کد مطلب : ۸۴۰۱
تبليغ
محمد صادق منتظري ـ حوزه علميه قم
شماره دوم ماهنامه خیمه - صفر1424 - اسفند 1381
تصميم گرفتم بالاخره دلهره را كنار بگذارم و هر طور شده عازم تبليغ بشوم. احساس ميكردم براي انجام اين وظيفه نبايد كوتاهي كرد؛ اما چند چيز ذهنم را مشغول كرده بود: نشستن روي منبر براي اولين بار؛ روضه خواندن و از همه سختتر، عمامه بستن، آن هم به تنهايي....
نامه را كه گرفتم، با رانندهاي كه قرار بود مرا به روستا برساند، به راه افتاديم. وقتي سوار ماشين شدم، به اين فكر ميكردم كه نميدانم به چه روستايي ميروم؟ مردمانش چه حال و هوا و آدابي دارند؟ و ... كه يكدفعه به ذهنم رسيد كه توي روستا حتماً سگ هم هست. بعد يادم افتاد كه رفقا از سگهاي گله چه چيزهايي تعريف ميكردند؛ مخصوصاً وقتي به يك آدم غريبه برميخورند. با خودم گفتم: نكند روستايي كه قرار است بروم، از آن جاهايي باشد كه سگ زياد است. نجس و پاكياش را ميشد يك كاري كرد، اما پاچه گرفتن و حمله كردنش را نه...!.
رو به راننده كردم و پرسيدم: «حاجي، اون طرفها سگ هم پيدا ميشه؟»
او كه انگار از سؤال من تعجّب كرده بود، كمي به من خيره شد و بعد شروع كرد به خنديدن و گفت: «بعله، پيدا ميشه... فراوون هم هست!»
توي دلم گفتم: انشاءالله دارد شوخي ميكند و همان موقع چشمم به يك گله گوسفند افتاد كه كنار جاده، مشغول چريدن بودند و چند تا سگ گله هم با هيكلهاي درشت، دور و برشان ميگشتند و با ديدن ماشين، پارس ميكردند.
يك ساعت بعد به روستا رسيديم. ديوارهاي آبادي كه پيدا شد، اول از همه، چشمم به گنبد سبز رنگ مسجد و گلدستههاي بلندش افتاد كه در وسط روستا قرار داشت.
به ميدانگاهي بزرگ اوّل ده رسيديم و راننده توقف كرد. از ماشين پياده شدم. مردم روستا، جلوي نانوايي جمع بودند؛ اما بر خلاف توقّع من، هيچ كس به استقبالم نيامد. كمي تعجّب كردم؛ امّا به روي خودم نياوردم. نگاهي به راننده انداختم و به طرف مردم رفتم و شروع كردم به حال و احوال كردن؛ اما از نگاههاي سردشان معلوم بود كه از من دوري ميكنند و فاصله ميگيرند.
بچههاي قد و نيم قد روستا، دور و برم جمع شده بودند و خيره خيره به لباس و عمامهام نگاه ميكردند.
راننده كه وضعيّت مرا ديد، جلو آمد و به مردم گفت: حاج آقا براي منبر دههي محرم آمدهاند.
مردم شروع كردند به پچپچ و حرف زدن. من كه براي اوّلين بار عازم تبليغ شده بودم، كم كم داشتم از اين رفتار مردم، جا ميخوردم و شاكي ميشدم، كه يكي از اهالي، سكوت را شكست و شروع كرد به حرف زدن: «حاج آقا، ما مداح داريم؛ خودمون مراسم سينهزني برگزار ميكنيم. احتياج به روحاني نداريم».
اينجاي كار را ديگر حساب نكرده بودم. به خودم گفتم: مگر چه مشكلي دارند كه نميتوانند حتي ده شب از روحاني و منبري ماه محرم، پذيرايي كنند؟!
توي دلم گفتم: توكّل بر خدا! بالاخره بايد يك كاري بكنم. بعد صدايم را صاف كردم و طوري كه همه بشنوند، خيلي بلند گفتم: مدّاحي و سينهزني خيلي خوبه؛ اما بهتر از اون، اينه كه يكي براتون احكام بگه و چارتا حديث بخونه...».
يكي از اهالي ده، كه سبيلهاي خيلي بلندي داشت و به نظر ميرسيد از همه رُكتر و جدّيتر است، جلو آمد و گفت: «حاج آقا، راستشو بخواهي، ما جا نداريم تو رو نگهداريم. خونههامون كوچيكه و جمعيّتمان زياد.»
گفتم: «امّا من بنا نيست مزاحم شما بشم. مسجد خونهي خداست و ما هم مهمون خدا؛ اين هم نونوايي و بقالي... نون و ماست غذاي ماست و خوابمون هم توي مسجده! »
اين را كه گفتم، جمعيّت نگاهي به هم كردند و سرهايشان را پايين انداختند و ساكت شدند. از ميان جمعيّت، پيرمردي شصت- هفتاد ساله، با صورتي سوخته و چروك خورده، بيرون آمد و با دستان پينهبستهاش دستم را گرفت و با مهرباني گفت: «حاج آقا جان، تو مهمون ما هستي و مهمون حبيب خداست. من و بچههايم نوكرت، خونهم هم مال خودت. امشب را بيا پيش ما؛ فردا شب هم خدا بزرگه.»
با خودم گفتم: خدا كريم است و يك شب هم يك شبه.
پيرمرد ساكم را به زور از دستم گرفت و من هم روانهي خانهاش شدم.
يك خانهي محقّر، با دو اتاق سه در چهار و يك حياط كوچك كه هم جاي نگهداري گوسفندهايشان بود و هم آشپزخانه.
پيرمرد مرا به يكي از اتاقها برد و گفت: «حاج آقاجان، اينجا خونهي خودته و تو هم جاي بچّهي خودم هستي؛ دوست دارم راحت راحت باشي و يك وقت غريبي نكني.»
بچههاي پيرمرد جمع شده و به من زل زده بودند. گويا لباسم برايشان تازگي داشت. عبا و قبا و عمامهام را درآوردم و كنار پيرمرد نشستم.
ميخواستم يك جوري سر صحبت را باز كنم؛ براي همين، شروع كردم به پرسيدن از آداب و رسوم اهالي ده و كمي كه خودماني شديم، پرسيدم: «حاج آقا، خدا چند تا فرزند بهتون داده؟» پيرمرد نگاهي به من كرد؛ خنديد و بعد از چند لحظه سكوت گفت: «الهي شكر! الهي شكر! هفده تا!»
از تعجّب چشمهايم چهار تا شد؛ اما هيچ به روي خودم نياوردم.
پيرمرد، بچههايش را صدا زد تا بيايند و پيش ما بنشينند. من مشغول حال و احوال كردن با يكييكي بچهها بودم و پيرمرد، برعكس مردم اين دوره و زمانه، با اين كه گرفتاريهايش خيلي زياد بود، در حال شكر خدا بود. احساس شرمندگي ميكردم كه اين بنده خدا با اين همه بچه، مرا هم به خانهاش آورده و پذيرايي ميكند.
بعد از ظهر شد و من هنوز نميدانستم كه توي اين روستا ماندگار هستم يا نه. تصميم گرفتم كمي توي آبادي قدم بزنم و با مردم و روستايشان بيشتر آشنا شوم. پيرمرد گفت: «دم در منتظر باش تا من هم بيايم و با هم برويم.»
موقعي كه خواستم كفشهايم را بپوشم، متوجه شدم بچههاي پيرمرد، كفشهايم را واكس زدهاند. رفتم توي كوچه ايستادم تا پيرمرد بيايد. همين طور داشتم آهسته، دم در قدم ميزدم كه يكدفعه متوجه شدم سگ همسايه دارد به طرف من ميآيد؛ من هم دستپاچه شدم و به جاي اينكه توي خانه برگردم، شروع كردم به دويدن توي كوچه. با دويدن من، سگ هم تندتر دنبالم آمد و هر طرف كه ميرفتم، او هم پارسكنان دنبالم ميدويد.
عبايم روي دوشم آويزان بود و عمامهام داشت ميافتاد. صحنهي خيلي عجيبي شده بود. با صداي بلند، داد و فرياد و درخواست كمك ميكردم كه جوانهاي ده به دادم رسيدند. نفسزنان گوشهاي ايستادم. مردم دور من جمع شده بودند و با تعجّب نگاهم ميكردند.
من هم براي اينكه خيلي ضايع نشوم، وانمود كردم كه موضوع خيلي جدّياي پيش نيامده و گفتم: «خوب شد، چند وقتي بود كه ورزش نكرده بودم!»
يكساعت بعد، تمام ده از ماجرا خبر داشتند. توي ده پيچيده بود كه سگ دنبال شيخ كرده و شيخ هم از ترس پا گذاشته به فرار! حالا مردم بهانهي خوبي داشتند كه مدتي به فرار يك مهمان شهري از دست يك سگ ناقابل، كلّي بخندند.
دلم ميخواست مدّاح ده را ببينم. سراغ او را گرفتم. به نشانياي كه اهل ده داده بودند رفتم. جواني سيساله بود و مسؤول مخابرات روستا. با او احوالپرسي كردم و گرم گرفتم. آدم صميمي و باصفايي بود.
براي اينكه قضيهي عدم رضايت اهالي و وضعيّت ورودم به روستا را به او بفهمانم، گفتم: «مثل اينكه مردم اين ده، خيلي سخت پسندند و از قيافهي من خوششون نيومده...» كه توي حرفم پريد و گفت: «من از شما معذرت ميخوام.»
گويا از قبل ماجرا را ميدانست. البته من حق را به اهالي ده ميدادم؛ چون بعداً فهميدم كه همه خانهها كوچك و پرجمعيّت است.
از مخابرات روستا كه برگشتم، مشغول مطالعه شدم تا براي منبر شب آماده شوم. حالا ديگر آفتاب، يواش يواش داشت غروب ميكرد و موقعي بود كه بايد به مسجد ميرفتم. وضو گرفتم و همراه پيرمرد به مسجد رفتم.
جلوي در مسجد، بوتههاي هيزم، توي آتش ميسوخت و ديگ غذاي سفرهي امـام حسين عليهالسلام قُلقُل ميكرد. بوي آبگوشت تمام محل را گرفته بود و من فكر ميكردم كه غذاي هيئآت، هميشه چه عطر و بويي دارد! بچههاي قد و نيم قد، به اتفاق پدرهايشان آمده بودند و ظرفهاي غذا را كنار ديگها ميبردند.
به مردم سلام كردم و براي اينكه بيشتر با آنها ارتباط برقرار كنم، موقع احوالپرسي از هر كدام، دربارهي خانواده و شغل و زندگيشان هم ميپرسيدم. ديگر موقع اذان شده بود و چون مسجد بلندگو داشت، همانجا كنار ديگهاي غذا ايستادم و شروع كردم به اذان گفتن. بعد مردم را براي نماز جماعت به داخل مسجد دعوت كردم.
نماز كه تمام شد، مدّاح ده شروع كرد به مصيبت خواندن. مداح با زبان محلّي، اشعاري ميخواند و جمعيت سينه ميزدند. اين مدّاحي، حدود دو ساعت طول كشيد و مردم هم، شور و حالي هم داشتند. بعد از يك استراحت مختصر، من روي صندلي نشستم تا برايشان صحبت كنم. موضوع صحبت من، ضرورت يادگيري احكام شرعي و توجه به اين مسأله بود. اوّل، يك حكم خيلي عمومي و مبتلابه را از رساله بيان كردم و از نگاههاي اهالي فهميدم كه خيليهاشون از اين مسئله اطّلاع ندارند. يكي از مردم، وسط حرفم پريد و گفت: «حاج آقا، تا حالا كسي اين مسأله را به ما نگفته بود.»
يكبار ديگر مسأله را از روي توضيحالمسائل خواندم تا مطمئن بشوند كه حكم را درست گفتهام.
پچپچي در ميان جمعيّت درگرفت. گفتم كه صلواتي بفرستند و بعد، از فرصت استفاده كردم و آنها را قانع كردم كه روحاني مسألهدان نياز هر شهر و روستايي است. با عنايت خدا، مطلب هم جا افتاد و همه با توجه، حرفهايم را ميشنيدند. صحبتهايم كه تمام شد، شروع كردم به روضه خواندن و بعد هم دعا كردم. آمينهاي بلند و پرشور مردم، نشان ميداد كه شب اوّل منبر، بد نبوده است.
موقعي كه ميخواستيم از مسجد بيرون بيايم، مردم دورم را گرفته بودند. دم در، مردي با سبيلهاي بلند، جلو آمد و دست مرا گرفت و خطاب به پيرمرد گفت: «از فردا شب، حاجي مهمان من است.» او همان كسي بود كه امروز صبح ميگفت ما نيازي به روحاني نداريم.
حالا او و پيرمرد بر سر ميزباني من، دعوا داشتند!
تصميم گرفتم بالاخره دلهره را كنار بگذارم و هر طور شده عازم تبليغ بشوم. احساس ميكردم براي انجام اين وظيفه نبايد كوتاهي كرد؛ اما چند چيز ذهنم را مشغول كرده بود: نشستن روي منبر براي اولين بار؛ روضه خواندن و از همه سختتر، عمامه بستن، آن هم به تنهايي....
نامه را كه گرفتم، با رانندهاي كه قرار بود مرا به روستا برساند، به راه افتاديم. وقتي سوار ماشين شدم، به اين فكر ميكردم كه نميدانم به چه روستايي ميروم؟ مردمانش چه حال و هوا و آدابي دارند؟ و ... كه يكدفعه به ذهنم رسيد كه توي روستا حتماً سگ هم هست. بعد يادم افتاد كه رفقا از سگهاي گله چه چيزهايي تعريف ميكردند؛ مخصوصاً وقتي به يك آدم غريبه برميخورند. با خودم گفتم: نكند روستايي كه قرار است بروم، از آن جاهايي باشد كه سگ زياد است. نجس و پاكياش را ميشد يك كاري كرد، اما پاچه گرفتن و حمله كردنش را نه...!.
رو به راننده كردم و پرسيدم: «حاجي، اون طرفها سگ هم پيدا ميشه؟»
او كه انگار از سؤال من تعجّب كرده بود، كمي به من خيره شد و بعد شروع كرد به خنديدن و گفت: «بعله، پيدا ميشه... فراوون هم هست!»
توي دلم گفتم: انشاءالله دارد شوخي ميكند و همان موقع چشمم به يك گله گوسفند افتاد كه كنار جاده، مشغول چريدن بودند و چند تا سگ گله هم با هيكلهاي درشت، دور و برشان ميگشتند و با ديدن ماشين، پارس ميكردند.
يك ساعت بعد به روستا رسيديم. ديوارهاي آبادي كه پيدا شد، اول از همه، چشمم به گنبد سبز رنگ مسجد و گلدستههاي بلندش افتاد كه در وسط روستا قرار داشت.
به ميدانگاهي بزرگ اوّل ده رسيديم و راننده توقف كرد. از ماشين پياده شدم. مردم روستا، جلوي نانوايي جمع بودند؛ اما بر خلاف توقّع من، هيچ كس به استقبالم نيامد. كمي تعجّب كردم؛ امّا به روي خودم نياوردم. نگاهي به راننده انداختم و به طرف مردم رفتم و شروع كردم به حال و احوال كردن؛ اما از نگاههاي سردشان معلوم بود كه از من دوري ميكنند و فاصله ميگيرند.
بچههاي قد و نيم قد روستا، دور و برم جمع شده بودند و خيره خيره به لباس و عمامهام نگاه ميكردند.
راننده كه وضعيّت مرا ديد، جلو آمد و به مردم گفت: حاج آقا براي منبر دههي محرم آمدهاند.
مردم شروع كردند به پچپچ و حرف زدن. من كه براي اوّلين بار عازم تبليغ شده بودم، كم كم داشتم از اين رفتار مردم، جا ميخوردم و شاكي ميشدم، كه يكي از اهالي، سكوت را شكست و شروع كرد به حرف زدن: «حاج آقا، ما مداح داريم؛ خودمون مراسم سينهزني برگزار ميكنيم. احتياج به روحاني نداريم».
اينجاي كار را ديگر حساب نكرده بودم. به خودم گفتم: مگر چه مشكلي دارند كه نميتوانند حتي ده شب از روحاني و منبري ماه محرم، پذيرايي كنند؟!
توي دلم گفتم: توكّل بر خدا! بالاخره بايد يك كاري بكنم. بعد صدايم را صاف كردم و طوري كه همه بشنوند، خيلي بلند گفتم: مدّاحي و سينهزني خيلي خوبه؛ اما بهتر از اون، اينه كه يكي براتون احكام بگه و چارتا حديث بخونه...».
يكي از اهالي ده، كه سبيلهاي خيلي بلندي داشت و به نظر ميرسيد از همه رُكتر و جدّيتر است، جلو آمد و گفت: «حاج آقا، راستشو بخواهي، ما جا نداريم تو رو نگهداريم. خونههامون كوچيكه و جمعيّتمان زياد.»
گفتم: «امّا من بنا نيست مزاحم شما بشم. مسجد خونهي خداست و ما هم مهمون خدا؛ اين هم نونوايي و بقالي... نون و ماست غذاي ماست و خوابمون هم توي مسجده! »
اين را كه گفتم، جمعيّت نگاهي به هم كردند و سرهايشان را پايين انداختند و ساكت شدند. از ميان جمعيّت، پيرمردي شصت- هفتاد ساله، با صورتي سوخته و چروك خورده، بيرون آمد و با دستان پينهبستهاش دستم را گرفت و با مهرباني گفت: «حاج آقا جان، تو مهمون ما هستي و مهمون حبيب خداست. من و بچههايم نوكرت، خونهم هم مال خودت. امشب را بيا پيش ما؛ فردا شب هم خدا بزرگه.»
با خودم گفتم: خدا كريم است و يك شب هم يك شبه.
پيرمرد ساكم را به زور از دستم گرفت و من هم روانهي خانهاش شدم.
يك خانهي محقّر، با دو اتاق سه در چهار و يك حياط كوچك كه هم جاي نگهداري گوسفندهايشان بود و هم آشپزخانه.
پيرمرد مرا به يكي از اتاقها برد و گفت: «حاج آقاجان، اينجا خونهي خودته و تو هم جاي بچّهي خودم هستي؛ دوست دارم راحت راحت باشي و يك وقت غريبي نكني.»
بچههاي پيرمرد جمع شده و به من زل زده بودند. گويا لباسم برايشان تازگي داشت. عبا و قبا و عمامهام را درآوردم و كنار پيرمرد نشستم.
ميخواستم يك جوري سر صحبت را باز كنم؛ براي همين، شروع كردم به پرسيدن از آداب و رسوم اهالي ده و كمي كه خودماني شديم، پرسيدم: «حاج آقا، خدا چند تا فرزند بهتون داده؟» پيرمرد نگاهي به من كرد؛ خنديد و بعد از چند لحظه سكوت گفت: «الهي شكر! الهي شكر! هفده تا!»
از تعجّب چشمهايم چهار تا شد؛ اما هيچ به روي خودم نياوردم.
پيرمرد، بچههايش را صدا زد تا بيايند و پيش ما بنشينند. من مشغول حال و احوال كردن با يكييكي بچهها بودم و پيرمرد، برعكس مردم اين دوره و زمانه، با اين كه گرفتاريهايش خيلي زياد بود، در حال شكر خدا بود. احساس شرمندگي ميكردم كه اين بنده خدا با اين همه بچه، مرا هم به خانهاش آورده و پذيرايي ميكند.
بعد از ظهر شد و من هنوز نميدانستم كه توي اين روستا ماندگار هستم يا نه. تصميم گرفتم كمي توي آبادي قدم بزنم و با مردم و روستايشان بيشتر آشنا شوم. پيرمرد گفت: «دم در منتظر باش تا من هم بيايم و با هم برويم.»
موقعي كه خواستم كفشهايم را بپوشم، متوجه شدم بچههاي پيرمرد، كفشهايم را واكس زدهاند. رفتم توي كوچه ايستادم تا پيرمرد بيايد. همين طور داشتم آهسته، دم در قدم ميزدم كه يكدفعه متوجه شدم سگ همسايه دارد به طرف من ميآيد؛ من هم دستپاچه شدم و به جاي اينكه توي خانه برگردم، شروع كردم به دويدن توي كوچه. با دويدن من، سگ هم تندتر دنبالم آمد و هر طرف كه ميرفتم، او هم پارسكنان دنبالم ميدويد.
عبايم روي دوشم آويزان بود و عمامهام داشت ميافتاد. صحنهي خيلي عجيبي شده بود. با صداي بلند، داد و فرياد و درخواست كمك ميكردم كه جوانهاي ده به دادم رسيدند. نفسزنان گوشهاي ايستادم. مردم دور من جمع شده بودند و با تعجّب نگاهم ميكردند.
من هم براي اينكه خيلي ضايع نشوم، وانمود كردم كه موضوع خيلي جدّياي پيش نيامده و گفتم: «خوب شد، چند وقتي بود كه ورزش نكرده بودم!»
يكساعت بعد، تمام ده از ماجرا خبر داشتند. توي ده پيچيده بود كه سگ دنبال شيخ كرده و شيخ هم از ترس پا گذاشته به فرار! حالا مردم بهانهي خوبي داشتند كه مدتي به فرار يك مهمان شهري از دست يك سگ ناقابل، كلّي بخندند.
دلم ميخواست مدّاح ده را ببينم. سراغ او را گرفتم. به نشانياي كه اهل ده داده بودند رفتم. جواني سيساله بود و مسؤول مخابرات روستا. با او احوالپرسي كردم و گرم گرفتم. آدم صميمي و باصفايي بود.
براي اينكه قضيهي عدم رضايت اهالي و وضعيّت ورودم به روستا را به او بفهمانم، گفتم: «مثل اينكه مردم اين ده، خيلي سخت پسندند و از قيافهي من خوششون نيومده...» كه توي حرفم پريد و گفت: «من از شما معذرت ميخوام.»
گويا از قبل ماجرا را ميدانست. البته من حق را به اهالي ده ميدادم؛ چون بعداً فهميدم كه همه خانهها كوچك و پرجمعيّت است.
از مخابرات روستا كه برگشتم، مشغول مطالعه شدم تا براي منبر شب آماده شوم. حالا ديگر آفتاب، يواش يواش داشت غروب ميكرد و موقعي بود كه بايد به مسجد ميرفتم. وضو گرفتم و همراه پيرمرد به مسجد رفتم.
جلوي در مسجد، بوتههاي هيزم، توي آتش ميسوخت و ديگ غذاي سفرهي امـام حسين عليهالسلام قُلقُل ميكرد. بوي آبگوشت تمام محل را گرفته بود و من فكر ميكردم كه غذاي هيئآت، هميشه چه عطر و بويي دارد! بچههاي قد و نيم قد، به اتفاق پدرهايشان آمده بودند و ظرفهاي غذا را كنار ديگها ميبردند.
به مردم سلام كردم و براي اينكه بيشتر با آنها ارتباط برقرار كنم، موقع احوالپرسي از هر كدام، دربارهي خانواده و شغل و زندگيشان هم ميپرسيدم. ديگر موقع اذان شده بود و چون مسجد بلندگو داشت، همانجا كنار ديگهاي غذا ايستادم و شروع كردم به اذان گفتن. بعد مردم را براي نماز جماعت به داخل مسجد دعوت كردم.
نماز كه تمام شد، مدّاح ده شروع كرد به مصيبت خواندن. مداح با زبان محلّي، اشعاري ميخواند و جمعيت سينه ميزدند. اين مدّاحي، حدود دو ساعت طول كشيد و مردم هم، شور و حالي هم داشتند. بعد از يك استراحت مختصر، من روي صندلي نشستم تا برايشان صحبت كنم. موضوع صحبت من، ضرورت يادگيري احكام شرعي و توجه به اين مسأله بود. اوّل، يك حكم خيلي عمومي و مبتلابه را از رساله بيان كردم و از نگاههاي اهالي فهميدم كه خيليهاشون از اين مسئله اطّلاع ندارند. يكي از مردم، وسط حرفم پريد و گفت: «حاج آقا، تا حالا كسي اين مسأله را به ما نگفته بود.»
يكبار ديگر مسأله را از روي توضيحالمسائل خواندم تا مطمئن بشوند كه حكم را درست گفتهام.
پچپچي در ميان جمعيّت درگرفت. گفتم كه صلواتي بفرستند و بعد، از فرصت استفاده كردم و آنها را قانع كردم كه روحاني مسألهدان نياز هر شهر و روستايي است. با عنايت خدا، مطلب هم جا افتاد و همه با توجه، حرفهايم را ميشنيدند. صحبتهايم كه تمام شد، شروع كردم به روضه خواندن و بعد هم دعا كردم. آمينهاي بلند و پرشور مردم، نشان ميداد كه شب اوّل منبر، بد نبوده است.
موقعي كه ميخواستيم از مسجد بيرون بيايم، مردم دورم را گرفته بودند. دم در، مردي با سبيلهاي بلند، جلو آمد و دست مرا گرفت و خطاب به پيرمرد گفت: «از فردا شب، حاجي مهمان من است.» او همان كسي بود كه امروز صبح ميگفت ما نيازي به روحاني نداريم.
حالا او و پيرمرد بر سر ميزباني من، دعوا داشتند!