا به این فکر افتادم که امام جماعتی را هم تحویل دهم. وقتی مسجد زینبیه اوج گرفت کار آنقدر قوی شده بود که تمام نیروهای مساجد اطراف را جذب کرده بودیم. نه اینکه ما دنبال جذب آن‌ها باشیم‌، خودشان می‌آمدند. خیلی از مساجد اطراف به خاطر اینکه نیروهاشان را از دست ندهند، فتیله فعالیت‌هایشان را کشیدند بالا! یک سری هم می‌گفتند برویم آنجا کار یاد بگیریم. یعنی مسجد ما عاملی شد برای تکان دادن یک محل.
اعتقادم این بود که مسجد زینبیه ۲۰۰ متر بیشتر بنا ندارد ولی از همین جا می‌توان در کل ایران اثر گذاشت. به بچه‌ها می‌گفتم که ما باید در حد ایران فکر کنیم و در حد مسجد زینبیه عمل کنیم. آن‌هایی هم که از مساجد اطراف می‌آمدند،کار یاد می‌گرفتند و بعد از مدتی می‌رفتند مسجد خودشان همان‌ها را پیاده کنند. ما دیدیم خیلی‌ها نحوه اردوهای ما را یاد گرفتند و بردند در مسجد خوشان اجرا کردند. فکرمان این بود که در کل تهران کدگذاری داشته باشیم. ما در اردوهایمان از شمال و جنوب شهر نیرو داشتیم، مثلاً طرف فامیلشان اینجا بود و خودش هم آمده بود با ما رفیق شده بود. یک دفعه می‌دیدی ۴۰۰ نفر در اردوها شرکت کرده‌اند. با کمبود امکاناتی هم که داشتیم اداره این نفرات سخت بود و ما تمام کار را با خود بچه‌ها اداره می‌کردیم؛ یعنی نیرویی از بیرون نداشتیم. حتی شده که تا ۱۰ تا اتوبوس به مشهد برده‌ایم! الان بعد از سال‌های سال یکی توی خیابان ما را می‌بینید، می‌گوید حاج آقا مرامی‌شناسی؟ ما فلان سال با شما مشهد آمده بودیم!
اما دهه ۸۰ من به مشکل خوردم، کارم افت کرد و شرایطم طوری شد که نمی‌توانستم ادامه دهم. هیچ کس هم نیامد بپرسد چه شده. اواخر دهه ۸۰ باز وضع من بهتر شد، اما نتوانستم مثل سابق در مسجد متمرکز شوم، چون بعد از این مدت حس خوبی نداشتم و مسجد هم خیلی وقت می‌برد. البته این مدتی هم که نبودم دیدم وسیع‌تر شد و سطح نگرشم به فعالیت‌ها بالاتر رفت. دیدم اگر دوباره بخواهم وارد فعالیت‌های مسجدی شوم، باید یکی ـ دو پله بالاتر از قبل کارم را شروع کنم، این هم امکانات و وقت بیشتری را می‌طلبید. طبیعتا چون سنم هم بالاتر رفته، این امکان را در خودم کمتر می‌بینم، در عین حال حمایتی هم نمی‌بینم.

کمی هم وارد فضای منبر شویم. گفتید برای اینکه باب رفاقت را با مخاطبتان باز کنید دو تا شوخی با او می‌کنید و بعدش که با شما اخت شد مطلب را هم می‌گویید. مرز بین این شوخی‌های هدف‌دار شما با مطالب هجو که هیچ باری هم برای مخاطب ندارد، کجاست؟
ما دو ابزار برای تحریک احساسات داریم؛ یکی خنداندن و دیگری گریاندن. «یا من أضحک و أبکی»‌ای کسی که می‌خندانی و می‌گریانی! هر دوی این‌ها کار خداست. ما هم چون می‌خواهیم با مخاطبمان ارتباط برقرار کنیم،باید از این دو ابزار استفاده کنیم. بعضی‌ها خوب می‌خندانند و بعضی‌ها هم خوب می‌گریانند. معمولا هم هرکسی در یکی از این دو بعد قوی‌تر از دیگری است. اعتقادم این است که هم باید درست خنداند و هم درست گریاند، اما این‌ها هیچ کدام هدف نیست. باید هدفت مشخص باشد و بدانی که برای چه می‌خندانی و می‌گریانی. اگر این دو ابزاری شدند برای یک هدف بالا آن موقع می‌توانند اثرگذار باشند، اما اگر خودشان هدف شدند، انحراف پیش می‌آید.
یک بار کسی به من گفت حاج آقا کمی منبرتان را سنگین‌تر اجرا کنید، گفتم روش من در منبر این است، بنده در قالب خنداندن مفاهیمی را انتقال می‌دهم که اگر بخواهم همینطوری خشک بیان کنم طرف گوش نمی‌کند. امیرالمومنین علیه‌السلام می‌فرماید «من کَمُل عقله استهان بالشهوات» کسی که عقلش کامل شد به شهوات می‌خندد و آن‌ها را به مسخره می‌گیرد. هنر من باید این باشد که یک موضوع سخیف و سست و یک رفتار زشت را مسخره کنم تا همه به آن بخندند. مثلا یکی از رفتارهایی که همیشه آن را مسخره می‌کنم این است که می‌گویم ما هزار سال با حالت خواب آلوده است نشسته‌‌ایم و می‌گوییم آقا بیا! آقا بیا!... این رفتار را مسخره می‌کنم و همه هم به آن می‌خندند، چون همه همینطورند و باید به این کار بخندند تا تحولی ایجاد شود. برای صدا زدن این آقا باید از جا بلند شد و ایستاد، نه این که نشست و چرت زد! می‌خواهم بگویم خنداندن هدف نیست، کسی که هدف را خنداندن بگیرد از حرف‌هاش چیزی در نمی‌آید، ممکن است به اراجیف هم کشیده می‌شود. ما اجازه نداریم برای خنداندن هرچیزی بگوییم.
یکی از چیزهایی که متاسفانه بین برخی از گویندگان و مداحان ما رایج است تعریف کردن لطیفه‌های سخیف است،منظورم در عموم نیست‌،بلکه بعضی‌ها در خلوت ‌و جمع‌های خودمانی چیزهایی برای هم تعریف می‌کنند که خیلی سبک است. من شخصا اگر از کسی از این دست لطیفه‌ها بشنوم، آن طرف اصلا از چشمم می‌افتد. یعنی پیش خودم می‌گویم پس تو چه روضه‌ای می‌خوانی که چنین جوکی هم تعریف می‌کنی؟
وقتی طرف توی مسجد، پای منبر نشسته و دارد چرت می‌زند، من باید چیزی بگویم که او را از جا بکَند. مخاطب را باید تست کنی، یک حرفی بزنی و واکنشش را ببینی. من حتی در بعضی جلسات از مستمع سئوال می‌کنم. به هرحال باید این قضیه تعریف شود که تحریک احساسات و عواطف یکی از ابزار کار ماست.

جایی گفته بودید که موضوع همه منبرهاتان به نوعی مربوط به اهل‌بیت علیهم‌السلام است. می‌شود کمی بیشتر توضیح دهید که منظور از این حرف چیست؟
هر بنایی یک نقشه مهندسی دارد و یک سری مصالح. منبر هم همین طور است. مصالحش آیه، روایت، حدیث، شعر، داستان و... است. خود این خیلی بحث زیبایی است. شما برای یک منبر باید مقاومت مصالح بلد باشی، یعنی شما نمی‌توانی از یک قصه یا خواب استفاده کنی و روی آن بحثت را بنا کنی. اصل آن خواب خودش هیچ حجت و مقاومتی ندارد. زیر بنای بحث باید آیه و روایت باشد.اما مهم‌تر از مصالح، مهندسی است. اعتقادم این است که تمام گویندگان یک مهندس هستند. باوجود اینکه در منبر هیچ نظامی حاکم نیست، نظام پزشکی داریم، نظام مهندسی داریم، اما نظام منبر نداریم. یک جایی باید باشد این کار را نظام‌مند کند. الان ممکن است هرکسی به سلیقه خودش آیات و روایت را قاطی کند و یک بنایی بسازد. برخی از منبری‌ها هم به مرور زمان مثل معماری می‌شوند که بدون گذراندن دوره‌های مهندسی و با تکیه بر تجربه بنایی را می‌سازند. ما باید برای منبر یک نظام مهندسی درنظر بگیریم، نظامی که بر آیات و روایات استوار باشد، مبنای منبر این دو رکن است.
چرا باید در جامعه ما موضوعی مثل عزاداری اینقدر اوج بگیرد؟ الان بحث اقامه عزا مورد توجه بیشتری نسبت به نماز جماعت قرار گرفته. سئوال این است چرا اینطور شده؟ ما هم درزمینه اقامه عزا و هم اقامه نماز جماعت در روایات مطلب داریم، اما چرا یکی‌اش بیشتر از دیگری تقویت می‌شود؟ چون مبلغان با میل خودشان این را بیشتر تقویت می‌کنند. البته این کار را طبق آیه و روایت می‌کنند، ولی میل به اینکه اهتمام به مجلس عزاداری را در مخاطب بالاتر ببرند، بیشتر است تا در نماز جماعت. این سلیقه شخصی است. ما برای اینکه از سلیقه شخصی نجات پیدا کنیم باید خودمان را تابع اهل‌بیت علیهم‌السلام کنیم. لذا مجموعه‌هایی مثل دعای ندبه، دعای کمیل، صحیفه سجادیه، زیارت جامعه کبیره و... مجموعه‌هایی هستند که صفر تا صدش را اهل‌بیت علیهم‌السلام بسته‌اند، یعنی خودشان تمام مطالب را در کنار هم چید‌ه‌اند. باید با این‌ها خودمان را وفق دهیم تا آرام آرام ذهنمان نظام هندسی پیدا کند. مثلا شما مساله عزاداری را در دعای ندبه هم می‌بینید. در این دعا سه تا عنوان مهم مشهود است. یکی تاریخ است، که از حضرت آدم علی‌نبیناوآله‌وعلیه‌السلام شروع می‌شود تا می‌رسد به پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌وآله وبعد از ایشان از امیرالمومنین علیه‌السلام می‌گوید که حق علی را پرداخت نکردند و ادامه پیدا می‌کند تا می‌رسد به «صالحٌ بعد صالح»؛ تاریخ را به این صورت بیان می‌کند. بعد از این مرحله می‌گوید «فالیبک الباکون» و بحث ندبه را مطرح می‌کند. بعد از این می‌گوید «أین الحسن و أین الحسین» یعنی بحث تبعیت. پس سه مرحله است که مرحله ندبه بین دوتای دیگر است. سئوال این است که ندبه به چه اندازه‌ای باید پررنگ شود؟ از این دعا برمی‌آید که ندبه باید برمبنای تاریخ باشد و نتیجه‌اش هم به همراهی منجر شود. «أین» یعنی کجاست، می‌خواهم بروم دنبالش! می‌خواهم بگویم اگر جایگاه گریه و ندبه را در قالب دعای ندبه پیدا کردیم، آنوقت می‌توانیم بفهمیم که سطح این ندبه در جامعه بالاست یا پایین! اما اگر خودت طبق سلیقه‌ات این بحث را مطرح کردی، ندبه‌ای را جا می‌اندازی که اثر ندارد چون من درآوردی است.
پس بحث نظام مهندسی در منبر بحث مهمی است. اعتقادم بر این است در نظام منبر آن چیز که باید اصل قرار بگیرد، اهل‌بیت علیهم‌السلام هستند. برای این حرفم هم آیه دارم و هم روایت! بنده سعی می‌کنم تار و پود بحثم را اهل‌بیت علیهم‌السلام قرار دهم. الان اینطور است که کسی می‌آید و موضوعی مثل صبر را مطرح می‌کند، بحث را همین طور ادامه می‌دهد و فقط آخرش می‌گوید السلام علیک یا ابا عبدالله! در حالی که این موضوع صبر تار و پودی دارد که همان اهل‌بیت علیهم‌السلام‌اند. هر موضوعی را که شما نام ببرید می‌توان به شکلی تعریف کرد که اتصال تار و پودی با اهل‌بیت علیهم‌السلام داشته باشد.
از جلسه‌ای بیرون آمدم، کسی پرسید: حاج آقا! مداحی گفت اگر علی را قبول نداشته باشی خدا را قبول نداری، این حرف درست است؟ گفتم بله درست است، گفت او نتوانست اثبات کند، گفتم من برایت ثابت می‌کنم، معاویه می‌گوید خدا، علی هم می‌گوید خدا، گفت بله، گفتم تو خدای کدام‌شان را قبول داری؟ گفت خدای علی را! گفتم اگر خود علی را قبول نکنی چطور می‌توانی خدای علی را قبول کنی؟! خندید و گفت جوابم را گرفتم. منکر علی منکر خدای علی است. پس قبول داشتن امیرالمومنین عیله السلام مقدم بر قبول داشتن خداست. پذیرش اهل‌بیت علیهم‌السلام با ایمان، تقوا، یقین، توحید و... ارتباط تار و پودی دارد. مشکلی که در جامعه داریم این است که این ارتباط‌ها را پیدا نمی‌کنیم. الان به لطف خدا و دیدن کارهای دیگر دوستان می‌توانم موضوعاتی را طرح می‌کنم ارتباطش را با وجود نازنین اهل‌بیت علیهم‌السلام پیدا کنم. مثلا شما بگو ایمان با اهل‌بیت علیهم‌السلام چه ارتباطی دارد؟ ایمان از ایمنی و امنیت می‌آید، این ایمنی را چه کسی می‌دهد؟ خدا! کسی که لبه بلندی ایستاده اگر ایمان نداشته باشد سقوط می‌کند، کافر کسی است که ایمن نیست و سقوط می‌کند. وقتی می‌گویند با بی ایمان رفیق نشو به خاطر همین است، چون او ایمنی ندارد تو را هم با خودش به پرتگاه می‌برد، این عبارتی هم که می‌گویند اول ایمنی بعدا کار، معنای کلام قرآن است، خدا هم می‌گوید اول ایمان، بعد عمل صالح! خب من این ایمنی را باید از خدا بگیرم، خدا می‌گوید حبل‌الله را بگیر تا ایمن باشی، لذا می‌فرماید حبّ علی ایمان است. حبّ علی یعنی اتصال به حبل‌الله که یک سرش متصل است به الله، بغض به علی هم علت سقوط است، چون کسی که این طناب و رشته را نگیرد طبیعتا می‌افتد پایین! پس ببینید تار و پود بحث ایمان، امیرالمومنین علیه‌السلام است. ایمان را با علی تعریف می‌کنم، نه اینکه ایمان یک تعریفی داشته باشد و علی یک تعریف دیگر، این دو به هم تنیده‌اند، ایمان یعنی علی و علی یعنی ایمان! بدون اغراق و با حساب دو دوتا چهارتا!
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما