تبليغ

محمد صادق منتظري ـ حوزه علميه قم

29 اسفند 1381 ساعت 10:35

چه مشکلاتی وجود دارد که مردم یک روستا نمي­ توانند حتي ده شب از روحاني و منبري ماه محرم، پذيرايي كنند.


شماره دوم ماهنامه خیمه - صفر1424 - اسفند 1381

تصميم گرفتم بالاخره دلهره را كنار بگذارم و هر طور شده عازم تبليغ بشوم. احساس مي­كردم براي انجام اين وظيفه نبايد كوتاهي كرد؛ اما چند چيز ذهنم را مشغول كرده بود: نشستن روي منبر براي اولين بار؛ روضه خواندن و از همه سخت­تر، عمامه بستن، آن هم به تنهايي....

نامه را كه گرفتم، با راننده­اي كه قرار بود مرا به روستا برساند، به راه افتاديم. وقتي سوار ماشين شدم، به اين فكر مي­كردم كه نمي‌دانم به چه روستايي مي­روم؟ مردمانش چه حال و هوا و آدابي دارند؟ و ... كه يك­دفعه به ذهنم رسيد كه توي روستا حتماً سگ هم هست. بعد يادم افتاد كه رفقا از سگ­هاي گله چه چيزهايي تعريف مي­كردند؛ مخصوصاً وقتي به يك آدم غريبه برمي­خورند. با خودم گفتم: نكند روستايي كه قرار است بروم، از آن جاهايي باشد كه سگ زياد است. نجس و پاكي­اش را مي­شد يك كاري كرد، اما پاچه گرفتن و حمله كردنش را نه...!.

رو به راننده كردم و پرسيدم: «حاجي، اون طر­ف­ها سگ هم پيدا مي­شه؟»

او كه انگار از سؤال من تعجّب كرده بود، كمي به من خيره شد و بعد شروع كرد به خنديدن و گفت: «بعله، پيدا مي­شه... فراوون هم هست!»

توي دلم گفتم: ان­شاءالله دارد شوخي مي­كند و همان موقع چشمم به يك گله گوسفند افتاد كه كنار جاده، مشغول چريدن بودند و چند تا سگ گله هم با هيكل­هاي درشت، دور و برشان مي­گشتند و با ديدن ماشين، پارس مي­كردند.

يك ساعت بعد به روستا رسيديم. ديوارهاي آبادي كه پيدا شد، اول از همه، چشمم به گنبد سبز رنگ مسجد و گلدسته­هاي بلندش افتاد كه در وسط روستا قرار داشت.

به ميدانگاهي بزرگ اوّل ده رسيديم و راننده توقف كرد. از ماشين پياده شدم. مردم روستا، جلوي نانوايي جمع بودند؛ اما بر خلاف توقّع من، هيچ­ كس به استقبالم نيامد. كمي تعجّب كردم؛ امّا به روي خودم نياوردم. نگاهي به راننده انداختم و به طرف مردم رفتم و شروع كردم به حال و احوال كردن؛ اما از نگاه‌هاي سردشان معلوم بود كه از من دوري مي­كنند و فاصله مي­گيرند.

بچه­هاي قد و نيم قد روستا، دور و برم جمع شده بودند و خيره خيره به لباس و عمامه­ام نگاه مي­كردند.

راننده كه وضعيّت مرا ديد، جلو آمد و به مردم گفت: حاج آقا براي منبر دهه‌ي محرم آمده­اند.

مردم شروع كردند به پچ­پچ و حرف زدن. من كه براي اوّلين بار عازم تبليغ شده بودم، كم كم داشتم از اين رفتار مردم، جا مي­خوردم و شاكي مي­شدم، كه يكي از اهالي، سكوت را شكست و شروع كرد به حرف زدن: «حاج آقا، ما مداح داريم؛ خودمون مراسم سينه­زني برگزار مي­كنيم. احتياج به روحاني نداريم».

اينجاي كار را ديگر حساب نكرده بودم. به خودم گفتم: مگر چه مشكلي دارند كه نمي­توانند حتي ده شب از روحاني و منبري ماه محرم، پذيرايي كنند‍‍‍‍‍‍‍؟‍‍‍!

توي دلم گفتم: توكّل بر خدا! بالاخره بايد يك كاري بكنم. بعد صدايم را صاف كردم و طوري كه همه بشنوند، خيلي بلند گفتم: مدّاحي و سينه­زني خيلي خوبه؛ اما بهتر از اون، اينه كه يكي براتون احكام بگه و چارتا حديث بخونه...».

يكي از اهالي ده، كه سبيل­هاي خيلي بلندي داشت و به نظر مي­رسيد از همه رُك­تر و جدّي­تر است، جلو آمد و گفت: «حاج آقا، راستشو بخواهي، ما جا نداريم تو رو نگهداريم. خونه­هامون كوچيكه و جمعيّتمان زياد.»

گفتم: «امّا من بنا نيست مزاحم شما بشم. مسجد خونه‌ي خداست و ما هم مهمون خدا؛ اين هم نونوايي و بقالي... نون و ماست غذاي ماست و خوابمون هم توي مسجده! »

اين را كه گفتم، جمعيّت نگاهي به هم كردند و سرهايشان را پايين انداختند و ساكت شدند. از ميان جمعيّت، پيرمردي شصت- هفتاد ساله، با صورتي سوخته و چروك خورده، بيرون آمد و با دستان پينه­بسته­اش دستم را گرفت و با مهرباني گفت: «حاج آقا جان، تو مهمون ما هستي و مهمون حبيب خداست. من و بچه­هايم نوكرت، خونه­م هم مال خودت. امشب را بيا پيش ما؛ فردا شب هم خدا بزرگه.»

با خودم گفتم: خدا كريم است و يك شب هم يك شبه.

پيرمرد ساكم را به زور از دستم گرفت و من هم روانه‌ي خانه­اش شدم.

يك خانه‌ي محقّر، با دو اتاق سه در چهار و يك حياط كوچك كه هم جاي نگهداري گوسفندهايشان بود و هم آشپزخانه.

پيرمرد مرا به يكي از اتاق­ها برد و گفت: «حاج آقاجان، اينجا خونه‌ي خودته و تو هم جاي بچّه‌ي خودم هستي؛ دوست دارم راحت راحت باشي و يك وقت غريبي نكني.»

بچه­هاي پيرمرد جمع شده و به من زل زده بودند. گويا لباسم برايشان تازگي داشت. عبا و قبا و عمامه­ام را درآوردم و كنار پيرمرد نشستم.

مي­خواستم يك جوري سر صحبت را باز كنم؛ براي همين، شروع كردم به پرسيدن از آداب و رسوم اهالي ده و كمي كه خودماني شديم، پرسيدم: «حاج آقا، خدا چند تا فرزند بهتون داده؟» پيرمرد نگاهي به من كرد؛ خنديد و بعد از چند لحظه سكوت گفت: «الهي شكر! الهي شكر! هفده تا!»

از تعجّب چشم­هايم چهار تا شد؛ اما هيچ به روي خودم نياوردم.

پيرمرد، بچه­هايش را صدا زد تا بيايند و پيش ما بنشينند. من مشغول حال و احوال كردن با يكي­يكي بچه­ها بودم و پيرمرد، برعكس مردم اين دوره و زمانه، با اين كه گرفتاري­هايش خيلي زياد بود، در حال شكر خدا بود. احساس شرمندگي مي‌كردم كه اين بنده خدا با اين همه بچه، مرا هم به خانه­اش آورده و پذيرايي مي­كند.

بعد از ظهر شد و من هنوز نمي­دانستم كه توي اين روستا ماندگار هستم يا نه. تصميم گرفتم كمي توي آبادي قدم بزنم و با مردم و روستايشان بيشتر آشنا شوم. پيرمرد گفت: «دم در منتظر باش تا من هم بيايم و با هم برويم.»

موقعي كه خواستم كفش­هايم را بپوشم، متوجه شدم بچه­هاي پيرمرد، كفش­هايم را واكس زده­اند. رفتم توي كوچه ايستادم تا پيرمرد بيايد. همين طور داشتم آهسته، دم در قدم مي­زدم كه يك­دفعه متوجه شدم سگ همسايه دارد به طرف من مي­آيد؛ من هم دستپاچه شدم و به جاي اينكه توي خانه برگردم، شروع كردم به دويدن توي كوچه. با دويدن من، سگ هم تندتر دنبالم آمد و هر طرف كه مي­رفتم، او هم پارس­كنان دنبالم مي‌دويد.

عبايم روي دوشم آويزان بود و عمامه­ام داشت مي­افتاد. صحنه‌ي خيلي عجيبي شده بود. با صداي بلند، داد و فرياد و درخواست كمك مي­كردم كه جوان­هاي ده به دادم رسيدند. نفس­زنان گوشه­اي ايستادم. مردم دور من جمع شده بودند و با تعجّب نگاهم مي­كردند.

من هم براي اين‌كه خيلي ضايع نشوم، وانمود كردم كه موضوع خيلي جدّي­اي پيش نيامده و گفتم: «خوب شد، چند وقتي بود كه ورزش نكرده بودم!»

يك­ساعت بعد، تمام ده از ماجرا خبر داشتند. توي ده پيچيده بود كه سگ دنبال شيخ كرده و شيخ هم از ترس پا گذاشته به فرار! حالا مردم بهانه‌ي خوبي داشتند كه مدتي به فرار يك مهمان شهري از دست يك سگ ناقابل، كلّي بخندند.

دلم مي­خواست مدّاح ده را ببينم. سراغ او را گرفتم. به نشاني‌اي كه اهل ده داده بودند رفتم. جواني سي­ساله بود و مسؤول مخابرات روستا. با او احوال‌پرسي كردم و گرم گرفتم. آدم صميمي و باصفايي بود.

براي اينكه قضيه‌ي عدم رضايت اهالي و وضعيّت ورودم به روستا را به او بفهمانم، گفتم: «مثل اينكه مردم اين ده، خيلي سخت پسندند و از قيافه‌ي من خوششون نيومده...» كه توي حرفم پريد و گفت: «من از شما معذرت مي­خوام.»

گويا از قبل ماجرا را مي­دانست. البته من حق را به اهالي ده مي­دادم؛ چون بعداً فهميدم كه همه خانه­ها كوچك و پرجمعيّت است.

از مخابرات روستا كه برگشتم، مشغول مطالعه شدم تا براي منبر شب آماده شوم. حالا ديگر آفتاب، يواش يواش داشت غروب مي­كرد و موقعي بود كه بايد به مسجد مي­رفتم. وضو گرفتم و همراه پيرمرد به مسجد رفتم.

جلوي در مسجد، بوته­هاي هيزم، توي آتش مي­سوخت و ديگ غذاي سفره‌ي امـام حسين عليه‌السلام قُل­قُل مي­كرد. بوي آبگوشت تمام محل را گرفته بود و من فكر مي­كردم كه غذاي هيئآت، هميشه چه عطر و بويي دارد! بچه­هاي قد و نيم قد، به اتفاق پدرهايشان آمده بودند و ظرف­هاي غذا را كنار ديگ­ها مي‌بردند.

به مردم سلام كردم و براي اينكه بيشتر با آنها ارتباط برقرار كنم، موقع احوال‌پرسي از هر كدام، درباره‌ي خانواده و شغل و زندگي‌شان هم مي­پرسيدم. ديگر موقع اذان شده بود و چون مسجد بلندگو داشت، همانجا كنار ديگ­هاي غذا ايستادم و شروع كردم به اذان گفتن. بعد مردم را براي نماز جماعت به داخل مسجد دعوت كردم.

نماز كه تمام شد، مدّاح ده شروع كرد به مصيبت خواندن. مداح با زبان محلّي، اشعاري مي­خواند و جمعيت سينه مي­زدند. اين مدّاحي، حدود دو ساعت طول كشيد و مردم هم، شور و حالي هم داشتند. بعد از يك استراحت مختصر، من روي صندلي نشستم تا برايشان صحبت كنم. موضوع صحبت من، ضرورت يادگيري احكام شرعي و توجه به اين مسأله­ بود. اوّل، يك حكم خيلي عمومي و مبتلابه را از رساله بيان كردم و از نگاه­هاي اهالي فهميدم كه خيلي‌هاشون از اين مسئله اطّلاع ندارند. يكي از مردم، وسط حرفم پريد و گفت: «حاج آقا، تا حالا كسي اين مسأله را به ما نگفته بود.»

يك‌بار ديگر مسأله را از روي توضيح­المسائل خواندم تا مطمئن بشوند كه حكم را درست گفته­ام.

پچ­پچي در ميان جمعيّت درگرفت. گفتم كه صلواتي بفرستند و بعد، از فرصت استفاده كردم و آنها را قانع كردم كه روحاني مسأله­دان نياز هر شهر و روستايي است. با عنايت خدا، مطلب هم جا افتاد و همه با توجه، حرف‌هايم را مي­شنيدند. صحبت‌هايم كه تمام شد، شروع كردم به روضه خواندن و بعد هم دعا كردم. آمين­هاي بلند و پرشور مردم، نشان مي­داد كه شب اوّل منبر، بد نبوده است.

موقعي كه مي­خواستيم از مسجد بيرون بيايم، مردم دورم را گرفته بودند. دم در، مردي با سبيل­هاي بلند، جلو آمد و دست مرا گرفت و خطاب به پيرمرد گفت: «از فردا شب، حاجي مهمان من است.» او همان كسي بود كه امروز صبح مي­گفت ما نيازي به روحاني نداريم.

حالا او و پيرمرد بر سر ميزباني من، دعوا داشتند!


کد مطلب: 8401

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/8401/تبليغ

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir